فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای شهید هوای دلمان ابریست...موج دلمان را روی امواج عاشقی تنظیم کن، باشد خدای مهربان خریدارمان شود...
#شهدا_التماس_دعا🤲🥀
#نگراناربعینیمهمہ💔๛
#زیرعلمتامنترینجایجهاناست
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_383 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_384
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چهرهش رو در هم کشید
_اصغر همه جا رو پر کرده که...
نگذاشتم ادامه بده
_اگر اصغر در مورد خواهرتم میگفت تو باور میکردی؟
موتورش رو گذاشت روی جک حالت گارد حمله گرفت صداش رو برد بالا
_دهنت رو ببند، تا من نبستمش
_تو هم گورت رو گم کن تا نفرینم دامنت رو نگرفته
مش زینب یه قدم برداشت سمت پسر حاج مهدی
_جون مادرت از اینجا برو
_با چشم غره نگاهی به من انداخت سوار موتورش شد گاز داد رفت
اشک از چشمانم فرو ریخت
_میبینی مش زینب مینا با من چه کرد، چه ابرویی از من برد، میبینی من رو انداخته سر زبون هر چی لات بی سرو پاست
_الهی بمیرم برات صبر داشته باش درست میشه
روش رو کرد سمت الهه
_بارک الله که حرفی نزدی اینجا اصلا جاش نبود که تو چیزی بگی
الهه مات و مبهوت از این اتفاق با چشم های گرد شده سری تکون داد
_وااای این چقدر وقیح بود!
_حالا میبینی من چرا میگم به صلاح نیست با من رفت و آمد کنی، امنیت اجتماعی من از بین رفته
مش زینب گفت
_مسعود بچهی خوبی نیست یکیه لنگه اصغر، فقط معتاد نیست اینم یه صد تا کفتر داره یه سَره هم پشت بومِ، حاج مهدی از دست این پسرش همیشه میناله، خدا رو شکر که به خیر گذشت رفت
اعصابم بهم ریخت سرم درد گرفت
الهه نگاهی تو صورتم انداخت
_چی شد مریم، حالت خوبه
_سرم درد گرفته
دست کرد از توی کیفش یه شکلات در آورد
_بیا بخور، فکر کنم فشارت افتاده
شکلات رو از کاغذش در آوردم گذاشتم دهنم، به خودم گفتم، همون بهتر که توی خونه بمونم
مش زینب رو به من گفت
حالت چطوره؟ سرت بهتر شد؟
_نه هنوز درد میکنه
میتونی راه بیای
_بله میتونم، بیاید بریم
_برسیم خونه یه آب قند بخوری خوب میشی
_باشه بریم خونه بخورم، ولی من بعد از ظهر نمیام حسینیه
هردوشون گفتن
_چرا نمیای
میترسم اونجا هم برخوردشون مثل اینهایی باشه که دیدیم
الهه گفت
_اینطوری فکر نکن و گرنه باید خودت رو تو خونه زندانی کنی
_ زندانی بودن به مراتب راحتتر از نیش و کنایه و تهمت ناروا شنیدنِ، همچین حرف میزنن که تا مغز استخون آدم میسوزه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_384 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_385
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم در خونه، الهه خدا حافظی کرد رفت من و مش زینبم اومدیم خونه، یه لحظه نگاهم افتاد به چادر مش زینب تو دلم گفتم
ای وااای من که دوتا چادر دارم اصلا حواسم نبود یکیش رو بدم این بنده خدا سرش کنه، با همون چادر بورِ رنگ و رو رفتهش اومد بیرون
از توی کمد یکی از چادرهام رو برداشتم گفتم
_مش زینب من دو تا چادر دارم یکیش برای شما
_نه نمیخواد همین که دارم خوبه
_حالا من دوست دارم این رو بدم شما، فقط این به شما بلنده سرتون کنید اندازه بزنم اضافش رو قیچی کنم
چادر رو انداخت سرش همونطوری که روی سرش بود اضافههاش رو قیچی زدم انداختم زیر چرخ یه اتو به دوخت پایینش زدم، تا کردم گرفتم سمت زینب خانم
_بفرمایید
لبخند رضایتی زد
_میدونم اون چادرم خیلی کهنه شده بود نمیخواستم تو به زحمت بیفتی
براش خوندم
_تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت
_حیف از تو دختر که انقدر درگیر مشکلات شدی
مکثی کرد و ادامه داد
_البته بهت بگم این درگیری ها، تو رو خود ساخته می کنه و دارای تجربههای خوبی میشی کما اینکه من از فقر خیلی به خدا نزدیک شدم، تو خونه حاج مهدی که بودم گاهاً ساعتها با خدا حرف میزدم، مثل الان تو که میگی من نمیام حسینیه من هم از رفتارهای تحقیر آمیز مردم ترجیح میدادم توی خونه باشم
کمتر به مراسم روضه و مولودی می رفتم ،غیر از محرم ها
_مش زینب شما درس هم خوندی
آره تا پنجم خوندم، بعدم بابام شوهرم داد
چند سالگی ازدواج کردید
دوازده سالگی
همسرتون چند سالش بود
هیجده سالش بود
_خیلی ببخشید یه سوال میخوام بپرسم میترسم ناراحت شید
نه نمیشم بپرس
چرا بچه دار نشدید؟
والا من خیلی رفتم دکتر و آزمایش دادم اولش گفتن که شما کیست دارید و باردار نمیشید کلی دارو دادن من مصرف کردم ولی باردار نشدم
گفتن شوهرت بیاد آزمایش بده، مش عیسی رفت آزمایش داد گفتن که اشکال از اونه، منم جون و عمرم مش عیسی بود گفتم خب ، بچه دار نمیشیم که نشیم
_چی شد که همسرتون به رحمت خدا رفت
آه بلندی کشید
تصادف کرد
متاسف شدم گفتم
مثل احمد رضای من، اونم بر اثر تصادف کشته شد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هرچه ما مقصد را عالیتر کنیم،
انسجام در جامعهی ما بیشتر میشود
مقاصد پست را در نظر نگیریم
مقاصد عالی را در نظر بگیریم!
در مقاصدِ عالی،
مردم انسجام پیدا میکنند،
قلب های مردم به آن سمت حرکت میکند..!
#شهید_قاسمسلیمانی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_385 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_386
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_خدا هر دوشون رو بیامرزه، منم خیلی جوون بودم که مش عیسی به رحمت خدا رفت، بعد از فوتش خواستگارهای زیادی برام اومد ولی من همه رو رد کرد، و چه اشتباهی هم کردم که ازدواج نکردم
اگر ازدواج کرده بودم الان صاحب زندگی و بچه بودم، تو هم از من بهت نصیحت اگر خواستگار خوب برات اومد ازدواج کن و گرنه عاقبتت میشه مثل من، البته تو از نظر مالی دستت بازه ولی تنهایی اونم تو سن بالا زندگی کردن خیلی سخته
_گفتید نا مادری شوهرتون از خونه بیرونت انداخت، میشه بگید چرا؟
پدر شوهر من مادر عیسی رو داشته که دختر کد خدای ابادیشون شوهرش میمیره اونم عاشق پدر شوهر من میشه
دختره یه واسطه میفرسته که بیا من رو بگیر، پدر شوهرم میگه نه من زن دارم، خلاصه اینقدر واسطه میفرسته که پدر شوهرم راضی میشه میره میگیرش
بعدم پابندش میکنه به خودش دیگه نمیگذاشته پدر شوهرم بیاد پیش گلنسا، پدر شوهرم یه خرجی بخور نمیر میفرستاده برای گل نسا و بچشون عیسی
دو سال بعد از اینکه من زن عیسی شدم گل نسا مریض شدو مرد، یکسال بعدشم پدر شوهرم مش حیدر مرد، زیور هوو گل نسا چهارتا بچه به دنیا اورد یه دختر سه تا پسر
مش حیدر خونه ای که گل نسا توش نشسته بود رو با قولنامه کرده بود به نام مادر شوهرم به جای مهریهش، مادر شوهرم که مرد ما تو خونهش میشستیم چون ارث مادر عیسی میشد
مش عیسی که به رحمت خدا رفت، بعد از چهلمش نامادری عیسی اومد گفت از اینحا بلند شو، گفتم این خونه مهر مادر شوهرمِ که رسیده به شوهرم، گفت برو مدرک بیار تا من ارثت از این خونه رو بهت بدم
من هرچی گشتم قولنامه رو پیدا نکردم، اونم من رو انداخت بیرون حتی وسیله های شخصیم رو بهم نداد
من خودمم پدر مادرم رو از دست داده بودم، برادرم چون زنش مشهدی بود، مشهد مینشستن وضع مالی خوبی هم نداشتن که به من کمک کنن
تابستونها میرفتم سر زمین مردم کار میکردم، یه لقمه نون در میاوردم میخوردم ، پس اندازم میکردم برای زمستونم، ولی چون درآمدم کم بود پس اندازم برای زمستون خیلی کم بود و زود تموم میشد
بقیه روزهام رو با کمک کمیته امداد و مردمی که یه وقت چیزی بهم میدان گذشت، من خیلی بی عقلی کردم که شوهر نکردم
چند سالتون بود که مش عیسی به رحمت خدا رفت
سی و نه سالم بود، الانم بیست ساله که مش عیسی از دنیا رفته من پنجاه و نه سالم هست
دلم نیومد بهش بگم ولی خیلی پیر تر به نظر میرسید، ادامه داد
از همون اول که نامادری عیسی من رو از خونه انداخت بیرون، حاج مهدی بهم یه اتاق داد، اولش مردم برام حرف در اوردن که صیغه حاج مهدی شدم
ولی رفته رفته فهمیدن که قضاوت بیجا کردن، چون حاج مهدی شدیدن به سکینه خانم زنش علاقه داشت، منم زنی نبودم که پا تو زندگی کسی بزارم و زندگیش رو خراب کنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_386 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_387
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
البته بماند که بعضی ها چند بار برام حرف در آوردن، که مش زینب با فلانی بوده و از این حرفها، ولی همش تهمت بود، منم از کسانی که بهم بُهتون زدن راضی نیستم
اتفاقا یه زن و شوهر بودن که کلا اهل تهمت زدن بودن تا یکی صبح زود میرفت بیرون میگفتن این داره به خطا میره و یا اگر شب دیر میومد خونش میگفتن، غلطش رو کرده حالا برگشته
بعضی ها ناراحت میشدن میگفتن بنده خدا داره کار میکنه، بعضی ها هم به حرفهای جمیله خانم و شوهرش دامن میزدن و پخش میکردن توی روستا که این خانم خلاف کاره
دیگه این آخری خیلی به پرو پای من میپیچیدن، که صبح زود از خونه میره بیرون کجا میره؟ یه روز رفتم در خونشون به جمیله خانم گفتم یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم، جمیله خانم اومد دم در منم بهش گفتم
هر دوی ما بزرگ شده روستا هستیم و میدونیم که بار سیفی کاری باید صبح زود چیده بشه، منم میرم سر زمین گوجه و خیار و بامجون و لوبیاو فلفل میچینم، اینقدر با شوهرت نشینین پشت سر من حرف بزنید
مریم جان خانمی که شما باشید هررر چی از دهنش در اومد به من گفت
منم با چشم گریون گفتم انشاالله همینطوری که با این زبونت دلم من رو سوزوندی، خدا دلت رو بسوزونونه
حالا به نفرین من بود نمی دونم، قبلا دل کسی دیگه ای رو شکسته بودن اون نفرینشون کرده بود اینم نمی دونم، چوب خدا از آستین انتقام بنده های بی گناهش در اومده بود، باز اونم نمی دونم ولی هر چی که بود، پسر کوچیکشون که هفت یا هشت سالش بود سرطان تهال گرفت
اینا دیگه هر چی داشتن و نداشتن فروختن خرج بچهشون کردن، سرطان بچه رو مهار شد، بعدش اکبرآقا شوهرش آلزایمر گرفت، یه مدت گذشت جمیله خانم از پا درد شدید زمین گیر شد،
دستشون از نظر مالی خیلی خالی شد، به نا چار خونشون رو فروختن، مستاجر شدن،
شوهرش یه حقوق باز نشستگس میگرفت، کرایه خونه هم باید میدادن، دو تا پسر داشت اونها هم زن و بچه داشتن، به پدر مادرشون کمک میکردن ولی نه اونقدری که بتونه خرج دوا درمون پدر و مادر و برادرشون بده
زندگی خیلی بهشون تنگ اومده بود تا بالاخره اول جمیله خانم مرد بعدش طولی نکشید اکبر آقا مرد، پسر هاشم توی روستا نمیشستن تو شهر زندگی میکردن، برادر کوچیک مریضشون رو بردن شهر پیش خودشون
ابرو دادم بالا گفتم
این چیزهایی رو که شما میگید من نمی دونستم
مامانت می دونست، تو اون روزها خیلی کوچیک بودی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_387 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_388
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مش زینب، زیور خیلی در حق گل نسا ظلم کرد، تاوانش رو پس نداد؟
_چرا نداد پس داد چه جورم پس داد، از پله های خونشون افتاد، لگنش شکست همین بهانهش شد چند وقت که توی گچ بود بعدم مرتب عفونت میکرد
مریضیش خیلی طولانی شد بچههاش دیگه از دستش خسته شدن، بردن گذاشتنش سالمندان
اونجا پوشکش میکردن، که خیلی ناراحت بود، میگفته برام لگن بیارین
اونها هم میگفتن ما اینقدر کارمند نداریم که بیاد برات لگن بزاره توی همون پوشک دستشویی کن
برای من پیغام داد که حلالم کن من خونه ارثیهایت رو ازت گرفتم، الان هر چی به بچههام التماس میکنم که خونه رو بهت برگردونن، به حرفم گوش نمیدن
منم براش پیغام فرستادم تو اوضاعت خراب تر از اونه که با حلالیت من از گناهت کم بشه، تو زندگی گلنسا رو به خاطر خود خواهیت خراب کردی
اولا نباید آویزون یه مرد زن دار میشدی، حالا این غلط رو. کردی چرا نمیگذاشتی مش حیدر بیاد پیش گلنسا و. بچش
ظلم هات رو کردی، حالا که دستت کوتاه شده یادت اوفتاده کارهات بد بوده، من رو آواره کردی، میگی حلال کن
باشه من تو رو میسپرمت به خدا، صلاح دونست ببخشتت، مصلحت ندونست که بندازت قعر جهنم
یه پنج سال تو سالمندان بود تا مرد، بعدها من فهمیدم از روزی که بردنش سالمندان بچههاش خیلی کم میرفتن بهش سر میزدن، همشون به هم میگفتن کار داریم هی پاس میدادن بهم، این میگفته تو برو من کار دارم اون یکی میگفته خودت برو منم کاردارم
پیش خودم گفتم، ای دست روزگار چه میکنی، زیور بین مش حیدر و گلنسا و بچش فاصله انداخت، حالا بین زیور و بچههاش فاصله افتاده
_بالاخره زیور رو بخشیدید؟
لبش رو برگردوند
_الان که اومدم اینجا پیش تو، دیگه مثل قبل ازش کینه ندارم، ولی اون روزها که خونه حاج مهدی بودم خیلی ازش ناراحت بودم
اگر توی خونهم بودم میتونستم یه اتاقم رو کرایه بدم یه کمک خرجی بهم میشد، ولی زیور کاری کرده بود که من با نشستن خونه حاج مهدی خجالت بکشم
_چرا خجالت میکشیدید
_چون ازم کرایه نمیگرفتن، به روم نمی آوردن هم خودش اقای خوبی بود هم خانمش توی پسراشم فقط مسعودش اذیت میکنه بقیه بچههاش خوبن
چقدر زندگیمون به هم شبیه هست، شما رو. زیور خانم اذیت میکرده من رو مینا
_همه اینها امتحان الهی ایست تا عیار ما رو بسنجه، خدا خودش میدونه که عاقبت ما چی میشه، میخواد خودمون رو به خودمون ثابت کنه.
_بله دقیقا همینطوری هست که میگید،
صدای یاالله داداشم و تقه به درهال اومد متعجب به مش زینب نگاه کردم
یعنی چیکار داره؟
پاشو در رو باز کن ببین چیکار دارن
خیلی سریع از جام بلند شدم در هال رو باز کردم
سلام...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_388 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_389
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بند دلم پاره شد با خودم گفتم حتما یکی بهش گفته که مسعود مزاحم من شده، تو چشمهاش خیره شدم
منتظر عکس العملش هستم که بگه رفتی بیرون مسعود مزاحمت شده دیگه نباید بری بیرون، ولی به آرامی گفت
_سلام
یه خورده دلم اروم گرفت
_بفرمایید
یه قدم برداشت به سمت هال
_یاالله
_بفرمایید محمود آقا
وارد خونه شد نشست روی مبل
منم نشستم رو به روش، منتظرم ببینم چی میگه؟ چیکار داره؟
_ببین مریم با این شرایط پیش اومده بهترین کار اینه که تو ازدواج کنی، اصغر رو که میگی نمیخوام
الان مجید اومده پیش من میگه هرچی شده و نشده برای من مهم نیست، تو رو از من خواستگاری کرد
نفس ارومی کشیدم خیالم راحت شد که در مورد مزاحمت و از خونه بیرون نرو حرف نزد
داداشم ادامه داد
ازخر شیطون بیا پایین، دیگه بهتر از مجید نمیتونی پیدا کنی، تو بیوهای مجید پسره، فاصله سنیتون با هم کمه، شناخته شدهست
_مینا میدونه برای چی اومدی اینجا؟
_اخمی کرد!
مینا چیه مریم احترام بزرگترت رو نگه دار، بگو. زن داداش
مکثی کردم
باشه زن داداش، میدونه اومدید اینجا از طرف مجید خواستگاری، مادرش چطور عذرا خانم اون میدونه؟
_نه فعلا هیچ کسی نمیدونه، مجید گفت فعلا پیش خودمون بمونه
_می دونی چرا میگه فعلا کسی ندونه
_فکر کنم میخواد حتمی بشه بعد بگه
سرم رو. انداختم بالا
_نه برای این نیست، میگه کسی نفهمه چون مامانش و زن تو راضی نیستن
_چرا حرف بیخود میزنی اتفاقا مینا راضی راضی هست
تو دلم گفتم حالا معلوم میشه، فکری کردم اگر بگم نه داداشم بهم میریزه اذیتم میکنه، منم که اصلا شرایط ازدواج رو ندارم اونم با مجید، پس خوبه توپ رو بیندازم توی زمین خودشون
_باشه داداش ولی من یه شرط دارم که مجید باید تعهد شرعی و قانونی بده که شرطم رو قبول میکنه
اخم تندی کرد
_شرطت چیه
قاطع و مصمم گفتم
_به خودش میگم، همین الان بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا
با ناراحتی پرخاش کرد
_یعنی چی! من بزرگترتم جای بابامون هستم، بگو ببینم شرطتت چیه؟
متاسفم نمی تونم بگم، ولی اگر بگید بیاد اینجا، جلوی شما و. مش زینب شرطم رو بهش میگم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
😍😍😍😍😍😍😍
بی مقدمه پرسید:
–آرزوی شما چیه؟
با خودم گفتم:
"آرزوم اینه که به تو برسم."
با این فکر ناخودآگاه لبخند بر لبم آمد.
ریزبینانه نگاهم کرد.
–سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
شمرده شمرده زمزمه کرد.
—گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟
سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم.
–دلم میخواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو میکردید. باید خیلی لذت بخش باشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–تنهایی؟!
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️
[مگر مردگان هم شهید می شوند
کهما شهید شویم؟!]
"شهادت" تنها برای زنده ها است
آنان که یک عمر مردهاند..(🌪)
یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿
#یاشهدا
سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada