زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وااای... دنیا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ سلام! میدونی زینب کجاست؟!
قلبم اومد تو دهنم. یا فاطمهی زهرا! حتماً خبری ازش داره که اینجوری حرف میزنه. سریع گفتم:
_ زری جان! من با ناصر اومدم شاه عبدالعظیم. زینبم قرار بوده بره اردو، ولی پیچونده، نرفته... نمیدونم کجاست. تو ازش خبری داری؟!
_ آره! تو مطهره دوستم رو میشناسی؟
_ بله، میشناسم.
_ مطهره چند بار تو خونه ما زینب رو دیده اینا تو شهرک لاله زندگی میکنن. مطهره زینب رو تو پارک لاله با یه مشت پسر و دختر بدلباس دیده! به خودش گفته "این دختر از یه خانوادهی مذهبیه، قاطی اینا چیکار میکنه؟!" زنگ زده به من، منم گفتم زنگ بزنم به تو، چون حدس زدم بیخبری و زینب بیاجازه رفته.
گوشام سوت کشید انگار فشارم افتاد. چون سرم داره گیج میره به زور گفتم:
_ نه خبر ندارم، زری جان، حالا من چجوری زینبو از اونجا بیارم؟!
زری با ناراحتی گفت:
_ ببخشید نرگس جان، من شرایطم اصلاً ردیف نیست، وگرنه خودم میرفتم دنبالش.
نفس عمیقی کشیدم.
_ خیلی ازت ممنونم که خبر دادی، خودم یه کاریش میکنم...
تماس رو قطع کردم، انگار دنیا رو سرم خراب شد. پام سست شد، وسط بازار، میون اون همه شلوغی، احساس کردم گم شدم. باید یه فکری کنم... قبل از اینکه دیر بشه!
نفهمیدم کی رسیدیم دم در ورودی حرم. ناصر یه نگاهی به ساعتش انداخت.
_ نیم ساعت تو حرم باشیم خوبه؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ آره، خوبه.
_ بعدم بریم تو حیاط بشینیم یه زیارت عاشورا بخونیم، موافقی؟
_ خیلی هم عالی.
_ پس فعلاً خدا حافظ.
ناصر رفت سمت کفشداری آقایون، منم اومدم سمت کفشداری خانمها. کفشامو دادم کفشداری، دلهره و اضطراب نفسامو بریده. زیارتنامه برداشتم که بخونم، اما چشمام فقط به خطهاست و اصلا نمیفهمم چی میخونم.
زیارتنامه رو گذاشتم تو کتابخونه و ایستادم رو به روی حرم، اشکام ناگهان ریخت پایین، دستام به ضریح نرسیده، زدم زیر گریه.
_ آقا جان... دستم به دامنت... کمکم کن... با یه شوهر جانباز اعصاب و روان اومدم زیارتت، دخترم رفته تو پارک، بین یه مشت پسر و دختر نادون... اصلاً فکرم کار نمیکنه، نمیدونم باید چیکار کنم... یه راهی جلو پام بذار آقا جان...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ سلام! میدونی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
انگار آقا صدامو شنید. به دلم افتاد به جواد زنگ بزنم! فقط اون میتونه کمکم کنه، جواد تنها کسیه که تو هر شرایطی برام دلسوزی میکنه
از جلوی حرم فاصله گرفتم که مزاحم کسی نشم، گوشیمو از جیب مانتو درآوردم، شماره جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
_ جانم آبجی؟
نتونستم خودمو کنترل کنم، با هقهق گریه گفتم:
_ سلام جواد جان... به دادم برس...
صدای جواد عوض شد، نگران و جدی گفت:
_ نشنوم صدای گریهتو! چی شده؟
همه ماجرا رو براش گفتم. صدای نفساش از پشت گوشی تند شد، یکهو عصبانی داد زد:
_ ناصر زینبو لوس کرده، این دختر یه کتک مفصل میخواد تا آدم بشه!
_ جواد جان، تو الان میتونی بری از پارک لاله بیاریش، ببریش خونه؟
_ آبجی، من الان سر پستم، ولی با فرماندم هماهنگ میکنم یکی رو جای من بذاره، مرخصی میگیرم میرم پارک، میبرمش خونه. ولی میزنمش!
_ نه، جواد! تو فقط ببرش، من خودم میام، تنبیهش میکنم.
_ تو بلد نیستی آبجی! زینب دوتا کشیده لازم داره، باید بهش حالی کنیم که انقدر سر خود نباشه و حرف گوش کنه. باور کن، بعضی وقتا تشر لازمه! به همون حضرت عبدالعظیمی که رفتی زیارتش قسم، من زینبو یه دنیا دوست دارم، ولی لوس شده، تو هم به خاطر ناصر هی کاراشو لاپوشونی کردی، پررو شده...
باگریه گفتم
_ الهی دردت بخوره به جونم جواد جان... فقط زود باش، اگه از پارک بره یه جای دیگه، نمیتونیم پیداش کنیم. بعدم، ببرش خونهی خودتون، بسپرش دست مامان تا من بیام
_خیالت راحت، الان میرم.
_ جواد جان، خودت که میدونی من معذبم، نمیتونم زنگ بزنم، بهم پیام بده بگو چیکار کردی.
_ باشه آبجی، فکرشو نکن، خودم برات ردیفش میکنم.
تماس رو قطع کردم، سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم زیر گریه. نمیدونم از این که جواد قراره بچهمو بزنه دلم بسوزه یا خنک بشه! چقدر زینب منو میچزونه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) انگار آقا صدامو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه یاد صبح افتادم که دخترم پیرهن مهمونیش رو پوشید. ای داد بیداد، این بچه از قبل با کسی هماهنگ کرده که مدرسه نره. دیشبم میخواست یه حرفی بهم بزنه ولی نگفت؛ حتماً میخواسته بگه میخوام برم جایی، ولی ترسیده بگه، من نذارم. خدایا، یعنی با کی قرار گذاشته؟ با دست زدم تو سرم: وااای، ترانه! اون بچهم رو فریب داده. نکنه بخواد انتقام برخورد تند منو بگیره، بلایی سر بچهم بیاره؟ ناخودآگاه جیغی کشیدم و زدم تو صورتم و با صدای بلند گفتم: "وااای، بچهم! یا فاطمه زهرا، دارم بدبخت میشم، چه خاکی تو سرم بریزم؟ دخترم افتاد دست قاچاقچیا!"
با آبی که پاشیده شد تو صورتم به خودم اومدم. دیدم خانمها دورم رو گرفتن و یه خانم خادم بازوم رو گرفته و مرتب میگه: "چی شده دخترم؟ آروم بگیر، ما کمکت میکنیم."
بیاختیار بازوهاش رو گرفتم و با فشار تکون دادم: "خانم، به دادم برس، دارم بیچاره میشم!"
اون خانم با آرامش جواب داد: "باشه عزیزم، کمکت میکنیم. تو آروم بگیر، برای ما تعریف کن چی شده، قطعاً بهت کمک میکنیم."
بازوهاشو ول کردم، دست خودمو مشت کردم، لبمو به دندون گرفتم و فشار دادم. گفتم: "باشه، کجا بریم؟ بریم ی جا بشینیم برات تعریف کنم."
صدایهایی از خانمها به گوشم میرسید. یکی میگفت: "بیچاره، انگار دخترشو دزدیدن." یکی دیگه میگفت: "آره، قاچاقچیها بردنش." صدای دیگهای رو شنیدم: " مادره دیگه میترسه بلایی سر دخترش بیاد." بغل دستیش گفت: "خوب میخواست مواظب بچهاش باشه، تا الان نشینه بزنه تو سر خودش."
بی توجه به حرفاشون با خانم خادم اومدم توی دفتر. یه لیوان آب گذاشت جلوم: "اینو بخور."
سر تکون دادم: "نمیتونم."
با مهربونی و آرامش گفت: "خواهش میکنم، یکمشو بخور، بزار حالت جا بیاد. برای ما تعریف کن چی شده، میخوایم بهت کمک کنیم."
لیوان رو برداشتم یه جرعه خوردم و خلاصهوار اون چی رو که تو مدرسه برای زینب با ترانه اتفاق افتاده بود و امروز که مدرسه نرفته و سر از پارک لاله درآورده رو گفتم.
خانم خادم گفت: "بهترین کار اینه که شما الان شوهرتو در جریان بذاری."
تو صورتش نگاه کردم و گفتم: "شوهرم جانباز اعصاب و روانه، اصلاً طاقت نمیاره. اگه بشنوه، تشنج میکنه."
ناراحتیه عمیقی به چهره خانم خادم نشست و با تاسف گفت:
"چقدر کار سخت شد. پس الان به نظرت کی میتونه بره دنبال دخترت؟"
"برادرم رو فرستادم."
"خوب خانم، یکم صبر کن ببین برادرت چکار میکنه ."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه یاد صبح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
"اگه تا اون بره پارک، بچهم رو ببرن یه جای دیگه چی؟"
"ببین، الان بهترین کسی که میتونه به تو کمک کنه، پلیسه. زنگ بزن به پلیس، بگو دخترم تو پارکه، میترسم از اونجا ببرنش و براش اتفاقی بیفته."
"آخه شکایت نکردم، رسیدگی میکنن؟"
نمی دونم چی بگم فقط بعدا بررسی کن ببین اگر واقعاً کار اون دختره ترانه باشه، ازش شکایت کن."
"بذار به برادرم زنگ بزنم، ببینم چیکار کرده
"باشه، زنگ بزن."
شماره جواد رو گرفتم، فوری جواب داد: "جانم آبجی."
جواد من از دل نگرانی دارم میمیرم چیکار کردی
فرماندهم ماشین شخصیش رو داد بهم دارم میرم پارک لاله
"ببین جواد جان، خانم خادم حرم میگه زنگ بزنید به پلیس..."
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت
"نمیشه باید پدر یا مادر بچه شکایت کنن اونم دلیل محکمی داشته باشن، پارک رفتن که جرم نیست."
_عه! حتما باید اتفاق بدی بیفته تا پلیس بیاد
ببین آبجی تو الان نگران زینبی منطق نداری باشه در مورد این موضوع با هم حرف میزنیم الانم قطع کن بزار حواسم جمع باشه زودتر برسم پارک
باشه جواد جان من دیگه زنگ نمیزنم فقط هر وقت رسیدی پارک به من زنگ بزن، ببین چه زینب بود چه نبود زنگ بزن بهم بگو
_باشه هرچی شد بهت خبر میدم
تماس رو قطع کردم خم شدم دلم رو گرفتم تو دستم فشار میدم و زیر لب زمزمه میکنم
خدا به دادم برس، خدا به حق این آقای بزرگوار بلایی سر بچم نیاد
خانمی وارد اتاق شد و رو کرد به خانم خادم و گفت
خانم مقصودی شیفت من تموم شد با اجازت من میرم
خانم مقصودی جواب داد
_باشه عزیزم برو
خانم خادم نگاهی به من انداخت و پرسید
_خبری از دخترت نشد؟
سر انداختم بالا
_نه
برای اینکه دلت آروم بگیره آیت الکرسی بخون خیلی موثره
زیر لب شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از ته دلم از خدا آرامش خواستم و گفتم خدایا بهم آرامش بده من چطوری با این حالم برم پیش ناصر نگاهم رو دادم به ساعت ای واااای چهل دقیقه گذشته ناصر گفته بود نیم ساعته دیگه بیا تو حیاط اما نمیتونم برم یکم منتظرم باشه بهتره تا منو با این شرایط ببینه.
دلم میخواد زنگ بزنم به جواد ولی حق با اونه من بدتر وقتشو میگیرم خدایا به حق این سه بزرگواری که اومدم زیارتشون قسمت میدم بچه م رو صحیح و سالم بهم برگردون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) "اگه تا اون بره
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از شدت دلشوره و اضطراب مثل مارگزیده به خودم میپیچیدم. خانم خادم با نگرانی گفت:
— بهتر نیست بری پیش همسرت؟ الان اونم نگران تو میشه.
نگاهش کردم، چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
— تا از زینب خبری نشه، نه.
— شوهرت گناه داره، بنده خدا حالش بد میشه. حتماً برادرت پیداش میکنه. تو باید هر دو جانب رو داشته باشی، هم دخترتو، هم شوهرتو.
سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم، اما ته دلم مطمئن بودم که اگه ناصر منو تو این وضعیت ببینه، حالش خیلی بدتر میشه. سرمو تو دستم گرفتم و مثل گهواره خودمو تکون دادم. فقط از خدا میخواستم زینب رو سالم برگردونه.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. هول شدم، با عجله دست بردم که بردارمش، اما گوشی از دستم افتاد. خانم خادم خم شد، از روی زمین برداشت و گرفت سمتم.
— بیا عزیزم.
با عجله گوشی رو گرفتم و تماس رو وصل کردم.
— جانم، جواد؟!
صدای جواد توی گوشی پیچید:
— ناراحت نباش، دختر خیره سرت پیش منه.
هیچ خبری نمیتونست منو اینقدر خوشحال کنه. از شدت خوشحالی جیغی کشیدم.
— جواد، راست میگی؟!
— مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
— حالش خوبه؟
— آره، پررو حالشم خوبه.
— جواد، اون الان خودش هم ناراحته، میشه اینجوری بهش نگی؟
صدای خندهی نیشدارش اومد.
— این ناراحته؟ داشت منو میخورد که چرا دنبالش رفتم! به جون نرگس، تو راه گفتم حالا بچهست، یه اشتباهی کرده، هیچی بهش نگیم، اما انقدر پروگیری درآورد که زدمش!
یهدفعه صدای گریهی زینب تو گوشی پیچید:
— مامان! دایی جواد منو کتک زد!
جواد با همون لحنش گفت:
— باید میکشتمت! بنده خدا شانس آوردی زندهای! به خدا اگه ناصر حالش خوب بود و این غلطا رو ازت میدید، جز به کشتنت رضایت نمیداد! مدرسه رو میپیچونی میری پارک؟! نرگس، تو باید قلمای پای زینب رو بشکنی، نشکنی مادر نیستی!
نفس عمیقی کشیدم، جواد از سر غیرت اینجوری حرف میزد، اما الان وقت این حرفها نبود. با صدای آرومتری گفتم:
— باشه جواد جان، تو زینب رو ببر بده دست مامان، ما هم میایم خونه، با هم صحبت میکنیم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از شدت دلشوره و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گوشی رو قطع کردم. خانم خادم با نگرانی پرسید:
– چی شده؟ پیداش کردن؟
خواستم براش توضیح بدم که یکدفعه سرم گیج رفت. حس کردم بدنم بیحال شده، چشمهام سنگین شد و داشتم از روی صندلی میافتادم که خانم مقصودی سریع منو گرفت و با نگرانی صدا زد:
– ای وای! یکی بیاد کمک!
یکی از خانمهای خادم فوری دوید و یه آبقند غلیظ درست کرد. لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
– بخور عزیزم، بزار حالت جا بیاد، فشارت افتاده.
لیوان رو گرفتم به زور چند جرعه خوردم، اما دستم جون نداشت که بقیهشو بخورم. خانم خادم خودش لیوان رو تا ته بهم داد و پرسید
زنگ بزنم اورژانس
ابرو دادم بالا
نه وقت ندارم شوهرم توحیاط منتظرمه باید زود برم
آخه دخترم حالت خوب نیست بزار زنگ بزنم
خانم مقصودی رو کرد بهش
شوهرش جانبازه اعصاب و روانه اگر بفهمه چی شده حالش خیلی بد میشه
نچی کرد و دستش رو گذاشت رو شونهام و کشدار گفت
آخی بنده خدا، ان شاالله حالت زودتر خوب بشه
خانم مقصودی نگاهش رو داد به من
– دخترم سعی کن به خودت مسلط باشی. تا زودتر بری پیش همسرت که اوضاعت از این بدتر نشه. حالا بگو ببینم برادرت دخترت رو پیدا کرد
ریز سرم رو تکون دادم
بله پیداش کرده
دستش رو گرفت رو به آسمون
خدا رو شکر، الحمدلله که پیدا شد
احساس کردم حالم بهتر شد. سرم رو چرخوندم سمت حرم حضرت عبدالعظیم و زیر لب گفتم:
– آقای بزرگواری که بچهمو نجات دادی، کمک کن که حالم بد نشه، بتونم برم حیاط پیش همسرم و ناصر متوجه چیزی نشه. هفته دیگه با بچههام میام زیارتت...
نیم خیز شدم که بلند شم، اما سرم دوباره گیج رفت و نشستم. فوری یه آبقند دیگه که این بار گلاب و عرق بیدمشک هم بهش اضافه کردن، دادن دستم. خوردم، اما هنوز بدنم ضعف داره. خانم خادم یه پتو پهن کرد روی زمین و گفت:
– یه دو دقیقه دراز بکش، پاتو بذار روی صندلی تا خون برسه به مغزت، حالت جا بیاد.
کاری که گفته بود رو انجام دادم. بعد از خوردن لیوان سوم آبقند و گلاب و عرق بیدمشک، بالاخره حس کردم حالم بهتره. نگاهی به ساعتم انداختم و یهو دلم هری ریخت:
– وااای ناصر! گفت نیم ساعت... الان شد یک ساعت و نیم! حالا چی بهش بگم
سریع از جا بلند شدم. نه حضرت عبدالعظیم رو زیارت کرده بودم، نه حضرت حمزه و امامزاده طاهر رو. روکردم به خانم مقصودی اون خانمی که بهم کمک کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گوشی رو قطع کر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ازتون ممنون ببخشید اگر اذیتتون کردم
هر دو با لبخند گفتن
_خواهش میکنم دخترم خدا رو شکر که بهتری
خدا حافظی کردم و دل نگران که الان ناصر از دیر کردن من چه حالی شده اومدم کفشداری، کفشهامو گرفتم و با عجله اومدم توی حیاط. همه جا رو با چشمام گشتم، اما ناصر رو ندیدم. نگران شدم و به خودم گفتم:
نکنه من دیر کردم حالش بدشده باشه و برده باشنش بیمارستان با نگاهم دنبال یه خادم آقا گشتم که ازش بپرسم ببینم کسی اینجا حالش بده شده که چشمم افتاد به ناصر سرحال و آروم، درست از همون کفشداری داره کفشهاش رو تحویل میگیره. کمی خیالم راحت شد و به خودم گفتم فکر کنم تو حرم حال خوبی پیدا کرده و حواسش ازساعت پرت شده
سریع اومدم پیشش تا منو دید،
کفشهاشو گرفت و اومد بیرون و با ناراحتی گفت
_ببخشید خیلی وقته منتظر من موندی
_نه منم الان اومدم نگران بودم تو زودتر اومده باشی و نگران دیر کردن من شده باشی
یه نگاه بهم انداخت و با تعجب پرسید:
– چرا اینقدر پلک چشمت ورم کرده گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم:
– چشمم به حرم افتاد حالم یه جوری شد دلم شکست، گریه کردم.
ناصر با حسرت سر تکون داد
– خوش به حالت زیارت خیلی بهم چسبید، ولی حس تو رو پیدا نکردم.
چقدر دلم میخواست زار بزنم و براش بگم چی شد، ولی همهی اتفاقات رو توی گلوم خفه کردم. فقط یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم:
– خدا رو شکر که قسمتمون شد بیایم زیارت.
– حلال کن نرگس جان هر کاری کردم نمیتونستم از فضای قشنگ حرم دل بکنم.
_نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی گفتم که منم همین الان از حرم اومدم بیرون
تو دلم گفتم: «خدا رو شکر که نیومدی...» سرمو گرفتم بالا و با تمام وجودم خدا رو شکر کردم که ناصر دیر اومد و چیزی نفهمید.
ناصر سر چرخوند سمتم
– یه ساعت مونده تا اذان ظهر. به نظرت صبر کنیم اذان بگه، نمازمونو بخونیم یا بریم ناهار بخوریم و بعد برگردیم برای نماز؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ازتون ممنون بب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من که هنوز نتونستم زیارت کنم و دلم از این اتفاقات حسابی پُره، حس کردم باید برم حرم. هم زیارت کنم، هم از آقا تشکر کنم. شک ندارم که حضرت عبدالعظیم برام دعا کرد که همهچی به خیر و خوشی تموم شد. جواد زینب رو پیدا کرد،ناصر دیر از حرم اومد... همهی اینا به دعای آقا بود، به عنایت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
در جواب ناصر گفتم:
_ به نظرم اول نماز بخونیم.
لبخند شیرینی زد:
_ پس دوباره برگردیم حرم؟
_ آره دیگه! انقدر تو حرم میمونیم تا اذان بگن و نمازمون رو به جماعت بخونیم، بعد برگردیم همینجایی که الان وایستادیم.
ناصر "باشهای" گفت ، خداحافظی کرد و رفت سمت کفشداری. منم اومدم روبهروی ضریح آقا. چشمام پر از اشک شد. دستم رو به نشونهی ادب و احترام روی سینه گذاشتم، سلامی به آقا دادم، درِ حرمش رو بوسیدم و خودمو رسوندم به ضریح. سرمو گذاشتم روی شبکههای ضریح و شروع کردم به گریه کردن. نه فقط با زبون، بلکه با تمام وجودم گفتم:
_ ممنونم یا سیدالکریم... خیلی بزرگی کردی. گرچه خیلی سخت گذشت، ولی الحمدلله به خیر تموم شد و این حتماً از عنایت و دعای شماست.
گرمِ مناجات بودم که حس کردم دستی آروم روی شونهم خورد. برگشتم، خادم حرم بود.
_ خانم، دور بزن بذار بقیه هم زیارت کنن.
حق با خانم خادم بود. همهی کسایی که اینجا اومدن، دلشون پر از درده و دوست دارن با آقا حرف بزنن. خودخواهی بود که فقط من به ضریح بچسبم و فرصت زیارت رو از بقیه بگیرم. اشکامو پاک کردم، چشمی گفتم و همونطور که دور میزدم، شروع کردم به خوندن فاتحه برای آقا. بعدش حرم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردم.
یکدفعه دلم شور زینب رو زد. یاد خانم مریدی افتادم که گفته بود اگه از زینب خبری شد، بهش اطلاع بدم. سریع شمارهی جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا جواب داد:
_ جانم آبجی
_ چیکار کردی جواد جان؟ زینب رو بردی خونهی خودتون؟ سپردیش به مامان؟
_ آره، نگران نباش. اما عجب دختر سرتقی داری نرگس! قبلاً هم پرروگریهاش رو دیده بودم، ولی این بار فرق داشت...
پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده:
_ جواد جان، ببخشید، الان نمیتونم صحبت کنم. بعداً میبینمت، اون موقع بهم بگو زینب چیکار کرد.
_ باشه آبجی، فقط اینو بهت بگم و خداحافظی کنم.
_ جانم، بگو
_ به خدا نمیخواستم بزنمش! به خودم گفتم میبرمش، میدمش به مامان، نرگس خودش بیاد و تصمیم بگیره. ولی وقتی دستش رو گرفتم و گفتم بیا بریم خونه، با مشت زد رو دستم و گفت: "به تو چه! ولم کن، خودم میام!" منم دیگه نتونستم تحمل کنم و زدمش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) من که هنوز نتون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از اینکه اینقدر اصرار داشت توضیح بده که زینب چیکار کرده و چرا مجبور شده بزندش، فهمیدم که حتماً حسابی بچهم رو کتک زده و حالا میخواد از قبل برای خودش توجیه درست کنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ زینب اشتباه کرده که دست روی بزرگترش بلند کرده ببخشید اگه اذیت شدی، انشاءالله جبران کنم. از طرف من از فرماندهت هم تشکر کن که ماشینش رو بهت داد.
_ من کاری نکردم آبجی جان، چشم، حتماً از طرف تو از فرمانده م تشکر میکنم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و سریع به مامان زنگ زدم. چند لحظه بعد جواب داد:
_ سلام نرگس جان، زیارتت قبول.
_ خیلی ممنون مامان، حالت خوبه؟
_ آره عزیزم، خوبم. زینب هم پیش منه، دلت شور نزنه.
_پیش شماست دلم شور نمیزنه؟! ولی مامان، من مردم و زنده شدم تا زینب پیدا بشه!
_ الهی بمیرم برات مادر... میدونم چی میگی.
_ حالش چطوره؟ خوبه؟
_ آره، خوبه، فقط چون جواد زدش خیلی ناراحته.
آهی کشیدم.
_ والا نمیدونم از اینکه جواد زدش ناراحت باشم یا خوشحال! اگه بدونی به من چی گذشت... خدا شاهده رمق برام نمونده. فقط به خاطر شرایط ناصر دارم خودم رو به زور سرپا نگه میدارم
_ سخت نگیر مادر، بچهست، عقلش نمیرسه. خودتو یادت نیست؟ وقتی میخواستی کاری بکنی، هیچچیزی جلو دارت نبود! درس خوندنت یادت هست؟ ختنهی بچهت یادت هست؟
باز هم آهی کشیدم.
_ آره، یادمه. ولی به خاطر اون کارای من، دلیل نمیشه به کار زینب حق بدم. باید جلوش رو بگیرم، ولی نه با زدن و سرزنش کردنش... از یه راه درست.
_ آره مادر، درست میگی.
_ کاری نداری، مامان جان؟
_ نه عزیزم، مواظب خودت باش.
_ چشم، حتماً.
تا تماس رو قطع کردم، خانم مریدی زنگ زد. جواب دادم:
_ سلام خانم مریدی.
_ سلام نرگس جان. از زینب خبری داری؟ من بیش از ده بار زنگ زدم، میگفت در دسترس نیست.
_ بله، توی پارک لاله بود. زنگ زدم به جواد، گفتم بره برش داره، بسپره به مامانم.
خانم مریدی، انقدر حالم خرابه که یادم رفت بهتون زنگ بزنم بگم زینب پیدا شده.
_ اشکال نداره، میدونم، درکت میکنم. کار خوبی کردی. حالا فرصت کردی، بیا مدرسه بشینیم در مورد زینب صحبت کنیم.
_ باشه، چشم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه این
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای اذان که بلند شد، نمازم رو به جماعت خوندم. بعد از نماز، اومدم توی حیاط که چشمم افتاد به ناصر. منتظرم ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم:
– زود اومدی!
لبخند شیرینی زد و گفت:
– خواستم جبران دفعه قبل رو بکنم. بریم ناهار بخوریم؟
– بریم.
با هم راه افتادیم سمت ناهارخوری. ناصر رفت کباب سفارش داد و برگشت. روی صندلی روبهروی من نشست و گفت:
– نرگس
– جانم
– یه روایت از حضرت علی (ع) خوندم که فرمودند: هرکس صد آیه از قرآن بخونه و بعدش دو رکعت نماز به جا بیاره، بعد از سلام نماز، هرچی از خدا بخواد بهش میده.
نگاهی به دستاش انداخت و ادامه داد:
– دلم خیلی گرفته بود. پنج روزه که بعد از نماز صبح، صد آیه قرآن و دو رکعت نماز میخونم. از خدا خواستم یه زیارت راحت، بدون دردسر و بدون اینکه حالم بد بشه، نصیبم کنه. فقط برم شاه عبدالعظیم و برگردم...
لبخندی زدم و گفتم:
– ایکاش شفای کاملت رو هم از خدا میخواستی. من خیلی برات دعا میکنم.
تکیه داد به صندلی، تبسمی زد:
– خواستم... خیلی هم دعا کردم. یه شب خواب یکی از همرزمهام رو دیدم که توی سوریه شهید شد...
سرش رو تکون داد و با حسرت ادامه داد:
– نرگس، نمیدونی چه حال خوشی داشت. انقدر به حال خوبش حسرت خوردم... توی خواب بهش گفتم "خوش به سعادتت! ایکاش منم شهید میشدم."
لبخندی زد و گفت:
– اگر میخوای تو نگاه امام حسین علیه السلام باشی، چشم از فرمایشات حضرت آقا امام خامنهای برندار.
با دل و جون گفتم:
– سر و جونم به فدای آقای خامنهای!
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
– میشه یه خواهش ازت بکنم؟
– بگو.
– ازش خواستم دعا کنه من شفا بگیرم...
نگاهم کرد و جواب داد:
– نمیتونم، ناصر جان. به صلاحته که حالت همینطور بمونه.
آهی کشید و ادامه داد:
– بعد از اون خواب، به خدا گفتم منم به این شرایطم راضیم. فقط یه سفر حضرت عبدالعظیم رو ازش خواستم... که برم زیارت و برگردم، بدون اینکه حالم بد بشه. الحمدلله تا الان حالم خیلی خوبه.
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
– خدا رو شکر! الهی همه مومنین به خواستههاشون برسن
ناهارمون رو خوردیم و از ناهارخوری بیرون اومدیم. به ناصر گفتم:
– بیا بریم از اون شکلاتهای بادوم تلخ و آبنباتها بگیریم برای بچهها.
– باشه
خریدهامون رو کردیم، اومدیم پارکینگ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای اذان که بل
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر مرتب از حال خوشی که توی حرم داشته، برام تعریف میکنه، اما فکرم ناخواسته پیش زینبه. بدون اینکه متوجه حرفاش بشم، گاهی رومو برمیگردونم سمتش، لبخند میزنم و با گفتن "خوش به سعادتت" وانمود میکنم که دارم به حرفهاش گوش میدم ولی همهی حواسم پیش کاریه که زینب کرده.
تو دلم میگم: "حالا چجوری بهش بفهمونم که کارش اشتباه بوده؟ اونم زینب که هیچ وقت زیر بار نمیره!" نفس عمیق پنهانی کشیدم و تو دلم گفتم:
"خدایا، من بندهی ناتوانتم، اگه کمکم نکنی، بهجای اینکه چیزی رو درست کنم، بدتر خرابش میکنم. خدایا، به حق این آقایی که تازه از زیارتش برگشتم، یه راه درست جلو پام بذار که بتونم به دخترم بفهمونم کارش اشتباه بوده."
یه حسی از درونم میگه که اردو نرفتن زینب کار ترانه ست ولی موندم با چه روشی به زینب حالی کنم که نباید به حرف این دختره گوش بده.
میترسم این کاراش ادامه پیدا کنه و تو در و همسایه پشت سرش حرف دربیارن و آبروی چندین و چند سالهی خونوادهی خودمون و خونوادهی ناصر بره. یه آه از ته دل کشیدم و از خدا خواستم: "به حق آبروی محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله والسلم، خدایا آبروی ما رو حفظ کن."
رسیدیم دم خونه. ماشینو بردم تو حیاط. هنوز درست پارک نکرده بودم که امیرحسن، تا صدای ماشینو شنید، با خوشحالی دوید سمت ما.
بغل باز کردم، محکم بغلش کردم و صورت ماهشو بوسیدم.
— خوبی عزیزم؟
از آغوشم اومد بیرون، سرشو انداخت پایین و گفت:
— بله.
بعد رفت سمت ناصر. ناصر هم بغلش کرد و با لبخند گفت:
— بهبه! حسن بابا، خوبی؟
امیرحسن با هیجان جواب داد:
— خوبم بابا، برام چی خریدی؟
— برای همتون شکلات و آبنباتای خوشمزه خریدیم، تو ماشینه. برو بردار و بیا تو خونه.
امیرحسن مشمای خریدو برداشت و سهتایی اومدیم داخل خونه. عمه با لبخند گفت:
— بهبه! سلام به روی ماهتون! زیارتتون قبول.
نزدیکش شدیم، من گفتم:
— سلام عمه جان، خیلی ممنون، جاتون خیلی خالی بود.
ناصر هم رو کرد به مامانش
— سلام مامان جان، انشاءالله یه بارم همه با هم بریم زیارت.
عمه دستاشو برد بالا، از ته دل الهی آمین بلندی گفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر مرتب از ح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز و امیرحسین از اتاقشون اومدن بیرون. بعد از سلام و روبوسی و زیارت قبولی که بچهها بهمون گفتن، عزیز نگاهش رو دوخت به من.
_چقدر خونه بدون شما بیصفاست.
امیرحسین سریع پرید تو حرفش:
_به خدا که من چند بار بغض کردم! نکنین این کارو، یا بمونین خونه، یا مارو هم با خودتون ببرین.
با خنده دستی به سرش کشیدم.
_بهت نمیاد انقدر دلنازک باشی.
سری تکون داد.
_دلنازک چیه مامان؟ من دوست دارم هر طرف این خونه سر میچرخونم، تو رو ببینم.
رو کردم به عزیز:
_آره، تو هم از نبود ما ناراحت بودی؟
لبخند تلخی زد.
_هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه بالاخره بعد از چند وقت بابا از خونه رفت بیرون، ولی از نبود شماها دلم گرفت.
لبخند پهنی به هر دوشون زدم.
_انشاالله هفته دیگه همگی دستهجمعی میریم حضرت عبدالعظیم رو زیارت میکنیم.
بعد کیفم رو برداشتم و گفتم:
_الانم برم خونه مامانجون، زینب رو بیارم خونه.
عزیز با تعجب پرسید:
_عه، مگه قرار نبود عصر بیان؟ پس چرا زود برگشتن؟
ابروهامو بالا دادم.
_چی بگم؟
سر چرخوندم سمت ناصر.
_ناصر جان، من برم خونه مامانم، زینب رو بیارم!
_باشه، برو، فقط زود بیا.
_چشم.
نگاهم رو به عمه دوختم:
_با اجازتون من برم و بیام، شام درست میکنم، شب همینجا بمونید، دور هم باشیم.
عمه نگاه مهربونی بهم انداخت:
_آخه خسته میشی!
_نه، چه خستگی؟ بمونید، من زود برمیگردم.
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. تو راه که میرفتم سمت خونه ی مامانم، توی ذهنم مرور میکردم که چطوری باید با زینب رفتار کنم که متوجه اشتباهش بشه و دیگه تکرارش نکنه.
زنگ خونه رو زدم. صدای علیاکبر از پشت آیفون اومد:
_کیه؟
_منم عزیزم، درو باز کن.
در باز شد. وارد خونه که شدم، تا چشم زینب به من افتاد، رنگش پرید و رفت پشت مامانم قایم شد. بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و علی اکبر، گفتم:
_زینب، بابات گفت زود بیا خونه، بیا بریم.
با خیرگی جوابم رو داد
_نمیام! میخوای منو بزنی!
علیاکبر گفت:
_بیا برو دیگه، بیشتر از این مامانتو اذیت نکن.
زینب خودش رو مظلوم کرد
_آخه منو میزنه ؟
علیاکبر شونه بالا انداخت.
_خوب کاری میکنه، بزار بزنه ، نوش جونت!
با لحن آرومی گفتم:
_نمیزنمت، بیا بریم.
با تردید نگاهم کرد.
_جون مامانت رو قسم بخور نمیزنیم!
نفس عمیقی کشیدم.
_خودتم میدونی من دوست ندارم جون عزیزانمو قسم بخورم. بیا، دیرم میشه، کار دارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\