فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گفتاری از شهید سیدمرتضی آوینی؛
"دویدن ، مبارزه ، نانوایی"
انقلاب همین است!
یک روز باید آستینهایمان را بالا بزنیم برویم
کار جهادی در سیستان و بلوچستان
یک روز پاچه هایمان را بالا بزنیم برویم برای کمک به سیل لرستان
یک روز دشمن را هزاران کیلومتر آنطرف تر از خانهی زن و بچه و ناموسمان نگهداریم...
روز دیگر در همین کوچه پسکوچهها ، شهر خودمان را ضدعفونی کنیم و در مساجدمان تولیدی ماسک راه بیاندازیم و پای کار جهاد برای سلامت همشهری هایمان بمانیم.
كُلُّناٰ فِــــداٰكِ ياٰ زِيْـنَـبْ(س):
آسمانِ عشق را یک کوکب است ..
عشق اگر عشق است عشقِ #زینب است ..
ما را مدافعان حـرم آفریده اند
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
#فراراززندانداعش
#قسمت_8
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند!
هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید...
ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد!
سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود...
ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم»
او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند...
دیگر ڪسے حرفے نزد!
مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینهے من بود و دو اسلحه روے سرم!
_رفتیم جلوتر پلیس راه بود...
آنجا را هم رد ڪردیم!
حس ڪردم داخل شهر شدیم!
جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین!
بیمارستان شان بود!
حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد...
دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند!
چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا میترساند ، شماره تلفنهایے بود ڪه همراه داشتم!
تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود!
فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند...
دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم!
یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله!
لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود...
با دیدن عڪس امام روے این پولها مرا شدید تر زدند!
داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!»
اوضاع برایم بدتر شد...
با دیدن پولها ولم نمےڪردند!
یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش...
ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم!
ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین...
با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل!
آنجا اتاق فرماندهان بود!
_وارد ڪه شدم حس ڪردم
هفت،هشت نفر دورم را گرفتند...
آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند!
جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم میزدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود...
_بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند! دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند!
پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند...
فیلم هم مےگرفتند!
یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند...
ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند!
آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار...
هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم!
حالم به گونهاے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد...
نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم!
دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم!
داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_8 _بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند! هر ڪسے مرا
#فرار_از_زندان_داعش
#قسمت_9
_بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن...
از ڪجا هستے!؟
ایران!
براے چه به اینجا آمدے!؟
اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست!
شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟!
تو سورے هستے و عربے بلدے!
وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد...
_ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود!
نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند!
همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!»
_شب شد دوباره من را از اتاق بردند...
ابوحسن آمد!
ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد...
به نظرم آن آدم بدی نبود!
البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود...
ابوحسن اسم مرا پرسید!
گفتم:«عماد»هستم!
فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند!
براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم...
این اسم ناگهان به زبانم آمد!
ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله!
پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر»
فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم...
یک چاے هم آورد!
با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند!
اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند...
لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!»
او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد!
ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله!
مُسَڪِّن آورد تا بخورم...
با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان!
_دفتر و خودڪار آوردند...
ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست!
آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد...
با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است!
او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن»
_سوال ها شروع شد!!!
سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا!
اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم!
_او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟
من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام!
حضرت زینب!؟
حضرت زینب دیگر ڪیست!؟
حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند...
شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید!
او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد...
فیلم هم مےگرفتند!
دوباره به اتاق بغلے انداختنم!
_شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود!
دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند...
رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت...
آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم!
میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن...
به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد!
بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند...
«نوزده ماه اسیر بودم!»
ابوحسن من را به زندان برد!
پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند...
_فردا شب مقدارے غذا آوردند...
یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند!
یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل...
مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن!
بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم!
بخاطر امام حسین(ع) آمدم!
از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!»
ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن!
همان ها را تڪرار کردم...
بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند!
در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند!
از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟
آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!»
چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود!
براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۰
_چهل روز گذشت...
روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند!
ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند...
گفتند: میخواهند من را ببرند و بڪشند!
آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین...
چشم هایم باز بود!
جلوے در چهار تویوتا پارک بود!
پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند...
تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود!
در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم...
آنها من را به مقرشان بردند!
_مقر آنها جاے تاریڪے بود!
فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم...
هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد!
آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند...
آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند!
مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است!
به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند...
آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند!
فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم...
این بار به گروه العمری فروخته شده بودم!
از وسط راه چشمهایم را بستند...
یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ!
آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین...
مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم !
با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!»
درست حدس زده بودم...
آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند!
بردنم داخل یک اتاق...
بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند!
بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟»
یعنی عماد چطوری!؟
اذیتت نکردند؟
گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟
همه شان از گروههاے خودتان هستند!
و با خنده گفتم: همه شان آدمهاے خوبے بودند...
عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے!
آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند!
جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود...
_پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم!
گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد...
آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله!
این چهار بچه
ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم...
هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند!
گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند...
به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید»
صبح فرمانده آنها آمد و پرسید:
از ایران هستے!؟
بله!
براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟
_چشم هایم را بستند و بردنم بیرون...
یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند!
پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند...
دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها!
سرم دوباره شڪست...
بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم!
گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے»
گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے!
_وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند...
شش ماه هم آنجا ماندم!
این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت...
مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست...
مےگفت:غذایت را بخور!!!
همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب!
مےگفت: «والک،دوباره بخور»
تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد!
آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قرائت سوره ی مبارکه؛
"#چهارقل"امروزهدیه میشه؛
به روح شهدای والا مقام❤️
#شهدای_گمنام🌷
من در قفس خویشم در فڪر پس و پیشم
ٺوفــارغے از اینها گمنــام ٺویے یامن؟!
من همنفس درد و اندیشھ بیمارم
ٺو همسخن زهـرا(س)گمنام تویے یامن؟!
❀°🌷°❀°🌷°❀°🌷°❀
کجاست اهل دلی
تا دعا کند قدری
که از دعای چو من
هیچ اثر نمی آید ...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#شهید_حمید_باکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجاید ای شهیدان خدایی
سلام بر شهدا
☘☘☘
واقعا
کی فکرش رو
میکرد
ادامه راهتان
اینقدر سخت باشد
بعد از شما
غرق شدیم
در روزمرگی هایمان
و گیر کردیم
به سیم خاردار نفس
#دعایمان_کنید.
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘☘
شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام.
شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسانها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار میگیرد.
اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا بگوئید:
در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید.
مبادا *ارزشها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضیها* ارزشمند می شوند.
می بینید که چگونه ما را *غریبه* میپندارند!
آن روزها:
*قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن*
بر می گشتیم.
*راست قامت*
می رفتیم.. *کمر خمیده*
بر می گشتیم.
*دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها*
بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنیدکه:
ماهم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما با *دل* رفتیم... *بیدل* برگشتیم.
با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم.
با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم.
با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم.
با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم.
مااکنون *پریشان* هستیم.
اما *پشیمان* نیستیم.
*ما* همان کهنه *رزمندگان* پیادهایم که *سواری* نیاموختهایم.
*ما* همان هایی هستیم که به *وسوسهی قدرت* نرفته بودیم.
میدانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟
*۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم.
ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم.
رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
*این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند* از ما نیستند .
این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست.
*ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم.
اما *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمندهایم,,
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟
شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.
حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید.
*بگذارم و بگذرم*
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قحطی در ترکیه مردم را به جان هم انداخت
یک وقت اشتباه نکنید اینجا کشور جنگ زده سوریه نیست که ۹ سال است تروریستهای چند ملیتی و دستپروردگان عردوغان در حال آدمکشی در آنجا هستند، اینجا سوریه نیست که پدرخوانده تروریستها ارتشش را برای حمایت از آنها راهی ادلب کرده است!! اینجا ترکیه, جایی است که رئیسجمهورش همین دو روز پیش ادعا کرد که ترکیه از ویروس کرونا قویتر است و حالا خودتان نگاه کنید که شکمهای گرسنه از همه چیز قویتر هستند.
بله اینجا ترکیه است که مردم برای یک تکه نان به جان هم افتادهاند و در حال تکه پاره کردن یکدیگر هستند، اینجا کشوری است که ۲۰ سال است عردوغان بر آن حکم میراند و به هر شکلی که خواسته آن را اداره کرده و امروز فقط با یک اعلام حکومت نظامی اینگونه به هم ریخته و مردم در حال دریدن یکدیگر هستند.
در طول دو هفته گذشته که مردم ترکیه به صورت علنی درگیر مبارزه با کوروناویروس بودند، اردوغان همچنان ارتش اشغالگر خود را راهی سوریه میکرد تا به حمایت از تروریستها ادامه دهد، اما اوضاع در ترکیه آنقدر خراب است که او ناچار شد تا حکومت نظامی اعلام کند!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قحطی ترکیه مردم رو به جان هم انداخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار شهادت چیست ؟
وصیت شهدا.....
🔰فرازی از وصیت نامه
شهید جواد حقایق پور🌷
اى مردم! نگویید که من به خاطر بعضى چیزها به جبهه رفته ام؛
خیر فقط و فقط به خاطر خدا و گسترش انقلاب اسلامى بوده که وظیفهاى بر گردن همگى ماست.
بعضیها میگویند، بگذار هر وقت واجب عینى شد، خواهیم رفت.
اگر بخواهیم اینطور فکر کنیم تا به حال همه چیزمان رفته بود.
چرا؟
چون اکنون جبهه نیاز به نیرو دارد.
به هر جهت این انقلاب براى همگى ما حجت است و فرداى قیامت کسى نمیتواند عذر و بهانهاى بیاورد که من پیر بودم و یا بچه داشتم.
ضمنا" قدر بسیج محل را بدانید و یاریشان کنید.
شبها نگهبانى بدهید و اینها کسانى هستند که مظلومند و با کمترین امکانات کارهاى مهمى انجام میدهند.
🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🎋زیارت حضرت رقیه(س)
🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ،
🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ
🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ،
🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ،فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ،
🎋الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
#التماس دعا 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقدیم_به_حافظان_جان
تقدیم به همه پرستاران و پزشکان از جان گذشته ها و تمامی کادر پیشگیری و درمان که هر کدوم به نوعی دارن زحمت میکشن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️تا رابطه ی ما با ولی امر قوی نشود، آیا کار ما درست میشه؟؟
باید بدانیم، علاج ما اصلاح نفس است..
🔺 آیتالله بهجت(ره)👆
🔹با اعتراف به اینکه [مشکلات] عمل از خودمان است که به سر ما آمده و میآید، تا خودمان را اصلاح نکنیم و با خدا ارتباط نداشته باشیم، با نمایندههای خدا (اهلبیت علیهمالسلام) ارتباط نداشته باشیم، کارمان درست نمیشود؛ تا رابطه ما با ولیامر، امام زمان صلواتاللهعلیه قوی نشود، آیا کار ما درست میشود؟! بدون اصلاح نفس؟ [آیا] میشود تا خودمان را اصلاح نکنیم کار درست بشود؟ تا در عالم راشی و مرتشی و رائش (رشوهدهنده و رشوهگیرنده و واسطه رشوه) هست کار تمام میشود؟!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_34 وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد! حلقه ی با
#قبلهعشق
#قسمت_35
شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم و چشمانم
را می بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند. تنها راه نجات،
یادداشت نکردنشان است! بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه می کنم.
باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تا س*ی*ن*ه ام باال می کشم. به سقف
خیره می شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم
افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم:
"دلم برای محمدمهدی تنگ شده" با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند
کجی
می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی
پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پالستیکی را پر از آب کرده، با عجله به اتاقم می
آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان
از نگرانی های بیخودش! دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی
پیشانی ام می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم می
دود، دستهایم را مشت می کنم و بالفاصله بعد از چند لحظه به حالت اول
باز میگردم. مادرم کنارم روی تخت مینشیند و محبتش را در قالب غر برایم می
گوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش؟ حرف گوش نکن باشه؟! قبلا می گفتی کاپشن زیر
چادر پف میکنه. خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت
چیکار کردی! از درستم عقب افتادی!
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر
می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه
بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم
می گذارد. خم می شود، صورتم را می ب*و*س*د و برای آماده کردن سوپ از اتاق
بیرون می رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم!
به نظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه می
کنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا
بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنارتخت و روی زمین افتاده، دراز می