زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
ساعت سه نصفه شب بود ...
یه لحظه به خودم اومدم داشتم حاضر میشدم که برم دنبالش
آخه این وقت شب؟
کجا؟
بنگاه مشاور املاکی که یه بار آدرس و شماره تلفنش رو بهم داده بود؟
خب اینهمه به تلفنش زنگ زدم اگه اونجا بود جواب میداد
نکنه خدای نکرده دوباره رفته سراغ کارهای قبلی؟
دلم هری پایین ریخت شایدم شکست
خدایا دیگه نه، طاقت ندارم
یعنی با یکی از دوست دخترای قبلیشه؟ شایدم یه جدیدش رو پیدا کرده
مثل مرغ پرکنده بودم یه بار به دلم میفتاد که بلایی سرش اومده و شاید نیاز به کمک داشته باشه
یه بار هم دلم هری میریخت و فکر میکردم با آدمای ناجور رفته دنبال روابط منشوری و خوشگذرونی
چه حال بدی داشتم تنها راهی که میتونستم خودم رو آروم کنم پناه بردن به سجادهم بود
درسته حتی وسط ذکر گفتنهام ذهنم منحرف می شد به سمت نیما و نگرانیم اما بهتر از خودخوری بود
نگاهم هردقیقه روی عقربههای ساعت بود
احساس میکردم حتی عقربهی بزرگتر هم از جاش تکون نمیخوره.
خاک بر سرت نیما، یه سال تمام دست به دعا شدم برای آدمی مثل تو که درست بشی آخرشم ایناهاش.
من که خونهی مامانم بودم راحتتر میتونستی بری دنبال عوضی بازیات، پس چرا منو کشوندی خونه؟
یاد بهم ریختگیهای دیشب افتادم
لباسهاش که کف خونه پراکنده ریخته شده بود
پس بگو چرا تکتک لباساش تو خونه ریخته بود
لابد همون دوروزی که من نبودم تیپ میزده میرفته دنبال دوست دختراش.
یکی نیست بگه آخه بدبخت، تو دیگه نه پول درست حسابی داری و نه ماشین و مال و منال پس به چیت مینازی و میری دنبال اون دخترای نکبت؟
اصلا چطوری میتونی بازم اونارو سمت خودت بکشونی؟
اشک روی گونهم رو با حرص پاک کردم
لابد با زبون چرب و نرمش دیگه
خدایا بسم نیست؟
پس من برای کی دارم زحمت میکشم؟ اینهمه خفت رو بخاطر چی تحمل کردم؟
دوباره نگاهم به ساعت دوخته شد
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه رو نشون میداد. دوباره دلشوره به سراغم اومد نکنه بلایی سرش اومده باشه، اونوقت من نشستم دارم براش پاپوش درست میکنم.
با صدای زنگ گوشی نفهمیدم چطور از روی زمین برش داشتم و تماس رو متصل کردم
_الو نیما...
_الو بیدار بودی نهال؟
با شنیدن صداش به گریه افتادم
_الو، چرا گریه میکنی؟
ازم میپرسه چرا گریه میکنم... دلم میخواست سرم رو به یه دیوار بکوبم
یاد افکار چند دقیقهی پیشم افتادم
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نباید اجازه میدادم بفهمه بهش ظنین شدم.
فقط باید نگرانی بخاطر بیاطلاعی از حال خودش رو بروز بدم
با گریه پرسیدم
_هیچ معلومه کجایی ؟ سلامتی؟ مردم از نگرانی
_آره سالمم... حالمم خوبه فقط نگران نشیا یکی رو آوردم بیمارستان و گرفتار شدم
_کی؟ چرا؟ مگه چی شده؟
_یه تصادفی رو
این چی داشت میگفت برای خودش؟ مگه ماشین داره آخه؟
_پس چرا تلفنت خاموشه؟
_مفصله الان نمیتونم توضیح بدم
_من از نگرانی داشتم سکته میکردم لااقل یه زنگ بهم میزدی
اصلا چرا تلفنت خاموشه؟
خواستم دوباره بپرسم مگه تو وسیلهی نقلیه داری آخه؟
که این بار به کنجکاوی و استرسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا میون حرفش نپرم
_ببخشبد نیما بس که نگرانت بودم عصبی شدم.
خدارو شکر که خودت سلامتی
بعد از کمی سکوت با صدایی که کلافگی توش موج میزد جواب داد
_ اره من خودم خوبم خیالت راحت باشه.
من ساعت ده داشتم میومدم خونه
ترک موتور این رفیقم بودم که یهو زد به یه عابر،
ترسوی عوضی از ترسش پاشد گفت فرار کنیم اما من همراش نرفتم و
موندم که به مصدوم کمک کنم تاحالام گرفتار این بدخت بودم
_مصدوم چطوره؟ نکنه بمیره خونش بیفته گردن تو
_همون دیگه این بدبخت که بیهوش بود تا بفهمن من هیچ کارهبودم کمی طول کشید
با غصه گفتم
_لااقل یه زنگ بهم میزدی بخدا مردم از نگرانی
_آخه گوشیمم خاموش شده...
فکر کنم موقع تصادف وقتی زمین خوردم آسیب دیده چون روشن نمیشه.
حالام از سرپرستاریِ بیمارستان بهت زنگ زدم
_عه... پس خط خودت نیست؟ اونقدر با عجله گوشی رو جواب دادم که به شماره تماس توجهی نکردم
_نمیتونم زیاد صحبت کنم نهال، حالا اومدم خونه برات تعریف میکنم.
قبل از اینکه قطع کنه با بغض پرسیدم
_خیالم راحت باشه که حال خودت خوبه؟
_آره بابا نگرانم نباش من خوبم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی تماس قطع شد دستام بی اختیار بالا اومد
_خدایا شکرت، الهی شکر که سالم بود
نمیدونستم بابت اینکه مطمئن شدم الان سلامته خوشحال باشم یا اینکه فهمیدم بیمارستانه و خدای نکرده دنبال کثافتکاریهای گذشته نرفته؟
به خودم نهیب زدم
داشتی بهش تهمت میزدیا؟
چقدر زود وا دادی؟
یاد افکار چند دقیقه قبلم افتادم
دستام روی صورتم نشست
_بیچاره شدم
چه فکرا که نکردم و چه حرفا که به زبون نیاوردم
گفتم به خاطر آدم شدن نیما یساله زحمت میکشم
من داشتم خودم رو آدم میکردم تا در مقابل آدم شدن خودم خدا نیما رو برام درست کنه؟
نیتم این بود؟
سرم رو بالا گرفتم
خدایا ازین به بعد واقعا میخوام بی هیچ درخواستی بندگیت رو بکنم
این چه وضعیتیه که من دارم آخه؟
از یه طرف نیت الهی میکنم برای اعمالم
از یه طرف با این افکار و واگویههای درونیم اجر همه شو ضایع میکنم.
خدایا من رو ببخش
یاد حرفای استادم افتادم که میگفت کیسهی اعمال ماها گاهی سوراخه...
ایناهاش اینم یه نمونه ش
اما خب خدا هم بزرگه و هم مهربون... قطعا به تلاشم که نمره میده
پس بهتره ناامید نباشم
حالا که خیالم از وضعیت نیما راحت شده تازه خواب به چشمام برگشته
با اینکه خیلی خوابم میاد اما بهتره دیگه نخوابم
چون الان که بخوابم محاله بتونم برای نماز صبح بیدار بشم.
کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و در تراس رو کمی باز کردم تا شاید هوای خنک ته موندهی خواب داخل چشمامم بشوره و ببره
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از نماز و کمی راز و نیاز تازه تو رختخوابم دراز کشیده بودم که با چرخش کلید تو در ورودی متوجه برگشتن نیما شدم وقتی وارد شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم
بلافاصله از جا برخاستم و به سمتش رفتم
با اشاره به دست و صورتش پرسیدم
_این چه وضعیه؟
یه دستش توگچ بود و دور پیشونیش باندپیچی شده بود
اطراف صورت و گردنش خراشیدگی و زخمهای کمعمق ایجاد شده بود
_چرا اینجوری شدی؟
با لبخند پوریارو که تو رختخواب غلت میزد رو نشونم داد
_هیس یواشتر
_با ایما و اشاره و صدای آروم اما بغض الود گفتم
_تو که گفتی یکی دیگه مصدوم شده بود
_ برای اینکه نگرانم نشی دیگه نگفتم خودمم زخمی شدم
_پس اون مصدومه چی؟
_یه بار به هوش اومد اما دوباره از هوش رفت
توی همون ده دقیقهای که به هوش بود گفت که من رانندهی موتور نبودم
_حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
_آخه نمیدونی چی شده؟
پرسشی نگاهش کردم
_چی شده؟
_یکی از ماشینام که توی پرونده ثبت شده بود اما ردی ازش نبود پیدا شده.
_چطور؟
_منم نمیدونم ...
نیم ساعت قبل از ابنکه راه بیفتم بیام خونه داداشت بهم زنگ زد
یه چیزایی در مورد اون ماشین گفت.
گفت که گویا پلیس پیداش کرده و چون به نام من بوده باید از طریق خودم پیگیری بشه
با خوشحالی دستاشو مشت کرد و بالا آورده
_خیلی عالی شد نهال
میدونی اون ماشین چقدر قیمتشه؟
زندگیمونو تغییر میده
نمیدونم چرا برعکس نیما حال من گرفته شده
هرچی باشه اون ماشین هم از درامد حرام پدرش خریداری شده بود و چون با مال غیر تهیه شده قطعا حرام محسوب میشه .
من دلم نمیخواد مال حرام وارد زندگیمون بشه
اما با یاداوری حرفای استاد که میگفت در مقابل اون دسته از تصمیمات و رفتار و اعمال همسرتون که در تضاد با احکام دین هست هیچ وقت سعی در آموزش احکام دینی به مرد مقابلتون نداشته باشید اگر حس بد دستور دادن به مرد القا بشه محاله بعدا بتونید نظر و تصمیمش رو تغییر بدید.
برای همین سعی کردم سکوت کنم
با لبخند طوری که فکر کنه مثل خودش خیلی خوشحالم لب زدم
_خیلی خوبه. خوشحالم که اینقدر خوشحال میبینمت.
پیروزمندانه نگاهش رو بهم داد
به طرف آشپزخونه رفتم
بغض به گلوم فشار میاورد
درست زمانی که هردو داشتیم به این اوضاع بیپولی عادت میکردیم
سرو کلهی این ماشین پیدا شده.
از همه چی عصبی هستم
سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم و تند تند پلک زدم تا شاید بتونم اشک پشت اون رو پس بزنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدایا من ازت توقع داشتم پس از اینهمه سختی کمکم کنی نیما رو هم به مال حلال و نماز و روزه دعوت کنم
نه ابنکه با پیدا شدن این ماشین لعنتی کمکم برمون گردونی به موقعیت قبلی.
قرار نبود مال حروم دوباره به زندگیمون برگرده
حالا چکار کنم؟
اگه مخالفت کنم و بگم نباید پول این
ماشین یا خود ماشین بیاد تو زندگیمون طبیعتا این کارم میشه اقتدار شکنی، همون کاری که استاد همیشه منعمون میکرد
البته میدونم که این حرفا باعث میشه نیما باهام لجبازی کنه و صددرصد عکسالعمل وارونه نشون میده
اگه حرفیم نزنم که خوب میدونم قراره چی بشه.
فورا کمی آب داخل کتری ریختم و روی گاز قرار دادم
سه هفته از اون شب گذشت یه شب که حسابی سرحال بود
فقط یه بار در چند جملهی کوتاه بهش گفتم نیما حالا که بعد از گذشت این مدت سختی کشیدن راه کسب درامد رو یاد گرفتی دوست ندارم مال حرام به زندگیمون برگرده.
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم چون با نگاه تیز و اخمهاش که فورا درهم تنیده شد رسما لال شدم
اما باید جملهی آخرم رو میگفتم تا دیالوگی که با آموزشهای استاد آماده کرده بودم رو تکمیل کنم
پس کمی بعد با صاف کردن صدام فورا گفتم
_من حرف دلم رو گفتم ولی اینم میخواستم بگم که من فقط نظرمو گفتم ولی آخرش هرچی خودت صلاح میدونی.
نگاهم نمیکرد برای همین نتونستم متوجه واکنشش بشم
یعنی شنید چی گفتم؟
نکنه نشنید؟
شایدم الان ناراحت شده و در اولین فرصت یه جوری که حسابی منو بچزونه حرف سنگینی بهم بزنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم دیگه هیچی نگفت.
نگاهش کردم
_من فقط نظرمو گفتم رئیس، هرکاری که با صلاحدید خودت انجام بدی من دخالتی نمیکنم
احساس کردم جملهی آخرم تاثیر خوبی روش داشت چون یک مرتبه اخم از چهرهش کنار رفت.
در طول مدتی که دوره رو شرکت کردم فهمیدم مبارزه با نفس کار سختیه.
اینکه به تک تک وظایفم عمل کنم،
اینکه به خاطر خدا و بدون توقع سعی کنم از حقم بگذرم، نظراتم رو اینطوری بیان کنم.
اینکه مدام به فکر خوشحالی شوهرم باشم، اونم بدون چشمداشت...
ولی من با خدا و امام زمان معامله کردم و نتیجهی کارهام رو به خودشون سپردم حالا هرچی که میخواد بشه.
روزی که فهمیدم قراره نسرین عقد کنه رو هیچوقت فراموش نمیکنم اونروز بغض بدی توی گلوم خودنمایی میکرد، اصلا حس و حال خوبی نداشتم
گاه از نیما عصبانی بودم که من رو با خودش نمیبره و گاه خودم رو به خدا میسپردم و ازش میخواستم بهم صبر بیشتر بده تا بتونم به راحتی از این گذرگاه هم رد بشم
بهرحال این امتحان زندگیم بود و باید ازش عبور میکردم
سه ماه از اون ایام گذشت
نیما خیلی بهتر از قبل شده بود.
انگار همینکه مراسم عقد نسرین گذشت و فهمید واقعا به خاطر اون قید رفتن رو زدم اعتمادش بهم جلب شد.
نه بداخلاقی کردم و نه حرف اضافهای زدم فقط گاهی توی حرفام از دلتنگیم نسبت به مامان میگفتم.
در طول این مدت نیما حتی یکبار هم در مورد ماشین حرفی نزد
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی این سه ماه از کنجکاوی داشتم میمردم اما حیف که استاد گفته بود این مواقع نه تو کار همسر کنجکاوی کنیم و سرک بکشیم و نه دخالت کنیم
نمیتونستم بیتفاوت باشم
گاهی فکر میکردم نکنه پنهان از من داره کاری میکنه؟ نکنه ماشین رو فروخته و با پولش ...
و هزار فکر ناجور به ذهنم خطور میکرد.
خلاصی از این افکار کار سختی بود اما با توکل به خدا و مدد امام زمان اون روزها هم گذشت.
چند وقتی بود که صبحها نمی تونستم به راحتی بیدار بشمنماز صبحم رو به زور میخوندم حالت تهوع و خواب آلودگی خیلی آزارم میداد
با توجه به علائمی که داشتم احتمال دادم که باردار هستم
به دکتر مراجعه کردم و پس از انجام آزمایش جواب رو نشونش دادم
وقتی خبر بارداریم رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا نه.
رگههایی از خوشبختی در زندگیم جاری شده بود
نیما مهربونتر شده و بیشتر از قبل حواسش بهم بود با پوریا که حسابی رفیق شده بود و مراقبش بود.
خیلی وقت بود که نه بهم بی احترامی میکرد و نه حرفی که ناراحتم کنه بهم زده بود.
پس باید وجود این بچهرو مغتنم میشمردم و خدارو به خاطر وجودش شکر میکردم
در راه بازگشت به خونه از یه فروشگاه لوازم سیسمونی یه دست لباس نوزادی نارنجی که رنگ مورد علاقهی پوریا بود خریدم و همونجا گفتم برام کادو کنند...
یاد بارداری اولم و جشنی که نیما برام گرفت افتادم.
یادش بخیر چه بریز بپاشی کرده بود ،
اما نمیدونم چرا احساس میکنم این کیک و یه دست لباس نوزادی ارزون قیمت خیلی جذابتر از اون جشن پر رنگ و لعاب و گرونقیمته.
خداروشکر مدتیه نیما همهی دستمزد ماهانهش رو به خودم میده تا من براش برنامهریزی کنم و حالا که پول دستمه پس میتونم
یه کیک کوچولو هم بخرم.
شب قبل از اومدن نیما هم خونه رو مرتب کردم و هم به خودم رسیدم درست ده دقیقه قبل از رسیدن نیما پوریا خوابش برد
ناراحت شدم که به اصرارهاش توجهی نکردم و اجازه ندادم ذرهای از کیک بخوره
عذاب وجدان رهام نمیکرد.
طفلکی کیک نخورده خوابش برده بود.
پاکتی که جواب آزمایشم توش بود و کادوی لباس نوزاد رو روی میز قرار دادم کیک رو هم کنارش گذاشتم.
نیما که وارد شد مطابق تصورم با دیدن ظاهر آراستهم لبخند رو لبش نشست
به میز نگاه کرد
_بهبه مناسبتش چیه؟
^خودت حدس بزن
مقابل میز ایستاد
قبل از اینکه پاکت یا کادو رو برداره برگشت و من رو در آغوش کشید
از این حرکت ذوق زده قربون صدقهش میرفتم
کمی بعد وقتی کاغذ رو از پاکت در میاورد چینی به ابروش انداخت
از ترس اینکه مبادا اطلاع از بارداریم ناراحتش کنه لب ورچیدم
کاش قبل از رسیدنش یه زنگ میزدم و تلفنی همه چی رو بهش می گفتم
نگاهی بهم کرد
دوباره خم شد و این بار کادو رو برداشت
بدون اینکه نگاهم کنی پرسید
_این مال منه؟
یعنی از روی برگه آزمایش فهمیده جریان چیه؟
وقتی کاملا بازش کرد عکسالعملش اشک شوق رو به چشمام دعوت کرد
لباس رو نزدیک لبهاش برد و بوسید
با شوق و لبخند سرش رو بالا آورد
_بچه؟
یعنی دوباره بابا میشم؟
سر تکون دادم
اشک جمع شده تو چشمم رو با انگشت پاک کردم
نمیدونم چرا بغض داشتم
به سختی جواب دادم
_آره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لباس رو بالا آورد و دوباره نگاهش کرد با ذوق دوباره پرسید
_دختره یا پسر؟ از رو این لباسه نمیتونم تشخیص بدم
_هنوز که جنسیتش معلوم نیست
_البته فرقی هم نمیکنه ولی کاش دختر باشه پسر که داریم ببینیم مزهی دختر داشتن چطوریه؟
جلو رفتم و در آغوش گرفتمش اونم استقبال کرد و بغلم کرد روی موهام رو بوسید
جملهای گفت که هیچوقت ازش نشنیده بودم
_نهال بهت افتخار میکنم، تو منو تونستی زودتر از خودم کشف کنی
ازش جدا شدم
تا ببینم منظورش چیه
چشمکی زد
_اینکه مرد خوبیم، تنها تکیهگاهتم، رئیستم، سرور و سالارتم...
این بار خندهی بلندی کرد
با این حرفات خیلی حال میکردم
_پس چرا هیچوقت واکنشی نشونم نمیدادی تا بفهمم خوشت میاد
_ما اینیم دیگه
یه لحظه انگار که یاد موضوعی افتاده باشه دستی که لباس توش بود رو پشت سرش گذاشت و همزمان سرش رو بالاتر گرفت چشم به گوشه ی سقف دوخت
_وای... وای...
وای گفتنش باعث شد دلم هری پایین بریزه
_چی شد؟
لب گزید دستش رو که پایین آورد
نگاهم کرد
بشین برات بگم
همونجایی که ایستادم بودم با صدای لرزون پرسیدم
_خب بگو چی شد یه دفعه؟
_با دست اشاره به پشت سرش کرد
هردو کنار هم روی زمین و مقابل میزی که کیک روش بود نشستیم
آب دهنش رو که قورت داد زل زد توی چشمام
نگاهش نگرانیم رو بیشتر میکرد
_بگو چی شد یهو؟
سر تکون داد
_میدونی چند روزه به چی داشتم فکر میکردم؟
سر تکون دادم
_نه
_اینکه با این ماشین چکار کنم؟
درسته جزو اموالی که در پروندهی چند سال قبلم قرار نمیگرفت
اما دل چرکین بودم.
از وقتی زندگی بدون ثروت بابام رو شروع کردم زندگی خیلی بهم سخت گذشت
اما لذتی که در حقوقی که بابتش زحمت کشیده بودم داشتم در اون ثروت نداشتم.
حرفای تو هم خیلی بیشتر باعث دلگرمیم میشد
این مدت خیلی به این فکر کردم که این ماشین هم از پولای بابام بود و اونپولا حرام بود
معلوم نیست حق کدوم آدم موقع خرید این ماشین ضایع شده.
از وقتی برای کسب درامد دارم کار میکنم تازه فهمیدم اونآدمای بدبختی که هر کدوم به نوعی زیر دست من و بابام و آدمای اطرافمون بودند با چه مشقتی پول درمیاوردند و ماها با چشم برهم زدنی اونارو تصاحب میکردیم
درسته اشکال و مشکل اصلی از خودشون بود که به طمع مال اندوزی جلو میومدن و ما با زیرکی از چنگشون بیرون میکشیدیم اما خوب کار ما هم بی انصافی بود.
لحظهای نبود که عذاب وجدان رهام کنه.
دوست نداشتم منم مثل بابام مال حرام به خورد پوریا بدم.
از دیروز تصمیم گرفتم ماشین رو بفروشم و با پولش یه کاری کنم... با خودم گفتم یه مقدار از پولش رو میدیم به یه نیازمند تا شاید مشکل حرام بودنش حل بشه
الان که فهمیدم دوباره بارداری یاد فکر و خیالات این چند ماهی که در مورد ماشین داشتم افتادم.
همه اموال بابام از راه حرام بود پس این ماشین هم حرامه.
نمیخوام روزی که بچههام بزرگ میشن بابت اشتباه و خطای من دچار سختی و مشکلات بشن...
الان که فهمیدم بارداری دوباره مصمم شدم یک ریال از پول ماشین رو برای این زندگی خرج نکنم
منتطر بودم یه بار دیگه جملهی آخرش رو تکرار کنه تا ببینم درست شنیدم؟
یعنی منظورش اینه که نمیخواد ماشین رو نگه داره؟
حتی بعد از فروشش نمیخواد پولش رو برای زندگی خودمون هزینه کنه؟
مگه میشه؟
اونم نیما! واقعا در مورد مال حرام اینطوری حرف میزنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سوالی نگاهم میکرد
_ نظرت چیه؟
هنوز تو شوک بودم
_یعنی نمیخوای پول ماشینو برای خودمون برداری؟
_نه... از کی باید راهنمایی بگیرم که بهتر بدونم ماشینو چکار کنم که آیا حقی ازش دارم یا نه؟ یه چیزی بود که میگفتین ،
چشماش رو بست و بعد از کمی فکر کردن
دوباره بازش کرد
_همونی که احکامو ازش میپرسین؟
اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم باور کنم
نکنه دارم خواب میبینم
مردد پرسیدم
_مجتهد و مرجع تقلید؟
_آهان آره همون...
چطور میشه باهاشون ارتباط داشت؟
از اونا بپرسیم ببینیم باید چکار کنیم
بی اختیار دستش رو تو دست گرفتم و همزمان که اون رو بالا میاوردم سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و اونم سریع دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
با چشمای اشکی و صدای لرزون و بغضآلود نگاهش کردم و جواب دادم
_بایدم دستت رو در چنین موقعیتی که به فکر زندگی شرافتمندانه هستی بوسید
من بهت افتخار میکنم عزیزم
بیخود نیست که تورو تاج سرم میدیدم سالار و سرورم میدونستم...
شونههاش رو بالا انداخت
_نمیدونم چرا دلم میخواد باورهای امثال تورو باور کنم
_منظورت اعتقاداتمونه؟
_آره،
سی سال از عمرم رو با اعتقاداتی که بابا و مامانم تو کلهم کرده بودند زندگی کردم.
با اونهمه پول و ثروت لذتی تو زندگیم نداشتم.
هرچی بیشتر خرج میکردم یه لول بالاتر رو میخواستم هیچوقت از هیچ مرحله و مرتبهای از زندگیم منو راضی نمیکرد،
خوشحالی و رضایتم فقط برای چند ساعت بود
اما از وقتی یه کوچولو افکارمو تغییر دادم همینکه از گناه دوری کردم و گاهی اوقات بیشتر به خدا فکر میکنم
حتی همین که به مال حلال بیشتر فکر کردم لذتهای زندگیم عمیقتر شده.
هرچی بیشتر سمت گناه میرفتم لذتها عمق کمتری داشتند و سطحیتر میشدند
اما الان دیدن تو و پوریا خستگی رو از تنم بیرون میکنه شنیدن صدای خندهی شادی شما دوتا عمق وجودم رو تا چندروز شارژ میکنه، زودگذر نیست حس مفید بودن حس خیلی خوبیه که فقط این مدت تجربه کردم.
حس اینکه نتیجهی زحمت خودت رو داری استفاده میکنی خیلی جالبه
اون شب حرفایی از نیما پ شنیدم که اعماق وجودم رو شاد میکرد.
قبل از خواب سجدهی شکر به جا آوردم
این روزها میزان رضایتمندیم از زندگی اونقدر زیاد شده که زود به زود سجدهی شکر بجا میاوردم
فردای اونروز قبل از اینکه نیما به سرکار بره به شماره تلفنی که قبلا از نرگس و خونوادم شنیده بودم زنگ زدم
شماره تماس مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی و شرعی
وقتی به قسمت احکام وصل شدم قبل از اینکه سوالم رو بپرسم اولین سوالی که آقای پشت خط ازم پرسید اسم مرجع تقلیدمون بود نگران به نیما نگاه کردم
_ببخشید مرجع تقلید کسی که ازتون سواب داره رو نمیدونم بعدا باهاتون تماس میگیرم
و تماس رو قطع کردم
_چی شد پس چرا نپرسیدی؟
مرجع تقلیدت رو باید بگی، تو که مرجع تقلید نداری.
_یعنی چی؟ من شنیدم تو مملکتمون یه عالمه مرجع و مجتهد داریم اشم یکیشون رو میگفتی خب.
_اره درسته.
اما باید اول یکیشون رو که خودت خیلی قبولش داری انتخاب کنی و نظر اون رو بدونی
_چه فرقی میکنه؟
نطر یکیشون رو بپرس دیگه
_نمیشه سایهی سر من
یاد حرفی که یبار از داداشم شنیدم افتادم ادامه دادم
_ببین مراجع میان احکام دین رو از قران استخراج میکنند برامون. در اصل و ارکان اصلی دین همه مراجع نظرشدن یکیه
ولی ممکنه در رابطه با بعضی مسایل با توجه به ادراک و استدلال خودشون در ریز موارد برداشت متفاوت داشته باشن
برای همین هرکس هر مرجع تقلیدی رو که خیلی بیشتر قبول داره باید بر اساس نظر همون مرجع عمل کنه
_یعنی چی ؟ ممکنه یکیشون بگه حلاله و اون یکی بگه حرام؟
_قطعا نه... ولی ممکنه یه سری شرایط و قوانین داشته باشه که بهتره نظر مرجع خودت رو بدونی
_خود تو مرجع داری؟
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خب آره من قبلا موقعی که نوجوان بودم با راهنمایی و کمک بابا یکی رو انتخاب کردم
مدتیه در موردشون دوباره تحقیق کردم و مرجعم رو تغییر دادم
کلافه گفت
_فعلا زنگ بزن نظر همونی که خودت قبول داری رو بپرس
شماره رو دوباره گرفتم و اینبار با ذکر نام مرجع تقلید خودم منتظر جواب بودم
با سوالاتی که پرسید و نیما جواب داد در نهایت گفت بهتره در پول فروش ماشین تصرف نداشته باشید
همونجا ترس برم داشت که نکنه نیما ناراحت بشه و بخاطر همین ناراحتی قید تصمیمات جدید و حرفایی که دیشب میزد رو بزنه...
اما وقتی تغییری در نگاه و چهرهش ندیدم خیالم راحت شد
کمی به فکر فرو رفت
_زنگ میزنی از نریمان هم بپرسی؟
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_داداشم؟
_آره به اونم زنگ بزن و بپرس
مردد از حرفی که شنیدم گوشی رو بالا اوردم
نکنه داره امتحانم میکنه... این که تا دیروز نمیخواست سر به تن داداشم باشه حالا بهم میگه نظر شرعی اون رو بپرسم؟
نکنه دنبال بهانهس که دوباره دعوا راه بندازه
اما چارهای جز گوش کردن به حرفش رو ندارم
شمارهی داداشم رو که گرفتم بعد از دوتا بوق جواب داد
_سلام داداش
_سلام خوبی چطوری؟ پوریا چطوره؟
بعد از کمی احوالپرسی سوال نیمارو که پرسیدم نیما اشاره کرد گوشی رو بهش بدم
شوکه از رفتار نیما قبل از ابنکه داداش شروع به توضیح دادن بکنه گفتم
_داداش یه لحظه گوشی... نیما میخواد خودش باهات صحبت کنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز میکرد صداس رو شنیدم
_الو...
در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر میشد
احتمالا از پلهها به سمت پشت بوم میرفت.
حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه.
نیما و حرف زدن با داداشم؟
اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
اگه قبلتر و چند ماه پیش بود میگفتم دنبال یه بهانهست برای اینکه دعوا راه بندازه
اما الان فقط کنجکاوم
چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد
_نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون میگه همون درسته.
گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام میدم.
یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده
نمیدونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره.
اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم.
درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون میکرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت
خداروشکر میکردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود.
نمیدونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم.
شادی وصف ناپذیری داشتم
دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت میکردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه.
دلم گرفت.
نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم.
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوماه عین برق و باد گذشت.
در طول این مدت نریمان دوبار با مامان و زن و بچهش به خونمون اومد
در عجب بودم که نیما دیگه ازشون فراری نبود و حتی بی احترامی هم نمیکرد
از مراسم آخر ماه که دوهفته بعد بود مطلع بود
اما نه اون چیزی از رفتن گفته بود و نه من حرفی زده بودم.
یه شب موقع خواب دلم رو به دریا زدم
صدام میلرزید
بعد از چند تنفس عمیق کمی به خودم مسلط شدم
_ده روز دیگه عروسی نسرینه.
نمیریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه
همینطور که با گوشی مشغول بود پرسید
_دوست داری بری؟
_خب معلومه... کیه که دوست نداشته باشه عروسی خواهر برادراش نره.
سعی کردم خیلی مسلط ادامه بدم
_ اما رفتنمون بستگی به نظر خودت داره هرچی تو صلاح بدونی رئیس.
نگاهم کرد
_فقط به خاطر تو... باشه میریم
چی گفت؟
گفت که میریم؟
از خوشحالی نفهمیدم چطور از جام بلند شدم و بغلش کردم
از اونروز در تدارک بودم تا خودمون رو برای رفتن آماده کنم.
اینکه میدونستم خودش هم همراهم میاد بیشتر خوشحالم میکرد.
لباس مجلسی که دیده و پسندیده بودم در مقایسه با لباسهای خونگی زمان زندگی اعیونیمون خیلی هم ارزون بود اما با شرایط این روزهامون خیلی برامون گرون بود.
اما اینکه قرار بود با پول حلال و زحمتکشی خودش برام بخره جذابتر بود
ازش خواسته بودم که باهم به خرید بریم
وقتی قیمت لباسهارو میدید سرش رو فقط تکون میداد
با صدای خیلی آروم گفتم
_لباسای خوبین قیمتاشونم مناسبه
_آخه اینا چی هستن؟
از قیمتشون معلومه بی کیفیتن
و تازه متوجه شدم ار اینکه لباسهای ارزون دارم میخرم حس خوبی نداره
_عزیز دلم... ناراحت قیمتشی؟
لباس مجلسی رو آدم یبار بیشتر که نمیپوشه معلوم نیست دوباره کی مجلس داشته باشیم
خداییش به زندگی قبلی که نگاه میکنم میبینم چقدر اسراف میکردیم، اگه عقل و فهم و درک امروزم رو اون زمان میداشتم هیچوقت پولاتو خرج اون لباسای گرون قیمت نمیکردم، میدونی با پول اونا مشکلات چند تا آدم رو میتونستیم حل کنیم؟
سر تکون داد لبهاش رو به هم فشار داد
_ منظورت اینه که با پولای حروم زندگی مردمو نجات میدادیم؟
_به خدا منظور خاصی نداشتم.
منظورم اینه که حتی آدما اگه از مال حلال پولدارن باید حواسشون به بقیه آدما باشه... اسراف در هر شرایطی حرامه.
حرام حرامه،
اونم مثل مال حرام میمونه.
نگاهش میکردم
_ببخش به خدا منظورم به شما نبود
_میدونم... به حرف تو کاری ندارم
من از خودم ناراحتم، بیچاره بابام اون دنیا چطور میخواد جواب مردمی که پولاشون رو بالا کشید رو بده، فقط یه عده تونستند اموالشون رو پس بگیرن
خیلیاشون موندن .
خوشحال نگاهش کردم
_هرروز بیشتر بهت افتخار میکنم.
نگران باباتم نباش بهرحال اونم گول آدمای اطرافشو خورده احکام رو نمیشناخته و خطا کرده
خدا ارحمالراحمینه.
خودم میدونستم دارم چرت میگم اما برای آروم کردن نیما این حرفارو زدم
فیروز همچینم بی خبر از کارای خلافش نبود
اما در چنین شرایطی حرف دیگهای به فکرم نمیرسید
با هم لباسی رو انتخاب کردم و وقتی پوشیدمش نیما خیلی خوشش اومد
اونو که خریدم تا دوسه روز توی خونه ازم میخواست که تنم کنم.
یاد زندگی اعیونیمون افتادم
اونهمه لباسهای شیک و زیبا و فاخر داشتم اما یکبار اینطوری با محبت من رو نگاه نکرد و هیچوقت ازم نخواست اونارو برای خودش بپوشم.
همیشه ازم میخواست مقابل دیگران فاخر و زیبا باشم
مثل ماشیناش بودم براش برای جلوهگری و به رخ کشیدن
اما الان من رو برای خودم و خودش میخواست
چی از این بهتر بود برام
دوروز قبل از مراسم عروسی به همراه نیما به سمنان رفتیم.
پوریا خیلی زودتر از دفعهی پیش با بچهها دوست شد.
نیما خیلی توی خونه نمیموند
روزی که عروسی برپا شد فکر میکردم نیما حسابی بهم بریزه و دوباره بداخلاقی کنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم رفتار مناسبی داشت.
آخر شب ازآقا جواد شنیدم که گفت نیما این دوروز از بعضی آدمایی که میدونسته از پدرش زخم خورده هستند طلب حلالیت کرده.
این کار نیما خیلی برام جالب بود
بعد از مراسم وقتی از محل عروسی به خونه ی مامان برگشتیم بین راه توی آژانس خود نیما گفت
سراغ چند نفر رفتم تا برای بابام حلالیت بگیرم
اما بجز دو نفر بقیه گفتند که حلال نمیکنند.
نفس سنگینش باعث شد دلم براش کباب بشه
به آهستگی پرسیدم
_ حالا چکار میخوای کنی؟
به روبرو خیره شد
_کاری ازم بر نمیاد.
حالا بتونم دوباره میرم سراغشون.
اما بهشون حق میدم حلال نکنند
بابام خیلی بهشون بدی کرده.
حرفایی که از بعضیاشون شنیدم خیلی باعث شرمندگیم شد.
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم رو روی بازوش گذاشتم
_اشکال نداره... میتونی برای بابات دعا کنی شاید خدا کمک کرد و اونام دلشون نرم شد و بخشیدنش.
دوباره نفس سنگینی کشید
_محاله نهال
خوشحال بودم که تونسته با واقعیت کنار بیاد.
این نیما اون نیمای دوسال قبل نبود
اونزمان نه منطق داشت و نه احساس
ادمی نبود که بتونه کسی رو درک کنه و بهش حق بده
خصوصا اینکه اجازه بده کسی پشت سر باباش بد هم بگه...
اما الان حق براش مهمتر از هر چیزی بود.
یاد دوسال پیش افتادم
درست همون روزی که در مراسم جشن میلاد امام زمان در نیمهی شعبان از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم رو بسازم.
سخنران اون مراسم اون روز به افکار و خواستههام جهت داد.
اون نگفت حاجاتتون رو از خدا بخواین
گفت از خدا بخواین کمکتون کنه به حاجاتتون برسین.
گفت خدا گفته از تو حرکت تا از من برکت.
منم فهمیدم که باید تلاش کنم
برای خوب بودن... برای آدم شدن... برای بندگی کردن... تا خدا هم به تلاشم و به زندگیم برکت بده
از وقتی با امام زمان درددل میکنم از وقتی صبوری میکنم از وقتی بر نفسم غلبه میکنم و تعداد گناهانم کمتر شده خصوصا از وقتی به نیما اقتدار دادم
خدا چراغهای زیادی رو در مسیر زندگیم روشن کرده.
هیچوقت تصور نمیکردم نیما به حلال و حرام اهمیت بده و حتی به سراغ اشخاصی بره و ازشون برای پدرش طلب حلالیت کنه
با صدای نیما به خودم اومدم
_آقا یکم یواشتر برو...
دم گوشم گفت
_ملکهی زندگیم بارداره اذیت میشه
از خوشحالی حرفی که گفت کم مونده بود فریاد بزنم
با صدایی کنترل شده جواب دادم
_سرور منی سلطان
وقتی دستم رو گرفت خم شدم و بدون اینکه نظر راننده رو جلب کنم دستش رو بوسیدم
سر بلند کردم و دم گوشش دوباره پچ زدم
_ خدایا شکرت که همچین همسری رو نصیبم کردی
_چاکریم
_ نیما... هرچی به گذشتهم نگاه میکنم بیشتر پی میبرم که
تو سختی هاست که آدم رشد میکنه
من از بچگی وسط سختی و مشکلات مالی بودم اما اونقدر کوته فکر بودم که حقیقت دین رو نمیفهمیدم.
خواست خدا بود که در کنار تو یه مدت زندگی اعیونی رو تجربه کنم
بعد از اون که دوباره به زندگی بدون ثروت برگشتم تازه فهمیدم من جنبه و ظرفیت پول و ثروت رو نداشتم.
من در زندگی با تو رشد کردم
افکار و درک و منطقم رشد کرد
به دستاش نگاه کردم.
به معنی از تو حرکت و از خدا برکت ایمان آوردم
من برای رسیدن به موفقیت تلاش و برای برکت یافتن کارم دعا کردم.
طی این دوسال خیلی به خدا و اهل بیت پناه بردم خیلی بهشون مدیونم .
مخصوصا امام زمانم، که همیشه همهی درددلام رو به ایشون میگفتم.
نمیدونم چرا یه لحظه یاد منصوره خانم همسر برادر فیروزخان افتادم، همون خانم مهربون و باخدای سختی کشیدهای که تو خونهی بیبی خیلی کمکم کرد تا خدا رو بشناسم
استادمون همیشه میگفت
اگر در راه خدا رنج رو تحمل نکنید مجبور میشید در راه شیطان رنجهارو تحمل کنید
"بلا و گرفتاری برای شکوفا شدن استعدادها و رو شدن نقاط ضعف و قوت انسان است.
حتی اگر گرفتاری در اثر گناه یا اشتباه ما بوجود بیاد انسانها در کوران سختیست که به تفکر و خودشناسی میرسند.
فایدهی دیگهی رنج و سختی پاک شدن روح و رشد عقل و اصلاح رفتاره...
اما یکم که از منصوره خانم دور شدم دوباره خدارو فراموش کردم
اما شکر خدا دوباره تونستم خدارو پیدا کنم
سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم
_من در زندگی با تو خودم و خدا رو شناختم یک عمر کنیزیت رو میکنم همسر خوبم
با لبخند نگاهم کرد
_فدای مرامت... اگه کمکم کنی منم خدا رو بشناسم
خودم غلامت میشم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
نگاهم که ماشین بغلی افتاد
مامان تو ماشین داداش به موبایلش که کنار گوشش بود اشاره کرد
_ببخشید اقا نیما... مامانمه جواب بدم
_سلام...جانم مامان...
_داداشت میگه چرا پس اینقدر سرعتتون کمه؟
به راننده بگید یکم تندتر برونه.
شما اگه عجله دارید برید
ما هم پشت سرتون داریم میایم.
بعدا برات میگم جریان چیه
_خیلی خب مواظب خودتون باشید.
دستم رو بالا اوردم و برای پوریا که در کنار بچهها که همگی روی صندلی عقب ماشین داداش برام دست تکون میدادند چند بار تکون دادم
همینطور که نگاهم به اونا بود
در دل خداروشکر کردم که پس از دوسال تلاشم نتیجه داد و نهال ارزوهام بالاخره به رشد کافی رسید و به آرامشی که سخت محتاجش بودم رسیدم.
(پایان)
#کپی_حرام
لینک پارت اول نهال
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺