eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_11 _روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز
_حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم... با این حال ڪیفیت محوے از آن روزها در ذهنم مانده و اغلب را فراموش ڪردم ، اما اذیت هاے زندان بسیار در ذهنم مرور مےشود! _یڪے از غذاهایے ڪه مےدادند،گندم با آب جوش بود... چیزے شبیه آبگوشت! دائم از این غذا مےدادند! آن هم به قدرے ڪه بخوریم تا نمیریم،یا عدس را سرخ مےڪردند و یک ڪاسه ڪوچک براے من مے آوردند با یک ڪف دست نان! هر سه ماه یڪبار نفرے یک لیوان چایے مےدادند... یک قابلمه بزرگ مےگذاشتند ، آب ڪه جوش مےآمد چایے را هم داخلش می‌ریختند و دم در هر انفرادی یک لیوان به هر ڪسے مےدادند! خدا مےداند آن یک لیوان چاے را ڪه الان در طول روز ممڪن است هر ڪسے چند لیوان بخورد و خیلے متوجه لذتش نشود ، بعد از این همه مدت با چه شوقے آرام آرام مےخوردیم! شاید باورتان نشود ، چایے را ڪه مےخوردیم تا صبح از خوشحالے اش نمےخوابیدیم! البته روزهاے اول ، هر روز یک لیوان مےدادند ، اما بعد از یک هفته ۱۰ روز دیگر خبرے نبود تا روزهاے آخر قبل از فرار ڪه تقریباً امورات زندان دست خود بچه‌ها بود... «ابوربیر»هر روز براےمان چاے درست مےڪرد! برنج هم شاید دو بار در ماه رمضان از بیرون آوردند به ما دادند! _زندانے هایے ڪه از مردم بودند و بعد از مدتے آزاد می شدند موقع آزادے به عنوان شیرینے پولے مےدادند،یڪے از بچه ها با مامور زندان مےرفت مغازه و شیرینے مےخرید دور هم مےخوردیم! خیلے ڪم مےشد ڪسے از آنجا آزاد شود... زندانے معمولاً یا ڪشته مےشد یا زیر شڪنجه از دنیا مےرفت! در یک مورد شانزده نفر از داعشے هایے ڪه توسط جبهة النصره اسیر شده بودند با هم از آنجا فرار ڪردند! ساختمان زندان جایے مخوف بود ڪه فرار از آن تقریبا محال به نظر مےرسید! دیوار هاے بسیار بلند بتنے داشت... آنقدر محڪم بود ڪه اگر هواپیما هم بمباران مےڪرد ، آسیبے به آن نمےرسید! پنجره‌اے در اتاق این شانزده نفر بود... ڪم پیش مےآمد ڪه زندانبان ها شب ها بیایند داخل سلول سر بزنند! آنها با هم آنقدر پنجره را هل داده بودند ڪه چارچوب شل شده بود... شب آخر هم پنجره را شڪسته و یڪے یڪے فرار ڪرده بودند! منطقه تحت سیطره داعش نزدیک همین زندان بود... همه رفتند اما یک نفر گیر افتاد! این یک نفر مےرود بین بچه‌هاے جیش الحر! این گروه با جبهة النصره متحد بودند! برای همین او را آوردند تحویل دادند! _آن داعشے دو روز در سلول ما بود... از او پرسیدم:چرا تو را گرفتند!؟ توضیح داد ڪه چطور فرار ڪردند! سوال ڪردم ڪه چرا شما شیعه را مےڪشید!؟ چون شیعه ڪافر است! یک تڪه آهن را گذاشتند و برایشان مقدس است... خوب آن را بگذار ڪنار ، هر ڪسے به دین خودش مےرود و روز قیامت جوابگوست! شما شیعه ها سنے ها را مےڪشید! از نظر ما سنے ها مسلمان اند چون پیامبر و قرآن را قبول دارند و ما ڪنار آنها به خوبے زندگے مےڪنیم... این نظر ماست اما در تفڪر داعشے ها ما بے برو برگرد ڪافر هستیم! _زیاد با او بحث نڪردم چون به ائمه اهانت مےڪرد و این موضوع به شدت من را به هم مےریخت! از ایران ڪه حرف میزد میگفت:«ایرانی ڪل ڪافر و مسلمانے وجود ندارد» او «ابو حنا» ڪه مسیحے بود را نشان داد و مےگفت: او هم ڪافر است فقط سنے ها مسلم هستند و اسلام دیگرے وجود ندارد! در زندان علوے و اسماعیلے هم بودند! از اسماعیلے ها ڪه اصلا خوشش نمےآمد و ميگفت:اینها به ڪل ڪافرند! سینه زدن ما را مسخره میڪرد! از بس فشار روحے بهم وارد مےشد گاهے مےرفتم داخل دستشویے و گریه میڪردم... _در زندان هواے چند تا از زندانے هایے ڪه حتے از جیش سورے بودند را خیلے داشتند و برایشان لباس مےآوردند! یک بار هم ڪسے را آوردن داخل سلول ما به نام«ابو محمد حسن»ڪه جاسوس اسرائیل بود... او ڪه حدود یک ماه پیش ما ماند ، دڪتر هم بود و گاهے زندانے ها را مداوا مےڪرد! _جبهة النصره با داعش به شدت اختلاف داشت... اوایل شروع جنگ گروه‌هاے تڪفیرے همه با هم متحد بودند اما مدتے بعد بر سر قدرت به اختلاف خوردند! جبهة النصره و داعش هر ڪدام ادعاے به قدرت رسیدن داشتند ، تا جایے ڪه همه چیزشان از هم جدا شد و درگیرے هاے شان به جایے رسید ڪه گاهے شدت از جنگ با جیش سورے هم بیشتر بود... مناطقے بود ڪه جبهة النصره هم باید با داعش مےجنگید هم با جیش سورے! آنها بسیار با هم ضد بودند... جبهة النصره مےگفت: جیش سوری ڪه مقابل ما مےجنگد تڪلیفش معلوم است! آنها همه ڪافر هستند ، اما چرا ما باید داعش را بڪشیم!؟ چرا مسلم باید مسلم را بڪشد!؟ «حرام است...» ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭😭😭 لحظه شهادت مدافع حرم 🕊 پاسدار شهید و همرزمش در منطقه العیس 👈 شهید عشریه داراے ۳ فرزند بودند
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪینه داعشی‌ها از شهید اصغرپاشاپور آنقدر بود ڪه حتے وقتے بر زمین افتاد دست از سرش بر نداشتند و سر از تنش جدا ڪردند. گل پرپر السلام😭 گرفته پر السلام😭 تن بے سر السلام😭
..🌱 یک نفر داشت تعریف میکرد که خیلی دوست داشت چادر بزاره ولی متاسفانه مادرشون مخالف چادری شدنشون بودن.. خلاصه یه چند مدت که گذشت خانمِ آقامصطفی با مادرشون تماس گرفتن و گفتن که من دیشب خوابِ آقامصطفی رو دیدم که بهم گفت برو به فلانی.. بگو چادر بخره بزاره..😍 از همون موقع مادرشون موافقت کردن که دخترش چادر بزاره😌.. خلاصه خواستیم بگیم که شهدا از همه احوالات ما باخبر هستن و اگه خدایی نکرده مشکلی داشته باشیم خیلی کمک میکنن..🌸
+پیشنهاد میکنم این صفحه از قرآن رو بخونیم البته با معنی..🌱 شدیدا زیباست..✨ هدیه هم کنیم به آقا امام زمان(عج) و شهید سید مصطفی علمدار🙃 .‌.❤️
🔸حسین ۲۷ سال👱‍♂ داشت و جمعاً "۲۵ بار" رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگے رفت. در مناسبت‌هاے مختلف به‌ صورت جداے از سازمان حج و زیارت به ڪربلا میرفت 🔹اغلب با ماشین🚗 دوست‌هایش میرفت. وقتے هم خانمش را ڪرد، او را به ڪربلا برد. ڪربلا بود😍 حتے اگر چند روز مرخصے داشت، آن چند روز را به میرفت. 🔸یک بار، یک ڪربلاے روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را ڪربلا باشد. وقتے عراقی‌ها گذرنامه‌اش📖 را دیده بودند، به او گفته بودند:❣أنتَ مجنون❣ 🌷
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ایستادن پاے امام زمان خویش ۲۷فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم دهقان جاجرمی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی: شهـادت؛ تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ، و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد.. 🌷شهید محمدرضا امیری دهقان🌷 سالـروز ولادت 📎شبــــتون شهــــدایی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_چهل_و_هشت چه می دونم! خب بده! برو بابا توام بااین راهنماییت! واقعا؟! من همش فکر می کردم، م
بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم... - کدوم پسرخاله؟! همین پسر خاله فریبا ... -خو؟ پسره خوبیه نه؟ -بسم الله! چطو؟ هیچی هیچی! دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سولات بودارش به طرف اتاقم می روم. "مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!" روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی س*ی*ن*ه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!. اگر...اگر ...وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی می کنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بذاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم.. شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگه! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟!" این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر می کنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم می گویم: کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_49 بله؟! این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و..." زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی... به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه می کنم" این چه فکریه؟! خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند. با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو می برم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم می چپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم می کند و خنده اش می گیرد. مادرم هم هر از گاهی لبخند معنادار تقدیمم می کند. بی تفاوت تکه ی آخر مرغم را در دهانم می گذارم و می گویم: عالی بود شام! بازم هست؟! حاج رضا بسه دختر میترکی! یه کوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را می گیرد و جلوی خودش می گذارد. بااعتراض می گویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟! پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن! دودستم رازیر چانه ام میگذارم و می گویم: بعله! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز می کند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا! دهانم باز می شود. -چیکار کرده؟! هیچی! سرش خورده به یه جا گفته میخوام بریم خواستگاری! به پشتی صندلی تکیه می دهم -اون وقت خاله فریبام خوشال شده زنگ زده به شما؛ آره؟ باهوش شدی دخترم! -بعد ببخشید شما چی گفتید؟! گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد... ادامه دارد ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada