فولاد مبارکه سودآورترین شرکت فولاد دنیاست!
نسبت سودآوری بزرگترین تولیدکنندگان فولاد در جهان با تکنولوژی روز به ۳۰درصد هم نمیرسد اما فولاد ما با تکنولوژی به مراتب قدیمیتر و ضعیفتر سه برابر صنعت فولاد در جهان سودآوری داره!
بله گرانفروشی، با هزینه ریالی فروشدلاری و صادرات به داخل سودآوری هم دارد
نقدینگی و تحریم آدرسهای غلطی است که لیبرالها برای #مهار_تورم میدهند، چند شرکت بزرگ مواداولیه در کشور محصولات خود را که پایه تولید هزاران کالاست گرانفروشی میکنند. همین! راهکار #مهار_تورم ساده است مهار همین انحصارگران
مطالبه #دلارزُدایی را رها نکنیم ✋
👤حسین زمانی میقان
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترامپ و اعتراف بر پایان دلار و آغاز شکست و افول آمریکا !
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
یادبودمجازی 🌹شهید حمید رضا الداغی🌹
🌐 https://fatehe-online.ir/337098
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔻شهادت روی پیادهرو
توصیف اولیه و دردناک از غیرتمندی مردی اهل دیار سربداران؛ شهید مهندس حمیدرضا الداغی: «بر اساس شنیده ها»
🔹ساعت به نُه و نیم نزدیک می شود؛ حمید دارد می رود دنبال دخترش. آوا خانه رفیقش است. حمید رسیده به فلکه سه گوش. افتاده است توی خیابان ابوریحان. آن دور و برها ظاهرا خلوت است. پرنده یا هر چیز دیگری زیاد پر نمی زند. چراغ برق های خیابان نفس شان تازه نیست، خوب نمی دمند. کتاب فروشی و مغازه اِسنُوا و دیگر جاها تعطیل است. طبیعی ست؛ ساعت نه و نیم شب، آن هم جمعه چرا باز باشند؟!
🔹چشم تیز می کند. می بیند سه پسر افتاده اند به جان دو دختر. نزدیک شان شده اند. چنگ می اندازند سمت دختران. پسر دستش را چنگک می کند دور مچ دختر، می گیرد می کشدش حریصانه. حمید خیابان را رد می کند پا می گذارد توی پیاده رو. می رود که مثل همیشه مثل دفعه های پیش سد بزند جلوی آدم های نامردی که دنبال لذت طلبی اند.
🔹پسران می خواهند دو دختر را به زور ببرند توی ماشین. ماشین شان را آن طرف پیاده رو یا خیابان گذاشته اند. دختر خودش را می کشد عقب. نمی دانم داد می زند کمک می خواهد یا نه. پسر وحشیانه دختر را می کشد. حمید که می بیند از آن طرف خیابان می آید. داد می زند که ول کنید چه کارش دارید؟!
🔹خودش را می رساند. توی دل دختران لرزه افتاده است. نمی دانم حمید آن لحظه دخترش آوا آمده بود جلوی چشمش یا نه. ولی هر چه بود رفته بود وسط معرکه که نجات دهد. پسر سیاه پوش، پیرهن می زند بالا چاقو را از کمرش می کشد بیرون. حمید با لگد می رود سمت پسر. پسر دوم می پیچد پشت حمید. حمید یک لگد دیگر می زند به پسر جلویی. پسر دوم از عقب چاقو را تند تند فرو می کند توی گُرده حمید. پسر دیگر از جلو چاقو را می زند توی سینه حمید. پسر سوم که لباس زرد پوشیده، ایستاده است نگاه می کند. دختری که ماسک زده چیزهایی می گوید. دختر دیگر که موهایش ریخته ست روی شانه اش بدون روسری چیزی نمی گوید. چاقوست که از جلو و عقب توی تن حمید می رود. حمید نمی تواند نفر عقب را بزند. فقط مشت هایش می رود به سوی جلو. نفر عقب تا جا دارد با سنگ دلی و تیرگی، تیغ تیز فرو می کند. دو مرد از آن طرف پیاده رو می آیند راه شان را کج می کنند می افتند توی سرازیری خیابان و ناپدید می شوند. نبوده اند انگار هیچ وقت.
🔹دو پسر حمید را ول می کنند می ایستند جلویش چیزهایی می گویند. حمید جواب می دهد دستش را می گیرد سمت شان. سه مرد از پشت حمید پیدای شان می شود. یکی از مردها که کچل است می رود دو پسر را دور می کند.
🔹خون دارد از از زیر پوست حمید می آید. بالا بافت های لباسش را رد میکند میرسد روی پیراهن. پشتش خیسِ خون شده. روی سینه اش هم خون زده و درد میکند. از زیر ماسک سفید رنگش یک کله نفس می کشد قلبش می زند. نمیدانم دارد به چه فکر می کند. آوا را یادش هست؟ آمده بود دنبالش؟ منتظر است.
🔹یک موتوری می رسد. حمید را که می بیند سوارش می کند. پیراهن حمید پرخون تر شده. نمی دانم موتور سوار به حمید چیزی میگوید یا نه. فقط گاز می دهد سمت چهار راه دادگستری. می رود بیمارستان. سر چهارراه یک نفر سرش را از پراید در آورده می گوید: «تلوتلو میخورد». موتورسوار تا می آید کاری کند حمید می افتد روی آسفالت. ترافیک می شود. مردم دوره می کنند. مغازه دارها سرک می کشند قاطی جمعیت می شوند. حمید دردش آمده چیزی می گوید:
- کمک
🔹یک نفر زنگ می زند 115. اورژانس زود می رسد. حمید را میبرند تو. تا میرسد بیمارستان رفته است توى كما.
🔹آوا نشسته است ثانیه میشمارد پدر بیاید زود برود خانه ولی از حمید خبری نیست. آوا شماره خانه را می گیرد می گوید:
بابا نیومده کجاست؟
🔹یک ساعت بعد یعنی یازده شب از فرمانداری زنگ می زنند به همسر حمید می گویند: «آقای شما با کسی خصومت دارد؟»
همسر حمید می گوید: «نه چرا می پرسید؟ یعنی دوباره به خاطر امر به معروف کاری کرده؟»...
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🌹پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله فرمودند:
🔰أنَّهُ إذا قالَ الْمُعَلِّمُ لِلصَّبىِّ قُل بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ فَقالَ الصَّبىُّ بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ كَـتَبَ الله بَراءَةً لِلصَّبِىِّ و بَراءَةً لأِبـَوَيهِ و بَراءَةً لِلمُعَلِّمِ.
🔶همانا حقیقت این چنین است که وقتى معلم به كودك بگويد: بگو بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ پس كودك بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ بگوید، خداوند برائت (دوری از عذاب الهی) براى كودك و پدر و مادرش و آن معلم، مقرّر میکند.
📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۲۵۷
✅البته تمامی این مراتب از جلب ثواب الهی و دور کردن انسان از عذاب، مترتب بر ولایت پذیری انسان از ولی الهی میباشد. چرا که فرمودند بشرطها و شروطها و ولایت پذیری آن شرط اساسی است.
📆۱۲اردیبهشت سالروز شهادت استاد مطهری و روز معلم گرامی باد.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
⭕️ جوابی که به ابطحی داده قابل آموزش در تمام آموشگاههای کشوره😂😂
📌 پ.ن: مطمئن باشید عده زیادی برای اینکه این طرح را زمین بزنند شروع میکنند چرت گفتنکه برای ما همپیامک حجاب میاد!
در فامیل ما ۴نفر مکشفه هستن که برای هر ۴تا پیامک اومده😂
برای بقیه خیر!
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
((از میان هر ۱۰ خانواده تک والدی موجود در انگلیس، سرپرست ۹ خانواده زنان اند. میانگین درآمد هفتگی هر مرد انگلیسی ۳۴۰ پوند است در حالی که میانگین درآمد هر زن انگلیسی ۱۹۴ پوند در هفته است.))
اینها حرف من نبود. حرف نماینده مجلس عوام انگلیس در سال ۲۰۱۹ بود که در سایت رسمی مجلس انگلیس موجود است.
https://hansard.parliament.uk/commons/2023-03-23/debates/CD3FD6BA-E495-40CE-A1A2-56F06A25E0AC/SupportForWomenInPoverty
در جوامع آزاد:
۱- اگر یک زن ازدواج کند خرج زندگی مشترک پنجاه پنجاه است (آنها مانند اسلام نفقه اجباری ندارند).
۲- پدر می تواند بدون هزینه متارکه کند و مسئولیت بچه بیفتد با مادر (آنها چیزی به نام مهریه ندارند).
۳- و اینها همه در شرایطی ست که میانگین دریافتی زنان (در همه دنیا) از مردان کمتر است.
حالا بگویید ((زن، زندگی، آزادی)) حداقل از نظر اقتصادی به نفع زنان است یا به ضرر آنها؟! (مجبوریم برای کسانی ست که چیزی از معنویات، وجدان، و هتک جایگاه بشر نزد خالق یکتا نمی دانند اینگونه استدلال کنیم!)
صادق ابراهیمی
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔹دولت پیگیر چه اقداماتی برای جامعه کارگری است؟
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🔥🔥چرا از اتهامات آن دو دختر حاضر در صحنه شهادت شهید حمیدرضا الداغی هیچ صحبتی نمیشه؟!!
💢عدالت اقتضا میکند که دادگاه آن دو دختر بد حجاب را که وضعیت آنها منجر به درگیری و شهادت مظلومانه این جوان شد هم احضار کند.
دو دختر متجاهر با خانوادههای بی غیرت یا بیخیال در خیابان موجب تحریک چند جوان میشوند و بزرگواری هم از روی غیرت دینی با متعرضین درگیر میشود و نتیجه آن یک کشته و چند نفر در شرف اعدام و حبس میشود. درحالیکه آن دو دختر و نظائر آندو به همان وضع سابق براحتی به زندگی خود ادامه میدهند.
ما خونخواه این جوان و
خواستار برخورد با دختران کم حجاب به عنوان علت العلل اینگونه حوادثیم👌
#امام_زمان #حجاب #حمیدرضا_الداغی
لطفا همه دوستان با شماره های قوه قضائیه تماس گرفته همین نکته را به آنها گوشزد کنید و بگویید ما مردم از خون این شهید باغیرت کوتاه نمی آییم تا مجازات این دو دختر و بعلاوه اشرار در این جریان👇
حوزه رياست قوه قضائيه آقای اژه ای
📞02166952536
دفتر سخنگوی قوه قضائیه(آقای ستایشی)
📞02188971182
روابط عمومی دادستانی کل کشور
📞02133917006
دفتر دادستان کل
📞02133917000
ارتباطات مردمی دادستان کل
📞02138581124
کمیسیون امنیت ملی مجلس
📞02133440085
دفتر سردار سلامی
📞02133242011
اداره کل بازرسی تهران
تلفن: 021667420500
فکس: 02166759410
👈مطالبات ما در این چند ماه را اینجا ببینید
👈تمام شماره های سازمانها و ارگان های تابعه قوه قضائیه
می توانید به تک تک اینها هم تماس بگیرید هر کدام جواب نداد به یکی دیگه زنگ بزنید راحتشون نگذارید.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆سخنان طوفانی حجت الاسلام رفیعی در مراسم سالگرد سردارشهید حاج حسین بادپا علیه سخنان و اقدامات رذیلانه ی #احمدی_نژاد #حسن_روحانی و #سید_محمد_خاتمی
♦️ من تو دل شب نفرینشان می کنم. چون با همین انتخابات و در همین نظام به مسئولیت و ریاست جمهوری رسیدند. باهمین نظام به قدرت رسیدند. حالا ویدئو پر میکنند علیه رهبری و علیه نظام صحبت می کنند. حرفهایی که خودشون در اون زمان کسی جرات نمی کرد بهشون چیزی بگه. خدا ازشما نگذره . شما پیش خدا مسئولید. بترسید از خدا. جواب باید بدید روز قیامت. عجیبه که اینطور ادمها خودشون رو پیرو شهید سلیمانی میدونند. شهید سلیمانی که می فرمود والله والله والله عاقبت بخیری در گروی پیروی از ولایت فقیه هست. خجالت بکشید.
👆پ ن ؛
کاش چهار نفر خطیب انقلابی مثل حاج آقا رفیعی داشتیم که بدون ملاحظه و مصلحت و منفعت شخصی و جناحی اینطور مقتدرانه روشنگری میکرد.
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🔴 کارمند مجازی یک شرکت آمریکایی در تهران دستگیر شد! ساعتی ۳ دلار برای پیاده روی نیمه عریان در خیابان
🔹 یکی از دستمزدهای او برای مانور بی حجابی طی یک ماه حدود ۵۰ میلیون تومان بوده است. این فرد به وجود افراد اجاره ای برای گردش بدون حجاب با موتور یا ایستادن در ورودی متروها اعتراف کرده!
✍ فروش #غیرت و #ناموس چند؟
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
هدایت شده از 🌹سفیر🌹
به اطلاع خواهران گرامی میرسانیم
جلسه تفسیر قرآن
سهشنبه هر هفته
ساعت ۱۶:۴۵
با حضور سرکار خانم امیری
برگزار میگردد.
پایگاه مقاومت حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویکتوریا آزاد از هوادارن سلطنت با شازده تماس گرفته تا بگوید، خوب نیست همسر شما با توجه به گرسنگی و گرانی، تصاویر غذاهای لذیذ را استوری میگذارد و رنگ گوشت و شراب را ست میکند.
❌️ناباورانه یاسمین با عصبانیت گوشی را میگیرد و میگوید: فقر مردم به ما مربوط نیست، اوقات اعلی حضرت را خراب نکن! استوریهای منم به تو ربطی نداره!
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
هربار حضرت آقا دربارهی اعتماد به جوونها صحبت میکنن یه حماسهای خلق میشه.
بچههای پتروشیمی شازند، دستگاه توربو اکسپندر رو بومی سازی کردند. 🇮🇷
(دستگاهی که تا پیش از این تنها در انحصار سه کشور غربی بود!)
🗣سید علی موسوی
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
🌹شهید مطهری:
اگر برهنگی تمدن است پس#حیوانات متمدن ترین اند.
#سالروز_شهادت
شادی روح مطهرش الفاتحه مع الصلوات
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️روش مقابله رفسنجانی و پیروانش با رهبری از زبان تاجزاده !
🔻بعد مزدوران و سمپات هاشون با فرار به جلو میگن درسته مملکت ۳۲ سال دست ما بوده ،ولی ما بی تقصیریم
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه دردناک وداع ابدی دختر با پدر و مادر
ریحانه در ۱۶ سالگی فقط به جرم اینکه پدرش مدافع امنیت مردم ایران بود،پدر و مادرش را ازش گرفتن....
🗣سَیّدبلوچ
✾•🌿🌺🌿•✾
http://eitaa.com/chashman_montazer1379
✾•🌿🌺🌿•✾
دیشب بخاطر اینکه ایتا قطع بود نتونستیم رمانمون را بارگذاری کنیم.😔
امشب انشاءالله دوقسمت را بارگذاری میکنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشمگیر والدین در مراسم شبهای قدر بود. هرکدام که وارد مسجد میشد، میدید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشادهرویی به مردم خوشآمدگویی میکند. بعضی والدین خودشان را معرفی میکردند و بابت زحماتی که داود برای بچهها میکشد از او تشکر میکردند.
آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانمها اینقدر روبهراه و آباد و مملو از پذیراییها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و...
المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچههایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچههای گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند.
المیرا حتی از بچههای ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان میکرد و نمیگذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همهجا و همهکس بود به یکی از خانمها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.»
سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانمها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.»
آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچههایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانمها درباره یک کتاب توضیح میدهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت.
در آشپزخانه، الهام رو به زینبخانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط بهخاطر ثوابش تذکر میدهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستادهها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بندهخدا!»
زینبخانم هم که دید الهام راست میگوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم میفرستم واسه حاجآقا.»
الهام گفت: «آره دیگه. بندهخدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...»
زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.»
الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاههای دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین میخوان.»
المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با تهچاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.»
الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت میترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد میکنی!»
المیرا چنان چشمغُرهای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد.
مراسم بچهها شروع شد. تعداد زیادی بچهپسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچهها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شبقدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزدهتا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز سادهای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینهزنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد.
خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد.
-خب مراسم خوبی بود. دست بچههایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت میکنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچههای گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازیهای ویدئویی آشنا هستید؟
ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و ششدانگ نشسته بودند و گوش میدادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی میخواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچهها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد.
تا این که کمکم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگترها پیدا شد. داود همانطور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمامتر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریفهایش تملقآمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر میرفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن مینشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه اینکه غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! مینشست و استفاده میکرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمیدانست.
شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچهها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچههای اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد.
اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچهها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچهها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!»
داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادتپرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در مینشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟!
داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون اینکه بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن!
-مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون!
آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت میکنین؟»
ذاکر به آنها بیاهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!»
سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که میخواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!»
خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بیحیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!»
خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟»
داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش میکنم. ازتون خواهش میکنم بفرما داخل!»
سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت میکنم!»
رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو میکنم!»
ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چیچی رو گفتگو میکنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدنها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچههای تُخمِنابسمالله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!»
حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمیگرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.»
ذاکر گفت: «میخوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بیحجابهای از خدا بیخبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟»
مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچهم و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.»
بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دستهایش حالتِ شیشهای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد.
لحظه به لحظه که میگذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کمکم خانمهایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانمها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچههایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بیحجاب!»
دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!»
البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خرابتر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!»
چشمتان روز بد نبیند.
بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظهای که خواهرش برای اینکه از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام!
حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایتها و پِیجهای ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد:
-سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچههاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بیادب وایساد، این حاجآقاست که اسمش آقا داوده اما بچهها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟!
ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همهکس و همهجا فرستاد.
کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیجهای هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیهای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتکها شِیر کرد:
«#داود-تنها-نیست»
«#دیوید-تنها-نیست»
«#آخوند-حامی-زن-زندگی-آزادی»
«#مسجد-جای-همه-است»
«#آخوندها-به-مردم-پیوستند»
فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، میخواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هممسلکهایش، جلوی گروههای ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ...
مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت.
تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده میکردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد.
تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شمارهاش میافتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد.
اما آن لحظه، شمارهای نیفتاده بود و گوشیاش داشت زنگ میخورد!
استرس گرفت.
نمیدانست بردارد یا نه؟
روی صفحه گوشیاش نوشته بود «شماره خصوصی!»
و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ...
یا حضرت عباس!!
ادامه دارد...
✔️ خودتون رو جای داود بذارین
بسم الله
با این افتضاح ناخواسته
تکلیف چیه؟
چیکار میکردین؟