کانال رسمی روستای سنگک⛰
یادی از #آسمانی_شدگان پنجمین سالگرد مرحوم سیفعلی مصفا و یازدهمین سالگرد مرحومه سکینه رحمانی است . س
متنی از جناب آقای #بنیامین_دنیایی ، به مناسبت سالروز درگذشت پدر بزرگ و مادر بزرگش و در توصیف آنها
به راستی که چه زود دیر میشود....🖤
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت....🖤
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت....🖤
"پدربزرگ"
شباهنگام از خواب پریدم....
از دور صدایی میآمد. خودم را جنبانیدم و جلوتر رفتم. صدا از سنخ ترنم بود.
الآن؟ این موقع شب؟ مگرمیشود؟
جلوتر رفتم.....
با خودم گفتم، نکند کسی بیتوته کرده؟
_معلومه که نه! آخر این موقع شب!؟
آرام و قرار نداشتم
باز هم جلوتر رفتم....
_ الهی العفو، الهی العفو، الهی العفو.....
آری... درست حدس میزدم. پدربزرگ است!
هرکسی از پدربزرگ خود تصوری دارد و من نیز از این قاعده مستثنا نیستم.
تصاویری که بعد از اسم بردن از پدربزرگ به ذهنم متبادر میشود:
جانماز است.سجاده است. *چراغ قوه* را که برایت نگویم... با آن خاطره ها دارم....
بگذریم....
سرِ تسبیح را در گوشم فرومیبرد و بلافاصله درمی آورد تا قلقلکم آید
بعد که برمیگشتم تا بیبینم که بوده؟
پدربزرگ از خنده غش میکرد و من هم با او شروع به خندیدن میکردم
به خواندن و حفظ قرآن اهتمام میورزید
گاه در قنوت نماز شب هایش جوشن کبیر میخواند
هرگاه که من را میدید صدا میزد:
آیت الله چطوره...
چیزی که ارادت مرا هر لحظه به او بیش از بیش میکند و بهنظر بارز ترین ویژگی
آقا سیفعلی به شمار میآید:
در سایهسار نخل ولایت زیستن و ارادت قلبیاش به امام خمینی و حضرت آقا بوده است
چه جانانه از این دو دربرابر شبهاتی که حجاب معاصرت بر گُردهی اذهان و افکار عمومی افکنده ، دفاع میکرد....
رشک برانگیز است. اللهم ارزقنا🤲
سهم کثیری از عمرش مصروف رشد و نمو گیاهان و طبیعت شد
هرچند حسودان تنگ نظر و عنودان بدگهر گاه اورا به نیش و کنایه مینواختند،
اما آقاجون "نگاهی عاقل اندر سفیه" کرده و ازکنارشان میگذشت
راستش را بخواهی: من میدیدم که خود پیرمرد در این سفرهای هرساله به روستا به جست و جوی تسلایی میرفت؛ برای غم غربتی که در شهر به آن دچار میشد....
بعد از فوت عزیز دیگر آن انبساط و نشاط و خرّمی را مثل قبل نداشت....
به هرحال به قول جلال آل حمد
"پیرمرد چشم ما بود"
و خدایش بیامرزاد
"مادربزرگ"
مادربزرگ عطرِ برنجِ شمال بود
کم بود نان سفرهاش اما حلال بود
آه.... سکینه خانم.... عزیزجون.... حال که فکر میکنم چقدر بیشتر نبودنت را احساس میکنم.... چقدر جایت خالیست
یادت هست که میگفتم:
"عزیزجون اگر بزرگ شوم دوست دارم دندون پزشک بشوم تا دندون های شما را درست کنم و بتوانی راحتِ راحت غذا بخوری...."
چقدر کار میکردی و چقدر استرس میکشیدی....
مگر یک زن چقدر طاقت دارد...؟!
برای وصفت واژهای بهتر از "شیرزن" نمییابم
هنوز مزهی آبگوشت هایت زیر زبانم غلیان میکند
چقدر دست و دلباز بودی
راستی هنوز عکس کیف جیبیات در ذهنم جاری و ساری است....
چقدر زود رفتی عزیزجان چقدر زود.....
به راستی که چه زود دیر میشود....🖤
جناب اقای بهمن رحمانی
نمی دانم کدامین جمله را برای توصیف محبت هایتان بنویسم . نمی دانم چگونه شما را توصیف کنم ، فردی از جنس بلور ، آسمانی و مهربان ، چقدر زیبا واژه ها را آسمانی می کنید
تنها کلامی که از زبانم بر می آید تشکر است
و تشکر از شما در هیچ کلامی نمیگنجد و زبان قاصر از آن است
حقیر نیز به نوبهی خود سالگرد عَرشی شدن اکبردایی عزیز رو خدمت حضرتعالی و خانواده محترمتون تسلیت عرض میکنم و یقین دارم که صفات انسانی او هرگز از یاد دوستانش محو نخواهد شد...
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
به راستی که چو زود دیر میشود....🖤
✍ بنیامین دنیایی
@channelsangak