🌹پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله فرمودند:
🔰أنَّهُ إذا قالَ الْمُعَلِّمُ لِلصَّبىِّ قُل بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ فَقالَ الصَّبىُّ بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ كَـتَبَ الله بَراءَةً لِلصَّبِىِّ و بَراءَةً لأِبـَوَيهِ و بَراءَةً لِلمُعَلِّمِ.
🔶همانا حقیقت این چنین است که وقتى معلم به كودك بگويد: بگو بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ پس كودك بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ بگوید، خداوند برائت (دوری از عذاب الهی) براى كودك و پدر و مادرش و آن معلم، مقرّر میکند.
📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۲۵۷
✅البته تمامی این مراتب از جلب ثواب الهی و دور کردن انسان از عذاب، مترتب بر ولایت پذیری انسان از ولی الهی میباشد. چرا که فرمودند بشرطها و شروطها و ولایت پذیری آن شرط اساسی است.
📆۱۲اردیبهشت سالروز شهادت استاد مطهری و روز معلم گرامی باد.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
⭕️ جوابی که به ابطحی داده قابل آموزش در تمام آموشگاههای کشوره😂😂
📌 پ.ن: مطمئن باشید عده زیادی برای اینکه این طرح را زمین بزنند شروع میکنند چرت گفتنکه برای ما همپیامک حجاب میاد!
در فامیل ما ۴نفر مکشفه هستن که برای هر ۴تا پیامک اومده😂
برای بقیه خیر!
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
((از میان هر ۱۰ خانواده تک والدی موجود در انگلیس، سرپرست ۹ خانواده زنان اند. میانگین درآمد هفتگی هر مرد انگلیسی ۳۴۰ پوند است در حالی که میانگین درآمد هر زن انگلیسی ۱۹۴ پوند در هفته است.))
اینها حرف من نبود. حرف نماینده مجلس عوام انگلیس در سال ۲۰۱۹ بود که در سایت رسمی مجلس انگلیس موجود است.
https://hansard.parliament.uk/commons/2023-03-23/debates/CD3FD6BA-E495-40CE-A1A2-56F06A25E0AC/SupportForWomenInPoverty
در جوامع آزاد:
۱- اگر یک زن ازدواج کند خرج زندگی مشترک پنجاه پنجاه است (آنها مانند اسلام نفقه اجباری ندارند).
۲- پدر می تواند بدون هزینه متارکه کند و مسئولیت بچه بیفتد با مادر (آنها چیزی به نام مهریه ندارند).
۳- و اینها همه در شرایطی ست که میانگین دریافتی زنان (در همه دنیا) از مردان کمتر است.
حالا بگویید ((زن، زندگی، آزادی)) حداقل از نظر اقتصادی به نفع زنان است یا به ضرر آنها؟! (مجبوریم برای کسانی ست که چیزی از معنویات، وجدان، و هتک جایگاه بشر نزد خالق یکتا نمی دانند اینگونه استدلال کنیم!)
صادق ابراهیمی
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔹دولت پیگیر چه اقداماتی برای جامعه کارگری است؟
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🔥🔥چرا از اتهامات آن دو دختر حاضر در صحنه شهادت شهید حمیدرضا الداغی هیچ صحبتی نمیشه؟!!
💢عدالت اقتضا میکند که دادگاه آن دو دختر بد حجاب را که وضعیت آنها منجر به درگیری و شهادت مظلومانه این جوان شد هم احضار کند.
دو دختر متجاهر با خانوادههای بی غیرت یا بیخیال در خیابان موجب تحریک چند جوان میشوند و بزرگواری هم از روی غیرت دینی با متعرضین درگیر میشود و نتیجه آن یک کشته و چند نفر در شرف اعدام و حبس میشود. درحالیکه آن دو دختر و نظائر آندو به همان وضع سابق براحتی به زندگی خود ادامه میدهند.
ما خونخواه این جوان و
خواستار برخورد با دختران کم حجاب به عنوان علت العلل اینگونه حوادثیم👌
#امام_زمان #حجاب #حمیدرضا_الداغی
لطفا همه دوستان با شماره های قوه قضائیه تماس گرفته همین نکته را به آنها گوشزد کنید و بگویید ما مردم از خون این شهید باغیرت کوتاه نمی آییم تا مجازات این دو دختر و بعلاوه اشرار در این جریان👇
حوزه رياست قوه قضائيه آقای اژه ای
📞02166952536
دفتر سخنگوی قوه قضائیه(آقای ستایشی)
📞02188971182
روابط عمومی دادستانی کل کشور
📞02133917006
دفتر دادستان کل
📞02133917000
ارتباطات مردمی دادستان کل
📞02138581124
کمیسیون امنیت ملی مجلس
📞02133440085
دفتر سردار سلامی
📞02133242011
اداره کل بازرسی تهران
تلفن: 021667420500
فکس: 02166759410
👈مطالبات ما در این چند ماه را اینجا ببینید
👈تمام شماره های سازمانها و ارگان های تابعه قوه قضائیه
می توانید به تک تک اینها هم تماس بگیرید هر کدام جواب نداد به یکی دیگه زنگ بزنید راحتشون نگذارید.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆سخنان طوفانی حجت الاسلام رفیعی در مراسم سالگرد سردارشهید حاج حسین بادپا علیه سخنان و اقدامات رذیلانه ی #احمدی_نژاد #حسن_روحانی و #سید_محمد_خاتمی
♦️ من تو دل شب نفرینشان می کنم. چون با همین انتخابات و در همین نظام به مسئولیت و ریاست جمهوری رسیدند. باهمین نظام به قدرت رسیدند. حالا ویدئو پر میکنند علیه رهبری و علیه نظام صحبت می کنند. حرفهایی که خودشون در اون زمان کسی جرات نمی کرد بهشون چیزی بگه. خدا ازشما نگذره . شما پیش خدا مسئولید. بترسید از خدا. جواب باید بدید روز قیامت. عجیبه که اینطور ادمها خودشون رو پیرو شهید سلیمانی میدونند. شهید سلیمانی که می فرمود والله والله والله عاقبت بخیری در گروی پیروی از ولایت فقیه هست. خجالت بکشید.
👆پ ن ؛
کاش چهار نفر خطیب انقلابی مثل حاج آقا رفیعی داشتیم که بدون ملاحظه و مصلحت و منفعت شخصی و جناحی اینطور مقتدرانه روشنگری میکرد.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔴 کارمند مجازی یک شرکت آمریکایی در تهران دستگیر شد! ساعتی ۳ دلار برای پیاده روی نیمه عریان در خیابان
🔹 یکی از دستمزدهای او برای مانور بی حجابی طی یک ماه حدود ۵۰ میلیون تومان بوده است. این فرد به وجود افراد اجاره ای برای گردش بدون حجاب با موتور یا ایستادن در ورودی متروها اعتراف کرده!
✍ فروش #غیرت و #ناموس چند؟
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
هدایت شده از 🌹سفیر🌹
به اطلاع خواهران گرامی میرسانیم
جلسه تفسیر قرآن
سهشنبه هر هفته
ساعت ۱۶:۴۵
با حضور سرکار خانم امیری
برگزار میگردد.
پایگاه مقاومت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویکتوریا آزاد از هوادارن سلطنت با شازده تماس گرفته تا بگوید، خوب نیست همسر شما با توجه به گرسنگی و گرانی، تصاویر غذاهای لذیذ را استوری میگذارد و رنگ گوشت و شراب را ست میکند.
❌️ناباورانه یاسمین با عصبانیت گوشی را میگیرد و میگوید: فقر مردم به ما مربوط نیست، اوقات اعلی حضرت را خراب نکن! استوریهای منم به تو ربطی نداره!
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
هربار حضرت آقا دربارهی اعتماد به جوونها صحبت میکنن یه حماسهای خلق میشه.
بچههای پتروشیمی شازند، دستگاه توربو اکسپندر رو بومی سازی کردند. 🇮🇷
(دستگاهی که تا پیش از این تنها در انحصار سه کشور غربی بود!)
🗣سید علی موسوی
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🌹شهید مطهری:
اگر برهنگی تمدن است پس#حیوانات متمدن ترین اند.
#سالروز_شهادت
شادی روح مطهرش الفاتحه مع الصلوات
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️روش مقابله رفسنجانی و پیروانش با رهبری از زبان تاجزاده !
🔻بعد مزدوران و سمپات هاشون با فرار به جلو میگن درسته مملکت ۳۲ سال دست ما بوده ،ولی ما بی تقصیریم
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه دردناک وداع ابدی دختر با پدر و مادر
ریحانه در ۱۶ سالگی فقط به جرم اینکه پدرش مدافع امنیت مردم ایران بود،پدر و مادرش را ازش گرفتن....
🗣سَیّدبلوچ
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
دیشب بخاطر اینکه ایتا قطع بود نتونستیم رمانمون را بارگذاری کنیم.😔
امشب انشاءالله دوقسمت را بارگذاری میکنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشمگیر والدین در مراسم شبهای قدر بود. هرکدام که وارد مسجد میشد، میدید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشادهرویی به مردم خوشآمدگویی میکند. بعضی والدین خودشان را معرفی میکردند و بابت زحماتی که داود برای بچهها میکشد از او تشکر میکردند.
آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانمها اینقدر روبهراه و آباد و مملو از پذیراییها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و...
المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچههایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچههای گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند.
المیرا حتی از بچههای ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان میکرد و نمیگذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همهجا و همهکس بود به یکی از خانمها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.»
سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانمها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.»
آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچههایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانمها درباره یک کتاب توضیح میدهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت.
در آشپزخانه، الهام رو به زینبخانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط بهخاطر ثوابش تذکر میدهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستادهها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بندهخدا!»
زینبخانم هم که دید الهام راست میگوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم میفرستم واسه حاجآقا.»
الهام گفت: «آره دیگه. بندهخدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...»
زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.»
الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاههای دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین میخوان.»
المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با تهچاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.»
الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت میترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد میکنی!»
المیرا چنان چشمغُرهای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد.
مراسم بچهها شروع شد. تعداد زیادی بچهپسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچهها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شبقدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزدهتا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز سادهای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینهزنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد.
خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد.
-خب مراسم خوبی بود. دست بچههایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت میکنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچههای گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازیهای ویدئویی آشنا هستید؟
ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و ششدانگ نشسته بودند و گوش میدادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی میخواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچهها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد.
تا این که کمکم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگترها پیدا شد. داود همانطور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمامتر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریفهایش تملقآمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر میرفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن مینشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه اینکه غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! مینشست و استفاده میکرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمیدانست.
شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچهها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچههای اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد.
اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچهها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچهها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!»
داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادتپرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در مینشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟!
داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون اینکه بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن!
-مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون!
آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت میکنین؟»
ذاکر به آنها بیاهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!»
سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که میخواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!»
خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بیحیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!»
خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟»
داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش میکنم. ازتون خواهش میکنم بفرما داخل!»
سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت میکنم!»
رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو میکنم!»
ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چیچی رو گفتگو میکنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدنها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچههای تُخمِنابسمالله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!»
حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمیگرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.»
ذاکر گفت: «میخوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بیحجابهای از خدا بیخبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟»
مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچهم و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.»
بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دستهایش حالتِ شیشهای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد.
لحظه به لحظه که میگذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کمکم خانمهایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانمها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچههایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بیحجاب!»
دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!»
البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خرابتر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!»
چشمتان روز بد نبیند.
بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظهای که خواهرش برای اینکه از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام!
حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایتها و پِیجهای ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد:
-سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچههاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بیادب وایساد، این حاجآقاست که اسمش آقا داوده اما بچهها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟!
ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همهکس و همهجا فرستاد.
کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیجهای هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیهای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتکها شِیر کرد:
«#داود-تنها-نیست»
«#دیوید-تنها-نیست»
«#آخوند-حامی-زن-زندگی-آزادی»
«#مسجد-جای-همه-است»
«#آخوندها-به-مردم-پیوستند»
فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، میخواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هممسلکهایش، جلوی گروههای ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ...
مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت.
تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده میکردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد.
تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شمارهاش میافتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد.
اما آن لحظه، شمارهای نیفتاده بود و گوشیاش داشت زنگ میخورد!
استرس گرفت.
نمیدانست بردارد یا نه؟
روی صفحه گوشیاش نوشته بود «شماره خصوصی!»
و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ...
یا حضرت عباس!!
ادامه دارد...
✔️ خودتون رو جای داود بذارین
بسم الله
با این افتضاح ناخواسته
تکلیف چیه؟
چیکار میکردین؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺 [-الو. سلام علیکم
-سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول!
-تشکر. از شما هم قبول باشه انشاءالله.
-ممنون. آقا داود. درسته؟
-بله. درخدمتم.
-خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقهای درخدمتتون باشیم؟ البته میدونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه!
-خواهش میکنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟
-بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. انشاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین.
-نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم میذارم.
-خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم.
-حتما. خواهش میکنم. فقط میتونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام.
-موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست.
-چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺
داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشهای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشهای خیره میشد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند.
اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمهها هم بیسابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی میشنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال میکنند.
سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچهها ارائه کند. با این که خیلی بچهها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آنها را رفع و رجوع کرد.
از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شبهای دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکههای بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپها. مخصوصا تیپهایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد.
هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنهای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمیدید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبهها و روحانیون وارد مجلس شدند.
برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبانها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشدهاند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علیرغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشستهای اما همه دارن یکجور خاصی به تو نگاه میکنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است.
سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل میخواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد.
ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربینهای تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم میگرفتند. از صحنهای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبهای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانههای معاند خیلی دلشان میخواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند!
وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاجآقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گلنرگس حاجآقا خلج را میداد، تعارف کرد که حاجآقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوشآمد گفتند.
حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟»
ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمیآمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپچپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش میکنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!»
داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریههایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه میکردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.»
داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالیقدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه میکنم از این استاد فرزانه...»
بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجرهای که تا یک ساعت قبل از آن، بچهها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند.
داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمیکردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.»
حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.»
سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزنها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!»
داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج مینوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش میداد.
-آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیتهای بچههای خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمیکنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچهها بیکَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچههای جوونتر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟
داود سرش را پایین انداخته بود و فقط میآموخت.
ادامه👇👇