eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
781 عکس
418 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — مامان، تو منو دوست دار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ ،فصل دوم به قلم (لواسانی) ناصر گفت: — راست میگه بچه، یه زنگ بزن به محمد، بگو پولو واریز کنه. — باشه، بزار ناهار بخوریم، بعد از ناهار زنگ می‌زنم. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم. چند تا بوق خورد، جواب داد: — بفرمایید. معمولاً هر وقت ناراحت باشه، این‌جوری جواب میده. اهمیتی به لحنش ندادم و گفتم: — سلام، حالتون خوبه؟ جواب سلام و احوال‌پرسیمو نداد، سرد گفت: — امرتون؟ — زنگ زدم بگم سهم سود ما رو بریز. پولشو لازم دارم. — چه سهم سودی؟ سهم سود تو اون اختلافیه که تو زندگی من انداختی. باید تو زندگی تو هم بیاد. حالا نه عینِ من، یه جور دیگه.اگه قراره ما اذیت بشم، شما هم باید اذیت شید! یه لحظه خشکم زد. یعنی چی؟ این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ زینب هنوز یه بچه‌س، نادونی کرده، نباید اون حرفو می‌زده، اما این چه ربطی به خرج خونه ما داره؟ نگاهم افتاد به ناصر که داشت به تلفنم گوش می‌داد. اگه اعتراض می‌کردم، ناصر می‌فهمید چی شده. خودمو کنترل کردم و آروم جواب دادم : — بله، متوجهم. اشکالی نداره، خداحافظ. تماس رو قطع کرد. قلبم تند می‌زنه. تمام بدنم از خشم و ناراحتی می‌لرزه ،خدایا، این آدم چطور می‌تونه انقدر بی‌رحم باشه؟ این رسم مسلمونیه، حداقل یه کم انسانیت داشته باش! رزق و روزی ما رو چرا قطع می‌کنی؟ باید یه بهونه پیدا کنم برم خونه عمه هاجر، بهش بگم با محمد صحبت کنه یه سینی چای ریختم و نشستم کنار ناصر. عزیز گفت: — مامان! عمو محمد نگفت کی پولو می‌ریزه؟ لبخند زدم — مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده، گفت دو سه روز دیگه عزیز اخم کرد: — حالا من فردا چه جوری تو مدرسه مسابقه بدم؟ — کفشتو امروز برات می‌خرم، نگران نباش. — ممنون مامان! پس تا ساعت پنج بریم دیگه، باشه؟ — باشه عزیزم، ساعت پنج میریم. به خودم گفتم: «یه نیم ساعت میشینم پیش ناصر، بعد میرم خونه عمه هاجر باهاش صحبت کنم.» توی این نیم ساعتی که پیش ناصر نشستم، همین‌طور از دست محمد حرص خوردم. تو دلم گفتم: «ایکاش میشد خودم گاوداری رو بگردونم که دیگه محتاج محمد نباشم و این‌طوری برامون گربه‌رقصونی نکنه.» نگاهم رو دادم به ناصر. «چند روزه مامانت رو ندیدم. امروز می‌خوام برم یه سری بهشون بزنم.» سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت: «باشه، برو.» ولی زود بیا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر گفت: — راس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم کنار رخت‌آویز که روسری چادرم رو سرم کنم، زینبم وایساد رو به روم. _منم میام. نمی‌خوام ببرمش چون میترسم حرف‌هایی که بین من و عمه زده میشه رو به کسی بگه و برام دردسر بشه. نگاهم رو دادم بهش _نه، تو بمون پیش بابا، تا من بیام. شونه‌ انداخت بالا: نمی‌خوام. منم باهات میام. ناصر صدای ما رو شنید، سر چرخوند سمت من: _زینبم با خودت ببر. بچه‌م دوست داره بیاد. ناچار قبول کردم: _باشه، روسریت رو سرت کن، بیا. دهنش رو کج کرد: حالا نمی‌شه اینو سرم نکنم؟ من که هنوز تکلیف نشدم. لبخند کم‌ رنگی زدم _نه عزیزم، از الان باید سرت کنی برات عادت بشه که وقتی تکلیف شدی، روسری رو از سرت در نیاری. با پررویی تموم ابرو داد بالا _وقتی بزرگ بشم، سرم نمیکنم. ناصر که صدای زینب رو شنید، اخم کرد و با جدیت بهش نگاه کرد: _چی گفتی زینب؟ زینب ترسید و با تته‌پته جواب داد: _با مامان شوخی کردم. ناصر چشماش رو براق کرد و با لحن جدی گفت: _شوخی بدی بود، بابا. دیگه از این شوخی‌ها نکنیا. اگه بابا رو دوست داری، هیچ وقت روسری نباید از سرت در بیاد. متوجه شدی؟ زینب مودب جواب داد: _بله بابا، چشم. _آی قربون اون چشمای خوشگل دخترم برم. حالا روسریتو بیار، خودم سرت کنم. زینب نشست کنار باباش. ناصر با محبت روسری رو انداخت رو سر زینب و زیر گلوش گره زد. پیشونیش رو بوسید و گفت: _حالا با مامانت برو. سلام منو هم به مامان هاجر برسون. زینب با گفتن "باشه" بلند شد و اومد سمت من نگاهم رو دادم به آسمون، با تمام وجودم از ته دلم دعا کردم که خدایا سایه این مرد رو بر سر ما نگه‌دار. من اگه ده روزم با زینب با هر زبونی حرف می‌زدم، اینطوری حرف گوش نمی‌داد، ولی به یه حرف ناصر چشم گفت. زیر لب زمزمه کردم: بنازم به این اقتدار مردانت، ناصر جان. با زینب از خونه اومدیم بیرون. مسیرمو کج کردم سمت خونه مامانم. زینب پرسید: مامان، مگه نگفتی می‌خوای بری خونه مامان هاجر؟ چرا دخترم، اول بریم خونه مامان من یه کاری اونجا دارم، بعدش می‌ریم خونه مامان هاجر. زینب خیلی تیزه، به سختی می‌شه سرشو کلاه بزاری. چادر منو کشید و گفت... اسمم زهره است... سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم! اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!" رضا برام نامه نوشت: "من تو رو می‌خوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر می‌کنیم تا بابات راضی بشه..." و من جواب دادم: "منم دوستت دارم..." اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامه‌م رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍 رمان نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم کنار رخت‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) راستشو بگو، می‌خوای منو ببری بذاری خونه مامان جون، خودت بری خونه مامان هاجر؟ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، خنده‌ای کردم. اول دستش رو گرفتم که فرار نکنه سمت خونه عمه چون درست نیست من تو کوچه دنبالش بدوم. بعد گفتم: _آره. نگاهش رو داد به من و سرش رو تکون داد: آهان، پس می‌خواید یه حرف‌هایی بزنید که من نشنوم، آره؟ ولی من میام خونه مامان هاجر، باید منو ببری. دستش رو کشیدم سمت خونه مامانم: _نه عزیزم، نمی‌برمت. همزمان که داشت تلاش می‌کرد دستشو از دست من بکشه، گفت: می‌ترسی حرفاتو جایی بگم؟ نگاهم رو دادم بهش و گفتم: بله، دقیقاً. از همین می‌ترسم. ملتمسانه خواهش کرد: _نه مامان، قول میدم هرچی شنیدم به هیچ‌کس نگم. _نه عزیزم، یه وقت می‌گی برام دردسر میشه. بعدم مگه تو کیفتو در حیاط پرت نکردی که بری خونه مامان جون؟ خب الان دارم می‌برمت دیگه. _اون موقع ترسیدم منو ببری خونه، هی دعوام کنی، غر بزنی که چرا به ترانه خندیدی می‌خواستم برم خونه مامان جون، ولی الان نمی‌خوام برم اونجا، می‌خوام باهات بیام خونه مامان هاجر. اهمیتی به حرفش ندادم و دستشو کشیدم سمت خونه مامانم. اونم خودشو ول کرد روی زمین. لبم رو به دندون گرفتم: زینب، این کارا چیه می‌کنی؟ زشته، یه وقت یکی ببینه، بلند شو. ابرو انداخت بالا: نمیام، باید منو ببری خونه مامان هاجر. قول میدم هرچی شنیدم به کسی نگم. اینطوری که این افتاده روی زمین و منم زورم نمی‌رسه بغلش کنم، زشته. یه وقت یکی ببینه، بد میشه. _باشه، می‌برمت. اما من تو اتاق با عمه حرف می‌زنم، تو باید بیرون باشی. شنیدی؟ زینب تو چشمام زل زد: _نمی‌ذاری حرفاتونو بشنوم؟ نخواستم دیگه بهش بگم که فضولی می‌کنی، گفتم: _یه حرفایی هست که بزرگ‌ترها می‌زنن، بچه‌ها نباید بشنون. _باشه، ببرم. من نمیام تو اتاقی که تو با عمه حرف می‌زنی. قبول کردم و دستشو رها کردم. از روی زمین بلند شد، لباسشو تکوند، ولی هنوز خاکی بود بهش گفتم صبر کن، من لباستو با دست تمیز کنم. با دستم زدم روی لباسش، خاک‌ها رو از لباسش گرفتم. با هم حرکت کردیم سمت خونه ی عمه هاجر. تا نزدیک خونه شدیم، زینب دوید و زنگ رو زد. صدای سید عباس اومد: کیه؟ زینب جواب داد: ماییم، باز کن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) راستشو بگو، می‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در باز شد و وارد خونه شدیم. عمه، ناهید و سید عباس خیلی از دیدن ما خوشحال شدن. بعد از سلام و علیک گرم، ناهید بغلش رو باز کرد و زینب رو تو آغوش کشید و صورتش رو بوسید. _چطوری عزیز دلم؟ حالت خوبه؟ زینب با لبخند جواب داد: _ممنون، خوبم. شما خوبید؟ عمه، ما اومدیم اینجا که مامانم یه حرف مهمی به مامان هاجر بزنه. عمه هاجر خنده‌ی بلندی کرد و بغل وا کرد _بیا بغلم! یه بوسم بده خستگیم در بیاد بعدم ببینم حرف مهم مامانت چیه؟ زینب رفت بغل عمه هاجر، سید عباس نگاهش رو به دوخت به زینب _خب شاید مامانت نخواد ما بدونیم که می‌خواد به مامان هاجر حرف مهمی بزنه. تو داری اینطوری همه چی رو لو می‌دی! زینب از تو بغل عمه هاجر به تندی جواب داد: _تو چیکار داری؟ ناهید زد زیر خنده و رو کرد به سید عباس _ای بابا، ول کن دیگه! بچه‌م می‌خواد برامون شیرین زبونی کنه سید عباس چشماش رو ریز کرد _آره، خیلی شیرینه! حالا بهش بخندید تا اینم فکر کنه کارش خوبه عمه هاجر نگاهش رو به من انداخت: _چی شده نرگس جان؟ حرف مهمت چیه؟ یه نفس عمیق کشیدم _عمه جان، میشه تو اتاق با هم صحبت کنیم؟ عمه سری تکون داد _آره عزیزم، چرا نشه؟ نگاهمو به ناهید دادم: _ببخشیدا، شرمنده. ناهید لبش رو گاز گرفت _این چه حرفیه نرگس جان؟ چرا شرمنده‌، راحت باش. عمه دستشو گذاشت رو زمین و زیر لب زمزمه کرد _یا علی به سختی بلند شد _روی مبل می‌شینم، کمرم درد می‌گیره، روی زمینم می‌شینم سختمه بلند بشم. هر دو رفتیم تو اتاق. در رو بستم. عمه خواست بشینه، بهش گفتم: عمه جان، بشین رو صندلی، بلند شدن برات راحت‌تره. نشست روی زمین _نه عمه، بشینم روی زمین برام بهتره. تو هم بشین، ببینم چی شده؟ صدای سید عباس از بیرون اومد: زینب، فال گوش واینسا! زینب با لحن تند جواب داد: _به تو چه! فضولو بردن جهنم، گفت هیزمش تره! عمه ناهید، ببین سید عباس تو کار من دخالت میکنه _عمه جان، کارت زشته! از پشت در بیا این طرف. رو کردم به عمه هاجر: ببخشید، بذارید من یه چیزی به این زینب بگم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) در باز شد و وار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در رو باز کردم و یه نگاه تیز و تهدیدآمیز بهش انداختم. همین که منو دید، سریع پا تند کرد و رفت رو مبل کنار ناهید نشست. در رو بستم و اومدم کنار عمه. عمه هاجر نگاه پر از سوالی بهم انداخت _ دلم داره می‌ترکه! چی شده نرگس جان؟ تمام ماجرای مهدی و مهدیه و محمد و اون قضیه سود گاوداری رو براش توضیح دادم. عمه رنگش پرید و چشماش گرد شد. _ گفتی مهدی شوهر مهدیه زن گرفته؟ _ نه نه عمه جون، من اینو نگفتم. زن گرفته یا نگرفته رو دقیق نمی‌دونم، فقط ما دیدیم تو ماشین با یه خانم نشستن، می‌خندن و بستنی می‌خورن. از اون روزم دیگه مهدیه رو ندیدم. اما اینجوری که محمد پولمون رو نمیده، انگار یه مشکلی پیش اومده چشماش پر از اشک شد و با لحن تاسف باری گفت _ آخی بچه‌ام! مهدیه، نیلوفرم که چند وقتی هست نیومده اینجا. من ازشون بی‌خبرم. بخدا نرگس، نمی‌دونم چیکار کنم از دست این محمد. داره با این کاراش ما رو می‌کشه. به جای اینکه دست راستی باشه برای برادر جانباز ناتوانش و سایه‌‌ای باشه رو سر شماها، شده بلای جونمون. نرگس جان، باور می‌کنی بعضی وقتا از دست کارای محمد دلم می‌خواد بمیرم! سرم رو می‌گیرم به آسمون می‌گم خدایا، ناشکری نمی‌کنم ولی دیگه توان این رفتارها رو ندارم. نمی‌دونم چرا این کارا رو می‌کنه. زن و بچه‌ش رو اسیر کرده، تن ما رو هر روز به یه بهونه‌ای می‌‌لرزونه. شماها رو اذیت می‌کنه. هر چی هم براش دعا می‌کنم که هدایت بشه، دعاهام به اجابت نمی‌رسه. قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد و مکثی کرد، بعد ادامه داد: _ می‌بینم این روزا با حاجی قاطی شده، پس بگو می‌خواد برای خودش طرفدار جمع کنه. _ عه، آقا جونم! می‌بره گاوداری؟ _ بعضی روزها آره، الان دیگه چند روزیه که هر روز میاد می‌برش. امروزم بردش. _ حالا عمه، من چیکار کنم؟ عزیز، کفش فوتبالش پاره شده، گفته برام کفش بخر. ناصرم می‌گه پنج‌شنبه بیا بریم شاه‌عبدالعظیم، منم پول ندارم. عمه نفس عمیقی کشید _ من دارم بهت میدم، برو کارتو راه بنداز. با محمد صحبت می‌کنم که پولتون رو بده. _ ممنون عمه، محمد پولمون رو بده. بهت برمی‌گردونم. _ باشه عزیزم، قابل تو نداره. کش‌دار صدا زدم: _ عمه؟ _ جان عمه؟ _ امروز به فکرم رسید. خودم گاوداری رو بگردونم. اینجوری دیگه محمد به هر بهونه‌ای شل کن سفت کن راه نمیندازه. این دفعه چندمه که سود ماهانه رو به بهانه‌های مختلف به ما نمی‌ده. عمه لبش رو گاز گرفت، و زد روی دستش..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) در رو باز کردم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ چی می‌گی نرگس جان؟ مگه گاوداری جای توئه؟ اونم یه زن جوون بر و رو دار، می‌خوای بری با یه مشت مرد سر و کله بزنی؟ _ عمه جان، اولا رومو بیشتر می‌گیرم، بعدشم یه فکری می‌کنم که مستقیم با آقایون حرف نزنم. باور کن محمد عقل معاش نداره. روز به روز سود گاوداری داره کمتر می‌شه. اگه خودم برم، درآمدمون بهتر میشه. دستش رو به نشونه نه گرفت سمت من _ حرفشو نزن!اول اینکه اگر حاج نصرالله بفهمه پاتو گذاشتی تو گاوداری سکته میکنه. دوم اینکه ناصر رو به کی می‌خوای بسپاری؟ خودت که می‌دونی تو نباشی، اون داروهاشم یادش میره بخوره. _ برای همه اینا می‌شینم برنامه‌ریزی می‌کنم. ابروهاشو داد بالا. _ اگه داری با من صلاح و مشورت می‌کنی، میگم نه! نفس بلندی کشیدم. _ باشه، در مورد گاوداری بعداً با هم مفصل صحبت می‌کنیم. حالا شما با محمد صحبت کن، پول ما رو بده، خیلی احتیاج دارم. _ باشه، همین امروز بهش میگم. _ عمه جان یه زحمت دیگه هم برات دارم. _ جانم بگو، تو رحمتی عزیزم. _ ناصر می‌گه بیا با هم بریم شاه‌عبدالعظیم. اما باید یکی بالا سر بچه‌هام باشه، شما می‌تونی بیای؟ _ وای نه، زینب و امیرحسین با هم نمی‌سازن، می‌پرن به هم. همدیگه رو می‌زنن. نمیتونم جداشون کنم مادر، من اعصاب ندارم! لبخند محوی زدم. _ عمه جان، زینب اون روز اردو داره، خیالت راحت باشه، نیست. سری تکون داد. _ باشه، اگه زینب نیست، میام. عمه بلند شد از کیفش یه کارت درآورد و گرفت سمت من. _ بیا عزیزم، توی این کارت پول هست، برو هر چقدر لازم داری ازش بردار. کارت رو ازش گرفتمو صورتشو بوسیدم. _ خیلی ممنون که انقدر هوای زندگی منو داری عمه. دست انداخت گردنم، اونم منو بوسید و در گوشم نجوا کرد _ منم از تو ممنونم، عروس وفادارم، خانوم مومنم. از آغوشش جدا شدم. در اتاق رو باز کردم، اومدیم بیرون. ناهید نگاهی انداخت به عمه، نگران پرسید: _ چی شد مامان؟ چرا انقدر رنگ روت پریده؟ عمه سرشو انداخت پایین. _ چیزی نیست، نگران نشو... بعد از خواستگاری اصرار داشت که صیغه کنیم میگفت عقد الکیه اما زیر بار نرفتم گفتم یا عقد یا هیچی زن صیغه ای عین دستمال کاغذیه وقتی دید کوتاه نمیام گفت میرم محضر برگه میگیرم برای ازمایش دو روز بعدش رفتیم ازمایش بدیم بیشتر بیرون رفتن های من و شهرام در حد یکی دوساعت بود نه بیشتر اما اینبار کارمون طول کشید و متوجه یه تماسهایی شدم که شهرام سعی میکرد من نبینم و گوشیش رو قایم میکرد کمی هم مضطرب بود میگفت .... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ چی می‌گی نرگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه زنگ بزن به نیلوفر بگو پاشه بیاد اینجا باهاش کار دارم. ناهید گره ای تو ابروهاش انداخت _اتفاقی براشون افتاده؟ عمه سرشو انداخت بالا. _نه، کاری که بهت می‌گم انجام بده. _باشه، زنگ می‌زنم. دلم شور افتاده. چی شده؟ به منم بگید. ناهید سرشو چرخوند سمت من. _نرگس جان، تو یه حرفی بزن. نفس بلندی کشیدم. _والا، ما رفتیم عکس‌های زینب رو… زینب نگذاشت ادامه بدم حرفم رو قطع کرد و گفت _عمه، ما رفتیم عکس‌های منو بگیریم بدیم مدرسه. اونجا عمو مهدی توی یه ماشین با یه خانم مانتویی داشتن می‌خندیدن و بستنی می‌خوردن. ناهید هاج و واج از شنیدن این خبر، نگاهش رو انداخت به من. الان تو اتاق داشتی این حرفا رو به مامان می‌گفتی؟ _اینم گفتم، ولی به خاطر یه مطلب دیگه‌ای اومدم اینجا. زینب نگاهی به ناهید انداخت. _من می‌دونم مامانم برای چی اومده اینجا. ناهید سرشو چرخوند سمت زینب. _ زینب جان به من بگو برای چی اومدید اینجا؟ زینب نگاهی به من انداخت. _آخه به مامانم قول دادم نگم. عمه هاجر صداشو برد بالا _ناهید، زنگ می‌زنی یا می‌خوای جون به لبم کنی؟ ناهید شماره خونه محمد رو گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی به نیلوفرگفت: _مامان می‌گه بیا اینجا. والا الان یه حرفایی شنیدیم، حالا بیا اینجا، مامان نگرانه. خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت رو دستگاه تلفن. عمه هاجر کنجکاو پرسید: نیلوفر چی گفت؟ ناهید با تاسف سری تکون داد. خیلی ناراحت بود، مثل اینکه قضیه مهدیه جدیه. رو کردم به عمه. _ببخشید، با اجازتون من می‌رم خونه. زینب دستم رو گرفت. مامان، من اینجا می‌مونم. نه، تو از مدرسه اومدی، تکالیفت رو انجام ندادی. با التماس گفت: آخه دختر عمو مهدیه‌ام میخواد بیاد اینجا بزار بمونم شب انجام میدم، _گفتم نه یعنی نه! بیا بریم. از عمه و ناهید خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. ناصر پرسید: _مامانم چطور بود؟ _خدا رو شکر خوب بود. امیرحسین از مدرسه اومد. _آره، ناهارش رو خورد، رفت اتاقش خوابید. عزیز صدام کرد. _مامان. برگشتم سمتش. _جانم. _بریم برای من کفش بخریم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه زنگ بزن به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیر حسن اومد جلوم ایستاد. _مامان، کفش ورزشی‌ منم پاره شده، برای منم می‌خری؟ لبخندی بهش زدم. آره عزیزم، برای تو هم می‌خرم. لباس بپوش، بیا بریم خرید. زینب گفت: _برای امیر حسن می‌خری، منم می‌خوام. نگاهی بهش انداختم. _تو که داری، تازه برات کفش خریدم. _خب، بازم دلم می‌خواد. واااا، مگه خوراکیه که تو دلت می‌خواد؟ زینب رو کرد به ناصر: _ببین بابا، مامان می‌خواد برای عزیز و امیرحسن کفش بخره، برای من نمی‌خره! ناصر لبخندی بهش زد. _آخه تو داری، بابا جون. _خب، اینا بخرن، منم دلم می‌سوزه، می‌خوام. ناصر رو کرد به من: _یه دم‌پایی هم برای زینب بخر. سر چرخوند سمت زینب. _خوبه بابا. زینب خودشو لوس کرد. _نه، کفش! ناصر بغل وا کرد: _بیا، یه بوس به بابا بده و به دم‌پایی راضی شو. زینب دلخور رفت تو بغل باباش، ناصر بوسش کرد و گفت: _قول بده وقتی رفتید برای خرید، مامان رو اذیت نکنی، باشه؟ زینب صورت ناصر رو بوس کرد و گفت: _باشه، قول میدم دختر خوبی باشم. ناصر صدا زد: _امیرحسن، بابا تو هم بیا، یه بوس به من بده و برو. امیرحسن خندان رفت بغل باباش، همدیگه رو بوس کردن. بعد چهار تایی از خونه اومدیم بیرون. کفش‌های پسرا و دم‌پایی زینب رو خریدیم و برگشتیم خونه. گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه ی گوشی، شماره عمه افتاده بود. دکمه پاسخ رو زدم. _سلام عمه جان، حالت خوبه؟ _سلام عزیزم، خوبم، خدا رو شکر. نرگس جان، محمد فعلاً عصبانیه و می‌گه براتون پول واریز نمی‌کنم. تو کارت من پول هست، فعلاً دستت باشه، خرج کن تا بیشتر باهاش صحبت کنم و راضیش کنم. _باشه عمه جان، خیلی ممنون. تماس رو قطع کردم و به خودم گفتم: اینطوری نمیشه. هفته دیگه شنبه با جواد صحبت می‌کنم، دو تایی گاوداری رو می‌چرخونیم. هر کسی هم بدش میاد و به غیرتش برمی‌خوره، بیاد خرجی خونه من رو بده تا نرم. اصلاً برای اینکه خیالم راحت بشه، الان بهش زنگ می‌زنم. رو کردم به ناصر: _من تو حیاطم کارم داشتی، صدام کن. _تو حیاط چیکار داری؟ _به هم ریخته‌ست، یه خورده جمع و جور کنم. _باشه، برو... وقتی با دختری که عاشقش بودم ازدواج کردم هیچی از مال دنیا نداشتم زنم همه جوره باهام بود تا خودمون رو جمع و جور کردیم و زندگی ساختیم و وضع مالیمون خوب شد نمی‌دونم چی شد که وقتی چشمم به اون دختر خورد همه چی یادم رفت و... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d داستانی عبرت انگیز هم برای آقایان و هم خانمها👌 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیر حسن اومد ج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم تو حیاط، شماره‌ی جواد رو گرفتم. چند بوق خورد جواب داد. _ بَه! سلام به آبجی گلم! چطوری؟ خوبی؟ _ سلام جواد جان، خدا رو شکر. تو خوبی؟ _ الحمدلله! زیر سایه‌ی امام زمان، خوبم. چه خبر؟ _ خبر داغ دارم برات. _ چی هست؟ بگو ببینم! _ مردش هستی بیای با هم گاوداری رو بچرخونیم؟ _ والا ریش و سبیل که دارم، ولی اگه بخوام با محمد دربیفتم، ترجیح میدم این ریش و سبیل رو بزنم! _ مسخره‌بازی درنیار جواد! دارم جدی باهات حرف می‌زنم. _ جون خودت! منم جدی گفتم. _ ببین، یه مسائلی هست که تو نمیدونی. اگه بدونی، مطمئنم باهام همراه می‌شی. _ چی شده نرگس؟ این‌جوری گفتی، دلم شور افتاد. _ پشت تلفن نمی‌تونم بگم، باید ببینمت. _ تا تو بخوای منو ببینی، من از دلشوره تلف شدم! بگو ببینم چی شده؟ _ قول میدی تا من ازت نخواستم، هیچ کاری نکنی؟ _ قول میدم. _بگو به جون مامان قول میدم. _ خودتم می‌دونی اگه شرایطی پیش بیاد، من پابند قول‌هام نیستم. پس نمی‌تونم جون مامان رو قسم بخورم. _ پس صبر کن، همدیگه رو دیدیم، برات میگم. _ ببین نرگس، من امروز پادگانم، نمی‌تونم بیام. تا فردا هم فکر و خیال منو روانی می‌کنه! بگو چی شده؟ _ باشه، بهت میگم. فقط اگه احساسی بشی و زودتر از اون چیزی که بهت گفتم، دست به کاری بزنی، خرابکاری بار میاری که اوضاع زندگی من از اینی که هست، بدتر میشه. _ نرگس جان، آبجی! مگه زندگیت چی شده؟ به جون جوادت، بگو خلاصم کن! _ ببین، محمد تا حالا چند بار وقتی از من ناراحت شده، سود گاوداری رو نداده و از نظر مالی خیلی اذیت شدیم. این ماه هم یه بهونه درآورده و پول ما رو نمی‌ده. مجبور شدم از عمه هاجر قرض بگیرم. از طرفی عقل معاش نداره، بلد نیست گاوداری رو بچرخونه. هر ماه درآمدمون کمتر میشه، چند تا از گاوهامونم تا حالا تلف شدن. اگه خودم گاوداری رو بچرخونم، هم زندگیم بهتر میشه، هم می‌تونم وسعتش بدم. ولی چون زنم، به مشکل بر می‌خورم. تو که کنارم باشی، هم حرف پشت سرم درنمیاد، هم اون کارایی که طرف حسابمون مرده، تو انجام میدی. _ عجب ناکسیه این محمد! از این کاراش خجالت نمی‌کشه؟ _ معلومه خجالت نمی‌کشه، وگرنه این کارا رو نمی‌کرد. حالا چی میگی؟ پایه‌ای؟ _ ببین نرگس، خودت منو می‌شناسی، من بی‌کله‌م! یعنی اگه کاری رو بخوام انجام بدم، لودر برمی‌دارم، هر چی سر راهم باشه، جمع می‌کنم، می‌ندازم دور. فردا نگی چرا این کارو کردی ، چرا اون کارو نکردیا! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم تو حیاط،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) «تو احترام حاج نصرالله و عمه هاجر رو نگه دار. برای کارمون همون بی‌کله‌گیت خوبه!» – «ناصر رو چیکار می‌کنی؟ اگه یه خبری بهش برسه و حالش بد بشه چی؟» «ناصر با من، نمی‌ذارم از تنش‌های احتمالی چیزی متوجه بشه.» «نرگس، خیــــلی جیگر داری! می‌دونی داری میری تو دهن شیر؟» لبخند زدم و با جدیت گفتم: «اگه منظورت از شیر، محمده... اون شغالم نیست، فقط بلده هارت‌وپورت کنه! حالا میرم گاوداری، بهش نشون میدم چطوری باید کار کرد.» «باشه آبجی، من هستم. فقط خودت می‌دونی که من یه شب پادگانم، یه شب خونه، تا خدمتم تموم نشه همینه.» «باشه، همون یه روز درمیونم بیای خیلی خوبه. همین که بدونم هستی کافیه.» «حالا از کی شروع می‌کنی؟» «یه خورده زمان می‌بره، باید آروم‌آروم به ناصر بگم. یه مقدمه‌چینی‌هایی داره، اون‌ها رو آماده کنم، بعد بهت خبر میدم. ولی ان‌شاءالله حتماً این کار رو انجام میدم.» «باشه، پس هر وقت همه‌چی ردیف شد، خبرم کن.» «ازت ممنونم که کنارم هستی.» «من کوچیکتم.» «تو عزیزمی. دیگه مزاحمت نمی‌شم، فعلاً خدا نگهدار.» «خداحافظ، مواظب خودت باش.» «چشم.» تماس رو قطع کردم و یه نفس بلند کشیدم. سر گرفتم سمت آسمون. «خدایا، کمکم کن! بی تو من هیچم…» صدای باز شدن در خونه اومد. بعدم صدای زینب. «مامان! بابا میگه بیا تو خونه.» سر چرخوندم سمتش. «بگو چشم، اومدم.» «بیا دیگه! بابا نگرانت شده.» لبخندی به سماجتش زدم و قدم برداشتم سمت خونه. «خیلی خب، بریم.» با هم اومدیم تو خونه. ناصر همون لحظه نگاهش رو ازم گرفت و سرشو برگردوند. ابروهام رفت بالا. چی شده عزیزم چرا دلخوری _«من از پنجره نگاه کردم. تو توی حیاط جمع‌وجور نمی‌کردی. پس اونجا چیکار می‌کردی؟» کمی مکث کردم. نمی‌تونستم حقیقت رو بگم، ولی دروغ هم نباید بگم. با لحن آرومی گفتم: «دلم هوای جواد رو کرد، بهش زنگ زدم، حالش رو پرسیدم.» رو کرد سمتم و نگاه دلخوری بهم انداخت. «می‌خوای به برادرت زنگ بزنی، از تو خونه بزن. من تنها نشستم، تو هم تنها تو حیاطی؟» نمی‌خواستم ناراحتیش بیشتر بشه. لبخند زدم که جو رو عوض کنم. «حق با توئه، ببخشید... الان میرم چایی میارم، با هم بخوریم.» جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) «تو احترام حاج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش. تو دلم گفتم: خدایا، اگه این کاری که می‌خوام انجام بدم به صلاح زندگیمه، خودت به دل ناصر بنداز که موافقت کنه. من چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم می‌فرستم. کشدار صداش زدم: ــ ناصـــر؟ صورتشو چرخوند سمتم. ــ جانم؟ یه کم من‌ومن کردم، بالاخره گفتم: ــ اون موقع‌ها که با محمد تو گاوداری بودی، چی می‌شد که تو کارتو ارتقا می‌دادی، هی درآمدت بیشتر می‌شد ولی محمد ضرر می‌کرد؟ نفس عمیقی کشید، مکث کرد، جواب داد ـ واقعیتش... محمد کاراشو به‌موقع انجام نمی‌داد. برای اینکه ادامه بده، تشویقش کردم: ــ خب؟ ــ گاوهارو به‌موقع واکسن نمی‌زد. ــ آهان... ــ وقتی مریض می‌شدن، سر وقت دکتر نمی‌آورد بالای سرشون. ــ درسته. ــ کارگرا کوتاهی می‌کردن، زیر گاوها رو تمیز نمی‌کردن... یه دفعه بی‌اهمیت می‌شد، یه دفعه می‌اومد داد و بیداد می‌کرد. کامل چرخید سمتم. ــ ببین نرگس، اگه بخوای کار درست دربیاد، باید خودت بالا سر کارت باشی. محمد که نه بالا سر کار بود، نه به موقع می‌اومد، اگه هم بهش انتقاد می‌کردی، گاوداری رو به هم می‌ریخت. بابای بیچاره‌م ازش حساب می‌برد، هیچی بهش نمی‌گفت. ناصر سری تکون داد، لبخند تلخی زد. ــ بابام زورش به محمد نمی‌رسید، تلافیشو سر من در می‌آورد. منم هیچ‌وقت حرمتشو نشکستم، می‌گفتم بذار دلش خوش باشه. نگاهمو دوختم به نگاهش ــ پس اینکه الان روز به روز سود گاوداری رو کمتر به ما می‌ده، به خاطر همینه... به خاطر اهمیت ندادن به کاره. چهره ناصر درهم رفت، با دقت نگاهم کرد. ــ تو خرج خونه کم آوردی؟ دلم نمی‌خوادنگرانش کنم. می‌دونم اگه بگم آره، بعضی وقتا کم میارم حالش بد می‌شه. یه استغفار تو دلم کردم و گفتم: ــ کم که نه... ولی خب، پس‌اندازم نمیشه کرد. مکث کردم، بعد آروم‌تر ادامه دادم: ــ می‌گم، ای کاش عزیز بزرگ‌تر بود، خودمم نظارت می‌کردم، سهم گاوداری خودمون رو دستمون می‌گرفتیم. هر وقتم جایی به مشکل برمی‌خوردیم، از تو می‌پرسیدیم باید چیکار کنیم. ناصر لبشو برگردوند، سری تکون داد. ــ آره، اگه عزیز بزرگ بود، همین کارو می‌کردی، خیلی خوب می‌شد. نفس عمیقی کشیدم، خودمو جمع‌وجور کردم و گفتم: ــ ناصر جان... می‌گم حالا که عزیز هنوز عقلش به این چیزا نمی‌رسه، خودم با جواد برم گاوداری؟ تیز سرشو چرخوند سمتم، نگاه تندی بهم انداخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت 🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه سینی چای ری
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ــ نه! جای تو اونجا نیست! با ملایمت گفتم: ــ ببین، نه اینکه بخوام برم با کارگرا سروکله بزنم و این چیزا... کارای مالیشو من انجام بدم، کارای دیگه رو که دکتر می‌خواد و با کارگرا باید رو‌به‌رو بشی، جواد انجام بده. کمی فکر کرد، بعد گفت: ــ جواد بچه خوب و دلسوزیه، پشت‌کارشم خوبه، ولی الان که سربازه، چجوری بیاد گاوداری؟ ــ یه روز در میون خدمت می‌کنه. فعلاً یه روز میاد گاوداری، یه روز میره پادگان، تا پایان خدمتش رو بگیره. اون موقع هر روز میاد. ساکت شد، فکری کرد، بعد رو کرد به من. ــ مگه خدمت سربازی اداره‌ست که یه روز درمیون بره؟ لبخند زدم. ــ آره دیگه، الان این‌جوریه. ناصر سر تکون داد ــ نه نرگس جان، اگه هم یه روز درمیون میاد خونه، حتماً مرخصی طلب داشته یا فرمانده‌ش خواسته بهش تشویقی بده. حالا تو بعضی شرایط می‌گن صبح بره پادگان، عصر بیاد خونه، ولی یه روز درمیون نداریم! اگه هم می‌خوای با جواد کار کنی، باید صبر کنی خدمتش تموم بشه. در ضمن، فکر کنم چهار ماه دیگه از خدمتش مونده، درست می‌گم؟ فکری کردم و جواب دادم: ــ آره، همون چهار ماه دیگه‌ست. ناصر سری تکون داد. ــ خب، دیگه باهاش صحبت کن، ببین خودش راضیه یا نه. نمی‌خوام بگم قبلاً باهاش صحبت کردم، چون ناصر حساسه و می‌گه: همه کارارو خودت انجام دادی، بعد اومدی سراغ من؟! برای اینکه بحث رو کش ندم، گفتم: ــ باشه، باهاش صحبت می‌کنم، ببینم نظرش چیه. ناصر سری به تأیید تکون داد، بعد آروم گفت: ــ ولی نرگس، اگه داداشت قبول کرد، تو کارای مالی گاوداری رو توی خونه انجام بده، جواد بره گاوداری. تو دلم گفتم: حالا گاهی فاکتورا رو بیارم خونه، میشه، ولی اینکه همیشه این کارو تو خونه انجام بدم، افسار کار از دست آدم در میره! حالا برای اینکه رضایت اولیه ناصر رو بگیرم، لبخندی زدم. ــ آره ناصر، این‌طوری خیلی عالی می‌شه. پس تو موافقی؟ نگاهش رو داد به من ــ توکل بر خدا. تو دلم گفتم: خدایا شکرت که قبول کرد! صدای عزیز به گوشم خورد: مامان، یه دقیقه میای اتاق ما؟ آره عزیزم. از کنار ناصر بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. جانم مامان؟ صحبت‌هاتون رو با بابا شنیدم که می‌خواید گاوداری رو خودتون بگردونید، ولی چرا می‌گی من نمی‌تونم تو گاوداری کار کنم؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\