.
دنیابہ وسعت قفسےتنگ میشود
وقتےدلت براےڪسے تنگ میشود🥀
#دلتنگتیمحاجے💔
#اےڪههمچوقاسمدستترادرراهاربابدادے:)
#روزتون #شهدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
علی کمک کردن به دیگران را خیلی دوست داشت.
و تا جایی که برایش ممکن بود از این کار دریغ نمیکرد. از جان و دل برای همه کار می کرد دلش می خواست هر کاری از دستش بر میاد انجام بده
اگر میشنید کسی مشکلی دارد و خودش نمیتوانست به او کمک کند، مینشست و ساعتها به مشکلش فکر میکرد.
بلکه راه حلی به ذهنش برسد و بتواند او را برای رفع مشکل راهنمایی کند...
واقعا آدم دلسوزی بود.
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چرا #لباس_ خارجی🤔
افتخارمان این است که تولیدمان ایرانیایست
سختگیرم که باشید،ما برآورده میکنیم😎
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
قیمتامون باورنکردنینه
#کیفیت_تضمینی👌#قیمت_عالی🤑
تولید ملی افتخار ماست
❤️بینظریترین های بهاره😍
باسلیقه پوشا بدویین اینجا👇🏃♂🏃♂🏃♂
eitaa.com/joinchat/4181393422Cf434436a29
لباس بالا موجود با مناسبترین #قیمت
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جلوی یک مدرسه دخترونه یک دختری رو سوار ماشین کردیم، رفقای من سرش رو بین دو صندلی بردن چاقو رو گذاشتن زیر گردنش، گفتن صدات در بیاد می کشیمت، از شهر خارجش کردیم بردیم یه جایی که کسی صدای او را نمی شنید، طفل معصوم فقط گریه میکرد، یک دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله مثل ابر بهار اشک میریخت، توی بیابون جایی که هیچ کمکی نیروی براش نبود پیادش کردیم برای انجام جنایت، همین طور که اشک میریخت، به ما سه تا نگاه کرد، به این به اون، به من که رسید نگاهش رو روی من نگه داشت، گفت من سیده هستم، از اولاد حضرت زهرا...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#داستانیبراساسواقعیت👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_291 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_292
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مخصوصا اینکه در مورد وکالت محکم وایسادی
دست تو و حاج آقا صادقی درد نکنه با حرفهاتون اعتماد به نفسم رو بردید بالا جرات پیدا کردم
_ممنون عزیزم، خدا رو شکر که من تونستم برات کاری کنم
_ببخشید الهه من خوابم گرفت شب بخیر
_شب بخیر عزیزم خوب بخوابی
گوشی رو گذاشتم بالا سرم خوابیدم
با سرو صدایی که از توی حیاط میاد بیدار شدم، نگاهم افتاد به ساعت نه صبحِ، به خودم گفتم پس چرا من رو برای صبحانه بیدار نکردن، اومدم پشت پنجره ببینم سرو صدا برای چیه، عه کابینت های آشپز خونم رو اوردن، چه خوب یه دفعه همش با هم جمع میشه ، چادر سرم کردم اومدم توی حیاط داداشم داره کمک میکنه کابینتها رو بزارن توی حیاط. رفتم جلو رو به داداشم گفتم
سلام
خیلی سرد جواب سلامم رو گرفت، تیز بر گشتم توی هال رو به مینا گفتم
زن داداش همونطوری که نشستی زیر پای داداشم که وکالت تام الاختیار از من بگیره همونطوری هم باهاش صحبت میکنی که حق رو بدی به من، چه جوریش رو من نمی دونم فقط اگر تا ظهر داداشم رابطهش با من مثل گذشته گرم نشه منم حرفهایی رو که با مجید در مورد من زدید بهش میگم.
با حرص سری تکون داد
باشه باهاش صحبت میکنم ولی مریم خانم زمین گردِ بالاخره نوبت منم میشه
من مثل تو نیستم که برای دیگران نقشه بکشم، سرم توی زندگی خودم هست ولی اگر یه روزی تو از من چیزی دیدی هر کاری دوست داشتی انجام بده فقط خدا وکیلی چیزی از خودت درست نکن
باصدای باز شدن در هال و صدای داداشم که گفت
مینا با من کاری نداری منم ساکت شدم
مینا گفت چرا یه دقیقه صبر کن
چادرش رو سرش کرد رفت توی ایون
پشت سرش رفتم پشت در وایسادم شنیدم مینا میگه
محمود جان مریم گناه داره چرا تحویلش نمیگیری
_نشنیدی دیشب به من چی گفت؟
چرا شنیدم ولی تو هم سخت نگیر حالا با همون وکالت کار شما راه میفته .
خیلی خوب کاری نداری
نه برو به سلامت ...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_292 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_293
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم رفت مینا اومد توی هال رو به من گفت
این چند روز من غذای گچکارها رو درست کردم امروز تو درست کن
_چی درست کنم؟
گوشت چرخ کرده از فریزر گذاشتم بیرون کوفته تبریزی درست کن
اومدم آشپزخونه مشغول درست کردن کوفته شدم، همه کارهاش رو کردم گذاشتم روی گاز به جوش افتاد زیرش رو کم کردم، اومدم توی هال فرزانه گفت
عمه میای اسم فامیل بازی کنیم
_اره پاشو دو تا برگه و خودکار بیار
رفت اورد، یه برگه خودکار داد به من یکی خودش برداشت گفت
اول من بگم از چه حرفی؟
_باشه تو بگو
فرزاد اومد جلو
_منم بازی
لبخندی بهش زدم
عزیزم تو. که نمیتونی بنویسی، تو بشین نقاشی بکش
شونه انداخت بالا
نمیخوام میرم حیاط ماشین بازی میکنم
اره خیلی خوبه برو
ماشین کامیونش رو برداشت رفت حیاط
فرزانه گفت
عمه از میم بنویسیم
باشه شروع میکنیم
سرگرم بازی بودیم صدای اذان گوشیم اومد، وضو گرفتم حاضر شدم خواستم برم مسجد نماز جماعت داداشم اومد
_سلام داداش
_سلام کجا میخوای بری؟
مسجد نماز جماعت
من خیلی گرسنه هستم، نمازت رو خونه بخون زودتر ناهار بخوریم
چشمی گفتم سجادهام رو. پهن کردم اذان و اقامه گفتم نمازم رو خوندم، مینا ناهار گچکارها رو گذاشت داداشم براشون برد، بعد از صرف ناهار خودمون سفره رو جمع کردم، نشستم روی مبل داداشم گفت.
امروز بعد از ظهر کابینت آشپز خونت تموم میشه فردا ظهر هم سفید کاری خونه دیگه میتونی وسایلهات رو کامل تو خونهت بچینی
_ممنون داداش خیلی زحمت کشیدی فقط من حتما باید برم شهر دو تا چرخ خیاطی بگیرم یه میز برش هم باید سفارش بدم
اندازه میز برشت رو بگو من بدم اوستا حسین نجار برات درست کنه
باشه
ببخشید داداش چند تا صندلی هم میخوام
پس بشین هر چی میخوای لیست کن که میریم شهر یه دفعه همه رو بخریم بیایم...
با ذوق و شوق یه برگه و خودکار برداشتم هرچی که لازم داشتم و به ذهنم اومد نوشتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_293 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_294
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کاغذ رو گرفتم جلوی داداشم
فعلا اینها به نظرم اومد
نگاهی به برگه انداخت گفت
اگر نصب کابینت تا عصر تموم بشه همین امروز نیسان رفیقم رو میگیرم میریم وسایلت رو میخریم
خوشحال گفتم
انشاالله که تموم بشه
داداشم نگاهی بهم انداخت گفت
مریم نمیخوای روی خواستگاری مجید فکر کنی
سرم رو انداختم پایین
نه داداش نمیخوام
_بچه خوبیِها
_نه نمیخوام
_ببین خواهر من، با توجه به شرایطی که تو داری نمی تونی دیگه خواستگار به این خوبی پیدا کنی ها
سرم رو گرفتم بالا
مگه شرایط من چیه داداش یا مجید چه موقعیتی داره که من از دست بدم
_ تو بیوهای و مجید مجردِ
_داداش جان نه بیوگی من از شخصیت و کرامت من کم میکنه و نه مجردی مجید به فضیلتش اضافه میکنه، من همون مریم چهار سال پیش قبل از ازدواجم هستم
نفس بلندی کشید
ولی مردم اینطوری فکر نمیکنن
ادمها توی هر شرایطی که باشند، مردم فکر خودشون رو دارند
_من خیر تو رو میخوام حرف من رو گوش کن به مجید جواب مثبت بده
_ببخشید داداش نمیتونم
_آخه چرا؟؟
نگاهم افتاد به چهره نگران و. مضطرب مینا، نگاهم رو از مینا برداشتم رو کردم به داداشم
من هنوز نتونستم با مرگ احمد رضا کنار بیام، هنوز مهرش مثل روز های اول ازدواجمون به دلم هست
سری به تاسف تکون داد، گفت
خیلی خب، پاشو برو چایی بیار بخوریم الان نصاب کابینت میاد میخوام برم بالا سرشون
_چشم
رفتم تو آشپز خونه سه تا چایی ریختم اوردم گذاشتم روی میز پذیرایی، داداشم یکی از لیوانهای چای رو برداشت خورد تا لیوان رو. گذاشت توی سینی زنگ خونه رو زدن، رو کرد به من و مینا
فکر کنم نصاب کابینت باشه
آیفون رو برداشت
کیه؟
_بله بفرمایید
دکمه ایفون رو زد گفت
_دیدید گفتم نصاب کابینت هست
در هال رو باز کرد رفت توی حیاط
فرزانه اومد نزدیکم
عمه میتونی به من قلاب بافی یاد بدی
اره عزیزم قلاب و کاموا داری؟
بله دارم الان میارم
مینا به تندی گفت
بیار خودم یادت میدم
_ پس چرا قبلا هر چی بهت میگفتم یادم بده میگفتی حوصله ندارم
_حالا حوصله دارم برو بردار بیار
ملتمسانه گفت
مامان، دوست دارم عمه یادم بده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_294 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_296
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صورتش رو. مشمیز کرد، ادای فرزانه رو در اورد
میخوام عمهام یادم بده، خیلی خب یادت بده
فرزانه رفت قلاب و کاموا آورد بهش گفتم اول باید زنجیره رو یاد بگیری، مشغول آموزش بودم که داداشم در هال رو باز کرد، رو به من گفت
پاشو بیا آشپز خونه ات رو ببین خوب شده؟
تیز از جام بلند شدم، فرزانه و فرزاد هم دنبال من اومدن با داداشم و بچهها وارد خونم شدیم. از توی هال چشمم افتاد به کابینت هام، خیلی قشنگ به نظر رسید، پا تند کردم توی آشپز خونه، در کابینت ها رو باز و بسته کردم، لبخند پهنی زدم رو. کردم به داداشم
دستت درد نکنه عالی شده
مبارکت باشه بیا برو زود حاضر شو منم برم نیسان دوستم رو بگیرم بریم شهر وسیله هات رو بخر
بچهها گفتن
بابا ما هم بیایم
داداشم گفت
برید از مامانتون اجازه بگیرید
فرزانه گفت
بابا مامان از عمه خوشش نمیاد قبول نمیکنه
اخمی بهش کرد
عه این چه حرفیه اتفاقا مامانت خیلی هم عمهت رو دوست داره، برید ازش اجازه بگیرید
سه تایی اومدیم تو خونه داداشم، بچهها رفتن پیش مینا
مامان اجازه میدی ما با عمه بریم شهر
_نه کجا برید لازم نکرده
داداشم سرش رو کرد توی هال
مینا تو هم حاضر شو، به بچهها هم اجازه بده بیان همگی بریم
نه محمود جان من یه خورده کمرم درد میکنه نمیام اگر میخوای بچهها رو ببر
تو دلم گفتم خدا رو شکر که تو نمیای
چهار تایی حاضر شدیم داداشم نیسان دوستش رو گرفت رفتیم شهر و هر چی که لیست کرده بودم خریدیم و آوردیم، داداشم گفت
مریم اتاق خیاطیت حاضره بیا بریم وسایلت رو بچینیم
خوشحال گفتم
ممنون داداش بریم
از موکتهایی که داشتم کف اتاق پهن کردیم، و میز برش رو گذاشتم وسط صند لی ها رو چیدم دور تا دورش، چرخ خیاطیها و میزشونم گذاشتیم کنار دیوار. آینه بزرگی خریده بودیم اونم نصب کردم به دیوار...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گردو مرورگری است که به شکل هوشمند تبلیغات سایتها را حذف میکند.
علاوه بر این موتور جستجوی پیشفرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فراجستجوگر ایرانی🇮🇷 است و امکاناتی نظیر پیش نمایش بعضی از سایتها مثل یوتیوب - آپارات - ویکی پدیا - ... رو داره که بدون باز کردن اون سایتها با کلیک روی دکمه play زیر نتایج میتونید محتوای اون سایتها رو ببینید.
دریافت نسخه اندروید از بازار: 👇🏻
https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser
دریافت نسخه اندروید از مایکت: 👇🏻
https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️هر کسی لایق خدمت به امام زمان و در مسیر بودنش نیست...✅
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سالگرد پدرم نیومده بود هنوز. یک روز سرد زمستونی داشتم سبزی میخریدم، احساس مسئولیت داشتم.
برگشتم خونه دیدم سه چهار مرد سبیل کلفت و دوتا خانم مسن نشستن خونمون. خواستم بشینم و ببینم اینها کین که مادرم اشاره کرد برو بیرون، رفتم بیرون و و خواهرم بازی میکردم، یک ماهی گذشت دیدم رفت وآمد ها زیاد شده و از بین حرفها شنیدم آخر هفته عروسی مادرمه.
با ماست بندی محله که 41سالش بود و سه تا پسر داشت و خانمش فوت شده بود
با همون سن کمم خیلی بهم برخورد
و تا سر قبر پدرم دوییدم و گریه میکردم.
اون شب همونجا خوابم برد...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_296 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_297
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
زنگ زدم به الهه
سلام جانم مریم
سلام فردا ظهر کار گچکاری خونه من تموم میشه میتونی بیای اثاث من رو بچینیم
آره که میام
ممنون منم بهت قول میدم همه خیاطی های جهازت رو انجام بدم
ممنون، گلدوزی هم بلدی؟
شمسی خانم تیکه دوزی یادمون داد ولی گلدوزی نه، چطور مگه؟
خیلی دوست دارم بخچهها و رو بالشتیم رو. گلدوزی کنم
چرخی که خریدم گلدوزی هم داره، یه خورده تمرین میکنم یاد میگیرم
میگم مریم خوبه منم بیام پیشت خیاطی یاد بگیرم
آره بیا
پس به عنوان اولین شاگرد اسم من رو بنویس
چشم خانم حتما حتما
کاری نداری
الان نه ولی فردا کارت دارم
فردا هر ساعتی بهم زنگ بزنی من میام
بعداز خدا خافظی تماس رو قطع کردم
صدای مینا از توی حیاط اومد
بیاید شام حاضره
چهار تایی روونه خونه داداشم شدیم ، بعد از شام با فرزانه اومدیم توی اتاقش رخت خواب پهن کردیم زمین دراز کشیدم، از ذوقم تا اذان صبح خوابم نرفت، مرتب توی ذهنم اثاثم رو میچیدم و جا به جا میکردم، بعد از نماز صبح خوابم گرفت
با سرو صدای داداشم و مینا از خواب بیدار شدم، صبحانه خوردم، رفتم جلوی پنجره رو به حیاط ایستادم، به کارگرهایی که داشتن توی حیاط گچ درست میکردن نگاه کردم، صدایی از پشت بلند گو اومد
سبزی قرمه خوردن کوکو آش
چادرم رو سرم کردم، رو به مینا گفتم
زن داداش شما هم سبزی میخواهید بگیرم
نه من نمیخوام
اومدم کوچه، سبزی قرمه و آش گرفتم،
همه رو پاک کردم شستم خورد کردم،
رو کردم به مینا
سبزیهام رو بزارم تو یخچال شما
با بی میلی گفت بزار
گذاشتمشون توی یخچال
نگاهم افتاد به ساعت، دوازده ظهرِ، اومدم پشت پنجره گوشه پرده رو کنار زدم، لبخندی به لبم نشت کارگرها دارن باقی مونده گچ های روی زمین رو از توی حیاط جارو میکنن پس کارشون تموم شده، پرده رو انداختم زنگ زده به الهه، چند بوق خورد جواب داد
سلام تموم شد ؟ بیام
آره کارگرها دارن حیاط رو جارو میکنن،
پس من از سمت در خونه داداشت میام ممکنه تا من بیام اونها هنوز باشن
خیلی خب بیا
تماس رو قطع کردم منتظر نشستم که الهه بیاد، صدای زنگ خونه اومد تیز اومدم آیفون رو برداشتم
کیه؟
الهه هستم باز کن
دکمه ایفون رو زدم چادر سرم کردم رفتم حیاط
اومدی الهه
اره بیا بریم خونت رو تمیز کنیم گچکارا رفتن من داشتم زنگ میزدم سه تاییشون از در حیاط خودت اومدن بیرون
خوشحال گفتم بریم
تا غروب همه اثاثم رو چیدیم خسته وسط اتاق رو فرش دراز کشیده بودیم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾