#مسافر_بهشت ❤️
بانو منیره ارمغان، همسر شهید مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) درباره آشنایی و مراسم ازدواج خود با شهید اینگونه نقل خاطره کرده است:
من آخرین بچه از شش بچه ی یک خانواده معمولی بودم. مادرم هوای بچه هایش، مخصوصاً ما دخترها را زیاد داشت. سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند.
خرداد سال شصت و یک خانواده زین الدین، مادر و یکی از اقوامشان به خانه ما آمدند. از یکی از معلم های سابقم خواسته بودند که دختر خوب به ایشان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند که پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم. قرار شد آن ها جواب بگیرند و اگر جواب ما "بله" است جلسه بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی. گفته بود چنین شخصی آمده خواستگاری دخترم. می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید؟ او هم گفته بود که مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟ پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم. دیگر همه خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسان گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوشرویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد.
مادرم می گفت: «چطور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او می گفت: «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل می شد. مادرم می خندید و صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد. بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.
بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر می توانم بیایم پیشتان. منطقه کاریم الان آن جاست. یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده، یک خانه می گیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آن ها که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم می گویم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم؛ ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند. شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود.
اهواز برای من جایی جدید و قشنگ بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. خودمان هم نشستیم جلو. چند روز اهواز ماندم. قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم. بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. بعضی وقت ها دو هفته می رفت شناسایی، ولی تلفن می زد و می گفت که فعلاً نمی تواند بیاید.
#مسافر_بهشت ❤️
خواستگاری و ازدواج دختر علّامه مجلسی(ره)
روزی استاد محمدصالح مازندرانی یعنی علامه محمّدتقی مجلسی متوجه شد که شاگرد دانشمندش میل به ازدواج دارد.
بعد از فراغت از تدریس به او گفت:اگر اجازه دهی دختری را برای شما خواستگاری کنم تا از رنج تنهایی آسوده شوی؟
شاگرد جوان سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگی خود را اعلام داشت، علامه مجلسی به اندرون رفت و آمنه بیگم را که در علوم دینی و ادبی به سرحد کمال رسیده بود فرا خواند و گفت:دخترم! شوهری برایت پیدا کرده ام که در نهایت فقر و تنگدستی و منتهای فضل و صلاح و کمال درسی است، ولی قبولی او بسته به اجازه توست.
آمنه بیگم در پاسخ پدر گفت: پدر! فقر و تنگدستی عیب مردان نیست!
عقد آن دو، ساعتی بعد بسته شد و عروس را آراسته و مهیا کردند و به حجله عروسی بردند.
داماد در حجله، عروس و رخسار زیبای او را دید و متوجه شد که عروس گذشته از شهرت علم و فضل، رخساری زیبا هم دارد و پی برد که واقعا علّامه، استاد بزرگوارش چه مهربانی در باره او داشته است و دختر نیز چه عنصر تربیت یافته با کمالی است که با این زیبایی و آن علم و فضل و اصالت خانوادگی حاضر شده با شاگرد پدرش که طلبه ای مستمند است ازدواج کند.
پس به گوشه ای رفت و بر این نعمت الهی سجده شکر کرد و سرگرم مطالعه شد که اتفاقاً با مسأله علمی بسیار مشکلی مواجه شد که میبایست با دقت در آن میاندیشید تا آن را حل کند و برای مباحثه فردا با همتای خود یا تدریس آماده سازد، مطالعه آن صفحه مدتی طول کشید و عروس که ناظر کار وی بود، با فراست ذاتی پی برد که مسأله چیست و در چه کتابی است.
داماد تا پاسی از شب مشغول مطالعه بود و فردا صبح برای مباحثه یا تدریس از خانه بیرون رفت، پس از رفتن داماد، عروس برخاست و کتاب را یافت. قلم به دست گرفت و مسأله را حل کرد و پاسخ داد و میان کتاب گذاشت تا داماد پس از بازگشت آن را ببیند.
شب دوم چون داماد کتاب را گشود و سرگرم مطالعه شد، چشمش به نوشته عروس افتاد که با خط خود آن مسأله مشکل علمی از کتاب قواعد علامه حلی را حل کرده و برای اطلاع او پاسخ را در جای خود نهاده است تا او رنج مطالعه و تفکر را بر خود نسازد.
پس از مطالعه و پاسخ دریافت که آن مطلب مشکل با سرانگشت همسرش حل شده است، بیدرنگ پیشانی بر خاک نهاد و خداوند متعال را شکر کرد که چنین همسر دانشمندی به وی ارزانی داشته است، به همین جهت آن شب نیز تا بامداد مشغول مطالعه و عبادت و شکرگزاری بود.
وقتی استاد داماد و پدر عروس، از ماجرا آگاه شد، داماد را خواست و به وی گفت:اگر این دختر با تو هم افق نیست، صریحاً بگو تا دیگری را برایت عقد کنم.
ولی داماد گفت:نه، علّت نه این است که دختر دانشمند شما مورد علاقه من نیست، بلکه فقط به ملاحظه این است که میخواهم شکر خدا را به مقداری که میتوانم به جا آورم که چنین همسری به من موهبت کرده است و من میدانم که هر چه کوشش کنم نمیتوانم چنانکه باید شکر نعمت خدا را ادا کنم.
چون علامه مجلسی این سخن را از داماد با کمال و شاگرد فرزانه دانشمند خود شنید، فرمود:آری، اعتراف به نداشتن قدرت برای شکرگزاری، خود دلیل به نهایت شکر بندگان است.
#مسافر_بهشت ❤️
آیتﷲ جمی
حدود سال ۱۳۳۳ در آبادان با یکی از علویههای بوشهری ازدواج کردم که ثمرهٔ این ازدواج، چهار پسر به نامهای احمد، مهدی، محمود، حمید و دو دختر به نامهای صدیقه و زهرا میباشد.[۸]
آیتﷲ غیوری
من زود ازدواج کردم. تقریباً بیست و یک سالم بود. همسرم چون خودش از خانوادهٔ روحانی بود با هم کمال سازش را داشتیم. پدر خانم من هم چون روحانی بود، بسیار به من لطف داشت و سعی میکرد از اول زندگی در فشار قرار نگیریم. بنابراین از اول در خانهٔ ایشان در قم بودم. بعد هم خدا وسیلهای رساند و یک خانهٔ محقری با قرض و قوله تهیه کردم. اوایل سخت بود، ولی کمکم زندگیمان خوب شد.[۹]
آیتﷲ مهدوی کنی
من در سال ۱۳۳۸ در سن ۲۸ سالگی ازدواج کردم. ازدواج ما هم مقدماتی داشت. در ابتدا علاقه داشتم در قم ازدواج کنم، چون میخواستم که در قم بمانم زیرا به خاطر علاقه به تحصیل قصد نداشتم این شهر را رها کنم، اما مرحوم پدرم به این کار رضایت نداد. ایشان چون سالخورده بود مایل بود که از قم به تهران بیایم.
من با صبیهٔ مرحوم آیتﷲ حاج شیخ زین العابدین سرخهای وصلت کردم. شاید علت اصلیاش سابقهٔ آشنایی و دوستی ایشان با پدرم بود. همسرم تحملشان خوب بود. چون روحانیزاده بودند، زندگی طلبگی و روحانی را پذیرفته بودند و میدانستند که یک طلبهٔ روحانی چگونه زندگی میکند. البته با وضع زندگی داخلی ما نیز آشنا بودند، چون در کن رفتوآمد داشتند و فرهنگ خانوادهٔ ما برای ایشان شناختهشده بود.
وجود ایشان کمک بزرگی برای من بود به خصوص از جهت استقامتی که در سختیها از خود نشان میداد. استقامت ایشان، بعدها در تربیت فرزندان نیز خیلی مؤثر بود. در حقیقت خود من فرصتی برای تربیت بچهها نداشتم و واقعاً او برای بچهها هم پدر بود و هم مادر.
ایشان در مدرسهٔ عالی شهید مطهری و جز آن، سالها به تحصیلاتت حوزوی و معلومات متفرقهٔ امروزی اشتغال داشتند و با این سوابق طولانی، دانشگاه خواهران را خوب اداره میکنند.
قبل از ازدواج چون ما رفتوآمد خانوادگی داشتیم یکدیگر را میشناختیم. حدود یک سال هم در عقد به سر بردیم. دوران عقد دوران شیرینی است ولی چون پدر خانواده با رفتوآمد پیش از عروسی مخالف بودند، من نمیتوانستم زیاد به آنجا بروم. مرحوم سرخهای تقریباً مطابق سنتهای قدیمی رفتار میکردند. نمیدانم این تعبیر درست است یا نه. در هر حال سنتهایی بود که در خانوادهها حکمفرما بود. مخصوصاً در بعضی از خانوادههای روحانی که در این مورد سختگیری بیشتری بود.
بنده بعد از ازدواج برای ادامهٔ تحصیل به قم برگشتم و حدود دو سال در قم ماندم. البته ابتدا تنها رفتم. بعد هم خانواده را بردم. اما متأسفانه به دو جهت نتوانستم در قم بمانم. یکی اینکه خانم اینجانب از نظر سنی کوچک بود چون دوازدهساله بود که با هم ازدواج کردیم و همین کمی سن و دوری از خانواده موجب دلتنگی میشد و جهت دیگر اصرار مرحوم والدمان بود. مرحوم پدرم هم بعد از ازدواج اصرار داشتند که من برگردم. بنابراین در سال فوت مرحوم آیتﷲ بروجردی –سال ۱۳۴۰– به تهران بازگشتم و متأسفانه در آنجا ماندگار شدم
#مسافر_بهشت ❤️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود.
سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت.
تک فرزند خانواده هم بود.
زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه ، بزرگترین اشتباهه….
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی فتاحی بود. قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… و تخریبچی ها رفتند…
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد…
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی فتاحی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند….
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره.
وقت تشییع مادر گفت:صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده ، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه ! ولی فقط ….. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند:مادر! عراقی ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم…
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…
#مسافر_بهشت ❤️
شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت. يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محورهاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه.
تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود، اما صحبت ها به جايي نرسيد، شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود، ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم، به خواب رفتيم.
بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد و با قاطعيت گفت: «اين عمليات بايستي انجام شود». بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند، اما او دم برنياورد. پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم، گفت: «كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد.»
🍃🌸
قبل از آغاز عمليات، سيد به من گفت: «حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم و به حضرت (س) التماس كردم تا پيروزي در عمليات را ببينم، بعد شهيد شوم». حضرت (س) به من فرمودند: «تو پيروزي را مي بيني و شهيد مي شوي».
راست مي گفت، نگاهش رنگ و بوي شهادت داشت. در توجيه نيروها گفت: «اصلاً فكر اين كه به پشت سر نگاه كنيم را فراموش كنيد. فقط جلو! حتي اگر من مجروح شدم، «مرا روي برانكارد بگذاريد و جلو ببريد».
بعد رفت بر خلاف هميشه كه لباس هاي خاكي مي پوشيد، لباس سپاهش را به تن كرد. مي دانست كه آن شب حادثه ي غريبي اتفاق خواهد افتاد. نگاهي به نامه ي پسرش انداخت. گفتم: «سيد حالا كه داريم مي رويم عمليات، جوابش را بنويس». خنديد. نامه را در جيب گذاشت و با خنده گفت: «من از نامه زودتر به او مي رسم». دعاي سيد اجابت شد. وقتي پيكرش را به سبزوار انتقال دادند، نامه ي پسرش هنوز توي جيبش بود.
🍃🌸
شهيد سيف الله قاسمي همانند ديگر رزمندگان و همه ي مسلمانان علاقه ي خاصي به مرقد مطهر امام رضا (ع) داشت. او با اين كه مشتاق زيارت بود، به لحاظ شرايط جنگ و ضرورت حضور فعال در جبهه نتوانست در طول مدت حضورش در جبهه به زيارت مشرف شود.
اما از آن جا كه علاقه مندي دو طرفه بود، امام رضا (ع) او را طلبيده بود، چون جسد او را اشتباهاً به مشهد برده، در حرم نيز طواف داده بودند و بعد به اصفهان منتقل كردند.
راوي : حسن قاسمي _ پدر شهيد
#مسافر_بهشت ❤️
ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
💔شادی روح شهدا صلوات💔
#مسافر_بهشت ❤️
شهید چمران در مورد حماسه پاوه میگوید: در این چند روز مصیبت، میتوانم به جرأت بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و با این که در درون خود گریه میکردم؛ در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ میکردم تا لحظهای که در فرمانداری ...
در اواخر مرداد 1358 و در جریان پاکسازی منطقه کردستان از ضد انقلاب و به دنبال محاصره شهر پاوه، شهید چمران که در آن زمان معاون نخستوزیر دولت موقت بود به همراه نیروهای پاسدار معروف به «دستمال سرخها» به فرماندهی شهید علی اصغر وصالی توانستند پس از چند روز درگیری در حالیکه روزهدار بودند منطقه را از ضد انقلاب پس بگیرند. در این گزارش به بازخوانی روایت شهید چمران از این واقعه میپردازیم.
خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک؛ چه مصیبتزده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گویی صحرای محشر است، کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به این خانه پناه می آوردند؛ اما جز یأس و ناامیدی، ثمره ای نمی گرفتند. در همین وقت، دختر پرستاری را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود، از در بیرون می بردند؛ آن قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی رنگ شده بود.
پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پیش، این پرستار، مجروح شده بود و از پهلویش خون می رفت؛ نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خون را بگیرد. پاسداران، گریه می کردند؛ ولی نمی توانستند کاری انجام دهند؛ بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این، باعث تضعیف روحیه ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه، در مدخل غربی شهر قرار داشت و این فرشته بی گناه، ساعاتی بعد، در میان شیوه و ضجه زن ها و بچه ها، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از 60 پاسدار غیر محلی، فقط 16 نفر باقی مانده بودند و آن هم 6 یا 7 نفر مجروح که قادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دل شکسته و گرسنه که به مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت ترین شرایط، با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند و هیچ امیدی به زندگی نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پایان رسیده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود؛ بیمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسیده بودند. در مقابل آنها، نیرویی بین 2000 تا 8000 نفر از همه گروه های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند.
از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت، یک هلی کوپتر بفرستند تا کشته ها و مجروح ها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی نیز وارد نماییم. هلی کوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلی معین شده، بر زمین نشست. همه چیز آماده شد و آخرین پیام ها را به خلبان دادم و نوشته کوچکی نیز برای تیمسار فلاحی نوشتم و به دست خلبان دادم و هلی کوپتر صعود کرد؛ اما از روی اضطراب، زیر رگبار گلوله ها که خلبان می خواست هر چه زودتر اوج بگیرد، کنترل خود را از دست داد و پروانه هلی کوپتر به تپه جنوبی تصادم کرد و شکست و هلی کوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه دیگری به زمین خورد و مثل فنر از نقطه ای بلند می شد و در نقطه ای چند متر آن طرف تر، به زمین اصابت می کرد و از آن جا که نیمی از پروانه اش شکسته بود، نیم دیگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پایین تر از حد معمول، پایین می آمد و در هر چرخش خود، هنگامی که به زمین نزدیک می شد، کسی را ضربه می زد و بی جان بر زمین می انداخت.
هلی کوپتر هر لحظه پایین می آمد؛ کسی را بر زمین می انداخت و خود خیزان خیزان به کنار عمارت بهداری رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودیم، در زاویه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلی کوپتر، همچنان می گشت و پره های شکسته شده پروانه، همچنان با دیوار عمارت و تپه جنوبی اصابت می کرد و ضربات سنگینی به هلی کوپتر وارد می نمود. کابین هلی کوپتر، متلاشی شده بود و جسد نیمه جان دو خلبان آن، به بیرون آویزان شده بود؛ در حالی که پای آنها همچنان در داخل کمربند صندلی گیر کرده بود و با گردش موتور و لرزش هلی کوپتر، اجساد آنها نیز تلوتلو می خورد.
امنیت اتفاقی نیست
@Patoghedoostanha
#مسافر_بهشت ❤️
سیبش را پرت کرد رو خاک و گفت: اینجا رو میبینی، اینجا جای قبر منه! با خنده گفتم: جا قحطه اینجا که شهید خاک نمیکنن! خندهای کرد و حرف و عوض کرد.
شهید بسیجی مجتبی صدیقی فرزند غلامرضا که در سال ۱۳۶۷ در۲۰ سالگی به شهادت رسید.
همرزم و دوستش تعریف میکند که هنوز هیچ شهیدی در بخش غربی گلستان شهدا خاک نشده بود که با مجتبی برای زیارت شهیدان به گلستان رفتیم. یکی از خانوادههای شهدا سیب به ما تعارف کرد، مجتبی سیب را برداشت و همانطور که اون رو گاز میزد، دستم را کشید برد به همون بخش غربی که تقریبا هیچ اثری از قبور شهدا نبود. وقتی رسیدیم به انتهای بخش غربی سیبی رو که گاز می زد هم تموم شده بود. ته مانده سیبش را پرت کرد رو خاک و گفت: اینجا رو میبینی، اینجا جای قبر منه! با خنده گفتم: جا قحطه اینجا که شهید خاک نمیکنن! خندهای کرد و حرف و عوض کرد.
,
زمانی که زیر تابوتش را گرفته بودیم و به محل دفن حرکت میکردیم با دیدن جای قبر خشکم زد، همان جایی که مجتبی ته مانده سیبش را انداخته بود را آماده کرده بودند.
,
مجتبی صدیقی پسر مظلوم و مهربانی بود که همیشه لبخند بر لب داشت. او از همان کوچکی در مغازه نجاری پدر برای خودش دو تا دمبل چوبی بزرگ درست کرده بود و ورزش میکرد برای همین هم با آن سن کمش هیکل ورزشکاری پیدا کرده بود. روی حجاب خیلی تعصب داشت و از اینکه دختر یا زنی موهایش بیرون باشد عذاب میکشید و تذکر میداد.
,
اتاق مجتبی همیشه مرتب بود اکثر وسایل اتاق با ظرافت و زیبایی با استفاده از چوب با دست خودش ساخته شده بود از میز و صندلی تا کمد و لوستر روی سقف اتاقش.
,
مجتبی از شاگردان ممتاز تنها هنرستان شیمی شهر اصفهان بود.
,
با اینکه در خانواده مرفهی بدنیا آمده بود اما همیشه ساده لباس میپوشید، شلوار راحتی خانهاش را عمدا گشاد میپوشید تا حجم بدن ورزشکاریش در مقابل خواهران و مادرش هم مشخص نباشد. مجتبی تا میشد صله ارحام میکرد. با اینکه سالهاست مجتبی در بین فامیل حضور ندارد و مدت حضورش زیاد نبود اما به خاطر خوبیهایش، برای فامیل مانند آن است که تازه او را از دست دادهاند. مجتبی در زمان ماند و به قول شهید آوینی زمان ما را بُرده است.
,
قبل از آخرین سفرش یک عکس سیاه و سفید از خودش گرفت و برای همه فامیل برد، همه هم خوشحال شدند هم متعجب؛ تا اینکه خبر شهادت مجتبی را آوردند و همه همان عکس مجتبی را به اتاقهایشان نصب کردند.
,
مجتبی جزو گردان یونس بود و در همان آب هم به شهادت رسید. وقتی مادرش که آن زمان باردار بود را در معراج شهدا برای شناساییش بردند، بدنش باد کرده بود و قابل شناسایی نبود. اما با حضور مادر به صورت عجیبی باد صورتش کم شد و مادر او را شناخت و برای اطمینان خال گردن و میان انگشتانش را چک کرد.
وقتی مادر فارغ شد نام فرزندش را باز مجتبی گذاشت.
,بعد از شهادتش پدرش به شدت بیمار شد، چون خیلی به مجتبی علاقه داشت و تحمل درد دوری او برایش سنگین بود. مادرش هم تا زنده بود اتاق مجتبی را با همه یادگاریهایش حفظ کرده بود. اصلا اتاق مجتبی تبدیل شده بود به موزه دفاع مقدس فامیل، با اینکه عکس چندانی از جنگ در آن نبود ولی یاد مجتبی، یاد دفاع مقدس بود.
,
حضور و غیرت مجتبی هنوز در فامیل احساس میشود، روزی که یکی از نزدیکان ماهواره به خانهاش آورده بود، خواب دیدند که دارد مجتبی را کتک میزند.
@Patoghedoostanha
#مسافر_بهشت ❤️
شهید برونسی، فرمانده تیپ که شد. به اجبار یک ماشین تحویل گرفت؛ یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد.
همه ما یه جورهایی با بیتالمال سر و کار داریم، از دانشآموزی که روی نیمکت کلاس مینشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره و کارخانهها کار میکنند، حتی زنی که خانهدار است. فرقی نمیکند که بیتالمال چطوری در زندگیهایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه از آن استفاده میکنیم.
قبل از اینکه به حساب ما رسیدگی شود، بیاییم خودمان رسیدگی کنیم؛ چقدر به عدالت حضرت علی(ع) نزدیک هستیم، زمانی که ایشان از نور چراغ بیتالمال برای کار شخصیشان استفاده نمیکردند؟!
سیدکاظم حسینی از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» ماجرای توجه شهید برونسی به بیتالمال و گرفتن گواهینامه رانندگی را روایت میکند:
***
فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. ـ شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.
ـ توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.
تو شهر میخوای چه کار کنی؟
ـ تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.
ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.
ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه میخوای چه کار؟
ـ همه مشکل همینجاست که یک راننده بند من شده، اونم رانندهای که حقوق بیتالمال رو میگیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.
ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.
ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، میترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی میآمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرجهای دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی میداد).
تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمیرفت.
ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟
ـ هفت، هشت روز.
رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمکمان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئیننامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفتهای طول کشید؛ وقتی میخواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.
ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیتالمال، انشاءالله خدا خودش اجرت رو بده.
ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت میگیریها.
شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیتالمال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف میکرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب میکشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیتالمال که یک سر سوزنش حساب داره!».
@Patoghedoostanha
#مسافر_بهشت ❤️
آقا مرتضی قطعه 30 را خیلی دوست داشت، این قطعه هم فقط یک جا داشت اما دو شهید افغانستانی هم بودند و قرار بود آن ها را در قطعه 15 به خاک بسپارند. به بچه ها گفتم دو سال است که ما با خانواده شهدای فاطمیون رفت و آمد داریم حالا درست نیست خودمان را از آن ها بالاتر بدانیم. به مسئولان تدفین گفتم از خود آقا مرتضی سوال میکنم و برگشتیم به خانه. قرار بود ساعت 7 پیکرها تشییع شوند. کمی استراحت کردم. در همان خواب کوتاه آقا مرتضی را دیدم که با لباس نظامی بالای سرم ایستاده است. از او درباره محل خاک سپاری اش سوال کردم. گفت هر چه خدا صلاح بداند. و من به مسئولان تدفین اعلام کردم همان قطعه 15 همراه با شهدای فاطمیون...
کاش تمام نمی شد
همسر شهید حالا با آرامش کامل از ساعت های تشییع و تدفین این گونه می گوید: ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.حالا لبخندی از رضایت روی چهرهاش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
جواز شهادت
نفیسه هم می گوید: شهید سنجرانی و بابای من و شهید صدرزاده با هم دوست بودند. آن ها طی چهار مرحله با هم فیلم سلفی گرفته بودند. در هر چهار فیلم تاریخ ها را هم گفتند و اعلام کردند هر کس شهید شد باید بست برود پیش امام حسین(ع) بنشیند و جواز شهادت نفر بعدی را هم بگیرد اگر هم این کار را نکند شهید نامردی است. آخر همه این فیلم ها هم بابا می گفت آقا مصطفی (صدرزاده) من که می دانم تو زودتر میروی، پس نامردی نکنی و سفارش کنی. شهید صدرزاده عاشورا شهید شد و بابای من یک سال بعد روز عرفه، یعنی سالگرد شهید صدرزاده چهلم بابا بود.آخرین حرف ها هم حرف های همسر شهید است که می گوید: تاریخ ها در زندگی ما خیلی خاص است. مادرش عید فطر سال 78 بود که به خواستگاری من آمد، آخرین باری که برگشت 17 اسفند و تولد من بود. نخستین بار هم که برگشت بعد از 109 روز و در شب لیلة الرغائب بود.
@Patoghedoostanha
#مسافر_بهشت ❤️
چندین دختر جوان ( از خاطرات شهید نیری )
یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی .
می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم.
، یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار…
منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه
افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم .
همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.شهید احمد علی نیری
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن
خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم
به سختی آتش را آماده کردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد
داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم
واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به
اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”
@Patoghedoostanha
#مسافر_بهشت ❤️
عبای سوخته ( از خاطرات شهید بهشتی )
قبل از شهادت از دیدار امام برمیگشت. رفته بود توی فکر.
امام خواب دیده بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید.
میگفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود:
«آقای بهشتی شما عبای من هستید».
من توده ایم ( از خاطرات شهید بهشتی )
مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی میخواهند با شما عکس یادگاری بگیرند».
همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمیآیی؟ گفت: همه میدونند من تودهایم،
برای شما بد میشود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.
گردش ( از خاطرات شهید بهشتی )
همه جمع شده بودند برای جلسه.
باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره.
اومده بود که آماده شید بریم؛
همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود.
گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.
اخم باهنر رو که دید گفت: بچهها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.
سپرامام ( از خاطرات شهید بهشتی )
جلوی دادگستری شعار میدادند «مرگ بر بهشتی».
بهشتی هم میشنید. یکی ازش پرسید «چرا امام ساکت است؟
کاش جواب این توهینها را میداد».
بهشتی گفت «قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم، نه او سپر ما».
خدا کارش را خوب بلد است ( از خاطرات شهید بهشتی )
بهش میگفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار.
دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمیدهی؟ تا کی سکوت؟
میگفت مگر نشنیدهاید قرآن میگوید «ان الله یدافع عن الذین امنوا».
یعنی وظیفه من این است که ایمان بیاورم، کار خدا این است که از من دفاع کند.
دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام بدهم. خدا کارش را خوب بلد است.
@Patoghedoostanha