زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ اگر بابام طو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_الان بهت میگم، مامان صبر کن...
تلفن خونه زنگ خورد... زینب رفت جواب داد من دیدم تلفنش طولانی شد و صدای غش غش خنده زینب میاد... عزیز بهم گفت
_ برو ببین زینب با کی داره حرف میزنه اینجوری میخنده
یواشکی اومدم پشت سرش وایسادم گوشامو تیز کردم... صدای ترانه رو شنیدم... گوشیو از دستش گرفتم گذاشتم رو دستگاه تلفن... بهش میگم برای چی داری با این دختره مواد فروش اینجوری بگو بخند میکنی؟
میگه به تو چه، چرا آبروی منو بردی وسط حرفمون گوشی از دستم گرفتی...
ابرو داد بالا و به لحن گفتارش هیحان داد
حالا اینجوری که نه مامان.... پریده بود به من... منم نتونستم این پروگیریشو تحمل کنم زدمش
ساکت چند لحظه ای نگاهش کردمو گفتم
_ زینب که کار خوبی نکرده ولی تو هم نباید میزدیش، بابا که اون دفعه به عزیز گفت: نبینم زینبو بزنی
امیرحسین جواب داد
_مامان، تو نبودی اینجا ببینی زینب چه جوری داشت پرروگری میکرد.
نفس عمیقی کشیدم پرسیدم
_بابا متوجه نشد
نه، بابا خواب بود منم زینب تو حال نزدم تو اتاق خودش زدم
نفس عمیقی کشیدم
_ انتظار من از شما دو تا پسر اینه که شرایط منو درک کنید... من الان باید کجا رو درست کنم... رفتارهای ناهنجار عمو محمدو... یا این درگیریهای شما رو
عزیز نگاهشو داد به من
_ما کاری نکردیم مامان به نظرت نباید جلوی این کارای زینبو میگرفتیم...
چرا مواظبش باشید اما نباید میزدیدش صبر میکردید من میومدم بهم میگفتید
دیگه منتظر جوابشون نشدم و برگشتم اتاق زینب در رو بستم و گفتم
_گریه نکن بیا برو دست و صورتت رو بشور
بینیش رو کشید بالا
_ من به بابا میگم که امیرحسین منو زد
_باشه بگو، ولی همه چی رو بگو...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _الان بهت میگم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ساکت خیره شد تو چشمای من
ببین دخترم تو اگه به بابا بگی ترانه زنگ زد من داشتم باهاش بگو بخند میکردم... اولین سوالی که بابا از تو بپرسه اینه
_مگه ترانه هم سن و سال توئه که جواب تلفنشو میدیو باهاش بگو بخند میکنی؟
ساکت به من زل زد
ابرو دادم بالا سر تکون دادم
_خب بگو بهش چی میخوای بگی؟
با دستش اشکاشو پاک کرد:
_ باشه، هرچی هم بشه من به بابا میگم امیرحسین منو زد
_ خودت میدونی، بگو...
با لحن طلبکارانه پرسید
_اصلا خودت چرا دعواش نمیکنی؟
_اتفاقاً رفتم تو اتاقش گفتم که نباید تو رو میزده ولی توام اشتباه کردی نباید با دختری که از خودت بزرگتره رابطه دوستی داشته باشی... هرکی باید با هم سن و سال خودش رفیق باشه
_ترانه داشت برای من جوک میگفت منم میخندیدم
_نه دیگه کارت اشتباهه شما اصلا نباید تلفن ترانه رو جواب میدادی... الانم پاشو برو دست و صورتت رو بشور دیگهام گریه نکن
شونه انداخت بالا
_ نمیرم میخوام چشمام اشکی باشه بابا بیدار شد بهش بگم امیرحسین منو زد
انقدر تو سرم هیاهوی که دیگه حوصله جر و بحث کردن با زینب رو ندارم از اتاقش اومدم بیرون گوشیو از تو کیفم درآوردم. وارد اتاق خوابمون شدم شماره محسنو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد
_ سلام زن داداش
_ سلام آقا محسن، ببخشید من امروز خونه بابا اینا بودم بابا قلبش درد گرفت بردنش بیمارستان خبر داری ازش؟
صدای ناراحتی ازش به گوشم خورد
_ چرا چی شد که بابا قلبش گرفت
بابا به من پیام داد بیا اینجا کارت دارم منم رفتم یه خورده جر و بحث شد بعدم بابا قلبش گرفت و اورژانس اومد بردش بیمارستان.
_باشه ممنون که گفتی منم الان میرم بیمارستان
آقا محسن منو در جریان حال بابات بگذار...هر چی شده بود به من بگو
_ حتما...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ساکت خیره شد ت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد...گوشی خودم رو گذاشتم روی اُپن و گوشی خونه رو برداشتم
سلام عمه
صدای ناهید اومد
_سلام و زهر مار. بخدا قسم به جون سید عباس که همه زندگیمه اگر با این بد پیلگی هات بلایی سر بابام یا محمد در بیاد نمیگذارم آب خوش از گلوت پایین بره
هر چی فکر کردم چی جواب این زن بی منطق رو بدم چیزی به فکرم نرسید...وقتی دید من جوابش رو ندادم ادامه داد
چی شد؟ لال شدی؟ اینحا که خوب بلبل زبونی میکردی... چشمت به داداشت افتاده بود شیرشده بودی! الان نیست کوکت کنه حرف بزنی
از حرفاش اعصابم بهم ریخت اومدم جوابشو بدم که صدای ناصر به گوشم خورد
_اومدی نرگس جان.
گوشی را از دهنم فاصله دادم رو کردم سمتش
_آره عزیزم الان میام پیشت
بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم روی دستگاه. از پهلو سوکت تلفن رو کشیدم که دوباره با زنگ زدنهاش مزاحم نشه
در حالی که حرفهای ناهید خیلی منو به هم ریخته اما دارم همه تلاشمو میکنم که خودمو آروم نشون بدم... اومدم نشستم کنارش و لبخدی زدم
_خوبی عزیزم؟
تو که پیشم باشی. خوبم ولی تو که از کنارم میری حس تنهایی میاد سراغم د دلم بد جوری میگیره...
خم شدم لبم رو گذاشتم روی پیشونیش بوسیدم و دستش رو گرفت توی دستم
دل به دل راه داره... ببخش منو که گاهی مجبور میشم تنهات بزارم... من هرجا میرم به خاطر نیاز زندگیه برای تفریح نیست...و گرنه خدا رو به گفتههام شاهد میگیرم که بهترین لحظات زندگی من زمانیه که کنار تو هستم.
ناصر لبخند گرمی زد و خواست حرفی بزنه که زینب از اتاقش اومد بیرون و نزدیکمون شد گفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ تلفن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابا چشمهای منو ببین
ناصر تو صورتش دقت کرد
با مهربونی پرسید
_چی شده بابا؟
زینب نشست رو به روی ناصر
_ ببین چقدر گریه کردم
ناصر با دقت زل زد تو چشمهاش
عه بابا قربون این چشمهای قشنگت بره چی شده؟ چرا گریه کردی؟...
_امیر حسین منو زد
خنده از صورت ناصر جمع شد، ناراحت پرسید
_برای چی چرا تو رو زده؟
دوستم بهم زنگ زد داشتم باهاش حرف میزدم وسط حرفم گوشیو ازم گرفت. بعدم منو زد
ناصر صدا زد
_امیرحسین
امیرحسین از اتاقش اومد بیرون روبروی باباش ایستاد
_جانم بابا
_برای چی زینبو زدی؟
_بابا این دختره ترانه رو میشناسی؟
_آره
این دختره توی پارکا مواد پخش میکنه همه جور آدم میاد از این دختر مواد میگیره تو محلم همه اینا رو به اراذل و اوباش میشناسن بعدترانه دوست جون جونی زینبه فاصله سنیشونم که باهم نمیخونه زنگ زده خونه زینبم باش غش غش خنده راه انداخته
ناصر نگاه تندی به زینب انداخت
_درست میگه؟
زینب خیره شد تو چشمای ناصر و گفت
_باهاش که بیرون نرفت...
ناصر اجازه نداد زینب ادامه بده و صداش رو برد بالا به تندی گفت
_ بهت گفتم برام خاطره تعریف کن؟ یک کلمه، آره یا نه...
زینب ترسید و دیگه ادامه نداد بلند شد بره تو اتاقش که ناصر یه داد زد سرش
_من بهت گفتم پاشی بری
زینب خشکش زد، سر جاش وایساد
ناصر با لحن تهدید وار و خیلی جدی گفت
زینب فقط یک بار دیگه بشنوم این دختر بهت زنگ زده یا تو زنگ زدی، بیرون باهاش قدم زدی جواب سلامشو دادی یا بهش سلام کردی من میدونم و تو، فهمیدی؟
زینب که از ترس خشکش زده ساکت حرفی نزد
ناصر با صدای بلند دوباره تکرار کرد
گفتم
_فهمیدی؟
زینب انقدر که ترسیده نتونست بگه آره سرش رو به نشونه آره تکون داد
ناصر صداش رو آورد پایین و گفت
_حالا میتونی بری تو اتاقت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابا چشمهای
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از این لحن صحبت کردن ناصر با زینب خیلی خوشم اومد... گرچه همیشه خودم ترس دارم این مسایل رو به ناصر بگم... چون میترسم یه وقت حالش بد شه... اما خوشبختانه ناصر که حالش بد نشد زینبم دستش اومد که به خودش بیاد. محل به ترانه نده... واقعا نمیدونم چرا ترانه انقدر به ما گیر داده... دست از سر دختر من برنمیداره...
ای کاش میتونستم علت اصرار ترانه برای دوستی با دخترم رو بدونم
زینب رفت تو اتاقش در رو بست... ناصر رو کرد به امیرحسین آهسته گفت
_ جلو زینب دعوات نکردم که اونم کار زشت خودشو فراموش نکنه و در مقابل تو جبهه بگیره... اما دیگه نبینم دست رو زینب بلند کنیها... این حرفا رو قبلاً هم به عزیز گفتم... الانم دارم به تو میگم:
زینب اگر کاری انجام داد که احساس کردی کارش خوب نیست میای به خودم میگی یا به مامانت میگی..
خودت اگه میتونی برادرانهو مهربون بشینی باهاش صحبت کنی... که این کار رو بکن اما، اگر میبینی نمیتونی... دست روش بلند نکن بیا به ما بگو
امیرحسین سرشو کج کرد چشمش رو گذاشت روی هم
_چشم بابا
ناصر نگاهی از روی مهر بهش انداخت
_چشمت بی بلا، میتونی بری
امیرحسین رفت
رو کردم به ناصر
_الهی خدا سایهت رو بالا سر ما حفظ کنه من بدون تو در کنترل این بچهها ناتوانم
لبخند کم رنگی از سر رضایت زد
_خدا را شکر که تو این زندگی به درد یه کار میخورم
_به درد این یه کار نه، آقا شما ستون این خونهای نباشی کُلش میریزه
لبخند زد سر تکون داد
_این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگتر از این حرفا میبینم شاید اگه من نباشم یکم برات سختتر بشه. اما خوب میدونم که تو میتونی این زندگی رو جمع کنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از این لحن صحب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگتر از این حرفا میبینم شاید اگه من نباشم برات سختتر شه اما خوب میدونم که تو میتونی این زندگی رو جمع کنی
دستش رو گرفتم تو دستم نگاه عمیقی تو چشمهای ناصر انداختم و گفتم
_ عشق من، نرگس در کنار مرد با اقتدارش نرگسه... بدون تو نمیتونه دووم بیاره زیر چرخهای درگردش زندگی خوورد میشه
لبخند گرمی بهم زد و گفت
_ حرفهات بهم، امید به زندگی میده...حالا بگو چه خبر از خونه بابام
سر دوراهی موندم چه جوابی بهش بدم
مکث من را که دید پرسید
_اتفاقی افتاده نرگس؟
نفس بلندی کشیدم
_ داشتیم صحبت میکردیم یه دفعه بابا قلبش گرفت زنگ زدیم به اورژانس اومدن بردنش بیمارستان
تکیهش رو از پشتی برداشت صاف نشست
_چی گفتی؟ اورژانس بردش بیمارستان؟
سر تون دادم
_آره
_ الان کی پیششه؟
_ محمد
_نکنه تو با محمد بحثتون بالا گرفته بابا نتونسته طاقت بیاره قلبش گرفته؟
واقعا نمی دونم چی بگم ساکت نگاهش کردم
_ آره نرگس؟ چرا ساکتی؟
_ناصر تو به من وکالت دادی... گوشیتم خاموش کردی گذاشتی کنار که از استرس به دور باشی پس این کنجکاویت چیه؟
_ آره درست میگی، اما این به این معنی نیست که من در جریان کارا نباشم
_ تو جریان کلیتش میذارمت اما اینا جزئیاته
اخم غلیظی کرد
_ بابای پیرمرد مریض من قلبش گرفته بردنش بیمارستان اونوقت تو داری میگی جزئیات...جزئی اینه؟ کلی چیه؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _این نگاه تو ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با همه وجودم از خدا کمک خواستم، کلماتی رو سر زبونم جاری کنه که حال ناصر بد نشه تا بتونم حقیقت رو بگم...تو دلم یه بسم الله الرحمن الرحیم نجوا کردم و رو به ناصر گفتم
_منم نگران حال بابا هستم.
بیماری بابا هم یه چیز خیلی مهمیه
بله قبلش اتفاقهایی افتاده که اگر بخوام برات بگم مطمئناً به هم میریزی ازت خواهش کنم اگر میخوای حال بابا رو بپرسی پاشو با هم بریم بیمارستان... ولی پیگیر جزئیات قبلش نشو
ناصر خیره خیره نگاهم کرد و رفت تو فکر بعد از چند لحظه گفت:
_ نمیتونم نرگس، تو دلم بلبشویی شده که چی شده؟ همین فکر داره حالمو خراب میکنه
_ باشه اگه تو بخوای من از سیر تا پیاز برات تعریف میکنم ولی فکر بعدشم بکن... تو دیگه توان این همه تشنج رو نداری تازه از یه دوره نقاهت بیرون اومدی.
دکتر اخطار داد اگر پشت سر هم تشنج کنی احتمال اینکه حافظه ت در یک زمان طولانی برگرده هست.
و یا شاید اصلا حافظه ت بر نگرده ...وقتی تو هوشیاری حواست به بچهها هست... مثل همین چند دقیقه پیش با یه تذکر به زینب و امیر حسین یه شر و دعوا از توی خونه جمع شد... حالا تصور کن تو فراموشی داشتی... من الان باید اینجا شاهد دعوا و مشاجرههای پی در پی این بچهها می شدم... خواهش میکنم دنبال اختلاف من و محمد نباش که سلامتیت حفظ بشه تا بتونی کنترل بچهها رو به دست بگیری
ناصر نفس عمیقی کشید ساکت چشمهاش رو گذاشت روی هم و تکیه داد به پشتی...
احساس میکنم دیگه نباید ادامه بدم و بهش فرصت بدم تا خوب در مورد این موضوع فکرکنه...
شروع کردم صلوات فرستادن و نیت کردم ثوابش هدیه بشه به پنج تن آل عبا که ناصر بیخیال اختلاف بین من و محمد بشه...
________________________
مامانم زبان به ملامتم باز کرد و گفت:
چی تو خودت کم میبینی که داری به اینا التماس میکنی میگی بیاین منو بگیرین... عیبی و ایراد داری سِنت بالا رفته... از وقت ازدواجت گذشته... بیسوادی؟ بیهنری؟ آخه چته چه کمبودی داری، که داری به یه مردی که زنش از دنیا رفته، یه دونم بچه داره، خونه هم نداره، التماس میکنی بیا منو بگیر...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
چیکار کنم عاشق شدم، عشق کار دله کار عقل نیست و من گرفتارش شدم💔
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با همه وجودم ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از کنارش بلند شدم اومدم آشپزخانه به شام درست کردن که گوشیم زنگ خورد... از روی اپن گوشی رو برداشتم جواب دادم
_سلام: آقا محسن بابا حالش چطوره؟
سلام: تو بخش مراقبتهای ویژه بستریش کردن
از شنیدن این خبر ضربان قلبم بالا رفت آهنگین و کشدار گفتم
_واااای اونجا
_آره... براش دعا کن
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
_آقا محسن، محمد با کارهاش منو سر دوراهی گذاشته که یا باید از حق و حقوق بچههام بگذرم.
یا شاهد این خبر ناگوار باشم... من بابا رو خیلی دوست دارم قلباً دارم میگم یه لحظه سایهاش توی زندگی بر سر ما به یه دنیا میارزه
صدای نفس عمیقش از پشت گوشی اومد و گفت
_ والا منم درمونده شدم باز شما یه اقدامی میکنی، یه چرا این کارا رو کردی بهش میگی، من اینم نمیتونم بگم
تو دلم گفتم ای کاش به جای پدر شوهرم محمد رفته بود بخش مراقبتهای ویژه... اشکهام رو پاک کردم و نگران پرسیدم
_حالا چی میشه؟
_ نمی دونم والا
_کاری از دست من بر میاد بیام بیمارستان؟
_نه ممنون چون ممنوع الملاقاتش کردن نمیذارن کسی بره تو اتاقش
_ پس چیکار کنیم؟
_دعا کن زن داداش... دعا کن انشالله سلامتیش بهش برگرده
_دعا که چشم حتما... ولی میگم بیام بیمارستان بهش بگم بابا هر چی شما بگی اصلا خودت داوری کن ما چیکار کنیم منم از شکایتم تو کلانتری میگذرم
_ فعلاً که نمیگذارن کسی بره تو اتاقش بزارید حالش بهتر بشه بعد با هم صحبت میکنیم باید چیکار کنیم.
فقط دعا کنید که بخیر بگذره و بابا از این بخش به سلامت بیاد بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از کنارش بلند شدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من نذر میکنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید
_ نه زن داداش
بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد
_جانم نرگس
_سلام مامان میدونی چه اتفاقی افتاده؟
چی شده؟ ناصر طوریش شده؟
_نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبتهای ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من
صدای مامانم اومد
_وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس
_ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمیدونم مامان باید چیکار کنم...
_ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو
_ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت میکنه حال خود پدر شوهرمه
بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم
_ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم انشاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم.
_ نرگس جان انشاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمیبره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل میکنه.
اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من نذر میکنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید
_ نه زن داداش
بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد
_جانم نرگس
_سلام مامان میدونی چه اتفاقی افتاده؟
چی شده؟ ناصر طوریش شده؟
_نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبتهای ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من
صدای مامانم اومد
_وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس
_ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمیدونم مامان باید چیکار کنم...
_ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو
_ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت میکنه حال خود پدر شوهرمه
بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم
_ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم انشاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم.
_ نرگس جان انشاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمیبره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل میکنه.
اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) من نذر میکنم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ برام دعا کن مامان، دست خودم نیست الان به تنها چیزی که فکر میکنم سلامتی پدر شوهرمه
_ حتماً برات دعا میکنم انشاالله که چیزی نیست خوب میشه از بیمارستان میاد
_ممنون کاری نداری، مامان؟
_ نه عزیزم... مراقب خودت باش.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم... در حالی که افکارم خیلی به هم ریخته است شام گذاشتم صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد وضو گرفتم نماز مغرب رو خوندم... به دلم افتاد ختم امن یجب برای پدر شوهرم بگیرم
شروع کردم به قرائت آیه امن یجیب و سه دور تسبیح سیصد تا به نیت شفای پدر شوهرم با حضور قلب خوندم و با تموم وجودم دعا کردم به سلامت از بیمارستان بیاد خونه...
نماز عشا رو هم خوندم...شام خوردیم موقع خواب پیام دادم برای محسن
_سلام حال بابا چطوره؟
انگار گوشی تو دستش نیست جواب نداد...از نگرانی خوابم نمیبره... اما اگر الان نخوابم فردا بدنم کوفته است به هر زحمتی که هست چشمامو گذاشتم رو هم... همه تلاشم رو به کار گرفتم که به هیچی فکر نکنم انقدر ذکر لا اله الا الله را گفتم تا خوابم رفت.
چهل دقیقه قبل از اذان با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نماز شبمو خوندم اذان صبح رو گفتن نماز صبح را هم خوندم گوشیو نگاه کردم خدا را شکر محسن جواب داده
_سلام زن داداش، هیچ فرقی نکرده دعا کن
بغض گلوم رو گرفت و اشکهام مثل بارون از چشمم جاری شد و عذاب وجدان اومد سراغم... من باید همین طوری که مراقب حال ناصر هستم حواسم به پدر شوهرمم میبود... اگر پدر شوهرم الان خوب نشه و اتفاقی براش بیفته من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم به دلم افتاد دعای توسل بخونم کتاب دعا رو باز کردم همونجا نذر چهل دعای توسل برای پدر شوهرم کردم که حالش خوب شه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ برام دعا کن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دعای توسلم رو خوندم از نگرانی دیگه خواب به چشمهام نرفت...هوا روشن شد صبحانه رو آماده کردم و ناصر و بچهها رو بیدار کردم صبحونشون رو خوردن داروهای ناصر رو دادم و بهش گفتم:
_من برم بیمارستان ملاقات بابات
_ مگه صبح اجازه ملاقات میدن
_ میرم اصرار میکنم اجازه میگیرم ببینمش
بهتر نیست صبر کنی بعد از ظهر بری
_ بزار زنگ بزنم به محسن ببینم اون چی میگه
شماره محسنو گرفتم جواب داد
_ سلام زن داداش خوبی؟
_ سلام صبحت بخیر نه همه فکرم پیش باباست حالش چطوره؟
_فرقی نکرده
من میخوام بیام بیمارستان میتونم ببینمش
_ تو اتاق که نمیزارن بریم... از پشت شیشه باید ببینی
باشه از پشت شیشه هم خوبه... میام
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به ناصر
_برای ناهار آبگوشت میزارم یه سر برم بیمارستان بابا رو ببینم و بیام
_باشه برو سلام منم بهش برسون
نمیتونم بهش بگم بابا تو چه شرایطیه نمیتونم سلام تو رو برسونم... چشمی گفتمو ناهار رو گذاشتم رو به بچهها ملتمسانه ازشون خواستم جو خونه رو آروم نگه دارن... لباس پوشیدم سوئیچ برداشتم نشستم پشت ماشین اومدم بیمارستان... وارد سالن انتظار شدم چشمم افتاد به محسنو محمدو ناهید... قدم برداشتم سمتشون به خودم گفتم: وااای الان باید چه حرفایی رو تحمل کنم نزدیک شدم سلام کردم.
محسن جواب سلام منو گرفت و ناهید گفت:
_اومدی بیمارستان تا دسترنجتو ببینی که چه بلایی سر بابام آوردی؟
نگاهم رو دادم بهش
_ من عروسشم یه پله پایینتر از شماها...خودتون که اولادش هستید چرا مراعات حالشو نمیکنینو تکلیف گاوداری را روشن نمیکنید. تا این اختلافها جمع شه؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\