با فریاد بهش گفتم صندوق رو رها کند و پشت یکی از تانکها پناه بگیرد اما او مثل کودکی که به اسباببازی محبوبش چسبیده باشد و نمیگذارد کسی آن را ازش بگیرد دسته صندوق فشنگ را رها نمیکرد و زیر رگبار تیربار دشمن آن را با خود میکشید!
من و احمد تقیزاده مجبور شدیم هرطور شده خودمان را به او برسانیم و صندوق را ازش بگیریم و با اصرار او با خودمان بیاوریم!
چند لحظهای صدای تیربار خاموش شد و ما هم از فرصت استفاده کردیم و پا به فرار گذاشتیم! در حین فرار، مجددا تیربار دشمن شروع به شلیک کرد اما ما به نزدیکی یک خاکریز کوتاه رسیده بودیم و خودمان را پشت آن خاکریز پرت کردیم!
یک لنگه از کفش آن پسر بسیجیه در حین پریدن، از پایش در آمده بود و آن طرف خاکریز افتاده بود و قصد داشت برگردد و کفشش را بیاورد!. بهش اجازه ندادم برود اما چون آن منطقه پر از تخته و میخ و ترکش و نخلهای افتاده و خار بود، بخاطر اینکه پای برهنه او زخمی نشود وقتی صدای تیربار خاموش شد فورا به آن طرف خاکریز پریدم و لنگه کفش آن بسیجی را آوردم و تا صدای تیربار بلند شد همگی با هم از پشت آن خاکریز کوتاه، بصورت خمیده دویدیم و از معرکه فرار کردیم و کلی خوشحال بودیم که یک صندوق پر از فشنگ بدست آوردیم.
🔹ببینید! وقتی من که هیچ مسئولیت مهم و آنچنای نداشتم دلم نیامد و حاضر نشدم خار و تکه چوب های تیز به پای یک رزمنده بنشیند، و جان خودم را برای پس گرفتن یک لنگه کفش یک بسیجی از دشمن به خطر انداختم، فرماندهان نظامی ما که مسئولیت حفظ جان نیروها را بر عهده داشتند چطور حاظر میشوند مفت و ناشیانه نیروهای خود را به میدان مین و روی مین بفرستند؟! هرچند این کار از نظر عقلی و تاکتیک نظامی، مخصوصا برای فرماندهانی که دوره های تخصصی فرماندهی و جنگ را دیده اند غیر قابل قبول و محال است. این شایعات و داستان سرایی ها جز تخریب شخصیت و زیر سوال بردن فرماندهان دلیر و توانمدن دوران دفاع مقدس، هیچ هدف و سود دیگری ندارد، لطفا با بازنشر اینگونه مطالب به دشمن کمک نکنیم.
🖋️راوی: نادرزمانی (خرمشهری)، رزمنده بسیجی گردان امام حسین لشکر ٣٣ المهدی استان فارس. ١۴٠٢/١/٢٣_ ٢١رمضان
📤 *پاسخگویان/ وبلاگ حسینیه و هیئت محبین انصار المهدی(عج) شهر بندر امام خمینی(ره)*
عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش، بله:👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708
در وبلاگ:
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/3114
در ایتا:
https://eitaa.com/pasokhgooyan/4238
در تلگرام:
https://t.me/pasokhgoyan/1459
در بله:
https://ble.ir/pasokhha/-3802776183372425005/1681312974430
در سروش:
https://sapp.ir/pasokhgooyan
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
پویشآزادیزندانیانجرایمغیرعمد
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
انتظار یعنی نگاه زندانی به دستگیره در شاید که بچرخد و در باز شود.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
قال رسولا...(ص)
هر كس بندۀ مؤمنى را آزاد كند، در مقابل هر عضوى از اعضاى او، برايش آزادى عضوى از آتش به بار خواهد آمد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قابلتوجهدوستانعزیزطبقروالهرسال
درماهمبارکرمضان ناحیه مبلغیجهت
آزادیزندانیانجرایمغیرعمدجمعآوری
می نمایدعزیزاندرشبهایقدرانشاا...
نسبتبهتبلیغوتبییناینامرخداپسندانه اقدامنمایید.ومبالغهرچنداندکرا
بهحوزه مقاومت بسیج الزهرا(س)ارسالنمایید.
اجرتانباامیرالمومنین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 سفره افطاری ۴٠٠٠ نفری در شب شهادت امیرالمومنین(ع) در خیابان ارم قم برای اولین بار
#ماه_مبارک_رمضان
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔆 متن شبهه :
مگر امیر المومنین ( ع ) فرمودند: در عفو لذتیست که در انتقام نیست، پس چرا قاتل امام علي علیه السلام عفو نشد؟ ، مگر ائمه ( ع ) مظهر بخشش نیستند؟ پس چرا امام حسن ( ع ) ابن ملجم را عفو نکرد ؟
🔆 پاسخ شبهه :
💙@deldadegi
1⃣ قاتل در زمانی بخشیده میشود که از کرده خود پشیمان باشد توبه کرده باشد و عذر خواهی کند در صورتی که ابن ملجم اینگونه نبود بلکه از جنایت خود راضی و خوشحال بود. به تعبیر دیگر #مفسد_الارض بود که اگر عفو میشد به جنایات دیگری دست میزد.
2⃣ ام کلثوم نزد ابن ملجم ملعون رفت و فرمود: «ای دشمن خدا امیرالمؤمنین علیه السلام را کشتی؟» ابن ملجم گفت: «من امیرالمومنین علیه السلام را نکشتم بلکه پدر تو را کشتم.» ام کلثوم گفت: «امیدوارم که این ضربت به پدرم ضرری نرساند.» ابن ملجم گفت: «گویا می بینم که بر مرگ پدرت شیون و زاری می کنی زیرا به خدا قسم ضربتی بر او زدم که اگر این ضربت بر همه اهل زمین فرود آمده بود هیچ یک از آنان را زنده نمی گذاشت.
3⃣ در نقلی امده است او خواهان صحبت درگوشی با امام مجتبی بود که حضرت نپذیرفت و فرمود غرضش آن است که گوش مرا به دندان بگیرد. پس آن ملعون گفت: واللَّه که اگر می گذاشت، گوشش را از سرش جدا می کردم.(2) پس مشخص است که او نه توبه کرد نه پشیمان بود.
4⃣ قصاص حقی است که بر ولی دم مفروض است و این حق از هیچ کس برداشته نمیشود. ولی دم حقی دارد که برای او ثابت است. اما اگر حضرت علی علیه السلام زنده میماند شاید قصه فرق میکرد همانگونه که حضرت فرمود اگر ماندم خودم میدانم که چه رفتاری با او داشته باشم و اگراز دنیا رفتم فقط یک ضربه به او بزنید.
5⃣ امام هم حق الله است و هم حق الناس و یک موضوع شخصی نیست و نمیشود به سادگی از کنار ان عبور کرد. پیامبر فرمود انا و علی ابوا هذه الامه (3) .بنابر این امت فرزند او هستند و فرزند از حق پدرش نمیگذرد .
پی نوشت:
1. فتال نیشابوری، محمد بن حسن؛ روضة الواعظین، قم، انتشارات رضی، بیتا، ج 1 ص 134
2. فرحة القری، ترجمه، مجلسی، ص 59
3. مجلسی، بحارالانوار ج 16 ص 95
#شبهه
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔴 نماز شب بیست و دوم ماه رمضان برای بهشتی شدن
🔵 امام علی علیه السلام فرمودند:
🟡 هر کس در شب بیست و دوم ماه رمضان، هشت رکعت نماز بخواند در هر رکعت بعد از سوره حمد هر سوره ای که دوست دارد بخواند از هر دری بخواهد وارد بهشت می شود.
📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۸
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
این تصویر را هرگز فراموش نکنید!
این تصویر را هرگز فراموش نکنید تا کاری که امثال #سردارسلیمانی در نابودی #داعش انجام دادندهیچگاه از یادتان نرودکودکان علوی و مسیحی در قفس که توسط داعش و گروههای تروریستی در سوریه در شهر "غوطه در معرض نمایش و سپس جلوی چشم والدینشان کشته میشدند.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
#قرارگاه_سازندگی
#رزمایش_نذر_شهدا
به نیابت از شهید حسین دهقانی
طبخ شله زرد با کمک نوجوانان در شب شهادت امام علی علیه السلام وتوزیع در مراسم احیا پایگاه.
۱۴۰۲/۰۱/۲۲
#امام_زمان
#ماه_امید
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#امسال_عید_میهمان_هستیم
#پایگاه_مقامت_حضرت_خدیجه_کبری سلام الله علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_الزهرا_سلاماللهعلیها
#ناحیه_مقاومت_نایین
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
#قرارگاه_تزکیه
#رزمایش_ذکر_شهدا
به نیابت از شهید حسین دهقانی
برگزاری مراسم احیا شب بیست و یکم
ماه مبارک رمضان
قرائت سوره واقعه ،توحید،یس
دعای افتتاح
دعای جوشن کبیر
واذکار سفارش شده در این شب
همراه با برگزاری کارگاه نقاشی ویژه نوجوانان با موضوع لیالی قدر
۱۴۰۲/۰۱/۲۲
#امام_زمان
#ماه_امید
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#پایگاه_مقامت_حضرت_خدیجه_کبری
سلام الله علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_الزهرا_سلاماللهعلیها
#ناحیه_مقاومت_نایین
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
با آرزوی قبولی طاعات عزیزان
انشاءالله امشب دوباره دوقسمت از رمان یکی مثل همه بارگذاری میشه تا جبران دیشب هم شده باشه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔶صحن مسجدالرسول🔶
-من که خیلی استفاده کردم. از این شیوایی کلام و آرامش گفتار. اما کاش طولانیتر صحبت میکردید. نمیدونم چرا دیگه روحانیون این دوره زمانه، مثل علما و عرفای قدیم، طولانی صحبت نمیکنند؟ ما سابقه سخنرانی یک ساعت و نیم و دوساعت در این مسجد داریم! سخنرانیهایی که تا تمام میشد، سخنرانِ بعدی شروع میکرد و بسم الله میگفت! یه همچین عظمتی در قدیم الایام یادمون هست.
اینها کلام پیرمردِ حدودا هفتاد سالهای به نام حاجی محمودی بود. حاجی محمودی که به نوعی رییس هیئت اُمنا بود، عشقش سخنرانیهای طولانی و آتشین بود که خب طبیعتا با روحیه و منشِ داود جور درنمیآمد. یک خصوصیت دیگری هم که داشت این بود که وقتی حرف میزد، جوری به چشمانت زل میزد که فقط مجبور بودی تاییدش کنی و با کلمات«بعله. درسته. احسنت. حق با شماست.» خوشحالش کنی.
داود میدید هنوز جمله حاجی محمودی تمام نشده، همه هیئت اُمنا سر تکان میدهند و بعله و احسنت میگویند! به خاطر همین، هاج و واج نشسته بود وسط جمعِ شش هفت نفره آنها که یکباره اوستقی گفت: «نظر شما چیه حاج آقا؟!»
داود مکثی کرد و گفت: «خدا حقِ گذشتگانِ از علما و مومنین بر ما حلال کنه اما شاید به خاطر همین اطاله کلامها و سخنرانیهای پشت کله هم، مسجد به مرور زمان اینقدر خلوت شده و دیگه به جز همین عزیزان دهههای پیشین، دیگه کسی نمیاد!»
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد. حاجی محمودی خودی تکان داد و رو به داود گفت: «یعنی میفرمایید بزرگان اشتباه میکردند؟»
داود فورا با همان لحن معمولی و همیشگیاش گفت: «نمیدونم. فورا منو با ارواح بزرگان در نندازید! قضاوتِ راحتی نیست. ولی قطعا یه جای کار میلنگیده که الان به این حال و روز افتادیم و حتی یه پسر بچه تو مسجد نیست که یه بلندگو دستم بده. به خدا من شرمنده شدم که خادمِ عزیز مسجد، با دست لرزانش بلندگو به من داد.»
ذاکر که در جمع حضور داشت و تسبیحش را هر از لحظاتی دورِ انگشتش تاب میداد گفت: «ببخشید بزرگوار! خب این از ضعف شما روحانیت امروزی هست. ماشالله هر کدوم از طلبهها در طول سال، قم تشریف دارن و خبر از حال و درد مردم ندارن و تا میان شهر و روستا، سرِ سفره آماده طلبههایی میشینن که بیچارهها در طول سال در شهرستانها دارن زحمت میکشن. مساجد را خالی از نوجوان و جوان میبینن؟ تقصیر رو نندازین گردنِ هیئت اُمنا و طولانی بودن سخنرانیهای علمای قدیم! وگرنه جوونای دیروز، پای منبرهای طولانی علما جذب و بزرگ شدند. الان هم شما جذاب باش تا بچههای ما جذب بشن. بزرگوار! اگه شما بلدی، بسم الله. والا ما از خدامونه. والا ما هم پسر و دختر جوان و نوجوان داریم که آرزومونه بیان مسجد و کتاب و مداحی و سخنرانیهای بصیرتی که ما میگیم گوش بدن و آدم بشن. من امروز رفتم همین کتابخونه مسجد خودمون و خانم ایزدی که الحق و الانصاف از نظر بصیرت و دیانت و دانش لنگه ندارند رو منصوب کردم اما دیدم با خودم دهنفر هم نمیشدیم. خب این آسیبه. حالا شما بفرمایید. بنظرتون چه کنیم؟»
نرجس به همراه حاجخانم مهدوی(مادر حاج آقای مهدوی/رفیق داود) در گوشه جلسه نشسته بودند و تنها خانمهای هیئت اُمنا بودند. نرجس با شنیدن این حرفها از ذاکر، کمی جا خورد و نگاهش که به گُلِ قالی مسجد دوخته بود، گِرد کرد اما حرفی نزد.
داود که انگار منتظر همچین حرفی بود، با لبخند گفت: «خب خدا را شکر که همنظریم. منم نیومدم بگم بلدم و یا خدایی نکرده جای کسی رو بگیرم. همین طور که هیچ ضمانتی نمیدم که بچههای مردمو مجبور کنم که مطابق خواست و سلیقه هیئت اُمنا کتاب بخونن و مداحی گوش بدن و سخنرانی بشنوند. اما تلاشم را برای جذب میکنم. ولی نیاز به مکانی دارم که بتونم همین جا بمونم. ماشالله این محل و مسجد، بالاشهر هست و حوزه ما جنوبِ شهر. اگر بتونم همینجا بمونم بیشتر میتونم درخدمت محل و مردم باشم.»
آقاخانِ مهدوی که پیرمردی شیک و بسیار مودبی بود رو به حاجی محمودی کرد و گفت: «اجازه هست بنده هم دو کلمه عرض کنم؟»
محمودی گفت: «صاب اختیارید. بفرمایید!»
آقاخان گفت: «بنده هم خیر مقدم عرض میکنم خدمت حاج آقای عزیز. تعریف شما را از پسرم خیلی شنیدم. پیشنهادم اینه که گوشه حیاطِ مسجد، یه اتاق سه در چهار هست که معمولا میهمانان و علمایی که تشریف میآوردند در آنجا اقامت میکردند. خودم و حاج خانم امروز میمونیم و دستی به سر و روش میکشیم و برای شما آماده میکنیم. ضمنا تا جایی که از دستم بربیاد، اگر کمک مالی هم لازم باشه، درخدمتم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
داود از کلام و ادب و پیشنهاد آقاخان خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرتون بده. امیدوارم مفید باشم و حضورم موثر باشه.»
ذاکر فورا گفت: «با خانواده تشریف میارین دیگه؟!»
داود گفت: «نخیر. تنهام. ینی... مجردم.»
تا گفت مجردم، شکل و قیافه ذاکر شد مثل بستی چوبیِ آب شده! با حالتِ بدی گفت: «مجردین؟! ای بابا! بد شد که!»
آقاخان فورا گفت: «چرا بد شد؟ ایرادش چیه؟»
ذاکر گفت: «آقاخان!! شما دیگه چرا؟ فتنه آخوندِ مجردِ تنها از فتنههای بزرگ آخرالزمان محسوب میشه. مخصوصا اگه ماشالله... جای برادری... نمیدونم والا ... من وظیفم بود که هشدار بدم. حالا باز هرطور صلاحه.»
محمودی که با شنیدن کلمه«مجردم» یکی از ابروهاش برده بود بالا و با حرفهای ذاکر هم انگار آتش زیرِ خاکسترش داشت گُر میگرفت، خودش را کنترل کرد و گفت: «خب آقای ذاکر حق دارند. چون میخواستیم شما به خانوادهها مشاوره بدین و مشکلات روحی و زناشویی مردم با دانش شما حل بشه. خب اینجوری یه کم سخته.»
داود خیلی عادی و صریح گفت: «برای حل مشکلات روحی و زناشویی و این حرفها باید دست به دامن یک مشاور امین و متخصص شد. کسی که درسش رو خونده باشه و دانشِ مشاوره داشته باشه. نه از اینا که دو سه تا دوره کوتاه مدت شرکت کردند و حرفای انگیزشی میزنن و اگه زشت نبود، به همدیگه میگفتند دکتر! هر کسی که روحانی هست و لباس آخوندی پوشیده، ضرورتا مشاور نیست. چون ما اصلا درسِ مشاوره در حوزهها نمیخونیم. وظیفه ما یه چیز دیگه است. شما که غریبه نیستید اما من خیلی از زندگیها و حال و آینده افراد سراغ دارم که بخاطر مراجعه به غیر متخصص نابود شده و چه آه و نفرینها که پشت سر اون بندگان خدا نیومده. من صریحا اعلام میکنم که نه مشاوره بلدم و نه اجازه میدم که تا در این مسجد هستم، کسی بدون مجوز و مدرک معتبر دانشگاهی برای مشاوره و درمان، پاشو تو این مسجد بذاره. شوخی بازی که نیست.»
ذاکر و محمودی هیچی نگفتند و فقط به صورت داود زل زدند. آقاخان که میخواست فضای بحث را عوض کند، رو به داود گفت: «خب خیره انشاءالله. پس لطفا تا من حجره رو آماده میکنم و حاج خانم هم افطاری امشب را آماده میکنن، شما هم تشریف ببرید حوزه و وسایلتون رو بیارین.»
داود دست راستش را روی سینهاش گذاشت و رو به آقاخان گفت: «از محبت شما ممنونم. چشم. میرم وسایلمو میارم. اگر دیگه امری ندارین، زحمت کم کنم؟»
جلسه تمام شد. ذاکر همین طور که قدم میزد، داشت همچنان روده درازی میکرد و از آسیبهای حضور آخوند مجرد در مسجد با نرجس پِچپِچ میکردند. محمودی و آقا خان و داود هم چند متر جلوتر از آنها داشتند از مسجد خارج میشدند.
محمودی گفت: «راننده آماده است. خیر پیش. شب منتظرتونیم.»
داود گفت: «ممنون. اگه اجازه بدید میخوام قدم بزنم. میخوام محله رو ببینم. هرجا هم خسته شدم و ضعف کردم، تاکسی میگیرم میرم.»
محمودی گفت: «هر طور صلاحه. باشه.»
آقاخان همین طور که لبخند بر لب داشت و انگار از این که داود میخواهد قدمزنان، محله و مردم را ببیند این بیت شعر را خواند: «🌷علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند ... جمال چهره تو حجت موجه ماست🌷»
با این بیت، انگار یک کولهبار حسِ و حال خوب به داود داد. پاهای داود، جان بیشتری گرفت و با دلگرمی بیشتری از آنها خدافظی کرد و راهش را گرفت و رفت.
رفت وسط مردم. پیادهرو به پیادهرو و کوچه به کوچه را گز کرد. در راه به جوان و نوجوان و دختر و پسرهای زیادی برخورد کرد. از کسی سلام نشنید. البته خودش هم خیلی اهل سلام و معاشرت و گرم گرفتنهای داغ و پوپولیستی نبود. از جلوی مغازهها و بوتیک ها و پاساژها که رد میشد، میدید که مردم به راحتی روزهخواری میکنند. حتی جلوی یکی از مغازههای لباس فروشی که رد میشد، دو تا جوان داشتند ناهار میخوردند. یکی از آنها تا متوجه شد که داود دارد از آن پیادهرو رد میشود و تا چند ثانیه دیگر به آنها میرسد، از عمد نوشابهاش را خورد و بادِگلوی زیادی را در دهانش حبس کرد و تا داود به آنها رسید و میخواست رد بشود، چنان آروق بلندی زد که رفیقش که مجتبی نام داشت از خنده رودهبر شد و وسط خندههایش به او گفت: «مجید! دهنت سرویس! بوش تا اینجا اومد!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
داود انگار نه انگار. از کنار آنها رد شد و هیچ نگفت. حتی برنگشت به آنها تَخم و غیظ کند. هیچ. راهش را گرفت و رفت.
نزدیک سه ساعت و یا بیشتر راه رفت. پاهایش خیلی خسته شد و با دهان روزه ضعف کرده بود. یک فضای سبز کوچک در آن نزدیکی بود. رفت و روی یکی از صندلیها نشست. عمامهاش را درآورد و عینکش را هم برداشت و دستی به سر و صورتش کشید. گوشی همراهش را درآورد. دید احمد سه چهار بار زنگ زده. شماره احمد را گرفت.
-الو. سلام.
-سلام. کجایی؟ نیستی!
-لابد بازم بی اجازه رفتی تو حُجرم و دیدی نیستم.
-کجایی الان؟ افطار چیکار کنم؟ یه چیزی بگیر بیار.
-از این خبرا نیست. احمد آماده شو و بیا به این لوکیشنی که میفرستم.
-بله؟! کجا؟ من از جام جُم نمیخورم.
-فقط زود باش. راستی شلوار راحتی و دو تا پیراهن واسم بردار بیار.
-میگم نمیام، میگی واست شلوار و پیراهن بیارم. پاشو بیا فصل سوم خانه کاغذی نگاه کنیم. کجا رفتی باز موندی؟!
همین طور که داود با احمد حرف میزد، دید روبرویش یک آموزشگاه ابتدایی پسرانه و بغل دستش یک موسسه زبان برای نوجوانها تعطیل شدند. داود چشمانش را گرد کرد و همین طور که با دقت به بچههای مردم نگاه میکرد، به احمد گفت: «احمد منتظرتم.» این را گفت و قطع کرد و همچنان به بچهها چشم دوخت. در همان لحظات، چیزی به ذهنش آمد و لبخند زیرکانهای گوشه لبش نقش بست.
🔶منزل ذاکر🔶
ذاکر روی مبلش نشسته بود و داشت با تلفن همراه حرف میزد.
-من دارم تمام تلاشمو میکنم که به جز بچههایی که مِنّا(بسیار نزدیک و مورد اعتماد ما) هستند، کسی به خودش جرات قلم زدن در این حوزهها نداشته باشه. درسته ما مخاطب نداریم اما همه چی دست خودمونه. مخاطب هم خدا بزرگه. من فقط از این دلخورم که چرا حاج عبدالمطلب همش دم از جذب حداکثری میزنه. مگه چقدر لازمه نویسنده و فیلمنامهنویس داشته باشیم؟ چرا باید همه رو تحویل بگیریم؟ من این منش حاج عبدالمطلب رو قبول ندارم. رُک بگم؛ انقلابی نیست. دیگه پیر شده و مملو از محافظهکاری! حیف که مافوقم هست و احترامش واجب. وگرنه به قرآن قسم... ببین دارم با دهن روزه قسم میخورم... به قرآن قسم نمیگذاشتم هیچ گردشکاری بره زیردست حاج عبدالمطلب. خودم امضا میکردم و میفرستادم میرفت.
پاهایش خسته شد و بلند شد و در حالی که راه میرفت ادامه داد و گفت: «ببین فرهادی جان! شما یه کاری کن! یه جوری رو ذهن ابوی کار کن. حداقل اطلاع داشته باشه. من حس میکنم ابوی این چیزا رو اطلاع ندارهها! این که ما هی گردشکار و نامه میزنیم اما حاج عبدالمطلب رد میکنه و علیه اونا حکم نمیده، مسئولیت فردای قیامتش با خودتهها!»
فرهادی که مشخص بود هول شده، گفت: «خب تکلیف چیه حاجی؟ شما بگو تا ما بگیم چشم!»
ذاکر که همزمان داشت از پنجره خانهاش به بیرون نگاه میکرد، از بالا دید که داود و احمد در حال پیادهروی به طرف مسجد هستند. چشمانش را نازک کرد و همچنان که به داود خیره شده بود، به فرهادی که همچنان پشت خط بود گفت: «تو فقط ابوی را بپز! که مو دماغ نشه. بقیهاش با من.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔶خانه الهام🔶
-سلام دوستان. خوبین؟ نمازروزههاتون قبول. منم خوبم. اما خیلی ضعف دارم. تازه ساعت نه و نیم صبح هست اما معدهام سوز میزنه. راستی رنگ روسَریم چطوره؟
الهام در اتاق خودش که یک اتاق با ترکیب رنگ صورتی و شاد و دخترانه روی تختش نشسته بود. با لبخندِ همیشگیاش در حال احوالپرسی با بچههای پِیجِ اینستایش بود. اما خبر نداشت که یکی دو تا از دختران گروه نرجس که آدرسِ پیجِش را داشتند، تا دیدند که الهام لایو دارد، فورا به لایو پیوستند.
-این رنگ روسری رو خیلی دوس دارم. شبِ تولدِ مامانم، بابام واسه هردومون خرید. رنگش خیلی شاده اما بنظرم این گُلای ریز و بنفشی که پایینش داره، خیلی قشنگتر و خاصترش کرده. نظر شما چیه بچهها؟
آن دو دختر که سمیه و سمانه نام داشتند فورا به همدیگر پیام دادند:
🔺 [سمیه: میبینی خداوکیلی؟ میبینی چقدر جِلفه این دختر؟
سمانه: اه اه ... حالم از خودش و رنگِ رُژِش و روسریش به هم میخوره. دخترهء مذهبی نمای صورتی!
سمیه: عقده دیده شدن داره. وگرنه یکی نیس بهش بگه بشین تو خونهات و جزءِ یازدهم قرآن رو بخون بدبخت!
سمانه: من که بنظرم باید به خانم ایزدی بگیم. میدونی اگه حتی یه پسر با دیدن الهام با این دلبریهاش و صدا نازککردناش به گناه بیفته، چقدر ما مسئولیم؟
سمیه: اصلا همینان که باعث میشن وضع جامعه اینجوری بشه و سالها ظهور آقا به عقب بیفته! چقدر آقاجانمون مظلومه!
سمانه: من به خانم ایزدی میگم. تو هم بهش بگو! دوتامون بهش بگیم اثرش بیشتره.
سمیه: آره بابا. نمیذارم این الهامِ خودشیفته اینطوری جامعه مهدوی رو به گند بکشه! ناسلامتی ماه رمضون هستا!
سمانه: چی میگی سمیه؟ من فکر نکنم این اصلا روزه باشه! کسی که روزه هست، حوصله این همه بزک و دلبری با اجنبیهای پِیجش داره؟!
سمیه: راس میگی به خدا. من برم زنگ بزنم به خانم ایزدی.
سمانه: آره. بزن. منم بعد از تو به خانم ایزدی زنگ میزنم.] 🔺
الهام در حال صحبت کردن بود که بالای صفحه گوشیش دید که ایزدی زنگ زد. باز اول رد تماس داد و گفت: «بچهها یکی داره واسم زنگ میزنه. حوصلم نشد برم وایفا روشن کنم. با نتِ گوشیمم.»
ایزدی دوباره زنگ زد. الهام گفت: «اه ... سیریش دست بردارم نیس ...» این را گفت و دوباره رد تماس داد. بار سوم که نرجس ایزدی زنگ زد، مجبور شد گوشی را جواب بدهد.
-سلام. نرجس جون لایوَم الان. میشه بعدا بحرفیم؟
نرجس با تندی گفت: «نه. نمیشه. همین الان باید حرف بزنیم.»
الهام نگران شد و پاشد و درست نشست و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
نرجس گفت: «تا ببینیم به چی بگی اتفاق! الهام تو واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟! این چه وضعیه که تو فحشاخونه اینستا راه انداختی؟! این چه سر و وضعیه که صبحِ کله سحرِ ماه رمضون راه انداختی! آبرو خودت و مامانت کشیدی رو سرت و دلبری میکنی؟»
الهام که خیلی از حرفهای نرجس دلخور شده بود اما نمیخواست بیاحترامی کند به آرامی گفت: «مگه چی شده حالا؟ یه لایو ساده است. همیشه داشتم. حالا به شما چی رسوندن و کیا رسوندن نمیدونم. اما کاش خودت بودی و میدیدی!»
نرجس با تندی گفت: «لازم نکرده. اونایی که دیدن، از شدت ناراحتی و غصه، نزدیک بود سکته کنن! تو ناسلامتی تحصیل کردهای. ناسلامتی سطح سه حوزه هستی. ناسلامتی داری پایاننامه مینویسی. چرا اینقدر ادا و شکلک از خودت درمیاری!»
الهام باز هم خودش را کنترل کرد و گفت: «میشه بگی چیکار کردم؟ دیگه داره بهم برمیخوره! یه روسری انداختم سَرَم و دارم لایو میگیرم. این چه مصیبت و معصیتی هست که خبر ندارم؟»
نرجس جواب داد: «ببین من نمیدونم چه نیتی داری. ولی نمیذارم به این رویه ادامه بدی. اگه المیرا جونت نمیتونه کنترلت کنه، من صد تا مثل تو رو متحول کردم. نذار رومون تو هم باز بشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...»
نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانوادهاش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!»
نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بیحیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشهای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن!
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحهای که گوش میداد، به زمین میکوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد.
-سلام حاج آقا.
-علیکم السلام. چی شده؟
-با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه.
ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضحتر حرف بزن!»
-دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدن.
ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.»
ذاکر گفت: «ابوی نگفتن تکلیف چیه؟»
فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.»
تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچههای بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچههایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکن و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتن.»
ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.»
-درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته.
-هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است.
-اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره.
-خاطر جمع باشید. میذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان میبرم.
-آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم.
-عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست انشاءالله؟
-همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنن. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔶مسجدالرسول-حجره داود🔶
کمکم داشتند به اذان ظهر نزدیک میشدند. داود و احمد در حجره مسجد که حاجی مهدوی و خانمش آماده کرده بودند نشسته بودند. احمد گفت: «جای بدی نیست. نزدیک درِ اصلی مسجد هست. سالمه و نیازی به تعمیر و تزیین نداره. این از مکان. درسته خیلی بزرگ نیست. ولی میشه حدودا... بیست سی بچه کودک و نوجوون... شایدم بیشتر جا داد.»
داود گفت: «من دیروز تا شعاع حدودا دو کیلومتری اینجا از چهار طرف پیاده روی کردم. کوفته شدم با دهن روزه. اما واجب بود. خیلی چیزا دستم اومد.»
-مثلا؟
-مثلا این که دو تا مدرسه ابتدایی داریم. دو تا متوسطه اول. دو تا متوسطه دوم. ینی شش تا مدرسه. سه تاش دخترونه و سه تاش هم پسرونه.
-اصلا فکر کار کردن تو این مدرسهها نباش که بچههای خودمون اونجان. ممکنه فکر بد کنن.
-نه. من فکر مدرسه نبودم. جای من اینجاس. کاری به داخل مدرسهها ندارم. راستی... اینم بگم که نصف بیشتر خانوادههای این محل، برخلاف سطح و کلاس بالای مثلا خودِ محل، آنچنان فرهنگ بالا و یا وضعیت اقتصادی عالی ندارن. خیلی معمولی هستن. اینم بگم که وقتی نشسته بودم تو پارک و آموزشگاه دخترانه تموم شد، حتی یه دختر چادری ندیدم. هفتاد درصدشون هم مقنعههاشون رو انداخته بودند یا کلا برداشته بودند.
-خب من فکر نمیکنم ما بتونیم کاری واسه دخترا بکنیم. چون هم مجردیم. و هم ظرفیت مسجد طوری نیست که بتونیم هم زمان به پسر و دختر رسیدگی کنیم. باید بسپاریمشون به دست خدای مهربون!
-درسته. دلم خیلی میسوزه اما تو این بیست روز و یک ماه نمیشه دست تنها واسه دخترا کاری کرد. حالا با پسرا بریم جلو. شاید یه در و پنجرهای خدا باز کرد و تونستیم یه ایده برای دخترا داشته باشیم. پس فعلا تمرکزمون میذاریم رو پسرا.
-باشه. موافقم. خب الان من چیکار کنم؟ طراحی همین چیزی که گفتی انجام بدم؟
-آره. احمد میتونی بیایی اینجا؟
-دلم میخواد اما نمیتونم. تو که از حال و روزم خبر داری؟
-تو مگه قرار نشد بری پیشِ روانپزشکت و درمانت رو ادامه بدی؟
-الان وقت این حرفا نیست. من نمیتونم این همه قرص بخورم تا فقط شاید بتونم زود از دستشویی بیام بیرون و یه مرتبه وضو بگیرم! شایدم اصلا نتونم و اثری نداشته باشه.
-خب اینطوری خودت اذیت میشی. بازم خدا را شکر که خودت میدونی وسواسیت در طهارت و نجاست داری. اگه قبول نداشتی که مشکل داری، خیلی درمانت سخت بود. جان داود دنبالش باش. اینطوری همیشه اذیت میشی. خب وقتی میشه درمانش کرد، برو درمانش کن.
-باشه واسه بعد از ماه رمضون. الان کم غم و غصه ندارم. اینا. یکیش خودِ تو! گفتی اینو طراحی کنم؟
-آره. خدا خیرت بده. زود باش تمومش کن که باید زود بدیم پرینت کنن و محله رو بترکونیم.
احمد رو به طرف لبتاپِ داود کرد و داود هم هر چیزی که روی در و دیوار حجره آویزان کرده و یا چسبانده بودند را برداشت.
حدودا یک ساعت بعد، یعنی وقتی نماز جماعت ظهر و عصر و سخنرانی داود تمام شد، داود سریع به حجره برگشت. دید احمد با سه چهار تا پلاستیک، تازه از راه رسیده و خستگی و عطش از سر و رویش میریزد. پلاستیکهایی که مملو بود از کاغذهای آپنج و کوچکتر. با طراحیهای رنگی و جذاب.
-دستمریزاد. چند تا شد؟
-حدودا هزارتا. فقط داود... شَر نشه یه وقت!
-خب اگرم بشه، گردن من! نگران نباش. این دو تا بسته با من. امشب توزیع میکنم. تو هم این دو تا بسته که تعدادش بیشتره رو ببر درِ مدرسه پسرونه و توزیع کن و از اون طرف هم برو حوزه تا بعدا خودم خبرت کنم. راستی لب تاپم خالی کردی؟
-آره. همش ریختم رو هاردِ خودم. ولی نفروشش. به خدا حیفه. دیگه سیستمی مثل این با این مبلغ پیدا نمیکنی. لبتاپ واسه بقیه یه چیزِ زینتی شاید باشه اما واسه تو ابزارِ کارِت هست. نفروش به نظرم.
-خدا بزرگه. برو داداش. الانه که دیگه کمکم مدرسهها تموم بشه و بچهها بریزن بیرون.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
احمد خداحافظی کرد و رفت. قدمهایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مدارسی که فاصله آنها با هم زیاد نبود. فکری به ذهنش رسید. در راه، سه چهار تا شیرکاکائو و کوکی کشمشی خرید و رفت.
به در مدرسه متوسطه اول رسید. دید مدرسه آنها تمام شده. فورا دو سه تا از بچهها را دور خودش جمع کرد. بچههایی که شیطنت و آزار بیخود و بیجهت از سر و کله آنها میبارید. به آنها گفت: «هر کدوم از شما که این بسته کاغذها رو درِ مدارس پسرونه... فقط پسرونه... توزیع کنه، اولش این کاکائو و کوکی بهش میدم. بعدش هم که برگشت، یه ساندویچ همبرگر مهمون من!»
آن سه چهار تا پسر با شنیدن شیرکاکائو و کوکی به وجد آمدند. چه برسد به این که قرار بود بعد از آن، ساندویچ همبر و نوشابه هم بزنند بر بدن. احمد گفت: «ببین! داداش من خودم دو دَره بازما. از دور دارم نگاتون میکنم. باید دست هر بچهای که داره از طرف شما میاد، یکی از این کاغذا باشه. حله؟»
آنها گفتند«حله» و کاغذها و شیرکاکائوها و کوکیها را گرفتند و رفتند. بقیه کاغذها را خودِ احمد در همان پیادهرویی که ایستاده بود توزیع کرد. کاغذهایی که در آن کاغذها نوشته بود:
🔺😍 [بزرگترین لیگِ مسابقات ps4 و ps5 جامِ رمضان.
در سه سطح ابتدایی و متوسطه اول و متوسطه دوم.
بشتابید.
کاملا رایگان.
به همراه جوایز نقدی و غیر نقدی در روز عید فطر.
ضمنا ظرفیت محدود نیست و مسابقات در راند اول به صورت دستگرمی و آموزشی و راند دوم به صورت حذفی برگزار میشود.
از امشب ثبت نام و قرعه کشی داریم. فقط یک شب برای ثبت نام فرصت دارید. نگی نگفتی.
قول پذیرایی نمیدهیم اما اگر جور شد چشم.
مکان: مسجدالرسول! حجره دیوید!] 🔺😍
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔺️راهپيمايی روز قدس|روستای مزرعه امام
🔹️بنا به درخواست اهالی روستا، برای اولین بار در روستای مزرعه امام به صورت مجزا و همزمان با سایر نقاط شهرستان
📆 زمان: جمعه ۲۵ فروردین
🕙 ساعت: ۱۰ صبح
🗺 مسیر: از پایگاه مقاومت بسیج عماریاسر به سمت گلزار شهدا مزرعه امام
🔰ستاد هماهنگی راهپیمایی روز قدس
🔖 #رویداد_شهر
🏷 #آرمان_قدس #freepalestine
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔺️راهپيمايی روز قدس | شهر بافران
⬅️ وعده دیدار ما✌️
راهپیمایی روز جهانی قدس👇
📆 زمان: جمعه ۲۵ فروردین
🕙 ساعت: :۱۰ صبح
🗺 مسیر حرکت: از میدان خاتم الانبیا (روبروی دفتر شورای اسلامی بافران) به طرف حسینیه (قبورمطهرشهدای گمنام)
🔰ستاد برگزاری راهپیمایی روز قدس
🔖 #رویداد_شهر
🏷 #آرمان_قدس #freepalestine
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔺️راهپيمايی روز قدس | شهر نایین
⬅️ وعده دیدار ما✌️
راهپیمایی روز جهانی قدس👇
📆 زمان: جمعه ۲۵ فروردین
🕙 ساعت: :۱۰:۱۵ دقیقه صبح
🏙 محل تجمع: میدان امام خمینی (ره)
🎙همراه با اجرای سرود زنده دانش آموزی، توزیع پرچم و بادکنک🎈
🎤 سخنران: حجت الاسلام و المسلمین شیخ محمود میرزابیکی
🔰ستاد هماهنگی راهپیمایی روز قدس
🔖 #رویداد_شهر
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
امام مهربانم . . .
بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛
به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام
#سلام امام مهربانم
صبحت بخیر آقا
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
⚫️ دعای روز بیست و دوم ماه رمضان
🔹 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین.
🔺 خدایا بگشا به رویم در این ماه درهاى فضلت و فرود آر برایم در آن برکاتت را و توفیقم ده در آن براى موجبات خوشنودیت ومسکنم ده در آن وسط هاى بهشت اى اجابت کننده خواسته ها ودعاهاى بیچارگان.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🌹اعمال مخصوص شب
بیست و سوم ماه مبارک رمضان
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
✍اهمیت شب قدر در گفتوگوی خداوند متعال با حضرت موسی عليهالسّلام
📜 در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میخوانیم که حضرت موسی عليهالسّلام به خدا عرض کرد:
🔰 خدایا مقام قربت را خواهانم. پاسخ آمد: قرب من، در بیداری #شب_قدر است.
🔰 عرضه داشت: پروردگارا، رحمتت را خواستارم. پاسخ آمد: رحمت من در ترحّم بر مساکین در #شب_قدر است.
🔰 گفت: خدایا، جواز عبور از صراط میخواهم. پاسخ آمد: رمز عبور از صراط، صدقه در #شب_قدر است.
🔰 عرض کرد: خدایا بهشت و نعمتهای آن را میطلبم. پاسخ آمد: دستیابی به آن، در گرو تسبیح گفتن در #شب_قدر است.
🔰 عرضه داشت: پروردگارا، خواهان نجات از آتش دوزخم. پاسخ آمد: رمز نجات از دوزخ، استغفار در #شب_قدر است.
🔰 در پایان گفت: خدایا رضای تو را میطلبم. پاسخ آمد: کسی مشمول رضای من است که در #شب_قدر، نماز بگذارد.
📚 تفسیر نور، ج ۱۰، ص ۵۴۶
🌙#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر_بهتر_از_هزار_ماه
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
❌️ پاسخ آیت الله علامه جوادی آملی و حجتالاسلام قاسمیان به برداشت ناقص و اشتباه از آیات قرآن توسط یکی از مداحان اهل بیت علیهمالسلام
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾