eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
775 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_121 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کلی توی بازار چرخیدیم، خاله برای خونوادش خرید کرد، من یه پیراهن سنتی که روش کلی پولک و مونجوق دوزی کار شده بود خریدم، اومدیم خونه، از اذان مغرب خیلی گذشته بود، خدا خیر بده به مادر شوهرم از خوبی مثل فرشته های آسمونی میمونه، شام درست کرده، وسایل سفره رو هم چیده روی اپن، متاسفانه نماز اول وقتمون رو هم از دست دادیم، نماز مغرب عشا رو خوندیم، سفره انداختیم احمد رضا رو کرد به مامانش مامان علی رضا خونه نیست عصری که شما رفتید اومد خونه کیف باشگاهش رو برداشت رفت باشگاه، شبهایی که باشگاه داره دیر میاد دست بردم تو سفره، دیس پلو رو برداشتم، دودتا کفگیر پلو کشیدم، دو تا هم قاشق قرمه سبزی ریختم روش، یه قاشق پر کردم گذاشتم دهنم، به به چقدر خوشمره است، ماشاالله به دست پختش، رو کردم به مادر شوهرم مامان سر چرنوند سمت من لبخندی زد گفت جانم میگم همین موادی که شما میریزید توی غذا منم میریزم، پس چرا برای شما اینقدر خوشمزه میشه ولی برای من نمیشه خنده قشنگی کرد مریم جان من تجربه دارم، تو هم هر وقت به سن من برسی غذاهات خیلی خوشمزه میشه حاج رضا گفت خانم شما از همون روز اولی که اومدی توی خونه من دستپختت خوب بود احمد رضا رو کرد به جمع مامان من همه چیش عالی، دستپختشم حرف نداره، مریمم شکسته نفسی میکنه میگه غذا های من خوشمزه نمیشه، انگشتهای دستش رو باز کرد، به جمع نشون داد ببینید سر انگشتهای من رفته، از بس غذاهای مریم خوشمزه است، من سر انگشتهام رو با غذا خوردم، ببینید سر انگشتهای من سایده شده همه زدن زیز خنده، احمد رضا ادامه داد از شوخی گذشته، دستپخت مریمم مثل مامانم میمونه خیلی خوشمزه است، رو کردم بهش ممنونم که دستپخت من رو دوست داری. شام خوردیم، سفره رو جمع کریم، ظرفها رو شستم مرتب مردم، یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز پذیرایی، میوه بعد از شام رو هم خوردیم، بلند شدیم شب بخیر گفتیم اومدیم اتاق خودمون، رخت خواب خاله رو انداختم توی اتاق پذیرایی، من و احمد رضا هم رفتیم توی اتاق خواب، احمد رضا نشیت لب تخت، با دستش اشاره کرد به کنارش بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم... دلم هُری ریخت، ای وااای باز میخواد بگه بیا از هم جداشیم با ناراحتی و بی‌میلی نشستم کنارش، گفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️شهيــ⚘ــد به قلبت نگاه می‌كند اگر جايی برايش گذاشته باشی... مــــــــــــــــــــــی‌آیــــــــــد🕊⚘ مــــــــــــــی‌مــــــــــانـــــــــد🕊⚘ لانــــــــه‌مـــــــــــی کـــــــــنـد🕊⚘ تـــاشهــــــیدت کنــــــد🕊⚘ حكايتی بود آن زمان....🍃 قصه‌ی دلدادگی‌ها...🍁 ╭─┅🍃🦋🍃┅─╮ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ╰─┅🍃🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_122 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مریم من روی حرف های خاله فکر کردم. درست میگه، داد زدن تهدید کردن با علیرضا مشکلی رو حل نمی کنه، من می خوام یه برنامه ریزی بکنم بیشتر با علیرضا بگردم وقتی با من بگرده خود به خود روی نوع پوشش و لباسش حتی حرف زدنش تاثیر میگذاره، اما از طرفی هم نمیخوام از بودن با تو کم بذارم، میگم بشینیم با هم یه برنامه‌ریزی بکنیم، تو هم در جریان باشی اگه من میرم بیرون، تو دلیلش رو بدونی چی هست، نفس عمیق و راحتی کشیدم توی دلم خداروشکر کردم، که نمیخواد در رابطه با اون موضوع صحبت کنه، گفتم باشه، ولی حالا نمیشه شما میرید من هم باهاتون بیام یک نگاهی معترضی بهم انداخت _ نه نمیشه خوب نمیشه این بیرون رفتن رو خانوادگی کنیم که علیرضا هم با خونواده بیاد، بعضی جاها نمیشه مثلاً کجا؟ مثلاً با هم بریم کوه کمی چهره ام رو در هم کردم گفتم راستش رو بگم _بگو نخیر تو میخوای بری کوه با من برو همیشه‌گی که نیست، یه مدتیه، بعد هم من میخوام باهاش رفاقت کنم که ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمیبینی چه جوری لباس میپوشه، یه مدت که باهاش بگردم، تشویقش میکنم بره دفترچه سربازی ش رو بگیره بره خدمت اگه باهاش رفتی بعد بهت خوش گذشت، برات شد یه عادت اونوقت من چیکار کنم؟_ _چه حرفی ممیزنی مریم _نه من راضی نیستم، برای رفاقت با علی رضا یه راه دیگه ای رو پیدا کن ناراحت چشمش رو دوخت به سقف اتاق کامل چرخیدم سمتش، دستش رو گرفتم ببین احمد رضا، من اینجا جز تو و خونوادت هیچ کسی رو ندارم، الان تو به خاطر خاله کبری خونه موندی، وگر نه تو صبح میری، شب میای، منم از صبح تا شب با مامانت و پدر بزرگ مادر بزرگت میمونم توی این خونه، یه تعطیلاتِ اونم میخوای با داداشت باشی. میگم همیشگی نیست، شاید چند هفته تو که میخوای این کا رو انجام بدی، دیگه چرا نظر من رو میخوای خب انجام بده دیگه آخه میخوام تو راضی باشی اگر رضایت من برات مهمه من راضی نیستم پوفی کرد، روی تخت دراز کشید، منم لباسام رو عوض کردم، خوابیدم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_123 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بعد از صرف صبحانه، خاله رو کرد به جمع دست همتون درد نکنه، از مهمانوازیتون خیلی ممنونم، بی صبرانه منتظرم شما تشریف بیارید کنگاور، من در خدمت شما باشم، در کنار شما خیلی به من خوش گذشت، اینجا چیزی که از همه‌ چی برام بهتر بود، شرایط زندگی مریم، اینکه میبینم مریم اینجا پیش شما، چقدر خوشحال و خوشبخته، خدا میدونه که چقدر خوشحالم مادر شوهرم خنده پهنی زد همه اینهایی که گفتید، از خوبی خودتونه، خودتون خوبید، ماها رو خوب میبیند، منم خیلی خوشحالم که شما اینجا بهتون خوش گذشته خاله با خنده رو کرد به احمدرضا پاشو من رو ببر از همونجایی که اوردی همگی خندیدیم حاج رضا رو کرد به خاله بلیط رزرو کردید _نه میرم ترمینال ماشین هست، بلیط رو هم همونجا میگیرم خاله کبری بلند شد، رفت نزدیک پدر مادر مادر شوهرم، با اونها خدا حافظی کرد، رو کرد به احمد رضا، الهی خیر ببینی، ساکهای من رو بزار توی ماشین _چشم حتما نشستیم توی ماشین، اومدیم ترمینال، خاله سوار اتوبوس شد رفت، غم دل من رو گرفت، خاله کبری بوی مامانم رو میده، یه لحظه احساس کردم، مامانم از کنارم رفت، بغض کردم، اشک توی چشمم جمع شد احمد رضا سر چرخوند سمت من ببینمت مریم، نگاهش کردم گریه میکنی؟ اشکهام از چشمم فرو ریخت، گفتم احمد رضا من توی این دنیا دو نفر رو دارم، یکی تویی، یکی هم خاله کبری دست من رو گرفت مریم جان آدم که خدا داره، کل دنیا برای اونه، و هرکی خدا نداشته باشه، پادشاهم که باشه هیچ کسی رو نداره، الحمدلله که تو دختر مومنی هستی، پس بدون که بی کَس و کار نیستی حرفش ارومم کرد، نفس بلندی کشیدم بله تو درست میگی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_124 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سوار ماشین شدیم، برگردیم خونه، احمد رضا کنار یک مغازه لوازم ورزشی نگه داشت به من گفت پاشو بیا پایین می خوام اینجا یک فوتبال دستی بخرم از ماشین پیاده شدیم نرسیده به مغازه گفتم چطور شده که به فکر خرید فوتبال دستی افتادی _چیکار کنم نمیزاری با داداشم برم بیرون، به خودم گفتم یه فوتبال دستی بگیرم شب ها یک ساعتی با هم بازی کنیم دستش رو گرفتم و گفتم با من هم بازی میکنی‌یا خندید گفت باشه با تو هم بازی میکنم فوتبال دستی بزرگی خریدیم و گذاشتیم توی ماشین اومدیم خونه، جای خالی خاله رو احساس کردم، احمد رضا رو کرد به من مریم جان من میرم مغازه، به خاطر خاله این چند روز نرفتم ، بابا حسابی دست تنهاست، احتمالا ناهار هم نیام، چون باید برم برای مغازه خرید کنم باشه برو خدا به همراهت، منم عصر میرم مسجد جلسه بسیج، باشه برو، خدا حافظ خدا به همراهت ساعت چهار بعد از ظهر رفتم مسجد، زیارت عاشورای دلچسبی خوندیم، از مسجد اومدم بیرون، سبزی خوردن، خریدم، اومدم خونه، اذان مغرب رو گفتن، وضو گرفتم، سر نماز بودم احمد رضا اومد، سلام نمازم رو دادم، رو. کردم بهش سلام خسته نباشی سلام ممنون رفتی خرید کردی؟ نه بابا ادوات کشاورزی رو سفارش داده بود، من رفتم سر زمین، یه خورده ام بلال آوردم گذاشتم توی ایون عه چه خوب دستت درد نکنه، پس بریم منقل آتیش درست کنیم، بپزیمشون ذغال ریختیم توی منقل، یه آتیش درست کردیم، بلال ها رو گذاشتیم روی منقل، احمد رضا گفت، تو باد بزن، مواظب باش نسوزه من یه زنگ بزنم به علی رضا احمدرضا شماره علی رضا رو گرفت سلام داداش بیا خونه داریم بلال کباب میکنیم این چه حرفیه حالا بیا خونه منتظرم خدا حافظ گوشی رو گذاشت تو اتاق، رو. کردم بهش چی گفت میگه چی شده یاد من افتادی؟ _حالا میاد؟ آره گفت الان میام، تو برو روسری چادرت رو سرت کن چشمی گفتم رفتم توی اتاق روسری و. مانتو پوشیدم، چادر توی خونه ایم رو سرم کردم، اومدم توی ایون، بلال‌ها رو کباب کردیم، گذاشتیم توی آب نمک، بردیم توی اتاق مادر شوهرم، علی رضا اومد سلام به همگی، به به بلال، چه خوب که یاد منم بودید نشست، یه بلال برداشت، تا تهش رو خورد، رو کرد به من و احمد رضا دستتون درد نکنه، بلند شد بره علی رضا گفت کجا میری رفیقهام سر کوچه هستن میرم پیش اونها برو توی اتاق ما، یه فوتبال دستی خریدم، بیار یه دو دست بازی کنیم بعدن برو... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحشان شاد یادشان گرامی 🌹😔🌹😔🌹😔 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋