eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
608 عکس
311 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پرستار اومد و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ مامانم اگه خودش تنها باشه منطقی تصمیم می‌گیره اما به شدت تحت نفوذ ناهیده... ناهیدم چشم بسته طرف محمده... بابامو اگه بشینی براش توضیح بدی حرف حق رو قبول می‌کنه که اونم قلبش ضعیفه به محض این که ناراحت بشه این اوضاع و احوالیه که تو بیمارستان داری می‌بینی... _ حالا شما با محمد آقا صحبت کن بگو نزار کار از اینی که هست بدتر بشه بیا بشینیم صحبت کنیم تکلیف رو روشن کنیم _ به گفتن باشه ، من میگم ولی می‌دونم که اون گوش نمی‌کنه یه چند بار اومد سر زبونم بگم باشه من بی خیال گاوداری میشم ببینم عاقبتش چی میشه... شکایتم از محمد رو هم پس می‌گیرم... که یاد حرف مامانم افتادم، بهم گفت احساساتی عمل نکن. هیچی نگفتم و خداحافظی کردم خط زرد رو اومدم تو اورژانس از اونجا هم اومدم پشت بیمارستان سوار ماشینم شدم اومدم خونه مامانم بعد از سلام و احوالپرسی نشستم روی مبل و به مامانم گفتم: _ من بیمارستان بودم رفتم پدر شوهرمو دیدم مامانم کنجکاو پرسید _ خوب چطور بود سر انداختم بالا _ خوب نبود سِرم بهش وصل کرده بودن و با اکسیژن نفس می‌کشید _ ناهیدم اونجا بود؟ آره‌ای گفتم و هرچی تو بیمارستان اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم _ خوب کردی که کوتاه نیومدی بابت پدر شوهرتم دلت شور نزنه من دلم روشنه خوب میشه... وقتی هم بیاد و ببینه تو محکم وایسادی تکلیف گاوداری رو مشخص می‌کنه. مادر تو چهار تا بچه داری اون گاوداری آینده بچه‌هاته سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم _ می‌دونم مامان همه تلاش منم به خاطر بچه‌هامه _ توکلت به خدا باشه ان‌شالله همه چی درست میشه..‌. _______________________ همه خواهر برادرهام ازدواج کرده بودند و رفته بودند و مادرم میگفت تنها آرزویی که دارم اینه تو رو هم زن بدم اما من نه با دختری حرف زده بودم، نه کسی رو زیر نظر داشتم چون همیشه از زن‌ها می‌ترسیدم. نه اینکه بدم بیاد، نه... فقط حس می‌کردم خیلی حساسن. یه حرف کوچیک، یه رفتار ساده که شاید از نظر ما مهم نباشه، ممکنه دلشونو بشکنه و دیگه هیچ‌وقت نشه درستش کرد. تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ مامانم اگه خ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) به امید خدا گفتم و از جا بلند شدم. _ ببخشید مامان، من باید برم، بچه‌ها و ناصر منتظرم هستن. _ مگه بچه‌ها مدرسه نرفتن؟ _ نه، پنجشنبه‌ها تعطیلن. _ آره، راست می‌گی، یادم رفته بود. برو مادر، به ناصر سلام منو برسون. لبخند کم‌رنگی زدم. _ ببخشید مامان، نمی‌تونم. اگه بفهمه که مستقیم اومدم اینجا ناراحت می‌شه و می‌گه منو منتظر گذاشتی، منم خیلی حالم به هم ریخته بود. تو رو که می‌بینم حالم جا میاد. اومد جلو، دست انداخت گردنم، صورتم رو بوسید و در گوشم نجوا کرد: «دختر عزیز و خانمم، بخدا که تو جات وسط بهشته... دختری که هم پدر و مادرش ازش راضین، هم شوهرش، خدا هم ازش راضی میشه.» نفس عمیقی کشیدم، بدنشو بو کردم و از این بو لذت بردم و گفتم: _امیدوارم همینجوری که شما می‌گید باشه؛ ولی اینکه جای من وسط بهشت باشه یا نه، برام دعا کن که اعمال و رفتارم طوری باشه تا دعای شما در حق من مستجاب بشه. _من همیشه دعاگوتم، عزیز دلم. «از بغلش بیرون اومدم و نگاهم رو به اون چهره دلنشینش دوختم و گفتم:» _خدا حافظ. برعکس همیشه که از مامانم خداحافظی می‌کردم و تو همون خونه بهم می‌گفت به سلامت، این بار تا دم دربدرقم کرد... دم در دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم خداحافظ. با اون صدای قشنگ و آرامش‌بخشش بهم گفت: _خدانگهدارت باشه. ماشین رو آوردم تو حیاط خودمون پارک کردم و وارد خونه شدم. رو به ناصر گفتم: سلام. سلام، بابام چطور بود؟ تو بخش مراقبت‌های ویژه بود. حالش خیلی بد بود. من رفتم، خواب بود. می‌خواستی بپرسی نظر دکترش چیه؟ چاره‌ای ندارم، باید یه حرف امیدوارکننده بهش بزنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) به امید خدا گف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _دکتر گفته ان‌شالله خوب میشه. سرش رو گرفت سمت آسمون دستش رو برد بالا _ خدایا همه مریضا رو شفا بده بابای منم شفا بده. رو کرد به من _کیا تو بیمارستان بودن؟ _محمد و ناهید و محسن _ فقط من نبودم و مامانم درسته؟ _ آره عزیزم نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _نرگس ازت ممنونم که رفتی ملاقات پدرم _ وظیفه‌م بود ناصر جان پدرت خیلی حق گردن ما داره لبخند گرمی زد _ من فدای تو زن قدر شناسم بشم که انقدر مهربونی و همیشه منو سربلند میکنی صدای زینب و کنار گوشم شنیدم _ مامان، تو بیمارستان با عمو محمد دعواتون نشد؟ سرم رو بر گردوندم دیدم پیشم ایستاده _عه تو اینجایی؟ _ آره دلم شور افتاد یه وقت حرف دیگه‌ای نزنه ناصر کنجکاو شه... بهش گفتم _ برو یه لیوان آب برام بیار تشنمه _ باشه میرم میارم ولی بگو..‌. عزیز نگذاشت حرف زینب کامل شه و با لحن آهنگینی گفت _ زینب اینها چیه ریختی تو اتاقت زینب برگشت سمتش _ من چیزی نریختم سر چرخوندم سمت عزیزم که دیدم ابرو داده بالا چشم‌هاش رو گرد کرده به زینب، گفت _ بیا ببین بعد بگو من چیزی نریختم زینب بلند شد به سرعت رفت سمت اتاقش منم به ناصر گفتم _ برم ببینم چیکار کرده اومدم تو اتاق زینب چشمم افتاد به عزیز و امیر حسین که دارن زینب رو دعوا میکنن... _ مگه نمیدونی بابا حالش بده و نباید خبرهای ناراحت کننده بشنوه برای چی جلوی بابا به مامان میگی با عمو دعوات نشده اونم کلافه جواب داد _ خیلی خب ولم کنید دیگه نمیگم. لبخند رضایتی به عزیز و امیرحسین زدم _ آفرین بچه‌ها اگه هممون حواسمون به زندگیمون باشه می‌تونیم یه محیط گرم و آرومی رو تو خونه داشته باشیم امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _دکتر گفته ان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت _این اگه خرابکاری نکنه ما حواسمون هست زینب اومد کنار من ایستاد نگاهی بهش انداختم و دستی روی سرس کشیدم و گفتم _ زینبم یادش نبوده... الانم فهمیده که کارش اشتباه بوده... دیگه کاریش نداشته باشین زینب که حمایت منو دید فوری گفت _ جلوی بابا دیگه از این حرفا نمی‌زنم اما الان اینجا بهم بگو با عمو محمد دعواتون نشد؟ از این همه کنجکاویش یا راحت‌تر بگم فضولیش خندم گرفت سر انداختم بالا _نه دعوامون نشد سرش رو تکون داد _با عمه ناهید چی؟ _ زینب جان بهتر نیست تو کار بزرگترها دخالت نکنی انگشتش رو گرفت سمت من ابرو داد بالا _ نه مامان... این حرف رو نزن... اگر عزیز زنگ نزده بود به پلیس عمو محمد تو رو کتک زده بود ببین دخالت ماها چقدر خوبه لپش رو آروم گرفتم _نه خیر خانم کوچولو خواهشا شما کاری به رفتار بزرگترها نداشته باش... صدای ناصر بلند شد خانم وقت نمازه بیا وضو بگیر نمازت رو بخون من گشنمه‌ ناهارو بیار حرف ناصر تمام نشده صدای اذان ظهر اومد نمازمون رو خوندیم میز و چیدم همه دور هم جمع شدیم ناهارو خوردیم جمع کردم ظرفارو شستم زنگ زدم به محسن جواب داد _ سلام زن داداش _ سلام بابا چطوره؟ _ همونجوری که شما دیدیش هیچ تغییری نکرده اگه کاری چیزی داشتی از دست من بر میومد حتماً بهم زنگ بزن بگو _باشه زن داداش خداحافظی کردیم تماسو قطع کردم به ظاهر جلوی ناصر هیچی نشون ندادم ولی از درون داغونم... برای آرامش خودم و هم برای شفای پدر شوهرم تا فردا صبح ذکر گفتم صبح محسن زنگ زد با هزار دلشوره و اضطراب جواب دادم چی شد آقا محسن؟ بابا هوش اومد؟ _ آره زنگ زدم همینو بهت بگم خیالت راحت شه، البته هنوز تو بخش مراقبت‌های ویژه است... ولی می‌تونه حرف بزنه دکترشم گفت خطرو رد کرده از خوشحالی چشم‌هام پر از اشک شد... نفس عمیقی کشیدمو از ته دلم خدا را شکر کردم... ___________________ جلسه ی انجمن اولیای مدرسه ی دخترم شرکت کرده بودم که اونجا متوجه شدم یکی از دانش اموزان دوازدهمی با دوست پسرش فرار کرده و یک هفته ست خونواده ش ازش بی اطلاع هستند،شنیدنش هم خیلی تاسف برانگیز بود خدا به داد پدرومادرش برسه،بعد از اتمام جلسه سرراه به خونه مادرم سری زدم ،اخه تازه از سفر مشهد برگشته بودم و هنوز به دیدنش نرفته بودم، مادرم آشفته و پریشان بود وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دختر برادرم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین نگاه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از محسن پرسیدم _ هنوز با اکسیژن نفس میکشه؟ _ نه، ولی سرمش رو قطع نکردن... _الهی خیر ببینی که بهم گفتی اگر اجازه دادن بری تو اتاق ببینیش سلام منو بهش برسون و بگو نرگس گفت... در مورد گاو داری هرچی شما بگید من همون کار رو میکنم. _ باشه زن داداش بهش میگم تماسو قطع کردم اومدم پیش ناصر و گفتم: _ یه خبر خوش سر تکون داد _خوش خبر باشی...چی؟ الان محسن زنگ زد بهم گفت بابا به هوش اومده دیگه اکسیژنم تو دهنش نیست ولی خب فعلاً تو بخش مراقبت‌های ویژه است خنده پهنی کرد و دستاش را گرفت رو به آسمون _ خدا را شکر، خدا را شکر، خدا را شکر... نرگس بهت نگفتم که نگران نشی... اما باورت میشه دیشب از فکر بابام خوابم نمی‌رفت باشنیدن این حرف برق از چشمم پرید و آهنگین گفتم _ وااای خدا را شکر که طوریت نشد خیلی حواسم بود... تو نگرانی‌هام مرتب ذکر می‌گفتم... از خدا می‌خواستم که حالم بد نشه که پیش تو و بچه‌ها شرمنده نشم با تعجب ابرو دادم بالا _ وااا چه حرفایی می‌زنی مگه مریضی هم شرمندگی داره؟ نفس بلندی کشید _ چرا نداره، نرگس جان... داره، زیادم داره... مثلاً من مرد این خونه هستم باید گره از مشکلات شماها باز کنم و نزارم آب تو دلتون تکون بخوره... بعد میفتم یه گوشه سر بار همتون میشم ناراحت از حرفش لبمو گاز گرفتم _ ببین چقدر با حرفات منو اذیت می‌کنی قبلاًم بهت گفتم تو هیچ وقت سربار نیستی. تو، تاج سر این خونه هستی دستمو گرفت و به گرمی فشار داد _ نرگس شک ندارم این اخلاق و رفتار تو منو سرپا نگه داشته تو یکی از نعمت‌های خوب الهی هستی برای من... من همیشه بابت داشتن همسری مثل تو خدا را از ته دلم شکر کردم و شکر می‌کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از محسن پرسیدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خم شدم دستشو بوسیدم _ممنونم شوهر قدر شناسم صدای زنگ گوشیم رشته حرفهای ما رو پاره کرد... ناصر بهم گفت: _ پاشو ببین کیه بهت زنگ زده از کنارش بلند شدم اومدم از روی اپن گوشیمو برداشتم رو کردم به ناصر _ مامانمه احتمالاً بخواد حال باباتو بپرسه لبخند گرمی زد _جواب بده منتظرش نذار دکمه پاسخ زدم _ سلام مامان جون صبحت بخیر _سلام دخترم از حال پدر شوهرت خبر داری؟ همزمان که دارم با مامانم صحبت می‌کنم گوشی رو بین گوش و گردنم نگه داشتم اومدم تو آشپزخانه که دو تا چای بریزم و ببرم با ناصر بخوریم و جواب مامانم رو دادم _ خدا رو شکر حالش بهتر شده و هوش اومده _ وای چقدر خوشحال شدم دیشب تا صبح خوابم نرفت و براش دعا کردم به خدا التماس می‌کردم که حاج‌نصرالله حالش خوب شه...که اگه طوریش بشه میندازن گردن بچه‌ی من _منم خیلی خوشحال شدم حالش خوب شد..‌ باور کن مامان، به دعاهای ما بوده که پدر شوهرم خوب شد منم دیشب تا صبح دعا کردم...ناصرم میگه من انقدر نگران بودم خوابم نمی‌رفت و تا صبح دعا کردم _ مگه اونم فهمید حال باباش خیلی بد بوده _آره مامان _حتماً تو بهش گفتی... آره؟ _ چیکار کنم وقتی سوال پیچم می‌کنه مجبورم حقیقتو بگم به خودم گفتم اگه بهش بگم به پدر شوهرم گفتم در مورد گاوداری هرچی شما بگی، دعوام می‌کنه میگه چرا احساساتی شدی ولی بحث احساساتی شدن نیست جونه یه انسان وسط.‌‌.. ما می‌خوایم اون مال‌رو بخوریم مگه می‌تونیم... بابتش یکی فوت کرده باشه بعد با آرامش از گلومون پایین بره... مامانم ادامه داد حالا خدا رو شکر که طوریش نشده... آهنگ این جواب دادم آره خدا را شکر خداحافظی کردیم و تماسو قطع کردم... ______________________ دوران نامزدی‌مون قشنگ‌ترین روزای زندگی‌م بود. بعدها فهمیدم بهرام اون همه سالی که همسایه بودیم، منو دوست داشته ولی خجالت می‌کشیده بهم بگه. همینم باعث شد عشقم بهش بیشتر بشه تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خم شدم دستشو ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) توی این سه روزی که پدر شوهرم در بخش مراقبتهای ویژه است کار من فقط دعا برای سلامتیشه خدا را شکر امروز محسن زنگ زد گفت به بخش منتقلش کردن... اذان ظهر رو گفتن نمازم را خوندم میز ناهارو چیدم ناصر‌و بچه‌ها رو صدا کردم ناهارو که خوردیم رو کردم به ناصر خدا را شکر بابا رو بردن بخش من امروز می‌خوام برم ملاقاتش نگاه پرمهری بهم انداخت _ خدا پدر و مادرتو برات نگه داره، خیر ببینی الهی نرگس، برو سلام منم برسون عزیز رو کرد به من _ میشه منم باهات بیام امیرحسین نذاشت جواب عزیزو بدم گفت _ مامان منم میام زینب و امیرحسن هر دو با هم گفتن _پس ما چی؟ ما هم میایم. نگاهمو دادم به زینب و امیر حسن _ شما را برای ملاقات راه نمیدن صبر کنید بابا جون اومد خونه با هم میریم می‌بینیمش سر چرخوندم سمت امیرحسین و عزیز _ اما شما اگه می‌خواین، بیاین زینب ناراحت شد و با لحن گریه گفت _ من خونه نمیمونم باید منو ببری ناصر بغل وا کرد _ بیا اینجا دختر گلم زینب با بی میلی رفت روی پاش نشست ناصر دستی کشید به سرش _ دختر بابا دلت میاد منو تنها بزاری بمون پیش خودم با امیر حسن سه تایی بازی کنیم زینب نگاهی انداخت تو صورت ناصر _ حتما اسم فامیل ناصر خنده ای کرد _ مگه بده ؟ _ نه ولی آخه همش که اسم فامیل نمی‌شه امیر حسن نگاه تندی بهش انداخت _ پس چی توقع داری بابا با این حالش با ما قایم موشک بازی کنه نمی‌بینی نمی‌تونه... همون اسم فامیل خیلی خوبه زینب به رودرباستی باباش دیگه هیچی نگفت و ما سه تا حاضر شدیم خدا حافظی کردیم اومدیم بیمارستان... وارد سالن انتظار شدیم نگاهم افتاد به مادر شوهرمو ناهید و محسن و فریده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) توی این سه روز
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) قدم برداشتیم سمتشون سلامی جمعی کردیم... فقط محسن و فریده جواب سلام ما رو دادن رو کردم به عزیز و امیرحسین سر انداختم بالا _ اهمیت ندید مادر شوهرم دلش طاقت نیاورد رو کرد به عزیز و امیرحسین _ حالتون خوبه مادر؟ _ بچه‌هام جواب دادن _ خوبیم ممنون _باباتون چطوره خوبه؟ عزیز جواب داد _خوبه... ببخشید که نتونست بیاد. خودتون که حالشو بهتر می‌دونید اینجور جاها بیاد حالش بد میشه..‌. _آره عزیزم میدونم ساعت ملاقات شد به هوای مادر شوهرم و محسن... همشون کنار آسانسور ایستادن که با آسانسور بیان...اینجا هم که ماشالله جمعیتی ایستاده تابیاد نوبت ما بشه حد اقل باید نیم ساعتی رو وایسایم...رو کردم به بچه‌هام _با پله بریم زودتر میرسیم... امیر حسین گفت _اتفاقاً منم می‌خواستم بگم با پله‌ها بریم از محسن پرسیدم _بابا کدوم طبقه بستری شده؟ _طبقه چهارم اتاق سیصدو سیزده به فریده و محسن گفتم _ ببخشید ما از پله‌ها میریم هر دو گفتند باشه شما برید ما با آسانسور میایم همین طوری که با بچه‌هام از پله‌ها می‌رفتیم بالا بهشون گفتم بهتر که ما داریم جلوتر میریم یه ده دقیقه یه ربع وایمیسیم پیش آقا جون بعدم خداحافظی می‌کنی میایم که با اونا یه جا نباشیم باهامون قهرن فضا سنگین میشه خوشم نمیاد بچه‌ها باشه‌ای گفتن و حرف منو تایید کردن... چهار طبقه رو اومدیم بالا و وارد اتاق پدر شوهرم شدیم نگاهم افتاد به محمد که کنار تخت بابا نشسته بود می‌دونم که جواب سلاممو نمی‌گیره منم بهش سلام نکردم با بچه‌ها اومدیم کنار تخت پدر شوهرم ایستادیم... تا پدر شوهرم چشمش افتاد به ما زد زیر گریه دلم خیلی براش سوخت و گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) قدم برداشتیم س
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دلم خیلی براش سوخت و گفتم: _سلام آقا جون گریه نکن خدا را شکر که اومدید بخش. من خیلی برای سلامتیتون دعا کردم محمد آهسته زیر لب گفت _ خودت باعث بیمارستان اومدنش میشی خودتم میشینی براش دعا می‌کنی... بعدم از اتاق رفت بیرون... عجب آدمیه این محمد من باید جواب اینو بدم اما الان نه نگاهم رو دادم به پدر شوهرم _ آقا جون در مورد گاو داری و هر مسئله دیگه ای که پیش اومده من هرچی که شما بگی به جون و دل انجام میدم شما فقط غصه نخور غصه نخور که زود خوب شی از بیمارستان مرخص شی بیای... شما بزرگ مایی، ستون خانواده‌ای، دل ما به وجود شما گرمه پدر شوهرم که این حرفا رو شنید چشماش پر اشک شد اما این گریه‌اش با گریه قبلش فرق داره... احساس کردم از حرف‌هایی که بهش زدم و احترامی که سرش گذاشتم اشک شوق داره از چشماش جاری میشه عزیز و امیرحسینم اومدن جلو با پدربزرگشون سلام و احوال پرسی‌و روبوسی کردن پدر شوهرم لب باز کرد _ نرگس جان بابا خیلی خوشحالم کردی که اومدی و بیشتر خوشحال شدم که پسرا رو آوردی ملاقات من... الهی خیر ببینی... دعا کنید به سلامت از اینجا بیام بیرون همه مشکلات رو خودم حل می‌کنم.... بابا تو هم برو کلانتری رضایت بده نذار برای محمد پرونده باز شه دستمو گذاشتم روی چشمم _به دیده ی منت آقا جون حتماً میرم، چشم نمی‌خوام با مادر شوهرم و ناهید همزمان اینجا باشم بهش گفتم _آقا جون ناصر تنهاست اگه اجازه بدید من از حضورتون مرخص شم... بازم میام بهتون سر می‌زنم _ باشه دخترم برو ممنونتم... همین که زحمت کشیدی اومدی خیلی خوشحالم کردی از اتاق اومدم بیرون دیدم محمد تو راهرو داره قدم می‌زنه با پسرا قدم برداشتیم سمتش..‌. کنارش ایستادم صدا زدم _ محمد آقا سر چرخوند سمت من... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دلم خیلی براش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی محکم و جدی گفتم: _ پیش خودت چی فکر کردی؟ اینکه اگر گناهتو بندازی گردن دیگران واقعا گناهت پاک میشه؟ به مسخره هینی کرد و سرش رو تکون داد _ برو رد کارت... رفتارش خیلی حرصم داد مشخصه که نمی‌خواد به حرفم گوش کنه برای اینکه همین قدر که منو حرص داد حرصش بدم بهش گفتم: _ چی شده؟... حروم‌خوری خوشمزست سرش و برگردوند سمت من... نگاه تیزی بهم انداخت _ حد خودتو بدون و الا همچین می‌زنم تو دهنت که دندونات تو دهنت خوورد شه _ باشه بزن ولی بعدش خودتو آماده کن برای پشت میله‌های زندان ...دستت به من بخوره باید بری اونجایی که عرب نی اندخت منتظر یاوه گویایی‌ها‌ش نموندم و رو کردم به بچه‌هام _ بیاید بریم همزمان که از محمد دو قدم فاصله گرفتم در آسانسور باز شد مادر شوهرم و ناهید محسن فریده اومدن بیرون به همدیگه نگاهی انداختیم و بدون اینکه حرفی بزنم اومدیم سمت پله‌ها یه لحظه به خودم گفتم: الان محمد در مورد حرفی که بهش زدم با ناهید یه حرفی می‌زنن به پسرا گفتم صبر کنید...از پله پایین نرفتیم و ایسادیم... صدای ناهید اومد _داداش چرا انقدر ناراحتی _ نمی‌دونم با زن ناصر چیکار کنم... این همه زبون این از کجا آورده هیچکی جرات نمی‌کنه با من اینجوری حرف بزنه که این حرف می‌زنه ناهید پرسید _الان چه زری زده؟ _به من میگه حروم خور _غلط کرده دختر بیشعور حالا حالشو جا میارم صبر کن... بلایی سرش بیارم تا حرف دهنشو بفهمه... ______________________ زمان جنگ بود. تازه بیست سالم شده بود و دلم پر از رویاهای دخترونه. هنوز درست نمی‌دونستم زندگی چی برام قراره رقم بزنه که یه روز مامانم گفت: "فاطمه، محمد قراره با خانوادش بیاد خواستگاریت." محمد پسر یکی از آشنایای قدیمی‌مون بود. توی ارتش کار می‌کرد، سر به زیر و مذهبی بود. هرکی ازش حرف می‌زد، از حجب و حیاش می‌گفت. می‌گفتن اهل کاره، اهل خانواده‌ست، بی‌حاشیه‌ست. نمی‌دونم چی شد اما کم‌کم یه حس خاصی نسبت بهش تو دلم جا باز کرد. نمی‌تونم بگم از همون اول عاشقش بودم، ولی خیلی زود بهش دل دادم. تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی محکم و جد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز نگاهشو داد به من مامان به نظرتون این فال گوشی نیست ریز سری تکون دادم و زمزمه کردم _نمی‌دونم؟ چی بگم بیاید بریم سه تایی از پله‌ها اومدیم پایین از بیمارستان خارج شدیم سوار ماشین شدیم اومدیم خونه در هال رو که باز کردم چشمم افتاد به ناصر و امیر حسن و زینب دور هم نشستن دارن اسم فامیل بازی می‌کنن امیرحسین و عزیز جلوتر از من قدم برداشتن رو به باباشون گفتن _ سلام ما هم می‌خوایم باهاتون بازی کنیم _ سلام برید ورق خودکار بیارید بشینید شما هم بازی کنید... نگاهش رو داد به من بابام چطور بود خوب بود... نگفت کی مرخص میشه نه، نپرسیدم ********** تلفن خونمون زنگ خورد اومدم گوشی رو بردارم ناصرصدا زد _کیه زنگ زده؟ جواب دادم _ شماره باباته گوشی رو برداشتم _ سلام آقا جون بهترید الحمدلله _ سلام بابا جون خدا رو شکر دکتر اومد معاینه‌م کرد گفت امروز مرخصی خوشحال از حرفش گفتم _خدا رو شکر آقا جون... سه شب تو بخش بودید درسته؟ _آره بابا تا ظهر دیگه من خونه‌ام تو بعد از ظهر بیا خونه ما محمدم بیاد تکلیف این گاوداری رو یکسره کنیم. ممنونم آقا جون خدا سایه شما رو روی سر ما حفظ کنه چشم حتماً میام بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم رو کردم به ناصر بابات مرخص شده الان به من گفت بعد از ظهر بیا در رابطه با گاوداری صحبت کنیم لبخند پهنی زد _ خدا را شکر چقدر دلم برای بابام تنگ شده منم بعد از ظهر میام باشه بیا پس من زنگ می‌زنم به مامانت میگم با بابا هماهنگ کنن محمد یه روز دیگه بیاد نکنه اونجا یه حرفی چیزی زده بشه و تو ناراحت بشی نگاه عمیق با محبتی بهم انداخت نرگس تو به جای اینکه از دست من خسته بشی روز به روز محبتت به من بیشتر می‌شه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز نگاهشو دا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لبخندی زد و نگاهش رو داد بالا _ خدا رو شکر که، منو تو دل تو عزیز کرده دستم رو گذاشتم روی پاش _ ببخشید برم به محسن زنگ برنم به بابات بگه امروز در مورد گاو داری حرف نزنیم سرش رو کج کرد _ باشه عزیزم برو بگو گوشیم رو از تو کیفم در آوردم پیام دادم به محسن و همه‌چی رو براش نوشتم و ارسال کردم انگار گوشی دستش بود و پیام منو دید چون فوری جواب داد _ سلام، به بابا میگم بعد از ناهار با ناصر اومدیم خونه پدر شوهرم زنگ رو که زدیم صدای کیه سید عباس اومد ناصر جواب داد _ مائیم باز کن در باز شد منو ناصر وارد حیاط شدیم ناصر منتظر بود یکی بیاد بهمون خوش آمد بگه ولی هیچ کسی نیومد... استرس گرفتم آخه ناصر از خونوادش توقع داره... اگر تحویلش نگیرن شک ندارم که حالش بد میشه ناصر از توی ایون صدا زد _ یاالله صدای پدر شوهرم اومد _ بیا تو بابا کسی نیست منم با سیدعباس وارد خونه شدیم بعد از سلام و احوالپرسی با پدر شوهرم و سید عباس ناصر رفت کنار تخت و با باباش رو بوسی کرد و پرسید _بقیه کجا هستن؟ _ مادرت فشارش رفت بالا... بردنش در مانگاه شما بشینید الان میان نشستیم روی مبل... پدر شوهرم رو کرد به من پاشو برو دوتا چایی برای خودتون بریز بیار... اومدم تو آشپرخونه چایی ریختم آوردم گذاشتم روی میز...بهم گفت: نرگس میوه هم بیار چشمی گفتم‌و از یخچال میوه آوردم... ناصر و باباش گرم صحبت شدن که صدا باز و بسته شدن در حیاط و صدای ناهید اومد که به مادر شوهرم میگفت فکر میکنی با غصه خوردن تو نرگس آدم میشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\