بعضی از اتفاقای تلخ زندگیم انگار مخصوصا برای اینکه نابودم کنن اومده بودن نه چیز دیگه.
دلم میخواد بیشتر بخونم، بیشتر بدونم، بیشتر زندگی کنم، اما مثل یه جنازه فقط خودمو از امروز به فردا میکشونم.
آخرین خوشیمون برمیگرده به اون آخر هفتههای دوران ابتدایی که چهارشنبه شیفت صبح بودیم و شنبه شیفت عصر.
پس کی قراره اون استعداد خاصی که در من نهفته شده بود یهو شکوفا بشه و بفهمم که انقدرا هم بدرد نخور نیستم؟
یکی از دلایلی که دوسدارم پولدار شم کادوی خوب دادن به بقیهست؛ واقعا کادوی خوب خریدن روحمو جلا میده.