زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابا چشمهای
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از این لحن صحبت کردن ناصر با زینب خیلی خوشم اومد... گرچه همیشه خودم ترس دارم این مسایل رو به ناصر بگم... چون میترسم یه وقت حالش بد شه... اما خوشبختانه ناصر که حالش بد نشد زینبم دستش اومد که به خودش بیاد. محل به ترانه نده... واقعا نمیدونم چرا ترانه انقدر به ما گیر داده... دست از سر دختر من برنمیداره...
ای کاش میتونستم علت اصرار ترانه برای دوستی با دخترم رو بدونم
زینب رفت تو اتاقش در رو بست... ناصر رو کرد به امیرحسین آهسته گفت
_ جلو زینب دعوات نکردم که اونم کار زشت خودشو فراموش نکنه و در مقابل تو جبهه بگیره... اما دیگه نبینم دست رو زینب بلند کنیها... این حرفا رو قبلاً هم به عزیز گفتم... الانم دارم به تو میگم:
زینب اگر کاری انجام داد که احساس کردی کارش خوب نیست میای به خودم میگی یا به مامانت میگی..
خودت اگه میتونی برادرانهو مهربون بشینی باهاش صحبت کنی... که این کار رو بکن اما، اگر میبینی نمیتونی... دست روش بلند نکن بیا به ما بگو
امیرحسین سرشو کج کرد چشمش رو گذاشت روی هم
_چشم بابا
ناصر نگاهی از روی مهر بهش انداخت
_چشمت بی بلا، میتونی بری
امیرحسین رفت
رو کردم به ناصر
_الهی خدا سایهت رو بالا سر ما حفظ کنه من بدون تو در کنترل این بچهها ناتوانم
لبخند کم رنگی از سر رضایت زد
_خدا را شکر که تو این زندگی به درد یه کار میخورم
_به درد این یه کار نه، آقا شما ستون این خونهای نباشی کُلش میریزه
لبخند زد سر تکون داد
_این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگتر از این حرفا میبینم شاید اگه من نباشم یکم برات سختتر بشه. اما خوب میدونم که تو میتونی این زندگی رو جمع کنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از این لحن صحب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_این نگاه تو به من برام قابل ستایشه ولی من تورو زرنگتر از این حرفا میبینم شاید اگه من نباشم برات سختتر شه اما خوب میدونم که تو میتونی این زندگی رو جمع کنی
دستش رو گرفتم تو دستم نگاه عمیقی تو چشمهای ناصر انداختم و گفتم
_ عشق من، نرگس در کنار مرد با اقتدارش نرگسه... بدون تو نمیتونه دووم بیاره زیر چرخهای درگردش زندگی خوورد میشه
لبخند گرمی بهم زد و گفت
_ حرفهات بهم، امید به زندگی میده...حالا بگو چه خبر از خونه بابام
سر دوراهی موندم چه جوابی بهش بدم
مکث من را که دید پرسید
_اتفاقی افتاده نرگس؟
نفس بلندی کشیدم
_ داشتیم صحبت میکردیم یه دفعه بابا قلبش گرفت زنگ زدیم به اورژانس اومدن بردنش بیمارستان
تکیهش رو از پشتی برداشت صاف نشست
_چی گفتی؟ اورژانس بردش بیمارستان؟
سر تون دادم
_آره
_ الان کی پیششه؟
_ محمد
_نکنه تو با محمد بحثتون بالا گرفته بابا نتونسته طاقت بیاره قلبش گرفته؟
واقعا نمی دونم چی بگم ساکت نگاهش کردم
_ آره نرگس؟ چرا ساکتی؟
_ناصر تو به من وکالت دادی... گوشیتم خاموش کردی گذاشتی کنار که از استرس به دور باشی پس این کنجکاویت چیه؟
_ آره درست میگی، اما این به این معنی نیست که من در جریان کارا نباشم
_ تو جریان کلیتش میذارمت اما اینا جزئیاته
اخم غلیظی کرد
_ بابای پیرمرد مریض من قلبش گرفته بردنش بیمارستان اونوقت تو داری میگی جزئیات...جزئی اینه؟ کلی چیه؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _این نگاه تو ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با همه وجودم از خدا کمک خواستم، کلماتی رو سر زبونم جاری کنه که حال ناصر بد نشه تا بتونم حقیقت رو بگم...تو دلم یه بسم الله الرحمن الرحیم نجوا کردم و رو به ناصر گفتم
_منم نگران حال بابا هستم.
بیماری بابا هم یه چیز خیلی مهمیه
بله قبلش اتفاقهایی افتاده که اگر بخوام برات بگم مطمئناً به هم میریزی ازت خواهش کنم اگر میخوای حال بابا رو بپرسی پاشو با هم بریم بیمارستان... ولی پیگیر جزئیات قبلش نشو
ناصر خیره خیره نگاهم کرد و رفت تو فکر بعد از چند لحظه گفت:
_ نمیتونم نرگس، تو دلم بلبشویی شده که چی شده؟ همین فکر داره حالمو خراب میکنه
_ باشه اگه تو بخوای من از سیر تا پیاز برات تعریف میکنم ولی فکر بعدشم بکن... تو دیگه توان این همه تشنج رو نداری تازه از یه دوره نقاهت بیرون اومدی.
دکتر اخطار داد اگر پشت سر هم تشنج کنی احتمال اینکه حافظه ت در یک زمان طولانی برگرده هست.
و یا شاید اصلا حافظه ت بر نگرده ...وقتی تو هوشیاری حواست به بچهها هست... مثل همین چند دقیقه پیش با یه تذکر به زینب و امیر حسین یه شر و دعوا از توی خونه جمع شد... حالا تصور کن تو فراموشی داشتی... من الان باید اینجا شاهد دعوا و مشاجرههای پی در پی این بچهها می شدم... خواهش میکنم دنبال اختلاف من و محمد نباش که سلامتیت حفظ بشه تا بتونی کنترل بچهها رو به دست بگیری
ناصر نفس عمیقی کشید ساکت چشمهاش رو گذاشت روی هم و تکیه داد به پشتی...
احساس میکنم دیگه نباید ادامه بدم و بهش فرصت بدم تا خوب در مورد این موضوع فکرکنه...
شروع کردم صلوات فرستادن و نیت کردم ثوابش هدیه بشه به پنج تن آل عبا که ناصر بیخیال اختلاف بین من و محمد بشه...
________________________
مامانم زبان به ملامتم باز کرد و گفت:
چی تو خودت کم میبینی که داری به اینا التماس میکنی میگی بیاین منو بگیرین... عیبی و ایراد داری سِنت بالا رفته... از وقت ازدواجت گذشته... بیسوادی؟ بیهنری؟ آخه چته چه کمبودی داری، که داری به یه مردی که زنش از دنیا رفته، یه دونم بچه داره، خونه هم نداره، التماس میکنی بیا منو بگیر...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
چیکار کنم عاشق شدم، عشق کار دله کار عقل نیست و من گرفتارش شدم💔
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با همه وجودم ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از کنارش بلند شدم اومدم آشپزخانه به شام درست کردن که گوشیم زنگ خورد... از روی اپن گوشی رو برداشتم جواب دادم
_سلام: آقا محسن بابا حالش چطوره؟
سلام: تو بخش مراقبتهای ویژه بستریش کردن
از شنیدن این خبر ضربان قلبم بالا رفت آهنگین و کشدار گفتم
_واااای اونجا
_آره... براش دعا کن
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه
_آقا محسن، محمد با کارهاش منو سر دوراهی گذاشته که یا باید از حق و حقوق بچههام بگذرم.
یا شاهد این خبر ناگوار باشم... من بابا رو خیلی دوست دارم قلباً دارم میگم یه لحظه سایهاش توی زندگی بر سر ما به یه دنیا میارزه
صدای نفس عمیقش از پشت گوشی اومد و گفت
_ والا منم درمونده شدم باز شما یه اقدامی میکنی، یه چرا این کارا رو کردی بهش میگی، من اینم نمیتونم بگم
تو دلم گفتم ای کاش به جای پدر شوهرم محمد رفته بود بخش مراقبتهای ویژه... اشکهام رو پاک کردم و نگران پرسیدم
_حالا چی میشه؟
_ نمی دونم والا
_کاری از دست من بر میاد بیام بیمارستان؟
_نه ممنون چون ممنوع الملاقاتش کردن نمیذارن کسی بره تو اتاقش
_ پس چیکار کنیم؟
_دعا کن زن داداش... دعا کن انشالله سلامتیش بهش برگرده
_دعا که چشم حتما... ولی میگم بیام بیمارستان بهش بگم بابا هر چی شما بگی اصلا خودت داوری کن ما چیکار کنیم منم از شکایتم تو کلانتری میگذرم
_ فعلاً که نمیگذارن کسی بره تو اتاقش بزارید حالش بهتر بشه بعد با هم صحبت میکنیم باید چیکار کنیم.
فقط دعا کنید که بخیر بگذره و بابا از این بخش به سلامت بیاد بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از کنارش بلند شدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من نذر میکنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید
_ نه زن داداش
بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد
_جانم نرگس
_سلام مامان میدونی چه اتفاقی افتاده؟
چی شده؟ ناصر طوریش شده؟
_نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبتهای ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من
صدای مامانم اومد
_وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس
_ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمیدونم مامان باید چیکار کنم...
_ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو
_ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت میکنه حال خود پدر شوهرمه
بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم
_ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم انشاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم.
_ نرگس جان انشاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمیبره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل میکنه.
اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من نذر میکنم که بابا به سلامت از بیمارستان بیاد... ببخشید آقا محسن کاری ندارید
_ نه زن داداش
بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم... شماره مامانمو گرفتم مامانم جواب داد
_جانم نرگس
_سلام مامان میدونی چه اتفاقی افتاده؟
چی شده؟ ناصر طوریش شده؟
_نه با جواد که رفتیم خونه پدر شوهرم اونجا پدر شوهرم حالش بد شد بردنش بیمارستان الان زدم محسن میگه بخش مراقبتهای ویژه است... مامان دعا کن طوریش نشه... وگرنه همش میفته گردن من
صدای مامانم اومد
_وااای، یا ابالفضل چه بد شد نرگس
_ مامانم از دلشوره حالم داره بهم میخوره... نمیدونم مامان باید چیکار کنم...
_ فعلا براش دعا کن... ولی پیش مادر شوهر و خواهر شوهرتم کم نیار که سوء استفاده کنن... بزار بفهمن تقصیر محمد نه تو
_ باشه ولی چیزی که الان منو ناراحت میکنه حال خود پدر شوهرمه
بغص گلوم رو گرفت و با صدای گرفته ادامه دادم
_ مامان میخوام از شکایت محمد صرف نظر کنم و، وضعیت گاوداری رو هم انشاالله حال پدر شوهرم خوب شد بزارم به عهدش... هر چی پدر شوهرم تصمیم بگیره همون کار رو بکنم.
_ نرگس جان انشاالله که پدر شوهرت حالش خوب میشه از بیمارستان میاد... تو هم احساساتی عمل نکن... محمد از پدر شوهرت حساب نمیبره حرفای اونم روش اثری نداره یه خورده صبر کن زمان بعضی چیزا رو حل میکنه.
اصلاً شاید همین که حال پدر شوهرت خراب شده به خودشون بیان و همگی به محمد فشار بیارن که حاضر بشه مشگل گاوداری رو حل کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) من نذر میکنم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ برام دعا کن مامان، دست خودم نیست الان به تنها چیزی که فکر میکنم سلامتی پدر شوهرمه
_ حتماً برات دعا میکنم انشاالله که چیزی نیست خوب میشه از بیمارستان میاد
_ممنون کاری نداری، مامان؟
_ نه عزیزم... مراقب خودت باش.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم... در حالی که افکارم خیلی به هم ریخته است شام گذاشتم صدای اذان مغرب از گوشیم بلند شد وضو گرفتم نماز مغرب رو خوندم... به دلم افتاد ختم امن یجب برای پدر شوهرم بگیرم
شروع کردم به قرائت آیه امن یجیب و سه دور تسبیح سیصد تا به نیت شفای پدر شوهرم با حضور قلب خوندم و با تموم وجودم دعا کردم به سلامت از بیمارستان بیاد خونه...
نماز عشا رو هم خوندم...شام خوردیم موقع خواب پیام دادم برای محسن
_سلام حال بابا چطوره؟
انگار گوشی تو دستش نیست جواب نداد...از نگرانی خوابم نمیبره... اما اگر الان نخوابم فردا بدنم کوفته است به هر زحمتی که هست چشمامو گذاشتم رو هم... همه تلاشم رو به کار گرفتم که به هیچی فکر نکنم انقدر ذکر لا اله الا الله را گفتم تا خوابم رفت.
چهل دقیقه قبل از اذان با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نماز شبمو خوندم اذان صبح رو گفتن نماز صبح را هم خوندم گوشیو نگاه کردم خدا را شکر محسن جواب داده
_سلام زن داداش، هیچ فرقی نکرده دعا کن
بغض گلوم رو گرفت و اشکهام مثل بارون از چشمم جاری شد و عذاب وجدان اومد سراغم... من باید همین طوری که مراقب حال ناصر هستم حواسم به پدر شوهرمم میبود... اگر پدر شوهرم الان خوب نشه و اتفاقی براش بیفته من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم به دلم افتاد دعای توسل بخونم کتاب دعا رو باز کردم همونجا نذر چهل دعای توسل برای پدر شوهرم کردم که حالش خوب شه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ برام دعا کن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دعای توسلم رو خوندم از نگرانی دیگه خواب به چشمهام نرفت...هوا روشن شد صبحانه رو آماده کردم و ناصر و بچهها رو بیدار کردم صبحونشون رو خوردن داروهای ناصر رو دادم و بهش گفتم:
_من برم بیمارستان ملاقات بابات
_ مگه صبح اجازه ملاقات میدن
_ میرم اصرار میکنم اجازه میگیرم ببینمش
بهتر نیست صبر کنی بعد از ظهر بری
_ بزار زنگ بزنم به محسن ببینم اون چی میگه
شماره محسنو گرفتم جواب داد
_ سلام زن داداش خوبی؟
_ سلام صبحت بخیر نه همه فکرم پیش باباست حالش چطوره؟
_فرقی نکرده
من میخوام بیام بیمارستان میتونم ببینمش
_ تو اتاق که نمیزارن بریم... از پشت شیشه باید ببینی
باشه از پشت شیشه هم خوبه... میام
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به ناصر
_برای ناهار آبگوشت میزارم یه سر برم بیمارستان بابا رو ببینم و بیام
_باشه برو سلام منم بهش برسون
نمیتونم بهش بگم بابا تو چه شرایطیه نمیتونم سلام تو رو برسونم... چشمی گفتمو ناهار رو گذاشتم رو به بچهها ملتمسانه ازشون خواستم جو خونه رو آروم نگه دارن... لباس پوشیدم سوئیچ برداشتم نشستم پشت ماشین اومدم بیمارستان... وارد سالن انتظار شدم چشمم افتاد به محسنو محمدو ناهید... قدم برداشتم سمتشون به خودم گفتم: وااای الان باید چه حرفایی رو تحمل کنم نزدیک شدم سلام کردم.
محسن جواب سلام منو گرفت و ناهید گفت:
_اومدی بیمارستان تا دسترنجتو ببینی که چه بلایی سر بابام آوردی؟
نگاهم رو دادم بهش
_ من عروسشم یه پله پایینتر از شماها...خودتون که اولادش هستید چرا مراعات حالشو نمیکنینو تکلیف گاوداری را روشن نمیکنید. تا این اختلافها جمع شه؟...
________________________
شب، مثل همیشه، ساعت هشت منتظرش بودم. چشمم به در بود، منتظر بودم در باز شه و مهدی با همون اخمای همیشگیش بیاد تو.
بالاخره در باز شد. مهدی اومد تو، اما تنها نبود.
مهنا همراش بود!
نفسم تو سینه ام گیر کرد. باورم نمیشد.
نگام روی صورت قفل شد. قلبم تند تند میزد.
مهدی با یه نگاه تحقیرآمیز بهم خیره شد. اروم غرید:
"مهنا رو آوردم، ولی فقط یه بار کافیه تا اشتباهی ازت سر بزنه... اون وقت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دعای توسلم رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
رو از ناهید گرفتم و نگاهمو دادم به محسن
_میشه بریم باهاشون صحبت کنی... من برم بابا رو ببینم
ناهید ایستاد روبروم.
_ مگه از روی جنازه من رد شی بری
یاد حرف مامانم افتادم که گفت پیششون کم نیار... توی چشماش خیره شدم و قاطع و محکم گفتم
من جایی که بخوام برم میرم چه از روی جنازه چه بدون جنازه...نکنه دوست داری یه پروندهام تو کلانتری برای تو باز کنم...
با شنیدن این حرف یه دفعه دچار حالت ترس و تعجب شد. هینی کشید و ساکت زل زد به من
محمد صداش کرد
_ ناهید بیا کنار بزار بره ببینه
ناهید دستش رو گذاشت رو قلبش ولی کنار نرفت اما دیگه حرفی هم نزد
رو به محسن گفتم
_ میشه بریم
باشه ای گفت... با هم اومدیم بریم یک قدم برنداشته صدای ناهید اومد
_ آره، برو باهاش آقا محسن از ماست که بر ماست، باهاش همکاری کن بزار به هممون توهین کنه شنیدی چی به من گفت!
محسن توجهی نکرد و به رفتنش ادامه داد دوباره صدای ناهید اومد
_ اگه تو حمایتش نکنی اون نمیتونه وایسه تو روی ما این حرفها رو بزنه
محسن کلافه زیر لب لا اله الا الله زمزمه کرد و با هم اومدیم بخش مراقبتهای ویژه.
محسن با پرستار یه کم صحبت کرد و اجازه گرفت و برگشت
_ پرستار گفت فقط چند لحظه کوتاه برید ببینید و زود برگردید
سرمو ریز تکون دادم و قدم برداشتیم سمت اتاقی که پدر شوهرم بستری بود...پشت شیشه ایستادم و نگاهم رو دادم به بدن بی حرکتی که سِرُم در دستشه. با اکسیژنم نفس میکشه...بغض گلوم رو گرفت و اشکهای چشمم روون شد و رو کردم به محسن
_ به نظرت باید چیکار کنیم تا بابا خوب شه؟
ناراحت و با صدای گرفته جواب داد
_ جز دعا کاری از دست کسی برنمیاد.
با دکترش صحبت کردید. اون چی میگه؟
_ آره، دکترشم همین حرف رو زد. گفت:.
_ما کارهای پزشکی رو انجام میدیم... ولی شِفا دست خداست، دعا کنید براش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) رو از ناهید گر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پرستار اومد و آهسته گفت:
_ دیگه کافیه تشریف ببرید
سر چرخوندم سمت پرستار
_ باشه چشم
دوباره نگاهی به پدر شوهرم انداختم...چند لحظه نگاهش کردم و به محسن گفتم
_ بریم
از در بخش اومدیم بیرون رو کردم به محسن
_ راه دیگه ای هست من از بیمارستان برم بیرون که با ناهید رو به رو نشم
سرشو انداخت پایین خط زردی رو که رو زمین کشیده بودند بهم نشون داد
_ دنبال این خط زردو بگیر میرسی به اورژانس از در اورژانس بری دیگه ناهیدو نمیبینی
خواستم خداحافظی کنم بیام که یه دفعه سر زبونم افتاد گفتم
_ من اصلاً به این راضی نیستم که بابا روی تخت بیمارستان بیفته که نمیدونیم سالم میاد بیرون یا نه...
ولی به خدا قسم نمیدونم از دست محمد چیکار کنم... واقعا نمیدونم چرا همکاری نمیکنه تا مشگل گاوداری رو حل کنیم
محسن آهی کشید و سری تکون داد
_ منم تو مخارج زندگیم موندم زندگی من داره با حقوق جانبازی میگذره... محمد به منم مثل شما پول میده. منتها از شما بهونه میگیره... برای منو بدون بهونه... باز شما کنار حقوق جانبازی یه درآمدی هم از باغت داری
با حقوق جانبازی ما که اصلا زندگی من تامین نمیشه...باغم برای من چندین در آمدی نداره چون من به مش رحیم گفتم حقوقت رو که از باغ نگهداری میکنی از فروش میوهها بردار... سالانه یه پولی به من میده که اونم من نذر کارهای فرهنگی کردم میدم به پایگاه بسیج تو مراسمات ملی مذهبی خرج کنن... ولی در مورد محمد... حمایت اطرافی هاست که نمیگذره محمد متوجه اشتباهش بشه...
مامانتونم با ما همراه نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پرستار اومد و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ مامانم اگه خودش تنها باشه منطقی تصمیم میگیره اما به شدت تحت نفوذ ناهیده... ناهیدم چشم بسته طرف محمده... بابامو اگه بشینی براش توضیح بدی حرف حق رو قبول میکنه که اونم قلبش ضعیفه به محض این که ناراحت بشه این اوضاع و احوالیه که تو بیمارستان داری میبینی...
_ حالا شما با محمد آقا صحبت کن بگو نزار کار از اینی که هست بدتر بشه بیا بشینیم صحبت کنیم تکلیف رو روشن کنیم
_ به گفتن باشه ، من میگم ولی میدونم که اون گوش نمیکنه
یه چند بار اومد سر زبونم بگم باشه من بی خیال گاوداری میشم ببینم عاقبتش چی میشه... شکایتم از محمد رو هم پس میگیرم... که یاد حرف مامانم افتادم، بهم گفت احساساتی عمل نکن.
هیچی نگفتم و خداحافظی کردم خط زرد رو اومدم تو اورژانس از اونجا هم اومدم پشت بیمارستان سوار ماشینم شدم اومدم خونه مامانم
بعد از سلام و احوالپرسی نشستم روی مبل و به مامانم گفتم:
_ من بیمارستان بودم رفتم پدر شوهرمو دیدم
مامانم کنجکاو پرسید
_ خوب چطور بود
سر انداختم بالا
_ خوب نبود سِرم بهش وصل کرده بودن و با اکسیژن نفس میکشید
_ ناهیدم اونجا بود؟
آرهای گفتم و هرچی تو بیمارستان اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم
_ خوب کردی که کوتاه نیومدی بابت پدر شوهرتم دلت شور نزنه من دلم روشنه خوب میشه... وقتی هم بیاد و ببینه تو محکم وایسادی تکلیف گاوداری رو مشخص میکنه.
مادر تو چهار تا بچه داری اون گاوداری آینده بچههاته
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم
_ میدونم مامان همه تلاش منم به خاطر بچههامه
_ توکلت به خدا باشه انشالله همه چی درست میشه...
_______________________
همه خواهر برادرهام ازدواج کرده بودند و رفته بودند و مادرم میگفت تنها آرزویی که دارم اینه تو رو هم زن بدم اما من نه با دختری حرف زده بودم، نه کسی رو زیر نظر داشتم چون همیشه از زنها میترسیدم. نه اینکه بدم بیاد، نه... فقط حس میکردم خیلی حساسن. یه حرف کوچیک، یه رفتار ساده که شاید از نظر ما مهم نباشه، ممکنه دلشونو بشکنه و دیگه هیچوقت نشه درستش کرد. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ مامانم اگه خ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به امید خدا گفتم و از جا بلند شدم.
_ ببخشید مامان، من باید برم، بچهها و ناصر منتظرم هستن.
_ مگه بچهها مدرسه نرفتن؟
_ نه، پنجشنبهها تعطیلن.
_ آره، راست میگی، یادم رفته بود. برو مادر، به ناصر سلام منو برسون.
لبخند کمرنگی زدم.
_ ببخشید مامان، نمیتونم. اگه بفهمه که مستقیم اومدم اینجا ناراحت میشه و میگه منو منتظر گذاشتی، منم خیلی حالم به هم ریخته بود. تو رو که میبینم حالم جا میاد.
اومد جلو، دست انداخت گردنم، صورتم رو بوسید و در گوشم نجوا کرد:
«دختر عزیز و خانمم، بخدا که تو جات وسط بهشته... دختری که هم پدر و مادرش ازش راضین، هم شوهرش، خدا هم ازش راضی میشه.»
نفس عمیقی کشیدم، بدنشو بو کردم و از این بو لذت بردم و گفتم:
_امیدوارم همینجوری که شما میگید باشه؛ ولی اینکه جای من وسط بهشت باشه یا نه، برام دعا کن که اعمال و رفتارم طوری باشه تا دعای شما در حق من مستجاب بشه.
_من همیشه دعاگوتم، عزیز دلم.
«از بغلش بیرون اومدم و نگاهم رو به اون چهره دلنشینش دوختم و گفتم:»
_خدا حافظ.
برعکس همیشه که از مامانم خداحافظی میکردم و تو همون خونه بهم میگفت به سلامت، این بار تا دم دربدرقم کرد... دم در دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم خداحافظ.
با اون صدای قشنگ و آرامشبخشش بهم گفت:
_خدانگهدارت باشه.
ماشین رو آوردم تو حیاط خودمون پارک کردم و وارد خونه شدم. رو به ناصر گفتم:
سلام.
سلام، بابام چطور بود؟
تو بخش مراقبتهای ویژه بود.
حالش خیلی بد بود.
من رفتم، خواب بود.
میخواستی بپرسی نظر دکترش چیه؟
چارهای ندارم، باید یه حرف امیدوارکننده بهش بزنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\