eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
608 عکس
313 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) وقتی خواستیم و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نادر سر چرخوند سمت پدر شوهرم _حاجی شما پیام دادید نرگس خانم بیاد اینجا بشینید مسائلی رو که پیش اومده حل و فصل کنید درسته؟ پدر شوهرم نفس بلندی کشید و جواب داد _درسته _خب سعی کنید جَو خونه رو آروم کنید و با هم مشکلاتی رو که پیش اومده حل کنید. پدر شوهرم نگاهشو داد به محمد _ بشین بابا... آروم باش ببینیم باید چیکار کنیم نگاهش رو از محمد گرفت داد به جواد _تو هم بگیر بشین. جواد رو کرد به من یه مبل دو نفره رو نشون داد _بشین چادرم رو رو سرم مرتب کردم و دور خودم جمع کردم نشستم رو مبل... جوادم نشست کنارم، هر دو نگاهمونو دادیم به پدر شوهرم پدر شوهرم گفت _ می‌خوای چیکار کنی محمدو بندازی زندان؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم _من همچین قصدی ندارم به شرطی که شما امنیت منو تامین کنید و قول بدید که محمد به نیت دعوا و کتک زدن من نیاد خونه ما... دفعه قبل فرستادن دنبال من که بیا اینجا حرف بزنیم... اما هدفشون حرف زدن نبود... ناهیدخانم و آقا محمد نقشه کشیده بودند که منو بزنن ناهید نذاشت من ادامه بدم و اومد تو حرفم _چرا مهمل می‌بافی؟ واسه چی حرف از خودت در میاری؟ کی می‌خواست تو رو بزنه؟ اهمیتی به حرف ناهید ندادم... رو به پدر شوهرم ادامه دادم _ زنگ بزنید به آقا محسن بیاد اینجا ببینید حرف منو تایید می‌کنه یا نه... پدر شوهرم رنگ از روش پرید و نگاهی انداخت به محمد و ناهید پرسید _ نرگس درست میگه؟ ناهید نذاشت محمد حرف بزنه خودش رو انداخت وسط _ نه که درست نمیگه... من گفتم نرگس‌و صداش کنیم اینجا باهاش حرف بزنیم اگه حرف حساب تو کتش نرفت... حرفش که به اینجا رسید ساکت شد. جواد نگاه تندی به ناهید انداخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نادر سر چرخوند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) می‌گفتی... داشتیم گوش می‌کردیم... تو کتش نرفت... پس بزنیمش آره؟ به خدا قسم دست رو خواهر من بلند بشه من اون دستو قلم می‌کنم... چه تو باشی.‌.. چه از تو گنده‌‌تر... توی این یه مورد من فامیل و قوم خویش سرم نمیشه...هر کی دست روی نرگس بلند کنه با من طرفه. جواد نگاهشو از ناهید گرفت و برگشت سمت نادر _جمع کن زنتو از اینجا ببر بزار اینا مشکلاتشونو حل کنن نادر نگاهتون تندی به ناهید انداخت _ راست میگه من نمی‌فهمم تو چرا خودتو میندازی وسط... مشکل اصلی این‌ها مسائل مالی گاوداریه که به تو ربطی نداره انقدر حاشیه درست نکن. عمه نگاهشو داد به نادر _آقا نادر، ناهید خواهر محمده، دلش شورمیزنه اگه حرفی میزنه از نگرانیشه. جواد برگشت سمت عمه اینکه میشینن نقشه می‌کشن خواهر منو بزنن دلسوزیه؟ من یه حرفی تو دلم مونده باید به شما بگم ، اینکه شماها همتون خیلی قدر نشناسید عمه گره تندی به ابروش انداخت _ چی رو قدرنشناسی نکردیم جواد با نگاهش منو نشون داد _قدرشناس زحمات خواهر من که داره عُمر و جوونیش رو میزاره پای پسر جانباز شما...کمکش که نمیکنید هیچ یه باری هم روی دوشش میزارید از این حرف جواد دلم یه جوری شد اصلاً دوست نداشتم این حرفو بزنه من برای دوست داشتن زندگیم‌و پای همسرم موندن احتیاجی به قدرشناسی و یا قدرنشناسی کسی ندارم . تو زندگی من و ناصر این عشقه که حاکمه، عاشق بودنم بهانه نمیخواد کار دله پدر شوهرم صورتش بر افروخته شد، گفت _چه کمکی نرگس خواست ما بهش نکردیم چه باری رو دوشش گذاشتیم این چه حرفیه می‌زنی پسر جواد سر چرخوند سمت پدر شوهرم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) می‌گفتی... دا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چه باری از این سنگین‌تر... پسرعمه سهم سود آقا ناصر رو از گاوداری به بهانه‌های مختلف دیر میده و این ماه رو هم نداده... خواهر من تو زندگیش به هزار زحمت می‌افته...شاهد این موضوع هم خود عمه‌ست میتوتی ازش بپرسی پدر شوهرم ناراحت و عصبی رو کرد به عمه _چی میگه جواد؟ راست میگه؟ مادر شوهرم نتونست حرفی بزنه و ساکت زل زد به پدر شوهرم حاج نصرالله نگاهش رو از عمه گرفت رو کرد به محمد _تو جواب بده جواد داره درست میگه تو پول اینا رو نمیدی؟ _چرا ندادم بابا پس چیکار میکردم جواد گفت: الان بیستم ماهه تو پول به حساب نرگس ریختی؟ نرگس میخواست مثل ماههای گذشته طلا بفروشه زندگیشو بگذرونه من نذاشتم یه پس‌انداز داشتم بهش دادم پدر شوهرم کلافه و عصبی صداش رو برد بالا _محمد حرف بزن جواد درست میگه؟ محمد خودش رو روی مبل جابجا کرد _نه که درست نمیگه...هر ماه که اینطوری نمیشه حالا این ماه نتونستم بدم که مامان کارتشو داده به نرگس گفته استفاده کن تا محمد براتون بریزه اینا دارن قضیه رو می‌پیچونن حاج نصرالله رو کرد به عمه تو چه چیزی بگو... اینجا کی داره درست میگه عمه گفت: _هر وقت محمد نمی‌تونست پول ناصر رو واریز کنه من کارتم رو میدادم به نرگس که لنگ نمونه به خودم گفتم: الان وقتش نیست که من ساکت بمونم...همزمان که خواستم برای پدر شوهرم توضیح بدم، خودش رو کرد به من _نرگس خودت برام بگو ببینم قضیه سهم سود شما از گاو داری چیه؟ چشم الان براتون میگم... تا خواستم حرف بزنم محمد نگذاشت و پرید تو حرفم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) چه باری از این
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _چیه میخوای برای خودت مهمل ببافی پدر شوهرم داد زد سرش _ساکت شو ببینم چی میخواد بگه محمد سرش رو با دستش گرفت و ساکت شد...منم گفتم: _ پسر عمه هر چند وقت یکبار یه ایرادی از من میگیره و بهانه میکنه و میگه تنبیه‌ت اینه که سودتون رو از گاوداری ندم...سود ما رو از گاوداری واریز نمیکنه منم مجبور میشم که یا از عمه قرض بگیرم یا طلا بفروشم...بعدش واریز میکنه ولی دیگه من نمیتونم طلا فروخته شده رو بخرم... با شنیدن حرفهای من پدر شوهرم رنگ از صورتش پرید... بعد از یه مکث کوتاه دستش روگذاشت روی قلبش به سختی گفت _ محمد چیکار داری می‌کنی پول اینا را نمیدی که مجبور به فروش طلا بشن... کشدار و ادامه داد وااای قلبم داره میسوزه همه ریختن دور حاج نصرالله ناهید زد تو سرش _وای بابا چی شد؟ پدر شوهرم با دستش سینه‌شو چنگ زد و آهسته گفت _چقدر میسوزه _ناهید رو کرد به من و جواد همش تقصیر شماست وای به حالتون اگر بلایی سر بابام بیاد جواد در حالی که نگران حال پدر شوهرمه رو کرد به ناهید _اتفاقا همه اینها زیر سر فتنه گری های خودته... تو هم در مورد ما هیچ غلطی نمیکنی بکنی دلم برای پدر شوهرم سوخت دست جوادو گرفتم گفتم اینو ولش کن زنگ بزن به اورژانس جواد شماره اورژانس‌و گرفت حال پدر شوهرمو توضیح داد. آدرس خونه رو هم داد تماسو قطع کرد رو کرد به من گفت دورو برش رو خلوت کنید...محیط رو براش آروم نگه دارید دست بهش نزنید تا ما بیایم... صدای غرغرهای زیر لبی ناهید به گوشم خورد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _چیه میخوای بر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ اگر بابام طوریش بشه اونوقت میبینی کاری از دستم بر میاد یا نه جوادم با همون تن صدا جوابش رو داد _کار نه، غلط...اونم گفتم که هیچ غلطی نمیتونی بکنی... عمه خودش رو رسوند به ناهید. دستش رو گرفت و گفت _ بیا بریم این طرف با هم جرو بحث نکنید... تا آمبولانس اومد حال پدر شوهرم بدتر شد... دکتر اورژانس و دستیارش فوری گذاشتنش رو برانکارد و بردنش سمت آمبولانس...محمدم باهاشون رفت بیمارستان... رو کردم به جواد _بیا زود از اینجا بریم وگرنه الان ناهید بهمون پیله می کنه. جواد نگاهی بهم انداخت... _ بزار حرف بزنه ببین چه جوابی بهش میدم دستش رو گرفتم _ بیا بریم داداش... دلم شور ناصر و بچه‌ها رو میزنه با جواد از خونه اومدیم بیرون بهش گفتم _ میری خونه خودتون یا میای خونه ما _نه آبجی، خسته‌ام میرم خونه یه دوش بگیرم استراحت کنم... توام یه احوالی از پدر شوهرت بگیر به من بگو... حساب حاج نصرالله با بقیه اینا فرق داره..‌. بنده خدا تا شنید محمد به تو خرجی نمیده قلب درد گرفت. _آره پدر شوهرم روی این چیزا خیلی حساسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ _ خب تو چرا زودتر این حرفا رو به حاج نصرالله نگفتی... _چه می‌دونم، گفتم باعث اختلاف نشم جواد رفت خونه و منم اومدم کلید انداختم در رو باز کردم و اومدم تو هال نگاهم افتاد به ناصر خوابیده ، صدای گریه زینب به گوشم خورد... اومدم تو اتاقش و پرسیدم _چی شده زینب جان چرا داری گریه میکنی؟ همین طوری که داره اشک می‌ریزه جواب داد _امیرحسین منو زد گره‌ای تو ابروهام انداختم _عه برای چی؟ _زد دیگه از اتاق نرگس اومدم بیرون وارد اتاق پسرا شدم نگاهمو دادم به امیرحسین _چرا زینب زدی؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ اگر بابام طو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _الان بهت میگم، مامان صبر کن... تلفن خونه زنگ خورد... زینب رفت جواب داد من دیدم تلفنش طولانی شد و صدای غش غش خنده زینب میاد... عزیز بهم گفت _ برو ببین زینب با کی داره حرف میزنه اینجوری می‌خنده یواشکی اومدم پشت سرش وایسادم گوشامو تیز کردم... صدای ترانه رو شنیدم... گوشیو از دستش گرفتم گذاشتم رو دستگاه تلفن... بهش میگم برای چی داری با این دختره مواد فروش اینجوری بگو بخند می‌کنی؟ میگه به تو چه، چرا آبروی منو بردی وسط حرفمون گوشی از دستم گرفتی... ابرو داد بالا و به لحن گفتارش هیحان داد حالا اینجوری که نه مامان.... پریده بود به من... منم نتونستم این پروگیریشو تحمل کنم زدمش ساکت چند لحظه ای نگاهش کردم‌و گفتم _ زینب که کار خوبی نکرده ولی تو هم نباید می‌زدیش، بابا که اون دفعه به عزیز گفت: نبینم زینبو بزنی امیرحسین جواب داد _مامان، تو نبودی اینجا ببینی زینب چه جوری داشت پرروگری می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم پرسیدم _بابا متوجه نشد نه، بابا خواب بود منم زینب تو حال نزدم تو اتاق خودش زدم نفس عمیقی کشیدم _ انتظار من از شما دو تا پسر اینه که شرایط منو درک کنید... من الان باید کجا رو درست کنم... رفتارهای ناهنجار عمو محمدو... یا این درگیری‌های شما رو عزیز نگاهشو داد به من _ما کاری نکردیم مامان به نظرت نباید جلوی این کارای زینبو میگرفتیم... چرا مواظبش باشید اما نباید میزدیدش صبر میکردید من میومدم بهم میگفتید دیگه منتظر جوابشون نشدم و برگشتم اتاق زینب در رو بستم و گفتم _گریه نکن بیا برو دست و صورتت رو بشور بینی‌ش رو کشید بالا _ من به بابا میگم که امیرحسین منو زد _باشه بگو، ولی همه چی رو بگو... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _الان بهت میگم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ساکت خیره شد تو چشمای من ببین دخترم تو اگه به بابا بگی ترانه زنگ زد من داشتم باهاش بگو بخند میکردم... اولین سوالی که بابا از تو بپرسه اینه _مگه ترانه هم سن و سال توئه که جواب تلفنشو میدی‌و باهاش بگو بخند می‌کنی؟ ساکت به من زل زد ابرو دادم بالا سر تکون دادم _خب بگو بهش چی می‌خوای بگی؟ با دستش اشکاشو پاک کرد: _ باشه، هرچی هم بشه من به بابا میگم امیرحسین منو زد _ خودت می‌دونی، بگو... با لحن طلبکارانه پرسید _اصلا خودت چرا دعواش نمی‌کنی؟ _اتفاقاً رفتم تو اتاقش گفتم که نباید تو رو می‌زده ولی توام اشتباه کردی نباید با دختری که از خودت بزرگتره رابطه دوستی داشته باشی... هرکی باید با هم سن و سال خودش رفیق باشه _ترانه داشت برای من جوک میگفت منم میخندیدم _نه دیگه کارت اشتباهه شما اصلا نباید تلفن ترانه رو جواب میدادی... الانم پاشو برو دست و صورتت رو بشور دیگه‌ام گریه نکن شونه انداخت بالا _ نمیرم میخوام چشمام اشکی باشه بابا بیدار شد بهش بگم امیرحسین منو زد انقدر تو سرم هیاهوی که دیگه حوصله جر و بحث کردن با زینب رو ندارم از اتاقش اومدم بیرون گوشیو از تو کیفم درآوردم. وارد اتاق خوابمون شدم شماره محسنو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد _ سلام زن داداش _ سلام آقا محسن، ببخشید من امروز خونه بابا اینا بودم بابا قلبش درد گرفت بردنش بیمارستان خبر داری ازش؟ صدای ناراحتی ازش به گوشم خورد _ چرا چی شد که بابا قلبش گرفت بابا به من پیام داد بیا اینجا کارت دارم منم رفتم یه خورده جر و بحث شد بعدم بابا قلبش گرفت و اورژانس اومد بردش بیمارستان. _باشه ممنون که گفتی منم الان میرم بیمارستان آقا محسن منو در جریان حال بابات بگذار...هر چی شده بود به من بگو _ حتما..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ساکت خیره شد ت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای زنگ تلفن خونه بلند شد...گوشی خودم رو گذاشتم روی اُپن و گوشی خونه رو برداشتم سلام عمه صدای ناهید اومد _سلام و زهر مار. بخدا قسم به جون سید عباس که همه زندگیمه اگر با این بد پیلگی هات بلایی سر بابام یا محمد در بیاد نمیگذارم آب خوش از گلوت پایین بره هر چی فکر کردم چی جواب این زن بی منطق رو بدم چیزی به فکرم نرسید...وقتی دید من جوابش رو ندادم ادامه داد چی شد؟ لال شدی؟ اینحا که خوب بلبل زبونی می‌کردی... چشمت به داداشت افتاده بود شیرشده بودی! الان نیست کوکت کنه حرف بزنی از حرفاش اعصابم بهم ریخت اومدم جوابشو بدم که صدای ناصر به گوشم خورد _اومدی نرگس جان. گوشی را از دهنم فاصله دادم رو کردم سمتش _آره عزیزم الان میام پیشت بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. از پهلو سوکت تلفن رو کشیدم که دوباره با زنگ زدن‌هاش مزاحم نشه در حالی که حرف‌های ناهید خیلی منو به هم ریخته اما دارم همه تلاشمو می‌کنم که خودمو آروم نشون بدم... اومدم نشستم کنارش و لبخدی زدم _خوبی عزیزم؟ تو که پیشم باشی. خوبم ولی تو که از کنارم میری حس تنهایی میاد سراغم د دلم بد جوری میگیره... خم شدم لبم رو گذاشتم روی پیشونیش بوسیدم و دستش رو گرفت توی دستم دل به دل راه داره... ببخش منو که گاهی مجبور میشم تنهات بزارم... من هرجا میرم به خاطر نیاز زندگیه برای تفریح نیست...و گرنه خدا رو به گفته‌هام شاهد میگیرم که بهترین لحظات زندگی من زمانیه که کنار تو هستم. ناصر لبخند گرمی زد و خواست حرفی بزنه که زینب از اتاقش اومد بیرون و نزدیکمون شد گفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای زنگ تلفن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بابا چشم‌های منو ببین ناصر تو صورتش دقت کرد با مهربونی پرسید _چی شده بابا؟ زینب نشست رو به روی ناصر _ ببین چقدر گریه کردم ناصر با دقت زل زد تو چشم‌هاش عه بابا قربون این چشم‌های قشنگت بره چی شده؟ چرا گریه کردی؟... _امیر حسین منو زد خنده از صورت ناصر جمع شد، ناراحت پرسید _برای چی چرا تو رو زده؟ دوستم بهم زنگ زد داشتم باهاش حرف میزدم وسط حرفم گوشیو ازم گرفت. بعدم منو زد ناصر صدا زد _امیرحسین امیرحسین از اتاقش اومد بیرون روبروی باباش ایستاد _جانم بابا _برای چی زینبو زدی؟ _بابا این دختره ترانه رو می‌شناسی؟ _آره این دختره توی پارکا مواد پخش می‌کنه همه جور آدم میاد از این دختر مواد می‌گیره تو محلم همه اینا رو به اراذل و اوباش می‌شناسن بعدترانه دوست جون جونی زینبه فاصله سنی‌شونم که باهم نمیخونه زنگ زده خونه زینبم باش غش غش خنده راه انداخته ناصر نگاه تندی به زینب انداخت _درست میگه؟ زینب خیره شد تو چشمای ناصر و گفت _باهاش که بیرون نرفت... ناصر اجازه نداد زینب ادامه بده و صداش رو برد بالا به تندی گفت _ بهت گفتم برام خاطره تعریف کن؟ یک کلمه، آره یا نه... زینب ترسید و دیگه ادامه نداد بلند شد بره تو اتاقش که ناصر یه داد زد سرش _من بهت گفتم پاشی بری زینب خشکش زد، سر جاش وایساد ناصر با لحن تهدید وار و خیلی جدی گفت زینب فقط یک بار دیگه بشنوم این دختر بهت زنگ زده یا تو زنگ زدی، بیرون باهاش قدم زدی جواب سلامشو دادی یا بهش سلام کردی من می‌دونم و تو، فهمیدی؟ زینب که از ترس خشکش‌ زده ساکت حرفی نزد ناصر با صدای بلند دوباره تکرار کرد گفتم _فهمیدی؟ زینب انقدر که ترسیده نتونست بگه آره سرش رو به نشونه آره تکون داد ناصر صداش رو آورد پایین و گفت _حالا میتونی بری تو اتاقت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بابا چشم‌های
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از این لحن صحبت کردن ناصر با زینب خیلی خوشم اومد... گرچه همیشه خودم ترس دارم این مسایل رو به ناصر بگم... چون میترسم یه وقت حالش بد شه... اما خوشبختانه ناصر که حالش بد نشد زینبم دستش اومد که به خودش بیاد. محل به ترانه نده.‌.. واقعا نمی‌دونم چرا ترانه انقدر به ما گیر داده... دست از سر دختر من برنمی‌داره... ای کاش می‌تونستم علت اصرار ترانه برای دوستی با دخترم رو بدونم زینب رفت تو اتاقش در رو بست..‌. ناصر رو کرد به امیرحسین آهسته گفت _ جلو زینب دعوات نکردم که اونم کار زشت خودشو فراموش نکنه و در مقابل تو جبهه بگیره... اما دیگه نبینم دست رو زینب بلند کنی‌ها... این حرفا رو قبلاً هم به عزیز گفتم... الانم دارم به تو میگم: زینب اگر کاری انجام داد که احساس کردی کارش خوب نیست میای به خودم میگی یا به مامانت میگی..‌ خودت اگه می‌تونی برادرانه‌و مهربون بشینی باهاش صحبت کنی... که این کار رو بکن اما، اگر می‌بینی نمی‌تونی... دست روش بلند نکن بیا به ما بگو امیرحسین سرشو کج کرد چشمش‌ رو گذاشت روی هم _چشم بابا ناصر نگاهی از روی مهر بهش انداخت _چشمت بی بلا، می‌تونی بری امیرحسین رفت رو کردم به ناصر _الهی خدا سایه‌ت رو بالا سر ما حفظ کنه من بدون تو در کنترل این بچه‌ها ناتوانم لبخند کم رنگی از سر رضایت زد _خدا را شکر که تو این زندگی به درد یه کار می‌خورم _به درد این یه کار نه، آقا شما ستون این خونه‌ای نباشی ک‍ُلش می‌ریزه لبخند زد سر تکون داد _این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگ‌تر از این حرفا می‌بینم شاید اگه من نباشم یکم برات سخت‌تر بشه. اما خوب میدونم که تو می‌تونی این زندگی رو جمع کنی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از این لحن صحب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگ‌تر از این حرفا می‌بینم شاید اگه من نباشم برات سخت‌تر شه اما خوب میدونم که تو می‌تونی این زندگی رو جمع کنی دستش رو گرفتم تو دستم نگاه عمیقی تو چشم‌های ناصر انداختم و گفتم _ عشق من، نرگس در کنار مرد با اقتدارش نرگسه..‌. بدون تو نمی‌تونه دووم بیاره زیر چرخهای درگردش زندگی خوورد میشه لبخند گرمی بهم زد و گفت _ حرفهات بهم، امید به زندگی میده...حالا بگو چه خبر از خونه بابام سر دوراهی موندم چه جوابی بهش بدم مکث من را که دید پرسید _اتفاقی افتاده نرگس؟ نفس بلندی کشیدم _ داشتیم صحبت می‌کردیم یه دفعه بابا قلبش گرفت زنگ زدیم به اورژانس اومدن بردنش بیمارستان تکیه‌ش رو از پشتی برداشت صاف نشست _چی گفتی؟ اورژانس بردش بیمارستان؟ سر تون دادم _آره _ الان کی پیششه؟ _ محمد _نکنه تو با محمد بحثتون بالا گرفته بابا نتونسته طاقت بیاره قلبش گرفته؟ واقعا نمی دونم چی بگم ساکت نگاهش کردم _ آره نرگس؟ چرا ساکتی؟ _ناصر تو به من وکالت دادی..‌. گوشیتم خاموش کردی گذاشتی کنار که از استرس به دور باشی پس این کنجکاویت چیه؟ _ آره درست میگی، اما این به این معنی نیست که من در جریان کارا نباشم _ تو جریان کلیتش میذارمت اما اینا جزئیاته اخم غلیظی کرد _ بابای پیرمرد مریض من قلبش گرفته بردنش بیمارستان اونوقت تو داری میگی جزئیات...جزئی اینه؟ کلی چیه؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _این نگاه تو ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با همه وجودم از خدا کمک خواستم، کلماتی رو سر زبونم جاری کنه که حال ناصر بد نشه تا بتونم حقیقت رو بگم...تو دلم یه بسم الله الرحمن الرحیم نجوا کردم و رو به ناصر گفتم _منم نگران حال بابا هستم. بیماری بابا هم یه چیز خیلی مهمیه بله قبلش اتفاق‌هایی افتاده که اگر بخوام برات بگم مطمئناً به هم می‌ریزی ازت خواهش کنم اگر میخوای حال بابا رو بپرسی پاشو با هم بریم بیمارستان... ولی پیگیر جزئیات قبلش نشو ناصر خیره خیره نگاهم کرد و رفت تو فکر بعد از چند لحظه گفت: _ نمی‌تونم نرگس، تو دلم بلبشویی شده که چی شده؟ همین فکر داره حالمو خراب می‌کنه _ باشه اگه تو بخوای من از سیر تا پیاز برات تعریف می‌کنم ولی فکر بعدشم بکن..‌. تو دیگه توان این همه تشنج رو نداری تازه‌ از یه دوره نقاهت بیرون اومدی. دکتر اخطار داد اگر پشت سر هم تشنج کنی احتمال اینکه حافظه ت در یک زمان طولانی برگرده هست. و یا شاید اصلا حافظه‌ ت بر نگرده ...وقتی تو هوشیاری حواست به بچه‌‌ها هست... مثل همین چند دقیقه پیش با یه تذکر به زینب و امیر حسین یه شر و دعوا از توی خونه جمع شد.‌‌.. حالا تصور کن تو فراموشی داشتی... من الان باید اینجا شاهد دعوا و مشاجره‌های پی در پی این بچه‌ها می شدم... خواهش میکنم دنبال اختلاف من و محمد نباش که سلامتیت حفظ بشه تا بتونی کنترل بچه‌ها رو به دست بگیری ناصر نفس عمیقی کشید ساکت چشم‌هاش رو گذاشت روی هم و تکیه داد به پشتی..‌. احساس میکنم دیگه نباید ادامه بدم و بهش فرصت بدم تا خوب در مورد این موضوع فکرکنه... شروع کردم صلوات فرستادن و نیت کردم ثوابش هدیه بشه به پنج تن آل عبا که ناصر بی‌خیال اختلاف بین من و محمد بشه... ________________________ مامانم زبان به ملامتم باز کرد و گفت: چی تو خودت کم میبینی که داری به اینا التماس می‌کنی میگی بیاین منو بگیرین... عیبی و ایراد داری سِنت بالا رفته... از وقت ازدواجت گذشته... بی‌سوادی؟ بی‌هنری؟ آخه چته چه کمبودی داری، که داری به یه مردی که زنش از دنیا رفته، یه دونم بچه داره، خونه هم نداره، التماس می‌کنی بیا منو بگیر... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec چیکار کنم عاشق شدم، عشق کار دله کار عقل نیست و من گرفتارش شدم💔 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\