زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاهم رو دوختم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گفتم:
ـ خیلی دلم براش میسوزه...
عمه با دقت نگام کرد، دستمو گرفت توی دستش
ـ خدا خیرت بده نرگس جان. چه خوبه که حواست به این بچهست. خیلیا این چیزا رو نمیفهمن، فقط دعوا میکنن، سرزنش میکنن یا یه برچسبی میزنن و وضع بچهشون رو بدتر میکنن
مکثی کرد، بعد ادامه داد:
ـ نرگس جان، چرا نمیذاری زینب بره کلاس ورزش که انرژیش تخلیه بشه
آهی کشیدم.
ـ عمهجون، خودت که حال و روزمو میدونی. از صبح تا شب درگیر کار خونه و ناصر و بچههام. یه دقیقه وقت خالی ندارم.
باشگاه هم از خونهمون خیلی دوره. اصلاً نمیدونم چطور ببرمش
عمه لبخند زد، با اون مهربونی همیشگیش گفت:
ـ نگران نباش عزیزم. تو فقط ثبتنامش کن، من خودم میبرمش و میارمش.
آیندهی زینب برام مهمه، خوشحال میشم بهت کمک کنم
با تردید نگاهی بهش انداختم
ـ ولی عمه... نمیخوام زحمت بندازمت. باشگاه از خونهی شما هم دوره. سخته برات.
با قاطعیت جواب داد
ـ این چه حرفیه نرگس جان؟ زینب نوهمه. بذار واسه دل خودمم که شده کمک کنم انرژیش هدر نره.
لبخند زدم.
ـ_ممنونم عمهجون... خیالم راحتتر شد.
عمه دستی به شونهم کشید.
ـ پس انشاالله فردا میریم واسه ثبتنامش. دلم روشنه نتیجهی خوبی میده.
تو همین موقع صدای زنگ آیفون بلند شد. عمه گفت:
ـ حاج نصراللهه.
بلند شدم اومدم سمت آیفون. گوشی رو برداشتم.
_کیه؟
صدای آشناش اومد:
ـ باز کن باباجون، منم.
دکمه رو زدم. اومدم در هال رو باز کردم، نگاهم افتاد به پدرشوهرم.
به سختی قدم بر میداره
اومدم توی حیاط استقبالش.
ـ سلام باباجون، خوش اومدی.
ـ سلام دخترم، خوبی نرگس؟
ـ الحمدلله، خوبم.
اشاره کردم سمت خونه.
ـ عمه هاجر منتظرتونه.
خندید.
ـ باریکلا به عمه هاجر، زن باوفای من.
با هم تا دم در اومدیم. من یه گوشه ایستادم، دستم رو دراز کردم.
ـ بفرمایید آقاجون.
پدرشوهرم وارد شد، منم اومدم توی خونه. در رو بستم.
عمه هاجر دست تکون داد
ـ سلام حاجی، خوبی؟
ـ علیک سلام... خدا رو شکر. تو چطوری خانوم؟
عمه لبخند پهنی زد.
ـ خدا رو شکر، منم خوبم. با دوستات خوش گذشت؟
سرش رو تکون داد.
ـ آره ... به یاد قدیما نشستیم، کلی حرف زدیم
یهدفعه نگاش برگشت سمت من:
ـ نرگس جان، بابا، یه چایی داری برام بیاری؟
ـ بله آقاجون، الان میارم.
رفتم سمت آشپزخونه، یه سینی چایی ریختم، برگشتم توی هال.
نشستم رو زمین، سینی رو گذاشتم زمین
عمه یه نگاهی به حاج نصرالله انداخت.
ـ حاجی، زودتر چاییتو بخور، بریم. بچهم نرگس خستهست، باید بخوابه، استراحت کنه.
لبخند زدم، نگامو دادم به پدرشوهرم.
ـ نه باباجون، بشینیم دور هم، خوش میگذره...
عمه سری تکون داد
ـ نرگسجون، این حال و روزی که من ازت میبینم، باید بخوابی.
خستگیت دربیاد، انرژی بگیری واسه فردا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گفتم: ـ خیلی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه درست میگه، من واقعاً غرق خوابم. برای همین یه لبخند زدم و سکوت کردم. پدرشوهرم چاییشو خورد، بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. منم دلم نیومد برم اتاق خواب بخوابم. یه پتو و بالشت آوردم و کنار ناصر دراز کشیدم. چشمامو گذاشتم رو هم و خوابم برد. با صدای اذان گوشی بیدار شدم، نمازمو خوندم، ناصر و بچهها رو صدا کردم، اونها هم نمازشونو خوندن.
زینب که همیشه صبحها برای نماز سخت بیدار میشه و بعضی وقتها هم اصلاً بیدار نمیشه، امروز به خاطر اینکه از باباش اجازه بگیره، اول از همه بیدار شد. نمازشو که خوند، اومد پیش من.
— مامان، بیا با هم بریم پیش بابا، من عذرخواهی کنم.
— نه زینب جان، باید تنها بری. بابا به من گفت دخالت نکن،اونوقت ناراحت میشه، کار خودت سختتر میشه.
زینب دلخور از این حرفم، از من رو برگردوند و رفت، نشست کنار سجاده ی ناصر خیلی مظلومانه با اون صدای کودکانهاش گفت:
— بابا.
ناصر برگشت سمتش:
— جانم
صداش بغضآلود شد و گفت:
— ببخشید، من فهمیدم اشتباه کردم. میشه اجازه بدی من برم مدرسه؟
ناصر ازش رو برگردوند، محلش نداد و فقط یک کلمه گفت:
— نه.
بغض زینب ترکید و زد زیر گریه. میون اشک و گریهش خواهش کرد:
— بابا، به خدا فهمیدم کار اشتباهی کردم. دیگه از این کارا نمیکنم. اجازه بده من برم مدرسه.
ناصر برگشت، نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
— برای قولی که داری میدی چه تعهدی داری؟
زینب سر تکون داد:
— نمیفهمم چی میگی بابا.
ناصر لبخند پنهانی زد و جواب داد:
— منظورم اینه که اگه الان قول دادی، بعد قولتو شکستی، اون وقت من باید چیکار کنم؟
زینب خیره به باباش نگاه کرد و جواب داد:
— قولم رو نمیشکنم.
ناصر سر تکون داد، نگاهش جدیتر شد و کمی مکث کرد:
— اینطوری قبول نمیکنم. بلند شو، برو یه کاغذ با خودکار بیار اینجا. باید بنویسی که من دیگه مدرسه رو نمیپیچونم، برم خونه دوستم و کارهای مشابه به این هم انجام نمیدم. برای هر کاری پدر و مادرم رو در جریان میگذارم.
زینب از حالت ناراحت و بیحوصلگی خارج شد، اشکاشو پاک کرد و لبخندی زد.
_ چشم بابا
اومد تو اتاقش، از تو کیفش یه دفتر و خودکار برداشت و رفت. هرچی که ناصر گفت نوشت، زیرشو امضا زد. ناصر منو صدا کرد:
— نرگس، بیا.
رفتم جلوش:
— جانم
— به عنوان شاهد پای این برگه رو امضا کن. زینب داره قول میده از این به بعد هر کاری خواست انجام بده، قبلش ما رو در جریان بذاره.
امضا کردم و اومدم. زینب دست انداخت دور گردن باباش. ناصر هم سفت در آغوشش کشید و در گوشش گفت:
— تو دختر خوب منی، نباید با دخترهایی که تو رو به کارهایی که خونوادهات میگن نکن، تشویق میکنن دوست بشی. تو باید مسئولیت کارات رو به دوش بکشی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
⛔کاردرمنزل⛔
تا۶ماه پیش همش الکی نت مصرف میکردم وپیج وکانال هارومیگشتم 😶
خیلی دلم میخواست منم دستم توی جیب خودم باشه وپول در بیارم😞😭
تااینکه 5 ماه پیش اتفاقی باکانال کاردرمنزل باگوشی آشناشدم بهم یاددادچطوری ماهی 45 میلیون درآمد داشته باشم شماهم اگردنبال کاردرمنزل هستید
لینکش براتون میزارم
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
استخدام ادمین برای کار پاره وقت بدون سابقه کاری، کار در منزلم داریم فقط نیاز به ی گوشی هست.
جهت اطلاعات کافی تو این چنل جوین شین :
👇👇
@.Admin_Kanal
@.Admin_Kanal
⛔️ ظرفیت ۷۵ نفر 👆
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کل جمهوری اسلامی بسیج شده بود اشکان خطیبی رو بکشه
▪️البته گویا ابزار حکومت هم پول بوده!
⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .
همان جا...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
یه بار که برای خرید رفته بودم و مجبور بودم که از یک کوچه خلوت عبور کنم
اشکان که پشت سرم بود صدام میکرد خیلی ترسیده بودم، در حالی که سعی میکردم به خودم مسلط باشم و ترس رو از خودم دور کنم اما بازم نمی تونستم ...
چهار ستون بدنم میلرزید حق هم داشتم!
آخه چیکارم داشت ما هر دومون تشکیل زندگی دادیم.. دلیل نمیشه که بخواد تو یه کوچه خلوت جلوی راه منو بگیره..
به سمتش برگشتم که با لبخندی بهم خیره شده بود...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عمه درست میگه،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب خودشو انداخت تو بغل ناصر و گفت:
— چشم باباجون… هرچی بگی گوش میکنم.
بچهها ساکت دارن به زینب و عکس العمل ناصر نگاه میکنن امیرحسین سکوت رو شکست پوزخندی زد و زیر لب گفت
— بابا چه سادهاس که قول زینب رو باور کرد… بعدشم یادش رفت بپرسه خونه کی رفتی؟ با کی بودی؟ اگه بفهمه، مطمئنم که نمیبخشدش.
نگاه تندی بهش انداختم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
— وقتی خدا میگه اگه صد بار گناه کردی، اما برگشتی، توبه کردی، درِ خونهم بازه… من میبخشم، پس بندهها هم باید همدیگه رو ببخشن.
کینه نداشته باشن…
این اخلاق خوب نیست امیرحسین
امیرحسین اخماش رفت تو هم
— ببین مامان… آره، قبول، توبه خوبه، اما زینب عقل درست و حسابی که نداره!
بحث توبه و گناه نیست.
این الان بره مدرسه، برگرده، بازم یه دستهگل به آب میده!
تو فکر میکنی این ترانه رو ول میکنه؟ نه! اگه زینبم ولش کنه، ترانه نمیذاره که ولش کنه!
زینب اصلاً حالیش نیست که باید بگه: تو همسن و سالم نیستی، نمیخوام باهات دوست بشم!
باز گولشو میخوره…
ای کاش امسال نمیذاشتین بره مدرسه!
ابرو دادم بالا با لحنی مطمئن گفتم:
— حالا قول داده… انشاءالله که به قولش عمل میکنه…
— خدا کنه… خدا کنه هم عمل کنه هم عقل تو سر خواهر ما بیاد!
بعد مکثی کرد و گفت:
— راستی، مامان، کتاب علوم منو ازش گرفتی؟
— نه عزیزم، صبر کن، الان ازش میگیرم.
بلند صدا زدم:
— زینب جان
اومد کنارم ایستاد. آروم گفت:
— جانم مامان
— برو دختر قشنگم، کتاب علوم امیرحسین رو بیار بده بهش.
زینب یه لحظه فقط ساکت نگام کرد.
امیرحسین فوری گفت:
— چیه؟ نمیری کتاب منو بیاری؟ باشه عیبی نداره!
سریع رفت تو اتاق زینب .
همه فهمیدیم که نقشه داره…
میخواست مثلاً یه کتاب از زینب برداره که بتونه کتاب خودشو ازش پس بگیره.
زینبم پا تند کرد رفت دنبالش تو اتاق.
از پشت در فقط شنیدم:
— کتاب منو بده!
— تا تو کتاب منو ندی، منم کتابتو نمیدم!
صداشون بلند شد.
اومدم تو اتاق که جداشون کنم.
تا درو باز کردم، دیدم هر دو تا ساکت…
سرشون پایینه، دارن به زمین نگاه میکنن.
نگاهم رو دادم پایین با تعجب دیدم
از لای کتاب زینب، عکس یه پسر تقریبا شونزده هفده ساله افتاده رو فرش
قلبم شروع کرد به تند تند زدن …
دستام یخ کرد
سرمو آوردم بالا، نگاهم رو دوختم تو صورت زینب…
— این چیه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست داشتم سانسور نشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی عبرت اموز و کاملا واقعی👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب خودشو ان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب هاج و واج انگار که از عکسی که لای کتابش بوده خبر نداره نگاهی به من انداخت
مامان این عکس کیوانه اما به جون خودت به جون بابا من نمیدونم چه جوری اومده لای کتاب من
امیرحسین محکم کوبوند روی شونه ی زینب ، برش برگردوند سمت خودش و با عصبانیت پرسید
اسم این پسره رو تو از کجا میدونی؟
زینب آخ غلیظی گفت و دستشو گذاشت روی شونش ، شروع کرد به ماساژ دادن جواب داد
تو خونه ی ترانه دیدمش با اونا آشناست
امیرحسین تهدیدوار گفت جون بکن راستشو بگو تا نزدمت اینجا خون بالا بیاری
زینب یه قدم اومد عقب نزدیک من شد دستت به من بخوره به بابا میگم
سرشو گرفت بالا نگاهشو داد به من به خدا نمیدونم مامان چرا این عکس اومده لای کتاب من
حرفش باورم شد بهش گفتم
شاید کار ترانه است خواسته که تو توی خونه بری زیر سوال
نمیدونم مامان چی بگم ترانه خیلی با من مهربونه فکر نمیکنم بخواد برم دردسر درست کنه
نفس عمیقی کشیدم ای کاش متوجه بشی که ترانه هم دختر خوبی نیست
امیرحسین عکس از روی زمین برداشت نگاهشو داد به من
اینو پیدا میکنم داغشو به دل مادرش
می ذارم
عزیز وارد اتاق شد
چیه دارید جر و بحث میکنید
امیرحسین عکسو گرفت جلوی عزیز
این از لای کتاب زینب افتاده بهش میگم کیه میگه آشنای ترانه است
زینب بچهام که یه بار کتک خورده بود از عزیز ، فوری پشت من قایم شد و گفت به خدا نمیدونم کی اونو اونجا گذاشته
نگاهمو دادم به پسرا
گوش کنید زینب داره راست میگه من خودم میرم مدرسه تهشو در میارم احتمالاً کار ترانه است
عزیز نگاه تحقیرآمیزی به زینب انداخت و گفت
خاک براون سرت
صدای ناصر بلند شد نمیخواید برید مدرسه دیرتون میشه ها
امیرحسین و عزیز ناراحت لباساشونو پوشیدن نگاهمو دادم به امیر حسن که ساکت داشت این صحنه رو نگاه میکرد
مامان جان کیفتو بردار با داداشات برو مدرسه من زینب رو ببرم مدرسهش
امیرحسن هم به دنبال پسرا رفت
زینب زد زیر گریه
مامان تو حرف منو باور نمیکنی
چرا عزیز دلم باور میکنم میدونم کار تو نبوده
لباستو بپوش حاضر شو بریم
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🎓 ثبت نام دیپلم تا دکتری بدون_آزمون
(غیرحضوری + اقساط)
دانشگاههای موردتأیید وزارت علوم 🎓
✅ برنامهریزی انعطافپذیر
✅ ثبتنام رسمی سازمان_سنجش
⏳ ظرفیت محدود
فرم مشاوره رایگان:
https://mat-pnu.ir/4/
ایدی پشتیبانی:
🆔 @hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی سریع تر , لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند🙏
23.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرویس قابلمه 10 پارچه زانو مربع
محصول ترکیه اصل🇹🇷
میخوایی بدون واسطه از بانه خرید کنی؟🤔
دنبال جای مطمن میگردی که جنس اصلی و با ضمانت برات بفرسته؟
آیدی کانال👇
@azizicenter
فروشگاه لوازم خانگی عزیزی بانه
به کل ایران بهترین جنس هارو با گارانتی و ضمانت براتون میفرستن
برای دوستانی هم که مشاوره لازم دارن
میتونن درخواست مشاوره بکنن و جنس مورد نیازشونو بخرن
اگه دنبال همچین لوازم خانگی باکیفیتی میگردی پس حتما یه سر به کانالمون بزن😊
با قیمت های استثنایی و بهترین کیفیت
تمامی اجناس این فروشگاه تا ۱۸ ماه گارانتی تعویض دارن😍
همین الان وارد لینک کانالمون شو
که کلی از این محصولایی جذاب برات دارم
لینک کانال بزرگ لوازم خانگی عزیزی👇
https://eitaa.com/joinchat/3305832755C880dc57973
شماره تماس👇👇
👤عزیزی
+989182955776
@khanegi_azizi
+989186700897
@mehran_azizi
📍آدرس حضوری ما:بانه _پاساژ بهشت_طبقه همکف_اول راهرو۳ _پلاک۱۲۹ عزیزی