زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از شدت دلشوره و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گوشی رو قطع کردم. خانم خادم با نگرانی پرسید:
– چی شده؟ پیداش کردن؟
خواستم براش توضیح بدم که یکدفعه سرم گیج رفت. حس کردم بدنم بیحال شده، چشمهام سنگین شد و داشتم از روی صندلی میافتادم که خانم مقصودی سریع منو گرفت و با نگرانی صدا زد:
– ای وای! یکی بیاد کمک!
یکی از خانمهای خادم فوری دوید و یه آبقند غلیظ درست کرد. لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
– بخور عزیزم، بزار حالت جا بیاد، فشارت افتاده.
لیوان رو گرفتم به زور چند جرعه خوردم، اما دستم جون نداشت که بقیهشو بخورم. خانم خادم خودش لیوان رو تا ته بهم داد و پرسید
زنگ بزنم اورژانس
ابرو دادم بالا
نه وقت ندارم شوهرم توحیاط منتظرمه باید زود برم
آخه دخترم حالت خوب نیست بزار زنگ بزنم
خانم مقصودی رو کرد بهش
شوهرش جانبازه اعصاب و روانه اگر بفهمه چی شده حالش خیلی بد میشه
نچی کرد و دستش رو گذاشت رو شونهام و کشدار گفت
آخی بنده خدا، ان شاالله حالت زودتر خوب بشه
خانم مقصودی نگاهش رو داد به من
– دخترم سعی کن به خودت مسلط باشی. تا زودتر بری پیش همسرت که اوضاعت از این بدتر نشه. حالا بگو ببینم برادرت دخترت رو پیدا کرد
ریز سرم رو تکون دادم
بله پیداش کرده
دستش رو گرفت رو به آسمون
خدا رو شکر، الحمدلله که پیدا شد
احساس کردم حالم بهتر شد. سرم رو چرخوندم سمت حرم حضرت عبدالعظیم و زیر لب گفتم:
– آقای بزرگواری که بچهمو نجات دادی، کمک کن که حالم بد نشه، بتونم برم حیاط پیش همسرم و ناصر متوجه چیزی نشه. هفته دیگه با بچههام میام زیارتت...
نیم خیز شدم که بلند شم، اما سرم دوباره گیج رفت و نشستم. فوری یه آبقند دیگه که این بار گلاب و عرق بیدمشک هم بهش اضافه کردن، دادن دستم. خوردم، اما هنوز بدنم ضعف داره. خانم خادم یه پتو پهن کرد روی زمین و گفت:
– یه دو دقیقه دراز بکش، پاتو بذار روی صندلی تا خون برسه به مغزت، حالت جا بیاد.
کاری که گفته بود رو انجام دادم. بعد از خوردن لیوان سوم آبقند و گلاب و عرق بیدمشک، بالاخره حس کردم حالم بهتره. نگاهی به ساعتم انداختم و یهو دلم هری ریخت:
– وااای ناصر! گفت نیم ساعت... الان شد یک ساعت و نیم! حالا چی بهش بگم
سریع از جا بلند شدم. نه حضرت عبدالعظیم رو زیارت کرده بودم، نه حضرت حمزه و امامزاده طاهر رو. روکردم به خانم مقصودی اون خانمی که بهم کمک کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گوشی رو قطع کر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ازتون ممنون ببخشید اگر اذیتتون کردم
هر دو با لبخند گفتن
_خواهش میکنم دخترم خدا رو شکر که بهتری
خدا حافظی کردم و دل نگران که الان ناصر از دیر کردن من چه حالی شده اومدم کفشداری، کفشهامو گرفتم و با عجله اومدم توی حیاط. همه جا رو با چشمام گشتم، اما ناصر رو ندیدم. نگران شدم و به خودم گفتم:
نکنه من دیر کردم حالش بدشده باشه و برده باشنش بیمارستان با نگاهم دنبال یه خادم آقا گشتم که ازش بپرسم ببینم کسی اینجا حالش بده شده که چشمم افتاد به ناصر سرحال و آروم، درست از همون کفشداری داره کفشهاش رو تحویل میگیره. کمی خیالم راحت شد و به خودم گفتم فکر کنم تو حرم حال خوبی پیدا کرده و حواسش ازساعت پرت شده
سریع اومدم پیشش تا منو دید،
کفشهاشو گرفت و اومد بیرون و با ناراحتی گفت
_ببخشید خیلی وقته منتظر من موندی
_نه منم الان اومدم نگران بودم تو زودتر اومده باشی و نگران دیر کردن من شده باشی
یه نگاه بهم انداخت و با تعجب پرسید:
– چرا اینقدر پلک چشمت ورم کرده گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم:
– چشمم به حرم افتاد حالم یه جوری شد دلم شکست، گریه کردم.
ناصر با حسرت سر تکون داد
– خوش به حالت زیارت خیلی بهم چسبید، ولی حس تو رو پیدا نکردم.
چقدر دلم میخواست زار بزنم و براش بگم چی شد، ولی همهی اتفاقات رو توی گلوم خفه کردم. فقط یه لبخند کمرنگ زدم و گفتم:
– خدا رو شکر که قسمتمون شد بیایم زیارت.
– حلال کن نرگس جان هر کاری کردم نمیتونستم از فضای قشنگ حرم دل بکنم.
_نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی گفتم که منم همین الان از حرم اومدم بیرون
تو دلم گفتم: «خدا رو شکر که نیومدی...» سرمو گرفتم بالا و با تمام وجودم خدا رو شکر کردم که ناصر دیر اومد و چیزی نفهمید.
ناصر سر چرخوند سمتم
– یه ساعت مونده تا اذان ظهر. به نظرت صبر کنیم اذان بگه، نمازمونو بخونیم یا بریم ناهار بخوریم و بعد برگردیم برای نماز؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ازتون ممنون بب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من که هنوز نتونستم زیارت کنم و دلم از این اتفاقات حسابی پُره، حس کردم باید برم حرم. هم زیارت کنم، هم از آقا تشکر کنم. شک ندارم که حضرت عبدالعظیم برام دعا کرد که همهچی به خیر و خوشی تموم شد. جواد زینب رو پیدا کرد،ناصر دیر از حرم اومد... همهی اینا به دعای آقا بود، به عنایت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
در جواب ناصر گفتم:
_ به نظرم اول نماز بخونیم.
لبخند شیرینی زد:
_ پس دوباره برگردیم حرم؟
_ آره دیگه! انقدر تو حرم میمونیم تا اذان بگن و نمازمون رو به جماعت بخونیم، بعد برگردیم همینجایی که الان وایستادیم.
ناصر "باشهای" گفت ، خداحافظی کرد و رفت سمت کفشداری. منم اومدم روبهروی ضریح آقا. چشمام پر از اشک شد. دستم رو به نشونهی ادب و احترام روی سینه گذاشتم، سلامی به آقا دادم، درِ حرمش رو بوسیدم و خودمو رسوندم به ضریح. سرمو گذاشتم روی شبکههای ضریح و شروع کردم به گریه کردن. نه فقط با زبون، بلکه با تمام وجودم گفتم:
_ ممنونم یا سیدالکریم... خیلی بزرگی کردی. گرچه خیلی سخت گذشت، ولی الحمدلله به خیر تموم شد و این حتماً از عنایت و دعای شماست.
گرمِ مناجات بودم که حس کردم دستی آروم روی شونهم خورد. برگشتم، خادم حرم بود.
_ خانم، دور بزن بذار بقیه هم زیارت کنن.
حق با خانم خادم بود. همهی کسایی که اینجا اومدن، دلشون پر از درده و دوست دارن با آقا حرف بزنن. خودخواهی بود که فقط من به ضریح بچسبم و فرصت زیارت رو از بقیه بگیرم. اشکامو پاک کردم، چشمی گفتم و همونطور که دور میزدم، شروع کردم به خوندن فاتحه برای آقا. بعدش حرم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردم.
یکدفعه دلم شور زینب رو زد. یاد خانم مریدی افتادم که گفته بود اگه از زینب خبری شد، بهش اطلاع بدم. سریع شمارهی جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا جواب داد:
_ جانم آبجی
_ چیکار کردی جواد جان؟ زینب رو بردی خونهی خودتون؟ سپردیش به مامان؟
_ آره، نگران نباش. اما عجب دختر سرتقی داری نرگس! قبلاً هم پرروگریهاش رو دیده بودم، ولی این بار فرق داشت...
پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده:
_ جواد جان، ببخشید، الان نمیتونم صحبت کنم. بعداً میبینمت، اون موقع بهم بگو زینب چیکار کرد.
_ باشه آبجی، فقط اینو بهت بگم و خداحافظی کنم.
_ جانم، بگو
_ به خدا نمیخواستم بزنمش! به خودم گفتم میبرمش، میدمش به مامان، نرگس خودش بیاد و تصمیم بگیره. ولی وقتی دستش رو گرفتم و گفتم بیا بریم خونه، با مشت زد رو دستم و گفت: "به تو چه! ولم کن، خودم میام!" منم دیگه نتونستم تحمل کنم و زدمش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) من که هنوز نتون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از اینکه اینقدر اصرار داشت توضیح بده که زینب چیکار کرده و چرا مجبور شده بزندش، فهمیدم که حتماً حسابی بچهم رو کتک زده و حالا میخواد از قبل برای خودش توجیه درست کنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ زینب اشتباه کرده که دست روی بزرگترش بلند کرده ببخشید اگه اذیت شدی، انشاءالله جبران کنم. از طرف من از فرماندهت هم تشکر کن که ماشینش رو بهت داد.
_ من کاری نکردم آبجی جان، چشم، حتماً از طرف تو از فرمانده م تشکر میکنم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و سریع به مامان زنگ زدم. چند لحظه بعد جواب داد:
_ سلام نرگس جان، زیارتت قبول.
_ خیلی ممنون مامان، حالت خوبه؟
_ آره عزیزم، خوبم. زینب هم پیش منه، دلت شور نزنه.
_پیش شماست دلم شور نمیزنه؟! ولی مامان، من مردم و زنده شدم تا زینب پیدا بشه!
_ الهی بمیرم برات مادر... میدونم چی میگی.
_ حالش چطوره؟ خوبه؟
_ آره، خوبه، فقط چون جواد زدش خیلی ناراحته.
آهی کشیدم.
_ والا نمیدونم از اینکه جواد زدش ناراحت باشم یا خوشحال! اگه بدونی به من چی گذشت... خدا شاهده رمق برام نمونده. فقط به خاطر شرایط ناصر دارم خودم رو به زور سرپا نگه میدارم
_ سخت نگیر مادر، بچهست، عقلش نمیرسه. خودتو یادت نیست؟ وقتی میخواستی کاری بکنی، هیچچیزی جلو دارت نبود! درس خوندنت یادت هست؟ ختنهی بچهت یادت هست؟
باز هم آهی کشیدم.
_ آره، یادمه. ولی به خاطر اون کارای من، دلیل نمیشه به کار زینب حق بدم. باید جلوش رو بگیرم، ولی نه با زدن و سرزنش کردنش... از یه راه درست.
_ آره مادر، درست میگی.
_ کاری نداری، مامان جان؟
_ نه عزیزم، مواظب خودت باش.
_ چشم، حتماً.
تا تماس رو قطع کردم، خانم مریدی زنگ زد. جواب دادم:
_ سلام خانم مریدی.
_ سلام نرگس جان. از زینب خبری داری؟ من بیش از ده بار زنگ زدم، میگفت در دسترس نیست.
_ بله، توی پارک لاله بود. زنگ زدم به جواد، گفتم بره برش داره، بسپره به مامانم.
خانم مریدی، انقدر حالم خرابه که یادم رفت بهتون زنگ بزنم بگم زینب پیدا شده.
_ اشکال نداره، میدونم، درکت میکنم. کار خوبی کردی. حالا فرصت کردی، بیا مدرسه بشینیم در مورد زینب صحبت کنیم.
_ باشه، چشم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه این
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای اذان که بلند شد، نمازم رو به جماعت خوندم. بعد از نماز، اومدم توی حیاط که چشمم افتاد به ناصر. منتظرم ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم:
– زود اومدی!
لبخند شیرینی زد و گفت:
– خواستم جبران دفعه قبل رو بکنم. بریم ناهار بخوریم؟
– بریم.
با هم راه افتادیم سمت ناهارخوری. ناصر رفت کباب سفارش داد و برگشت. روی صندلی روبهروی من نشست و گفت:
– نرگس
– جانم
– یه روایت از حضرت علی (ع) خوندم که فرمودند: هرکس صد آیه از قرآن بخونه و بعدش دو رکعت نماز به جا بیاره، بعد از سلام نماز، هرچی از خدا بخواد بهش میده.
نگاهی به دستاش انداخت و ادامه داد:
– دلم خیلی گرفته بود. پنج روزه که بعد از نماز صبح، صد آیه قرآن و دو رکعت نماز میخونم. از خدا خواستم یه زیارت راحت، بدون دردسر و بدون اینکه حالم بد بشه، نصیبم کنه. فقط برم شاه عبدالعظیم و برگردم...
لبخندی زدم و گفتم:
– ایکاش شفای کاملت رو هم از خدا میخواستی. من خیلی برات دعا میکنم.
تکیه داد به صندلی، تبسمی زد:
– خواستم... خیلی هم دعا کردم. یه شب خواب یکی از همرزمهام رو دیدم که توی سوریه شهید شد...
سرش رو تکون داد و با حسرت ادامه داد:
– نرگس، نمیدونی چه حال خوشی داشت. انقدر به حال خوبش حسرت خوردم... توی خواب بهش گفتم "خوش به سعادتت! ایکاش منم شهید میشدم."
لبخندی زد و گفت:
– اگر میخوای تو نگاه امام حسین علیه السلام باشی، چشم از فرمایشات حضرت آقا امام خامنهای برندار.
با دل و جون گفتم:
– سر و جونم به فدای آقای خامنهای!
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
– میشه یه خواهش ازت بکنم؟
– بگو.
– ازش خواستم دعا کنه من شفا بگیرم...
نگاهم کرد و جواب داد:
– نمیتونم، ناصر جان. به صلاحته که حالت همینطور بمونه.
آهی کشید و ادامه داد:
– بعد از اون خواب، به خدا گفتم منم به این شرایطم راضیم. فقط یه سفر حضرت عبدالعظیم رو ازش خواستم... که برم زیارت و برگردم، بدون اینکه حالم بد بشه. الحمدلله تا الان حالم خیلی خوبه.
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
– خدا رو شکر! الهی همه مومنین به خواستههاشون برسن
ناهارمون رو خوردیم و از ناهارخوری بیرون اومدیم. به ناصر گفتم:
– بیا بریم از اون شکلاتهای بادوم تلخ و آبنباتها بگیریم برای بچهها.
– باشه
خریدهامون رو کردیم، اومدیم پارکینگ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای اذان که بل
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر مرتب از حال خوشی که توی حرم داشته، برام تعریف میکنه، اما فکرم ناخواسته پیش زینبه. بدون اینکه متوجه حرفاش بشم، گاهی رومو برمیگردونم سمتش، لبخند میزنم و با گفتن "خوش به سعادتت" وانمود میکنم که دارم به حرفهاش گوش میدم ولی همهی حواسم پیش کاریه که زینب کرده.
تو دلم میگم: "حالا چجوری بهش بفهمونم که کارش اشتباه بوده؟ اونم زینب که هیچ وقت زیر بار نمیره!" نفس عمیق پنهانی کشیدم و تو دلم گفتم:
"خدایا، من بندهی ناتوانتم، اگه کمکم نکنی، بهجای اینکه چیزی رو درست کنم، بدتر خرابش میکنم. خدایا، به حق این آقایی که تازه از زیارتش برگشتم، یه راه درست جلو پام بذار که بتونم به دخترم بفهمونم کارش اشتباه بوده."
یه حسی از درونم میگه که اردو نرفتن زینب کار ترانه ست ولی موندم با چه روشی به زینب حالی کنم که نباید به حرف این دختره گوش بده.
میترسم این کاراش ادامه پیدا کنه و تو در و همسایه پشت سرش حرف دربیارن و آبروی چندین و چند سالهی خونوادهی خودمون و خونوادهی ناصر بره. یه آه از ته دل کشیدم و از خدا خواستم: "به حق آبروی محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله والسلم، خدایا آبروی ما رو حفظ کن."
رسیدیم دم خونه. ماشینو بردم تو حیاط. هنوز درست پارک نکرده بودم که امیرحسن، تا صدای ماشینو شنید، با خوشحالی دوید سمت ما.
بغل باز کردم، محکم بغلش کردم و صورت ماهشو بوسیدم.
— خوبی عزیزم؟
از آغوشم اومد بیرون، سرشو انداخت پایین و گفت:
— بله.
بعد رفت سمت ناصر. ناصر هم بغلش کرد و با لبخند گفت:
— بهبه! حسن بابا، خوبی؟
امیرحسن با هیجان جواب داد:
— خوبم بابا، برام چی خریدی؟
— برای همتون شکلات و آبنباتای خوشمزه خریدیم، تو ماشینه. برو بردار و بیا تو خونه.
امیرحسن مشمای خریدو برداشت و سهتایی اومدیم داخل خونه. عمه با لبخند گفت:
— بهبه! سلام به روی ماهتون! زیارتتون قبول.
نزدیکش شدیم، من گفتم:
— سلام عمه جان، خیلی ممنون، جاتون خیلی خالی بود.
ناصر هم رو کرد به مامانش
— سلام مامان جان، انشاءالله یه بارم همه با هم بریم زیارت.
عمه دستاشو برد بالا، از ته دل الهی آمین بلندی گفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر مرتب از ح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز و امیرحسین از اتاقشون اومدن بیرون. بعد از سلام و روبوسی و زیارت قبولی که بچهها بهمون گفتن، عزیز نگاهش رو دوخت به من.
_چقدر خونه بدون شما بیصفاست.
امیرحسین سریع پرید تو حرفش:
_به خدا که من چند بار بغض کردم! نکنین این کارو، یا بمونین خونه، یا مارو هم با خودتون ببرین.
با خنده دستی به سرش کشیدم.
_بهت نمیاد انقدر دلنازک باشی.
سری تکون داد.
_دلنازک چیه مامان؟ من دوست دارم هر طرف این خونه سر میچرخونم، تو رو ببینم.
رو کردم به عزیز:
_آره، تو هم از نبود ما ناراحت بودی؟
لبخند تلخی زد.
_هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه بالاخره بعد از چند وقت بابا از خونه رفت بیرون، ولی از نبود شماها دلم گرفت.
لبخند پهنی به هر دوشون زدم.
_انشاالله هفته دیگه همگی دستهجمعی میریم حضرت عبدالعظیم رو زیارت میکنیم.
بعد کیفم رو برداشتم و گفتم:
_الانم برم خونه مامانجون، زینب رو بیارم خونه.
عزیز با تعجب پرسید:
_عه، مگه قرار نبود عصر بیان؟ پس چرا زود برگشتن؟
ابروهامو بالا دادم.
_چی بگم؟
سر چرخوندم سمت ناصر.
_ناصر جان، من برم خونه مامانم، زینب رو بیارم!
_باشه، برو، فقط زود بیا.
_چشم.
نگاهم رو به عمه دوختم:
_با اجازتون من برم و بیام، شام درست میکنم، شب همینجا بمونید، دور هم باشیم.
عمه نگاه مهربونی بهم انداخت:
_آخه خسته میشی!
_نه، چه خستگی؟ بمونید، من زود برمیگردم.
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. تو راه که میرفتم سمت خونه ی مامانم، توی ذهنم مرور میکردم که چطوری باید با زینب رفتار کنم که متوجه اشتباهش بشه و دیگه تکرارش نکنه.
زنگ خونه رو زدم. صدای علیاکبر از پشت آیفون اومد:
_کیه؟
_منم عزیزم، درو باز کن.
در باز شد. وارد خونه که شدم، تا چشم زینب به من افتاد، رنگش پرید و رفت پشت مامانم قایم شد. بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و علی اکبر، گفتم:
_زینب، بابات گفت زود بیا خونه، بیا بریم.
با خیرگی جوابم رو داد
_نمیام! میخوای منو بزنی!
علیاکبر گفت:
_بیا برو دیگه، بیشتر از این مامانتو اذیت نکن.
زینب خودش رو مظلوم کرد
_آخه منو میزنه ؟
علیاکبر شونه بالا انداخت.
_خوب کاری میکنه، بزار بزنه ، نوش جونت!
با لحن آرومی گفتم:
_نمیزنمت، بیا بریم.
با تردید نگاهم کرد.
_جون مامانت رو قسم بخور نمیزنیم!
نفس عمیقی کشیدم.
_خودتم میدونی من دوست ندارم جون عزیزانمو قسم بخورم. بیا، دیرم میشه، کار دارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز و امیرحسین
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
علیاکبر نزدیک زینب شد، دستش رو گرفت و به زور از پشت مامانم بیرون کشید و آورد سمت من . با عصبانیت گفت:
_ چرا انقدر اذیتش میکنی؟ میگه بیا خوب برو دیگه!
مامانم اعتراض کرد:
_ عه، چرا با بچهم اینجوری میکنی؟ خودش میرفت!
زینب اخم کرد و صداش رو بالا برد:
_ به تو چه، وحشی! دستم درد گرفت!
دست زینب رو گرفتم و نگه داشتم. نگاه دلخوری بهش انداختم.
_ دارم بهت میگم بابات گفت زود بیا، بعد تو برای من قایمموشک بازی درمیاری؟
ادای گریه درآورد:
_ آخه تو میخوای دعوام کنی!
سری به تأسف تکون دادم.
_ میخوای به خاطر کاری که کردی تشویقت کنم و بهت جایزه بدم؟
زینب رو کرد به مامانم:
_ تو رو خدا نذار منو ببره!
مامانم دستش رو گذاشت روی سینهش.
_ الهی من فدات بشم، من از خدامه که تو کلاً پیش من باشی، اما نمیشه... بابات منتظره، برو خونتون، فردا بیا.
زینب که دید مامانم ازش حمایت نکرد، دیگه مقاومت نکرد. با هم از خونه ی مامانم اومدیم بیرون. تمام مدتی که تو راه بودیم، اضطراب رو توی زینب حس میکردم. دائم به من نگاه میکنه، ببینه چیزی میگم؟ گلایهای ازش میکنم؟
رسیدیم خونه. زینب تا چشمش افتاد به عمه، خوشحال رفت جلو. سلامی کرد و عمه بغلش کرد، بوسیدش. با باباش هم روبوسی کرد.
من اومدم آشپزخونه که تدارک شام رو ببینم. زینب اومد پیشم، با تردید گفت:
_ مامان...
جوابش رو ندادم. دوباره صدا زد:
_ مامان، با من قهری؟
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم.
دستم رو گرفت و تکون داد:
_ مامان، با توأم! اگه باهام قهری، بگو.
سر چرخوندم سمتش.
_ برات مهمه که من باهات قهر باشم یا آشتی؟
ساکت خیره شد تو چشمهام.
ازش پرسیدم:
_ چرا این کار رو کردی؟
مکثی کرد و جواب داد:
_ آخه جشن تولد هدیه، خواهر ترانه بود. منو دعوت کرده بود. اگه بهت میگفتم، نمیذاشتی برم.
با شنیدن این حرف دود از سرم بلند شد. اخمهام رفت تو هم.
_ من بهت نگفته بودم که با ترانه نگردی؟ بعد تو رفتی خونشون جشن تولد!!
یه قدم عقب رفت، با ترس گفت:
_ تو گفتی با ترانه نگرد... خب، تولد خواهرش بود، من رفتم.
از حرص دندونهام رو روی هم فشردم.
_ از جلوی چشمم برو گم شو! نمیخوام ریختتو ببینم!
عقبعقب تا در ورودی آشپزخونه رفت و گفت:
_ تو قول دادی که نمیزنی، ولی الان داری دعوام میکنی...
ابروهامو بالا دادم، تهدیدوار گفتم:
_ بهت میگم از جلوی چشمم گم شو برو! تا نزنم زیر قولم و لهت نکنم!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) علیاکبر نزدیک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینب که رفت، عذاب وجدان گرفتم. با خودم گفتم: چرا نمیتونم به اعصابم مسلط باشم؟ بهجای اینکه با زبون نگهش دارم و ازش حرف بکشم که تو مهمونی چیکار کردن، که اگه کار اشتباهی کردن با یه ترفند از ذهن بچهم پاکش کنم، از خودم طردش کردم...
با صدای عزیز که گفت: "مامان!" از فکر بیرون اومدم و سر چرخوندم سمتش.
_ جانم
_ الان با دوستم حسین تلفنی حرف میزدم، گفتم ساعت چهار بیا بریم فوتبال، گفت نمیتونم، باید برم خواهرم رو که از اردو میان ببرم خونه... خواهرش با زینب همکلاسن... مگه شما امروز صبح زینب رو نبردی مدرسه که برن اردو؟ پس چرا خونهست؟
نفس عمیقی کشیدم.
_ حالا بعداً بهت میگم چی شده.
_ مامان، تو رو خدا الان بگو، دلم داره شور میزنه! زینب چیکار کرده؟
_ باشه، ولی به امیرحسین نگو! باهاش دعوا راه میندازه، حال بابات بد میشه.
_ باشه، نمیگم، بگو چی شده.
_ من زینب رو بردم پای اتوبوس، رفت بالا، از پشت شیشه هم دست تکون دادم براش، خاطرم جمع شد، اومدم خونه... ولی زینب از اتوبوس پیاده شده، رفته خونهی ترانه اینا که تولد خواهرش هدیه، بودهو زینبم دعوت داشته. فکر کنم جشنشون که تموم شده، رفتن پارک بازی کنن... دوست زندایی زری اونجا زینب رو دیده، زنگ زده به زندایی زری، اونم با من تماس گرفت و اطلاع داد... منم وقتی که رفتم تو حرم، بابات نبود، زنگ زدم به دایی جواد،
جواد زینب رو از پارک برد خونهی مامان، تا الان که خودم رفتم آوردمش خونه.
عزیز صورتش سرخ شد، با عصبانیت کشدار گفت:
_ ای بمیره این زینب! مامان، تو که خودت میدونی این ترانه اینا چه کارا میکنن، آوازه ی کارهای خلافشون کل محل رو برداشته! بعد زینب رفته با اینا دوست شده، میره خونشون؟! ببخشید مامان، چرا حواست به زینب نیست؟
خواستم بهش بگم خودم دنبال یه راهی هستم که زینب رو از این خونواده دور کنم، ولی عزیز بدون اینکه حرفای منو گوش کنه، از آشپزخونه رفت بیرون.
اومدم لب اُپن، ببینم میخواد چیکار کنه. دیدم داره با زینب حرف میزنه. زینبم یه "باشه" گفت و با همدیگه رفتن تو حیاط.
عزیز دیر عصبانی میشه، بچهی آرومیه، اما اگه عصبانی بشه، خشونت داره. خواستم برم ببینم میخواد چیکار کنه که ناصر صدا زد:
_ نرگس، یه دقیقه بیا کمرمو ماساژ بده، خیلی درد میکنه، فکر کنم قولنج کردم.
دلم پیش زینب و عزیزه. با خودم گفتم: "بذار یه کم کمر ناصر رو ماساژ بدم، بعد میرم حیاط ببینم عزیز چی به زینب میگه."
چند دقیقهای کمرش رو ماساژ دادم، ناصر گفت:
_ نرگس، اتو داغ می کنی بذاری رو کمرم؟
با اینکه دلم آشوبه و میخوام سریعتر برم تو حیاط، ولی گفتم:
_ چشم.
رفتم تو اتاق، از تو کمد اتو رو برداشتم، اومدم تو هال، خواستم بزنم به پریز که امیرحسن در هال رو باز کرد ، بدو بدو اومد تو، با صدای بلند گفت:
_ مامان، بدو! عزیز داره زینب رو میزنه، الان میکُشَدش!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب که رفت، ع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با عجله خودش رو رسوند پشت پنجره، با صدای وحشتزدهای که توی خونه پیچید فریاد زد
_ عزیز! چیکار داری میکنی؟!
یه دفعه، انگار که برق از تنش رد شده باشه، نفسش برید:
_ یا فاطمهالزهرایی گفتم و دویدم سمت پنجره، قلبم توی دهنم میزنه. یه لحظه نفهمیدم چی شده، فقط نگاه کردم...
ناصر سر جاش وایساده، ولی تمام تنش میلرزه، یه لرزشی که از نوک انگشتاش تا سرش پخش شده . طوری که حس کردم زمین زیر پام داره تکون میخوره. ترس همه جونم رو گرفته، سریع خودم رو رسوندم بهش، بازوهاش رو گرفتم که آرومش کنم، اما دستای خودم هم باهاش میلرزن. یه لحظه نگاهم رفت سمت عمه، که ازش کمک بگیرم، ولی عمه همونطور که روی مبل نشسته بود، سرش کج شده و خوابیده
فریاد زدم:
_ امیرحسین! زنگ بزن اورژانس! بابا حالش بده!
سریع برگشتم سمت امیرحسن:
_ بدو برو تو حیاط، به عزیز بگو بیاد، بابا تشنج کرده
امیرحسین خوابآلود از اتاقش اومد بیرون، گیج و دستپاچه به من و باباش نگاه کرد. رنگ از صورتش پرید:
_ مامان... بابا چش شده؟!
نفسم لرزید:
_ تشنج کرده، زود باش، زنگ بزن اورژانس!
عزیز و حسن باعجله دویدن تو. عزیز، وحشتزده نگاهی به من و باباش انداخت پرسید
_ چی شد مامان؟!
نگاهم رفت توی چشماش و با تلخی گفتم:
_ نتیجه کارت رو ببین... بابات تشنج کرد!
عزیز چند ثانیهای خشکش زد، یه دفعه، با دو تا دستش محکم کوبید توی سرش:
_ یا اباالفضل... کمکمون کن!
چشماش پر از اشک شد و پرسید
_ حالا باید چیکار کنیم؟!
دستم هنوز روی بازوی ناصره که بدنش رو آرومش کنم ولی دیگه از کنترل من خارج شده، چونهش قفل شده، دندوناشو به هم فشار میده. صدای نامفهوم همراه با نفس کشیدن سختی از گلوی ناصر بیرون میاد، انگار داره خفه میشه
با عجله جوابش رو دادم:
_ تا اورژانس بیاد، باید صبر کنیم. اگه خوب شد که هیچی، اگه نه، باید ببریمش بیمارستان...
لرزش بدن ناصر هر لحظه بیشتر میشه، حتی پلکاش هم بیاختیار میپره. دلم آشوب شد. سر چرخوندم سمت امیرحسین
_ یه زنگ دیگه بزن اورژانس، ببین چرا نمیان!
امیرحسین گوشی رو با دستای لرزون برداشت، صدای نگران بچهم رو حس میکنم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامان، زنگ میزنم، ولی تا برسن زمان میبره...
فریاد زدم:
_ حالا تو زنگ بزن! بگو عجله کنن! بابات داره از حال میره...!
نمیدونم چقدر گذشت، فقط صدای لرزش ناصر توی گوشم پیچیده بود، صدایی که هر لحظه ضعیفتر میشد...
چون ناصر ایستاده بود که تشنج کرد و حالشم هر لحظه داره بدتر میشد، دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته. میترسم بیفته و اتفاق بدی براش بیفته
با وحشت صدا زدم:
– عزیز! امیرحسین! کمک کنید بابا رو بخوابونیم
بچهها دو طرف ناصر رو گرفتن که بخوابونیمش، اما بازم کنترل از دستمون در رفت، با کمر کوبیده شد زمین.
بچههام رنگ به صورتشون نمونده
عزیز گفت
چه بد خورد زمین خدا کنه جائیش نشکسته باشه
نگاهم رو دادم بهش
نگران نباش جاییش نکشست کوبیده شد
سرچرخوندم سمت ناصر نگاهم افتاد به صورتش چنان دندونهاش رو بهم فشار میده که حس کردم الان دندونهاش تو دهنش خورد میشه.
همین موقع صدای آژیر آمبولانس اومد. رو کردم به امیرحسن:
– بدو برو درو باز کن!
بچهم مثل برق دوید سمت حیاط. نگاهم رو دادم به امیرحسین.
– سریع چادر منو از جالباسی بیار! همزمان به عزیز گفتم
روسری مادر بزرگ و بنداز رو سرش
امیر حسین دستپاچه دوید، چادرم رو آورد، انداختم رو سرم. هنوز درست چادر رو سرم جا نگرفته بود که دو تا آقا با عجله اومدن تو. یکیشون سریع پرسید:
– بیماریش چیه؟
نگران و پریشون جواب دادم:
– جانباز اعصاب و روانه... تشنج کرده.
همونطور که از جعبه دارو آمپول درمیآورد، پرسید:
– چیزی ناراحتش کرده؟
با عجله گفتم:
– بچهها دعواشون شد، حالش بد شد.
سری تکون داد، با تاسف گفت:
– شما که میدونید ایشون خیلی حساسه، چرا رعایت نکردید؟
عزیز محکم زد تو پیشونیش، زیر لب نالید:
– تقصیر من احمق شد... ای کاش میبردم تو کوچه میزدمش که بابا نبینه!
امیرحسین، که انگار تازه چیزی فهمیده باشه، آروم زمزمه کرد:
– تو زینب رو زدی؟
عزیز، بدون اینکه نگاش کنه، سرشو تکون داد:
– آره، اردو رو پیچونده، نرفته، به جاش رفته خونهی اون دختره، ترانه... که ده تا پسر باهاش دوستن، بعدم باهاشون رفته پارک!
امیرحسین، قرمز شده از عصبانیت، برگشت سمت من:
– مامان، عزیز چی میگه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامان، زنگ میز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سریع گفتم:
– فعلاً حواستون به باباتون باشه، بعد راجع به این موضوع حرف میزنیم.
امیرحسین، با حرص، زیرلب غرید:
– ای زینب... ای زینب... من خودم میکشمت!
امیرحسن خودشو چسبوند به من، با دستاش چادرمو چنگ زد، با گریه گفت:
– مامان... بابا داره میمیره؟
دلم آتیش گرفت. نشستم، بغلش کردم، محکم بوسیدمش، آروم تو گوشش زمزمه کردم:
– نه عزیزدلم... دارن بهش آمپول میزنن، حالش خوب میشه.
از بغلم اومد بیرون، با چشمهای اشکی، نگام کرد، با بغض گفت:
– تو که گولم نمیزنی؟ راست میگی؟ نمیمیره؟
دستم رو آروم کشیدم رو موهاش، به زور لبخندی زدم و جواب دادم:
– نه پسر خوشگلم، خوب میشه... قول میدم.
نگاهم افتاد به ناصر، لرزش بدنش کمتر شده، دیگه دندوناشو روی هم فشار نمیداد. با نگرانی رو کردم به پزشک اورژانس و پرسیدم:
– همین آمپولها کافیه؟ نیازی نیست ببریمش بیمارستان؟
دکتر همونطور که سرم رو آماده میکرد، جواب داد:
– یه سِرم بهش وصل میکنیم، توش هم دوتا آمپول میریزیم. اگه بدنش آروم شد، نیازی نیست ببرینش، ولی اگه بهتر نشد، باید منتقل بشه بیمارستان.
نگاهم رفت سمت آسمون. با دل شکسته زیر لب زمزمه کردم:
– خدایا، به حق پنجتن، ناصر همین جا حالش خوب بشه، اگر کار به بیمارستان نکشه... نذر میکنم یه روضهی پنجتن تو خونهم بندازم، فقط حالش خوب بشه!
دکتر سرم رو وصل کرد. من با بچهها دور ناصر نشستیم که یهدفعه صدای جیغمانند عمه بلند شد:
– چی شده؟ بچهم چی شده؟!
پزشک اورژانس با خونسردی، رو کرد به عمه:
– چیز مهمی نیست مادر، یه کم حالش بد شد، بهش سرم زدیم، انشاءالله حالش جا میاد، نگران نباشید.
عمه با وحشت از روی مبل اومد پایین، خودشو کنار ناصر رسوند، نشست و زد زیر گریه:
– نرگس، راستشو بگو، چی شده؟
دستم رو گذاشتم روی شونهش، آروم گفتم:
– آقای دکتر که گفتن، تشنج کرده، سرم وصل کردن، الان حالش بهتر میشه.
عمه خم شد، صورت ناصر رو تو دستاش گرفت، با بغض صداش زد:
– مادرت فدات بشه عزیزدلم... اگه صدامو میشنوی، یه چیزی بگو، دارم میمیرم!
ناصر پلکاش یه ذره لرزید، لای چشمهاشو به زور باز کرد، لباشو تکون داد، به سختی گفت:
– خوبم... مامان...
همهمون، از خوشحالی به گریه افتادیم . من اشکامو پاک کردم، نفس راحتی کشیدم، اما یهو دلم هری ریخت... زینب!
سریع دور و برمو نگاه کردم، رو کردم به عزیز:
– زینب نیست کجاست؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\