eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
612 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از کنارش بلند شدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) من نذر می‌کنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید _ نه زن داداش بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد _جانم نرگس _سلام مامان می‌دونی چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ ناصر طوریش شده؟ _نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبت‌های ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من صدای مامانم اومد _وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس _ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمی‌دونم مامان باید چیکار کنم... _ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو _ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت می‌کنه حال خود پدر شوهرمه بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم _ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم ان‌شاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم. _ نرگس جان ان‌شاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمی‌بره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل می‌کنه. اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) من نذر می‌کنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید _ نه زن داداش بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد _جانم نرگس _سلام مامان می‌دونی چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ ناصر طوریش شده؟ _نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبت‌های ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من صدای مامانم اومد _وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس _ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمی‌دونم مامان باید چیکار کنم... _ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو _ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت می‌کنه حال خود پدر شوهرمه بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم _ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم ان‌شاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم. _ نرگس جان ان‌شاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمی‌بره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل می‌کنه. اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) من نذر می‌کنم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ برام دعا کن مامان، دست خودم نیست الان به تنها چیزی که فکر می‌کنم سلامتی پدر شوهرمه _ حتماً برات دعا می‌کنم ان‌شاالله که چیزی نیست خوب میشه از بیمارستان میاد _ممنون کاری نداری، مامان؟ _ نه عزیزم... مراقب خودت باش. بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم... در حالی که افکارم خیلی به هم ریخته است شام گذاشتم صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد وضو گرفتم نماز مغرب رو خوندم... به دلم افتاد ختم امن یجب برای پدر شوهرم بگیرم شروع کردم به قرائت آیه امن یجیب و سه دور تسبیح سیصد تا به نیت شفای پدر شوهرم با حضور قلب خوندم و با تموم وجودم دعا کردم به سلامت از بیمارستان بیاد خونه..‌. نماز عشا رو هم خوندم...شام خوردیم موقع خواب پیام دادم برای محسن _سلام حال بابا چطوره؟ انگار گوشی تو دستش نیست جواب نداد...از نگرانی خوابم نمیبره... اما اگر الان نخوابم فردا بدنم کوفته است به هر زحمتی که هست چشمامو گذاشتم رو هم... همه تلاشم رو به کار گرفتم که به هیچی فکر نکنم انقدر ذکر لا اله الا الله را گفتم تا خوابم رفت. چهل دقیقه قبل از اذان با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نماز شبم‌و خوندم اذان صبح رو گفتن نماز صبح را هم خوندم گوشیو نگاه کردم خدا را شکر محسن جواب داده _سلام زن داداش، هیچ فرقی نکرده دعا کن بغض گلوم رو گرفت و اشکهام مثل بارون از چشمم جاری شد و عذاب وجدان اومد سراغم... من باید همین طوری که مراقب حال ناصر هستم حواسم به پدر شوهرمم میبود... اگر پدر شوهرم الان خوب نشه و اتفاقی براش بیفته من هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم به دلم افتاد دعای توسل بخونم کتاب دعا رو باز کردم همونجا نذر چهل دعای توسل برای پدر شوهرم کردم که حالش خوب شه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ برام دعا کن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دعای توسلم رو خوندم از نگرانی دیگه خواب به چشم‌هام نرفت...هوا روشن شد صبحانه رو آماده کردم و ناصر و بچه‌ها رو بیدار کردم صبحونشون رو خوردن داروهای ناصر رو دادم و بهش گفتم: _من برم بیمارستان ملاقات بابات _ مگه صبح اجازه ملاقات میدن _ میرم اصرار می‌کنم اجازه می‌گیرم ببینمش بهتر نیست صبر کنی بعد از ظهر بری _ بزار زنگ بزنم به محسن ببینم اون چی میگه شماره محسنو گرفتم جواب داد _ سلام زن داداش خوبی؟ _ سلام صبحت بخیر نه همه فکرم پیش باباست حالش چطوره؟ _فرقی نکرده من می‌خوام بیام بیمارستان می‌تونم ببینمش _ تو اتاق که نمی‌زارن بریم... از پشت شیشه باید ببینی باشه از پشت شیشه هم خوبه... میام بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به ناصر _برای ناهار آبگوشت میزارم یه سر برم بیمارستان بابا رو ببینم و بیام _باشه برو سلام منم بهش برسون نمی‌تونم بهش بگم بابا تو چه شرایطیه نمی‌تونم سلام تو رو برسونم... چشمی گفتمو ناهار رو گذاشتم رو به بچه‌ها ملتمسانه ازشون خواستم جو خونه رو آروم نگه دارن... لباس پوشیدم سوئیچ برداشتم نشستم پشت ماشین اومدم بیمارستان... وارد سالن انتظار شدم چشمم افتاد به محسن‌و محمد‌و ناهید... قدم برداشتم سمت‌شون به خودم گفتم: وااای الان باید چه حرفایی رو تحمل کنم نزدیک شدم سلام کردم. محسن جواب سلام منو گرفت و ناهید گفت: _اومدی بیمارستان تا دسترنجتو ببینی که چه بلایی سر بابام آوردی؟ نگاهم رو دادم بهش _ من عروسشم یه پله پایینتر از شماها...خودتون که اولادش هستید چرا مراعات حالشو نمی‌کنین‌و تکلیف گاوداری را روشن نمی‌کنید. تا این اختلافها جمع شه؟... ________________________ شب، مثل همیشه، ساعت هشت منتظرش بودم. چشمم به در بود، منتظر بودم در باز شه و مهدی با همون اخمای همیشگیش بیاد تو. بالاخره در باز شد. مهدی اومد تو، اما تنها نبود. مهنا همراش بود! نفسم تو سینه ام گیر کرد. باورم نمی‌شد. نگام روی صورت قفل شد. قلبم تند تند می‌زد. مهدی با یه نگاه تحقیرآمیز بهم خیره شد. اروم غرید: "مهنا رو آوردم، ولی فقط یه بار کافیه تا اشتباهی ازت سر بزنه... اون وقت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دعای توسلم رو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) رو از ناهید گرفتم و نگاهمو دادم به محسن _میشه بریم باهاشون صحبت کنی... من برم بابا رو ببینم ناهید ایستاد روبروم. _ مگه از روی جنازه من رد شی بری یاد حرف مامانم افتادم که گفت پیششون کم نیار... توی چشماش خیره شدم و قاطع و محکم گفتم من جایی که بخوام برم میرم چه از روی جنازه چه بدون جنازه...نکنه دوست داری یه پرونده‌ام تو کلانتری برای تو باز کنم... با شنیدن این حرف یه دفعه دچار حالت ترس و تعجب شد. هینی کشید و ساکت زل زد به من محمد صداش کرد _ ناهید بیا کنار بزار بره ببینه ناهید دستش رو گذاشت رو قلبش ولی کنار نرفت اما دیگه حرفی هم نزد رو به محسن گفتم _ میشه بریم باشه ای گفت... با هم اومدیم بریم یک قدم برنداشته صدای ناهید اومد _ آره، برو باهاش آقا محسن از ماست که بر ماست، باهاش همکاری کن بزار به هممون توهین کنه شنیدی چی به من گفت! محسن توجهی نکرد و به رفتنش ادامه داد دوباره صدای ناهید اومد _ اگه تو حمایتش نکنی اون نمی‌تونه وایسه تو روی ما این حرفها رو بزنه محسن کلافه زیر لب لا اله الا الله زمزمه کرد و با هم اومدیم بخش مراقبت‌های ویژه. محسن با پرستار یه کم صحبت کرد و اجازه گرفت و برگشت _ پرستار گفت فقط چند لحظه کوتاه برید ببینید و زود برگردید سرمو ریز تکون دادم و قدم برداشتیم سمت اتاقی که پدر شوهرم بستری بود..‌.پشت شیشه ایستادم و نگاهم رو دادم به بدن بی حرکتی که سِرُم در دستشه. با اکسیژنم نفس میکشه...بغض گلوم رو گرفت و اشکهای چشمم روون شد و رو کردم به محسن _ به نظرت باید چیکار کنیم تا بابا خوب شه؟ ناراحت و با صدای گرفته جواب داد _ جز دعا کاری از دست کسی برنمیاد. با دکترش صحبت کردید. اون چی میگه؟ _ آره، دکترشم همین حرف رو زد. گفت:. _ما کارهای پزشکی رو انجام میدیم... ولی شِفا دست خداست، دعا کنید براش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) رو از ناهید گر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) پرستار اومد و آهسته گفت: _ دیگه کافیه تشریف ببرید سر چرخوندم سمت پرستار _ باشه چشم دوباره نگاهی به پدر شوهرم انداختم...چند لحظه نگاهش کردم و به محسن گفتم _ بریم از در بخش اومدیم بیرون رو کردم به محسن _ راه دیگه ای هست من از بیمارستان برم بیرون که با ناهید رو به رو نشم سرشو انداخت پایین خط زردی رو که رو زمین کشیده بودند بهم نشون داد _ دنبال این خط زردو بگیر می‌رسی به اورژانس از در اورژانس بری دیگه ناهیدو نمی‌بینی خواستم خداحافظی کنم بیام که یه دفعه سر زبونم افتاد گفتم _ من اصلاً به این راضی نیستم که بابا روی تخت بیمارستان بیفته که نمی‌دونیم سالم میاد بیرون یا نه... ولی به خدا قسم نمیدونم از دست محمد چیکار کنم... واقعا نمی‌دونم چرا همکاری نمی‌کنه تا مشگل گاوداری رو حل کنیم محسن آهی کشید و سری تکون داد _ منم تو مخارج زندگیم موندم زندگی من داره با حقوق جانبازی میگذره... محمد به منم مثل شما پول میده. منتها از شما بهونه می‌گیره... برای منو بدون بهونه... باز شما کنار حقوق جانبازی یه درآمدی هم از باغت داری با حقوق جانبازی ما که اصلا زندگی من تامین نمیشه...باغم برای من چندین در آمدی نداره چون من به مش رحیم گفتم حقوقت رو که از باغ نگهداری میکنی از فروش میوه‌ها بردار... سالانه یه پولی به من میده که اونم من نذر کارهای فرهنگی کردم میدم به پایگاه بسیج تو مراسمات ملی مذهبی خرج کنن... ولی در مورد محمد... حمایت اطرافی ها‌ست که نمی‌گذره محمد متوجه اشتباهش بشه..‌. مامانتونم با ما همراه نیست... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پرستار اومد و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ مامانم اگه خودش تنها باشه منطقی تصمیم می‌گیره اما به شدت تحت نفوذ ناهیده... ناهیدم چشم بسته طرف محمده... بابامو اگه بشینی براش توضیح بدی حرف حق رو قبول می‌کنه که اونم قلبش ضعیفه به محض این که ناراحت بشه این اوضاع و احوالیه که تو بیمارستان داری می‌بینی... _ حالا شما با محمد آقا صحبت کن بگو نزار کار از اینی که هست بدتر بشه بیا بشینیم صحبت کنیم تکلیف رو روشن کنیم _ به گفتن باشه ، من میگم ولی می‌دونم که اون گوش نمی‌کنه یه چند بار اومد سر زبونم بگم باشه من بی خیال گاوداری میشم ببینم عاقبتش چی میشه... شکایتم از محمد رو هم پس می‌گیرم... که یاد حرف مامانم افتادم، بهم گفت احساساتی عمل نکن. هیچی نگفتم و خداحافظی کردم خط زرد رو اومدم تو اورژانس از اونجا هم اومدم پشت بیمارستان سوار ماشینم شدم اومدم خونه مامانم بعد از سلام و احوالپرسی نشستم روی مبل و به مامانم گفتم: _ من بیمارستان بودم رفتم پدر شوهرمو دیدم مامانم کنجکاو پرسید _ خوب چطور بود سر انداختم بالا _ خوب نبود سِرم بهش وصل کرده بودن و با اکسیژن نفس می‌کشید _ ناهیدم اونجا بود؟ آره‌ای گفتم و هرچی تو بیمارستان اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم _ خوب کردی که کوتاه نیومدی بابت پدر شوهرتم دلت شور نزنه من دلم روشنه خوب میشه... وقتی هم بیاد و ببینه تو محکم وایسادی تکلیف گاوداری رو مشخص می‌کنه. مادر تو چهار تا بچه داری اون گاوداری آینده بچه‌هاته سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم _ می‌دونم مامان همه تلاش منم به خاطر بچه‌هامه _ توکلت به خدا باشه ان‌شالله همه چی درست میشه..‌. _______________________ همه خواهر برادرهام ازدواج کرده بودند و رفته بودند و مادرم میگفت تنها آرزویی که دارم اینه تو رو هم زن بدم اما من نه با دختری حرف زده بودم، نه کسی رو زیر نظر داشتم چون همیشه از زن‌ها می‌ترسیدم. نه اینکه بدم بیاد، نه... فقط حس می‌کردم خیلی حساسن. یه حرف کوچیک، یه رفتار ساده که شاید از نظر ما مهم نباشه، ممکنه دلشونو بشکنه و دیگه هیچ‌وقت نشه درستش کرد. تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ مامانم اگه خ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) به امید خدا گفتم و از جا بلند شدم. _ ببخشید مامان، من باید برم، بچه‌ها و ناصر منتظرم هستن. _ مگه بچه‌ها مدرسه نرفتن؟ _ نه، پنجشنبه‌ها تعطیلن. _ آره، راست می‌گی، یادم رفته بود. برو مادر، به ناصر سلام منو برسون. لبخند کم‌رنگی زدم. _ ببخشید مامان، نمی‌تونم. اگه بفهمه که مستقیم اومدم اینجا ناراحت می‌شه و می‌گه منو منتظر گذاشتی، منم خیلی حالم به هم ریخته بود. تو رو که می‌بینم حالم جا میاد. اومد جلو، دست انداخت گردنم، صورتم رو بوسید و در گوشم نجوا کرد: «دختر عزیز و خانمم، بخدا که تو جات وسط بهشته... دختری که هم پدر و مادرش ازش راضین، هم شوهرش، خدا هم ازش راضی میشه.» نفس عمیقی کشیدم، بدنشو بو کردم و از این بو لذت بردم و گفتم: _امیدوارم همینجوری که شما می‌گید باشه؛ ولی اینکه جای من وسط بهشت باشه یا نه، برام دعا کن که اعمال و رفتارم طوری باشه تا دعای شما در حق من مستجاب بشه. _من همیشه دعاگوتم، عزیز دلم. «از بغلش بیرون اومدم و نگاهم رو به اون چهره دلنشینش دوختم و گفتم:» _خدا حافظ. برعکس همیشه که از مامانم خداحافظی می‌کردم و تو همون خونه بهم می‌گفت به سلامت، این بار تا دم دربدرقم کرد... دم در دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم خداحافظ. با اون صدای قشنگ و آرامش‌بخشش بهم گفت: _خدانگهدارت باشه. ماشین رو آوردم تو حیاط خودمون پارک کردم و وارد خونه شدم. رو به ناصر گفتم: سلام. سلام، بابام چطور بود؟ تو بخش مراقبت‌های ویژه بود. حالش خیلی بد بود. من رفتم، خواب بود. می‌خواستی بپرسی نظر دکترش چیه؟ چاره‌ای ندارم، باید یه حرف امیدوارکننده بهش بزنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) به امید خدا گف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _دکتر گفته ان‌شالله خوب میشه. سرش رو گرفت سمت آسمون دستش رو برد بالا _ خدایا همه مریضا رو شفا بده بابای منم شفا بده. رو کرد به من _کیا تو بیمارستان بودن؟ _محمد و ناهید و محسن _ فقط من نبودم و مامانم درسته؟ _ آره عزیزم نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _نرگس ازت ممنونم که رفتی ملاقات پدرم _ وظیفه‌م بود ناصر جان پدرت خیلی حق گردن ما داره لبخند گرمی زد _ من فدای تو زن قدر شناسم بشم که انقدر مهربونی و همیشه منو سربلند میکنی صدای زینب و کنار گوشم شنیدم _ مامان، تو بیمارستان با عمو محمد دعواتون نشد؟ سرم رو بر گردوندم دیدم پیشم ایستاده _عه تو اینجایی؟ _ آره دلم شور افتاد یه وقت حرف دیگه‌ای نزنه ناصر کنجکاو شه... بهش گفتم _ برو یه لیوان آب برام بیار تشنمه _ باشه میرم میارم ولی بگو..‌. عزیز نگذاشت حرف زینب کامل شه و با لحن آهنگینی گفت _ زینب اینها چیه ریختی تو اتاقت زینب برگشت سمتش _ من چیزی نریختم سر چرخوندم سمت عزیزم که دیدم ابرو داده بالا چشم‌هاش رو گرد کرده به زینب، گفت _ بیا ببین بعد بگو من چیزی نریختم زینب بلند شد به سرعت رفت سمت اتاقش منم به ناصر گفتم _ برم ببینم چیکار کرده اومدم تو اتاق زینب چشمم افتاد به عزیز و امیر حسین که دارن زینب رو دعوا میکنن... _ مگه نمیدونی بابا حالش بده و نباید خبرهای ناراحت کننده بشنوه برای چی جلوی بابا به مامان میگی با عمو دعوات نشده اونم کلافه جواب داد _ خیلی خب ولم کنید دیگه نمیگم. لبخند رضایتی به عزیز و امیرحسین زدم _ آفرین بچه‌ها اگه هممون حواسمون به زندگیمون باشه می‌تونیم یه محیط گرم و آرومی رو تو خونه داشته باشیم امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _دکتر گفته ان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت _این اگه خرابکاری نکنه ما حواسمون هست زینب اومد کنار من ایستاد نگاهی بهش انداختم و دستی روی سرس کشیدم و گفتم _ زینبم یادش نبوده... الانم فهمیده که کارش اشتباه بوده... دیگه کاریش نداشته باشین زینب که حمایت منو دید فوری گفت _ جلوی بابا دیگه از این حرفا نمی‌زنم اما الان اینجا بهم بگو با عمو محمد دعواتون نشد؟ از این همه کنجکاویش یا راحت‌تر بگم فضولیش خندم گرفت سر انداختم بالا _نه دعوامون نشد سرش رو تکون داد _با عمه ناهید چی؟ _ زینب جان بهتر نیست تو کار بزرگترها دخالت نکنی انگشتش رو گرفت سمت من ابرو داد بالا _ نه مامان... این حرف رو نزن... اگر عزیز زنگ نزده بود به پلیس عمو محمد تو رو کتک زده بود ببین دخالت ماها چقدر خوبه لپش رو آروم گرفتم _نه خیر خانم کوچولو خواهشا شما کاری به رفتار بزرگترها نداشته باش... صدای ناصر بلند شد خانم وقت نمازه بیا وضو بگیر نمازت رو بخون من گشنمه‌ ناهارو بیار حرف ناصر تمام نشده صدای اذان ظهر اومد نمازمون رو خوندیم میز و چیدم همه دور هم جمع شدیم ناهارو خوردیم جمع کردم ظرفارو شستم زنگ زدم به محسن جواب داد _ سلام زن داداش _ سلام بابا چطوره؟ _ همونجوری که شما دیدیش هیچ تغییری نکرده اگه کاری چیزی داشتی از دست من بر میومد حتماً بهم زنگ بزن بگو _باشه زن داداش خداحافظی کردیم تماسو قطع کردم به ظاهر جلوی ناصر هیچی نشون ندادم ولی از درون داغونم... برای آرامش خودم و هم برای شفای پدر شوهرم تا فردا صبح ذکر گفتم صبح محسن زنگ زد با هزار دلشوره و اضطراب جواب دادم چی شد آقا محسن؟ بابا هوش اومد؟ _ آره زنگ زدم همینو بهت بگم خیالت راحت شه، البته هنوز تو بخش مراقبت‌های ویژه است... ولی می‌تونه حرف بزنه دکترشم گفت خطرو رد کرده از خوشحالی چشم‌هام پر از اشک شد... نفس عمیقی کشیدمو از ته دلم خدا را شکر کردم... ___________________ جلسه ی انجمن اولیای مدرسه ی دخترم شرکت کرده بودم که اونجا متوجه شدم یکی از دانش اموزان دوازدهمی با دوست پسرش فرار کرده و یک هفته ست خونواده ش ازش بی اطلاع هستند،شنیدنش هم خیلی تاسف برانگیز بود خدا به داد پدرومادرش برسه،بعد از اتمام جلسه سرراه به خونه مادرم سری زدم ،اخه تازه از سفر مشهد برگشته بودم و هنوز به دیدنش نرفته بودم، مادرم آشفته و پریشان بود وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دختر برادرم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسین نگاه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از محسن پرسیدم _ هنوز با اکسیژن نفس میکشه؟ _ نه، ولی سرمش رو قطع نکردن... _الهی خیر ببینی که بهم گفتی اگر اجازه دادن بری تو اتاق ببینیش سلام منو بهش برسون و بگو نرگس گفت... در مورد گاو داری هرچی شما بگید من همون کار رو میکنم. _ باشه زن داداش بهش میگم تماسو قطع کردم اومدم پیش ناصر و گفتم: _ یه خبر خوش سر تکون داد _خوش خبر باشی...چی؟ الان محسن زنگ زد بهم گفت بابا به هوش اومده دیگه اکسیژنم تو دهنش نیست ولی خب فعلاً تو بخش مراقبت‌های ویژه است خنده پهنی کرد و دستاش را گرفت رو به آسمون _ خدا را شکر، خدا را شکر، خدا را شکر... نرگس بهت نگفتم که نگران نشی... اما باورت میشه دیشب از فکر بابام خوابم نمی‌رفت باشنیدن این حرف برق از چشمم پرید و آهنگین گفتم _ وااای خدا را شکر که طوریت نشد خیلی حواسم بود... تو نگرانی‌هام مرتب ذکر می‌گفتم... از خدا می‌خواستم که حالم بد نشه که پیش تو و بچه‌ها شرمنده نشم با تعجب ابرو دادم بالا _ وااا چه حرفایی می‌زنی مگه مریضی هم شرمندگی داره؟ نفس بلندی کشید _ چرا نداره، نرگس جان... داره، زیادم داره... مثلاً من مرد این خونه هستم باید گره از مشکلات شماها باز کنم و نزارم آب تو دلتون تکون بخوره... بعد میفتم یه گوشه سر بار همتون میشم ناراحت از حرفش لبمو گاز گرفتم _ ببین چقدر با حرفات منو اذیت می‌کنی قبلاًم بهت گفتم تو هیچ وقت سربار نیستی. تو، تاج سر این خونه هستی دستمو گرفت و به گرمی فشار داد _ نرگس شک ندارم این اخلاق و رفتار تو منو سرپا نگه داشته تو یکی از نعمت‌های خوب الهی هستی برای من... من همیشه بابت داشتن همسری مثل تو خدا را از ته دلم شکر کردم و شکر می‌کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از محسن پرسیدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خم شدم دستشو بوسیدم _ممنونم شوهر قدر شناسم صدای زنگ گوشیم رشته حرفهای ما رو پاره کرد... ناصر بهم گفت: _ پاشو ببین کیه بهت زنگ زده از کنارش بلند شدم اومدم از روی اپن گوشیمو برداشتم رو کردم به ناصر _ مامانمه احتمالاً بخواد حال باباتو بپرسه لبخند گرمی زد _جواب بده منتظرش نذار دکمه پاسخ زدم _ سلام مامان جون صبحت بخیر _سلام دخترم از حال پدر شوهرت خبر داری؟ همزمان که دارم با مامانم صحبت می‌کنم گوشی رو بین گوش و گردنم نگه داشتم اومدم تو آشپزخانه که دو تا چای بریزم و ببرم با ناصر بخوریم و جواب مامانم رو دادم _ خدا رو شکر حالش بهتر شده و هوش اومده _ وای چقدر خوشحال شدم دیشب تا صبح خوابم نرفت و براش دعا کردم به خدا التماس می‌کردم که حاج‌نصرالله حالش خوب شه...که اگه طوریش بشه میندازن گردن بچه‌ی من _منم خیلی خوشحال شدم حالش خوب شد..‌ باور کن مامان، به دعاهای ما بوده که پدر شوهرم خوب شد منم دیشب تا صبح دعا کردم...ناصرم میگه من انقدر نگران بودم خوابم نمی‌رفت و تا صبح دعا کردم _ مگه اونم فهمید حال باباش خیلی بد بوده _آره مامان _حتماً تو بهش گفتی... آره؟ _ چیکار کنم وقتی سوال پیچم می‌کنه مجبورم حقیقتو بگم به خودم گفتم اگه بهش بگم به پدر شوهرم گفتم در مورد گاوداری هرچی شما بگی، دعوام می‌کنه میگه چرا احساساتی شدی ولی بحث احساساتی شدن نیست جونه یه انسان وسط.‌‌.. ما می‌خوایم اون مال‌رو بخوریم مگه می‌تونیم... بابتش یکی فوت کرده باشه بعد با آرامش از گلومون پایین بره... مامانم ادامه داد حالا خدا رو شکر که طوریش نشده... آهنگ این جواب دادم آره خدا را شکر خداحافظی کردیم و تماسو قطع کردم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\