eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران‌شتاب‌کنید! گویندقافله‌ای‌در‌راه‌است که‌گنهکاران‌ر‌ادر‌آن‌راهی‌نیست! آری؛گنهکاران‌راراهی‌نیست؛ اما‌پشیمانان‌ر‌امیپذیرند🌿 شهادت آرزومه🕊💚🌷۱ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔴اولین سرود فارسی و عبری برای روز قدس https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e 🔹حتما این ویدیو زیبا را ببینید👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_244 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) میخوای با ماشین ببریشون برگشتم سمتش بله نخیر، لازم نکرده اگر پیاده می بری ببر وگرنه با ماشین معلوم نیست تو رانندگی بلد هستی یا نه، یه وقت بزنی سر بچه هام بلایی بیاری _ زن داداش مطمئن باش بلایی سرشون نمیاد من رانندگی بلدم گواهینامه دارم داشتن گواهینامه یه حرفیه، داشتن تجربه حرف دیگه‌است، تجربه چی اونم داری؟ آخه اینجا که ماشین زیادی نیست که خیلی تجربه بخواد من بهت قول میدم بچه ها رو سالم ببرم به سلامت هم برگردونم تهدیدوار گفت ببرشون ولی وای به حالت اگر یک تار مو از سر شون کم بشه نه خاطرتون جمع قول میدم اتفاقی نیفته خداحافظی کردیم اومدیم توی حیاط بچه ها نشستن تو ماشین رو کردم به الهه تو در حیاط رو باز کن من ماشین رو ببرم بیرون الهه خندید آهان من ریموت بشم به شوخی حرفش رو تایید کردم اره ریموت جان در رو باز کن در حیاط رو باز کرد قبل از اینکه سوئیچ بزنم دست کردم توی کیفم یه مبلغی رو به عنوان صدقه گذاشتم توی داشبورد، تو دلم گفتم خدایا صد تا صلوات جهت سلامتی رهبرم نذر میکنم ماشین خاموش نشه که بهانه‌ای بیفته دست مینا. خدا رو شکر تونستم بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم از حیاط بیارم بیرون الهه در حیاط رو بست و نشست کنار من با خنده گفت بزن بریم راننده آروم آروم حرکت کردم تا رسیدیم آرامستان، ماشین رو پارک کردم همگی پیاده شدیم خیلی دلم برای پدر مادرم تنگ شده مخصوصا برای مامانم چون شب جمعه نیست گل فروش ها هم نیستند به ناچار دست خالی رفتم کنار قبر مامانم خیلی دوست داشتم الهه بچه ها رو برداره از من فاصله بگیره و من بنشینم با مامانم سیر صحبت کنم براش درد دل کنم، از اتفاقهایی که توی این مدت برام افتاده بگم ولی این توقع بی جایی بود، فاتحه ای برای مامانم خوندم کتاب دعام رو از توی کیفم دراوردم سوره ملک رو براش خوندم تو دلم گفتم مادر ببخشید که دیر سر قبرت اومدم میدونی که خودت شرایطم چطور بود از اونجا سر مزار پدرم رفتم براش فاتحه و سوره ملک خوندن اروم زمزمه کردم بابا چقدر بهت نیاز دارم ای کاش بودی، بغض گلوم رو گرفت دوست دارم گریه کنم، ولی جلوی بچه‌ها بغض رو فرو بردم از کنار مزار پدرم بلند شدم برگشتیم سوار ماشین شدیم الهه گفت من این حرف ها سرم نمی شه باید یک دور مشتی بزنیم انداختم تو جاده روستا به طرف شهر دو سه کیلومتری که رفتیم نم نم بارون شروع کرد به باریدن، دور زدم برگشتیم به سمت روستا مریم رو کرد به بچه ها بیایید با هم یک شعر بخونیم منم باهاشون همراه شدم باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه... خیلی حال هوای خوبی شد، و بعد از مدتها یه شادی خاصی همراه با آرامش به دلم نشست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این اواخر همسرم رفتارهای مشکوکی داشت زودتر میرفت و دیر تر می امد. بین روز هرچه به او زنگ میزدم سربالا جواب میداد.و حساسیت مرا برانگیخته بود. در این میان متوجه شده بودم که یکی از دوستان همسرم خیلی بهش نزدیک شده. و رابطشون زیادی صمیمی شده. نمیدانم چرا ازاین صمیمیت احساس خطر میکردم. برای همین... https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
راه‌ را‌ ڪه انتخاب ‌ڪردی، دیگر مال‌ خودت |نیستی| اگر ‌قرار‌ است درد‌ بڪشے، بِڪش. ولے آهُ ناله نڪݩ! اگر آهُ ناله ڪردی، متعلق به "دَردی" ،نَه راه...🌱 [شهـیدعلےماهانی] شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شهادت نصیب کسانی می‌شود که در ره عشق، بی‌ترس با جانِ خود بازی ‌می‌کنند..:) شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_245 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پدر شوهرم رو. کرد به من بابا خونه‌ات همونی هست که میخواستی؟ لبخندی زدم بله بابا دقیقا همونی هست که دوست داشتم فقط ببخشید نشد سفیدش کنم باید صبر کنیم گچ و خاکش خشک بشه بعد، ولی بابا من باورم نمیشد توی چهل روز بشه یه خونه ساخت وقتی مسالح‌ش باشه توی دست بال آدم پول هم باشه چند تا کارگر و بنا خوبم باشه جرا نشه، دست برادرتم درد نکنه یه.کارت پر پول داد به من، دست من رو از نظر مالی باز گذاشت، فقط باید در و پنجرهای اتاق رو باز بزاری که هوا درجریان باشه، که زود خشک بشه چشم. بابا همین کار رو میکنم توی این یک هفته‌ای که طول میکشه تا این اتاقها خشک بشن منم برم شیراز دوباره بر میکردم الان چهل روزه که ندیدمشون واقعا دلم براشون تنگ شده ببخشید بابا به خاطر من افتادی توی زحمت دیگه این حرفُ نزنی ها، تو هم مثل دختر خودم میمونی من تا این خونه رو کامل و تمیز تحویلت ندم خیالم راحت نمیشه دستتون درد نکنه ان‌شاالله یه روزی بیاد که بتونم این همه محبت و خوبی‌هاتون رو جبران کنم _ ممنونم دخترم _فکر کنم بشه توی هال که قبلاً انباری بود وسیله بچینم چون اونجا که تازه ساخته نشده فقط یه رنگ زدید آره اونجا رو میتونی ولی اتاق‌های دیگه رو نه باید صبر کنید تا خشک بشه، آشپز خونه رو هم میتونی بچینی چون تا سقف برات کاشی کردم آخه کابینت نداره چطوری بچینم عه راست میگی‌ها، تا یه هفته دیگه کابینتت هم آماده میشه، پس فعلا همون حال رو بچین آروم لب‌خونی کرد هوای زن داداشت رو داشته باش، خیلی دهن به دهنش نزار به تایید حرفش چشم‌هام رو بستم، ریز سرم رو تکون دادم چشم پدر شوهرم ایستاد ساکش رو برداشت، رو کرد سمت آشپزخونه ببخشید مینا خانم این مدت زحمتتون دادم مینا از آشپزخونه اومد بیرون خواهش میکنم حاج آقا چه زحمتی، صبر میکردید ظهر محمود میومد میرسوندتون به ترمینال نه دیگه مزاحمش نمیشم میرم در مغازه ازش خداحافظی میکنم با اوستا حسن میرم ترمینال باشه هرطور صلاحتون هست، به حاج خانم سلام من رو برسونید... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چشم بزرگیتون رو میرسونم رو کرد به من کاری نداری بابا غم دلم رو گرفت، من از ته دلم پدر مادر احمد رضا رو دوست دارم با بغض گفتم نه عه مریم جان بغض نکن دیگه دلم میگیره، یه هفته دیگه برمیگردم اشکم رو پاک کردم، باهاش روبوسی کردم تا در حیاط بدرقه‌اش رفتم، در حیاط رو باز کرد اوستا حسن توی ماشینش نشسته منتظر بود، سوار ماشین شد رفت، تا ماشینش از کوچه بره بیرون ایستادم با بغض نگاه کردم، با رفتنش یه حس غریبی و تنهایی اومد سراغم، یه حس بی پناهی، بی‌کسی، انگار تو خالی شدم، اینقدر که پدر شوهرم پشتیبان و تکیه گاهم هست، برادرم نیست، محمودم حواسش بهم هست اما نه اندازه پدر شوهرم، اگر سماجت پدر شوهرم برای ساخت خونه نبود، حالا حالاها من باید با زن داداشم یکجا زندگی میکردم، یه لحظه به خودم اومدم، دلتنگی اشکال نداره، ولی اونی که حامی ادمِ، دلتنگی های انسان رو برطرف میکنه خداست، خدا وسیله سازه، امروز پدر شوهرت فردا یه وسیله دیگه، اومدم توی حیاط در رو بستم شیر حیاط رو باز کردم یه آب به صورتم زدم، نگاهم افتاد به خونه نقلی قشنگم، الان زنگ میزنم به الهه بیاد دوتایی هال رو بچینیم اومدم توی خونه گوشیم رو برداشتم، شماره الهه رو گرفتم تماس بر قرار شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم میای خونه من رو با هم بچینیم عه حاضر شد همش نه فقط هال رو میتونیم بچینیم آره الان حاضر میشم میام مینا همه حرفهای من رو شنید اما نمیگه منم میام بهت کمک کنم، خانم اگر بخواد یه سالاد درست کنه حتما باید من توش شریک باشم ولی الان خودش رو زده به اون راه، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه باز کن الهه هستم دکمه ایفون رو زدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_🎥🌿- بـدونهِ‌‌سـحرهـا... وَ همه‌قشنگیای‌ روزه‌داری... خدایـا‌دلتنگ‌ِ‌ماهِ‌مهمانیت‌میشیم ببخش بحقِ این‌ ساعات‌ آخر💔:)
اگر میخوای بدونی راز انار نقش برجسته چی بود و امام زمان (عج) چه طور این راز رو بر ملا کردند بیا اینجا 👆👆 امام زمان جانمون همیشه هوامونو دارن 😍حیفه کانالی که به نامشون هست خالی بمونه... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 اینجا پاتوق بچه مذهبیای امام زمانی🌼 هست.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_247 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گوشی رو گذاشتم سر جاش رفتم توی حیاط سلام الهه جان ببخشید مزاحمت شدم، خودت که میدونی خیلی دست تنهام سلام، نه بابا این چه حرفیه، صبحی اومدم برم از مغازه خرید کنم دیدم پدر شوهرت یه ساک دستش بود. سوار ماشین اوستا حسن شد رفتن، تو رو هم دیدم در حیاط بودی، چون عجله داشتم نیومدم پیشت، پدر شوهرت رفت. اره رفت، ولی یه هفته دیگه برای سفید کردن خونه و کابینت آشپز خونه میاد میگم خوبه توی این یک ماه مینا چیزی بهش نگفت زحمتی برای مینا نداشت، گاز من رو وصل توی حیاط هر روز برای کارگرها ناهار درست میکرد خودشم باهاشون میخورد، صبحانه و عصرانه هم با کارگرها چایی و نون پنیر اینها میگرفتن میخوردن، شبها هم شاید سه یا چهار شب خونه داداشم خوابید، یه چند شب که زن و بچه اوستا حسن نبودن اونجا میخوابید، بقیه شبها هم میرفت خونه دوست و فامیلهاش، خودش جنس مینا رو میشناخت آهان پس بگو، اینطوری شده اره بابا مینا چشم دیدن من و هر کی با من خوب باشه رو نداره بیخیالش بشو، الان بگو چیکار باید بکنیم اول بیا موکت‌های هال رو بندازیم، بعد فرش کنیم، مبل هامم سبک هستن میتونیم دو تایی ببریم، ویترینم سنگینه اونم ظهر داداشم بیاد میگم برام بیاره بقیه‌شم که باید صبر کنم تا خونه سفید شه باشه پس بیا شروع کنیم موکت رو دوتایی پهن کردیم قسمتی از خونه رو گرفت، بقیه خالی موند، اومدیم سراغ فرش‌ها، خدا رو شکر نه متری هستن، حملش آسونه، فرش هارو پهن کردیم، رو. کردم به الهه هال بزرگه این فرشها رو انداختیم خیلی خونه خالیه، نصف خونه هم که کلا خالی هست موکتم نداره دیگه مجبوری برای هال هم موکت بخری هم فرش اینها رو بندازی اتاق خوابت آره راست میگی، ولی فعلا همین نصفه نیمه هارو پهن میکنم، همین جا میمونم برای خودم شام و ناهار جدا درست میکنم، تا پدر شوهرم بیاد داداشت چیزی نمیگه نه دیگه خودم خونه دارم چی بگه الهه جان بیا ظرفهای ویترین رو بیاریم، تا داداشم بیاد ویترین رو هم بیاره به نظرت دوباره کاری نمیشه؟ چون باید موکت و فرش دیگه ای بگیری چرا میشه، پس فقط وسایل مورد نیازم رو بیاریم هرچی لازم بود رو با الهه آوردیم چیدیم، دستم رو گرفتم رو به آسمون خدایا شکرت که این خونه ساخته شد، من از دست این زن داداشم راحت شدم، رو. کردم به الهه ظهر میگم داداشم یخچالم رو بیاره بزاره توی هال، بعد از ظهرم بیا بریم مغازه من وسایل خورد و خوراکی بخرم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸 دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب 👇👇👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید 💫حرمت عشق✨ فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌 ایدی ادمین👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) روی فرش دارز کشیده بودیم خستگی‌مون در بره صدای در حیاط اومد، تیز از جام پریدم _چی شد مریم هم زمانی که دارم از خونه میام بیرون گفتم داداشم اومد، تا نرفته تو خونه بهش بگم یخچال رو بیاریم تو هال اومدم حیاط سلام داداش خسته نباشی سلام، ممنون نگاهش افتاد به اثاثها چیکار کردی، فرش پهن کردی؟ هال رو که میشد اثاثهاش رو بچینی فعلا موکت و فرش رو بردم، تا اتاقها هم خشک بشه کامل بچینم، الان اگر زحمتی نیست میخواستم یخچال رو برام بیاری توی هال چرا داری عجله میکنی صبر کن خونه رو سفید کنیم بعد اثاث بچین _آخه ذوق دارم داداش خواهشانه ادامه دادم یخچالم رو بیار _باشه تنهایی که نمیشه یه دقیقه صبر کن در حیاط رو باز کرد رفت بیرون، مینا اومد توی ایون ایستاد صداش رو برد بالا از راه اومده خسته و کوفته، کجا فرستادیش رفت _بهش گفتم یخچال رو بیاره تو خونه رفت یه کمک بیاره سر ظهری یخچال بیاره؟ صبر میکردی ناهارش رو بخوره بعد الهه آروم زمزمه کرد درد تو سر ظهر و بعد از ظهر نیست تو کلا چشم نداری محمود آقا سمت خواهرش بیاد هیس ولش کن این همینحوری‌شم خوشش نمیاد تو میای اینجا، اگر بشنوه که دیگه کلا نمیزاره بیای بی‌جا میکنه مگه دست اینه، تو که در خونه‌ات جداست اگر میناست که همه کار میکنه صدای یا الله یا االله داداشم از بیرون در حیاط اومد، سریع اومدم توی خونه، چادر رنگی تو خونه‌ایم رو سرم کردم، اومدم توی حیاط بفرما داداش برادرم با آقای همسایه رو به روئی‌مون اومدن توی حیاط، باهم یخچال رو بلند کردن اوردن توی هال، داداشم رو کرد به من کجای آشپز خونه بزاریم آشپز خونه نزارید همینجا گوشه هال کنار پریز برق بزارید یخچال رو همونجایی که من گفتم گذاشتن، داداشم رو کرد به من همین جا خوبه اره داداش دستت درد نکنه نگاهی به موکت و فرشها کرد اینا خونه رو پر نکرده یه روز بیا با مینا بریم شهر موکت اندازه هال یه دو تا هم فرش دوازده متری بخریم، خونه رو پر کنه لبخندی زدم خیلی ممنون، هر وقت شما بگید بریم من آماده‌ام. باشه بزار به مینا بگم، یه وقتی رو هماهنگ کنه بریم به تایید حرفش سر تکون دادم باشه داداشم رفت الهه گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸 دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب 👇👇👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید 💫حرمت عشق✨ فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌 ایدی ادمین👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خــواهر من تو را جانـــــــ مادرتــــــــــــــ پایت را از روی خـــــــون شـــ🌺ــــهدا بردار .. زیر پایت را ببین خـــــــون شهید حسین پور است که مي گفت : "خواهــــرم سرخــــی خونــــم را بـــه سیاهــــی چـــــادرت بخشیــــــدم...." ســــــــــــرخي خونم يعني بــــــی تابي حال مــــــــادرم... ســــــــــــرخي خونم يعني اشـــك هاي مدام خواهــــرم... ســــــــــــرخي خونم يعني غصـــــه هاي ناتمام پـــــــدرم... ســـــــــــــرخي خونم يعني بي قـــــراري هاي بــــــرادرم... سیاهــــی چــــادرت يعني فـــقـــــــط...فــــــقــــط...فـــــــقط 🌸حجــاب🌸 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ گمنامِ جهانیـم،هـَمیــن بــَسْ لـقَــبِ مــا ماطایفهِ راهیچ خطابی بِـهْ ازاین نیســـتْ شهید گمنام تو چه کرده اے؟ کِه خدا همه ات را بَراے خودَش خواست وَ نصیبِ مٰا چیزےنگذاشت حَتےٰ نامے ، نشانے . . . 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلام شهـید : دوست دارم اگر شهـید شوم ، پیڪری نداشتہ باشم از ادب دور است ، نزد سیدالشهدا سالم و ڪفن پوش محشور شوم اگر پیڪرم برگشت ، دوست‌ دارم سنگ‌ قبری برایم نگذارند برایم سخت است ، سنگ مزار داشتہ باشم و حضرت زهـرا بی نشان باشند "شهـید محمد عبداللهـی" مَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷 🌾 🌺🦋🦋🦋
🥀مجاهدان313 شهداء دعاداشتند . . . ادعا نداشتند . . . نیایش داشتند . . . نمایش نداشتند حیا داشتند . . . ࢪیا نداشتند . . . ࢪسم داشتند . . . اسم نداشتند . . . 🥀شادی‌روح‌شهداصلوات 📿🥀 💫اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ💫 ِ🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تو واقعا میخوای با مینا میخوای بری خرید؟ نه بابا دلت خوشه انگار مینا قبول میکنه، الان یه بهانه تراشی میکنه نمی‌زاره، همین یخچالم رو که آورد سر راهش رو گرفتم اگر مینا میفهمید نمیگذاشت، صبر میکنم پدر شوهرم بیاد. صدای داداشم اومد مریم بیا ناهار بخوریم سریع اومدم توی حیاط، رو به داداشم که توی ایون ایستاده گفتم ممنون داداش مهمون دارم همین‌جا با هم یه چیزی میخوریم یه چیزی چیه؟ پس بیا ناهار ببر با هم بخورید قدم برداشتم سمت ایون بهش نزدیک شدم نه داداش ما دو نفریم من غذا ببرم شما سیر نمیشید چه حرفیه میزنی، بیا غذا ببر اگر ببینیم کمه با نون میخوریم، بیا تو داداشم رفت توی خونه، منم به ناچار همراهش رفتم، داداشم رو کرد به مینا یه خورده غذا بکش مریم ببره با مهمونش بخوره مینا یه لبخند مصنوعی زد گفت چشم همین الان توی یه بشقاب پلو توی یه کاسه هم خورشت ریخت، گذاشت توی یه سینی گرفت سمت من که، کنار داداشم ایساده بودم ببخشید دیگه اگر کمه از توی جا نونی، نون هم بردار، با نون بخورید داداشم از روی اپن یه ظرف سبزی خوردن برداشت گذاشت توی سینی بیا اینم ببرید بخورید نوش جونتون فرزانه اومد کنار ما مامان غذای منم بده برم پیش عمه بخورم نه نمیخواد تو بری، بشین با خودمون غذا بخور فرزانه التماس کرد مامان تو رو خدا بزار برم داداشم گفت خب غذاش رو بهش بده بزار بره با مریم و. دوستش بخوره مینا گفت الان این بره اون فرزادم میخواد بره، شاید مریم بخواد با دوستش تنها باشه دلم برای التماسهای فرزانه سوخت گفتم نه اشکال نداره بزارید بیاد مینا در حالی که از درون داشت حرص میخورد ولی با حفظ ظاهر گفت باشه عزیزم صبر کنید الان برای شماها هم غذا میکشم یه ظرف دیگه برنج و خورشتم برای بچه ها ریخت، سه تایی اومدیم خونه خودمون، الهه تا چشمش به غذا و از طرفی بچه‌ها افتاد، ابرو داد بالا با خنده گفت خدا به داد دل طرف برسه، بیچاره رو، هم ازش غذا گرفتی، هم بچه‌هاش رو آوردی فوری فرزانه گفت خاله مامانم رو میگی؟ الهه دست پاچه رو کرد به فرزانه نه عزیزم مامانت رو نگفتم چرا مامانم رو گفتی الهه بغلش کرد بوسیدش نه خاله جون من و عمه مریم‌‌ت خیلی مامانت رو دوست داریم، من یه کسی دیگه ای رو گفتم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸 دوستانی که میخواید زودتر رمان رو بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب 👇👇👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید 💫حرمت عشق✨ فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌 ایدی ادمین👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
به اسیر کن مدارا ... مهمان‌نوازی فرمانده از اسرای‌ عراقی ! « عملیات کربلای یک » در تیرماه 1365 یکی‌از میدانهای سخت‌وحساس نبرد بود که فرمانده «صراف» این شهید گرانقدر ابهتِ دشمن را شکست .... و در ادامه در رویارویی با دشمنی که تا دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و با گلوله مستقیمِ تانک نفر را شکار می‌کرد و حالا اسیر شده گفتگو می‌کند و به آنها یادآور میشود که خطری تهدیدشان نمیکند و می‌توانند لباس‌های خود را در بیاورند تا کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه از آنها پذیرایی می‌کند ... 📎پ.ن: مدارا با اسیر را از مکتبِ علی(ع) آموخته‌‌اند ...
✪اینجا عرش است یا فرش؟! لباس ها خــــاڪی اما روحشان همہ افلاڪی آرے ، این تسبیح گویـان فرشتـگاننـد ڪه درقاب زمین ایستاده اند ... 📿نماز اول وقت التماس دعای فرج و شهادت🌹🌹🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_250 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نه خاله شما مامانم رو گفتی ولی من بهش نمیگم الهه یه نگاه نگرانی به من انداخت ریز سرش رو تکون داد، اشاره به اینکه چه بد شد فرزانه فهمید من مامانش رو گفتم، دوباره رو کرد به فرزانه آفرین دختر خوب پس این حرف بین من و تو یه رازِ، خب باشه خاله الهه من دختر راز داریم آفرین به تو دختر خوب و راز دار، پس حالا بیا با هم وسایل ناهار رو بیاریم چشمی گفت کمک کرد سفره پهن کردیم بشقاب قاشق آوردیم غذا خوریم سفره رو جمع کردیم، نشستیم با الهه حرف زدن فرزاد رو کرد به من عمه بیا بازی کنیم _الان حوصله بازی ندارم _پس من چیکار کنم؟ الان یه ورق با خودکار بهت میدم نقاشی بکش مامانم میگه با خودکار نقاشی نمیکشن بهم مداد بده من مداد ندارم خودم دارم الان میرم میارم رفت و با یه کیف کوچیک برگشت، یه دفتر نقاشی با مداد رنگی هاش رو ریخت بیرون نشست به نقاشی کشیدن، فرزانه هم از کنار من و الهه تکون نمیخوره الهه رو کرد به فرزانه تو هم برو دفتر و مداد بیار نقاشی بکش نه من میخوام پیش شما بشینم قول میدم از حرفهاتون به کسی نگم الهه با تعجب گفت خاله ما چه حرفی داریم بزنیم که تو نری به کسی بگی از این طعنه بی ریا و کودکانه فرزانه خوشم اومد زدم زیر خنده گفتم بشین عمه جون راحت باش الهه یه نگاه پشیمونی از حرف چند دقیقه پیشش به من انداخت، لب خونی کرد ای لعنت به دهانی که بی موقع باز میشه خنده ام بیشتر شد گفتم الهی آمین مشغول حرف زدن بودیم، چشمم افتاد به ساعت، رو کردم به الهه ساعت پنج بعد از ظهره پاشو بریم خرید باشه بریم ولی من سر راه به مامانم بگم که با تو داریم میریم خرید باشه بگو فرزانه گفت عمه من و فرزادم بیایم آره عمه جون بیاید، ولی اول برید از مامانتون اجازه بگیرید بعدش بیاید بریم فرزانه و فرزاد رفتن اجازه بگیرن، من و الهه حاضر شدیم اومدیم توی حیاط بچه‌ها با چشم گریون اومدن _عمه مامانم اجازه نداد رفتم جلوشون بوسیدمشون اشکال نداره یه دفعه دیگه خواستم برم خرید شماها رو میبرم. بچه‌های خوبی باشید برید تو خونه پیش مامانتون طفلی ها چشمی گفتن رفتن تو خونه، با الهه اومدیم در خونشون، الهه زنگ زد، صدای مامانش اومد کیه؟ منم مامان در رو باز نکن، اومدم بگم من با مریم هستم داریم میریم مغازه برای خونه مریم مواد غذایی بخریم باشه برو ولی اذان مغرب خونه باش چشم مامان، شما چیزی میخواهید بخرم نه دستت درد نکنه ما چیزی نمیخوایم با مامانش خداحافظی کرد اومدیم مغازه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_251 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد مغازه شدیم رفتم سراغ یخچال، ماست و پنیر و خرما و کره برداشتم گذاشتم روی میز، الهه گفت مریم اگر برنج میخوای از این کیسه‌ها بردار بابام همیشه از اینها میگیره خیلی خوش پخت و خوش عطره سر چرخوندم سمتش برنج و روغن و حبوبات داشتم آوردم، اینهایی رو که لازم داشتم برداشتم ، گوشت و مرغ ندارم _آهان باشه بخر بریم قصابی، راستی مریم یه خورده تخمه هم بخر برای سرگرمی خوبه باشه تخمه هم میخرم تخمه هم خریدم، پولش رو رو حساب کردم، رفتیم قصابی و مرغ فروشی گوشت و مرغم خریدم. اومدیم خونه. یخچال فریزر رو زدم به برق همه رو بسته بندی کردیم گذاشتیم تو یخچال و فریزر، گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه تلفن ،داداشمه تماس رو بر قرار کردم جانم داداش تو شماره موبایلت رو عوض کردی؟ بله داداش چرا اینکار رو کردی، مگه مزاحم داشتی؟ حالا میبینمتون بهتون میگم چرا شماره‌ت رو عوض کردی به ما نگفتی، من چند بار بهت زنگ زدم بر نداشتی از پدر شوهرت گرفتم هی میخواستم ازت بپرسم چرا شمارت رو عوض کردی یادم میرفت ببخشید یادم رفت بهتون بگم خیلی خب، من به مینا گفتم بریم شهر فرش بخریم، گفت غروب بریم، حاضر شو من دارم میام خونه بریم از تعجب مکثی کردم الو مریم صدام میاد با صدای الو داداشم به خودم اومدم بله داداش صداتون میاد، باشه چشم من حاضرم بیاید تماس رو قطع کردم، قبل از اینکه من حرفی بزنم الهه گفت چی گفت داداشت؟ کجا میخواهید برید؟ باورت میشه بهم گفت حاضر شو بیام با مینا بریم فرش بخریم خدا بخیر کنه مریم معلوم نیست چه نقشه‌ای برات داره من میدونم چرا مینا قبول کرده بیاد بریم فرش بخریم ابرو داد بالا چرا؟ میخواد اعتماد داداشم رو به خودش جلب کنه خب پس اگر اینطوری بهتره تو، پس منم دیگه میرم خونمون ببخشید الهه دوست داشتم تا غروب پیشم باشی نه بابا اشکال نداره خنده پهنی زد فردا میام فردا از ناهار بیا نه از ناهار نه، امروز ناهار اینجا بودم دیگه _تعارف نکن دیگه بیا، منم تنهام آخه میترسم مینا یه چیزی بگه اگه حرف بزنه منم بهش میگم الهه داره میاد خونه من تا منم اون روزهایی که تو بی ناهار من رو از خونه بیرون میکردی، الهه برام غذا میاورد مدرسه براش جبران کنم واقعا جرات‌ش رو داری با زن داداشت اینطوری حرف بزنی؟... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📣📣مهلت تخفییف تا ساعت۱۲ امشب میباشد 💠تخفیف۱٠ هزار تومان به مناسبت عیدفطر 🌸 دوستانی که میخواید زودتر رمان رو با ۱۶٠ پارت جلوتر و.روز ۴ پارت بخونید مبلغ ۳٠هزار تومان واریز کنید به این شماره حساب 👇👇👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز فقط نام رمان رو هم بگید 💫حرمت عشق✨ فیش رو برای ادمین ارسال کنید و لینک رو بگیرید👌 ایدی ادمین👇👇 @Mahdis1234 مهلت تخفییف تا ساعت۱۲ امشب میباشد 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_252 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) من جرات زدن هر حرفی رو دارم منتها برای بعضی از حرفهایی که میخوام بزنم خدا رو در نظر میگیرم ببینم خدا راضی به این حرف من هست یا نه اگر احساس کنم خدا راضی نیست نمیگم، در مورد زن داداشمم همینه اون بَدِ من که نباید بدی کنم در ثانی اگر من تلافی کارهای زن داداشم رو دربیارم ناراحتش کنم در کنارش داداشم و بچه هاشم ناراحت میشن، اما در مورد تو، الهه جان تو بهترین دوست من هستی من نه به مینا و نه به هیچ کس دیگه ای اجازه نمیدم که ازم بگیرنت، باور کن مریم منم همین حسی که تو به من داری بهت دارم هردو همدیگر رو در آغوش گرفتیم، الهه در گوشم زمزمه کرد من هیچ راز پنهونی از تو ندارم ، تو چی، رازی هست که از من پنهون کرده باشی از آغوش هم جدا شدیم نفس بلندی کشیدم من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم و نمیگم الان میخوام راست راستش رو بهت بگم فقط تو نپرس چه رازی ،باشه دستش رو گذاشت روی دلش وااای اونوقت این دلم از بی طاقتی میترکه که، خواهش میکنم هم راستش رو بگو هم رازت رو راستش رو میگم ولی رازم رو نه، بله الهه جان من یه رازی توی سینم دارم که تا قیامت حفظش میکنم مربوط به احمد رضاست تو دلم گفتم بله مربوط به احمد رضاست قرار شد که نپرسی بد جنس نشو مریم، بگو دیگه دوست داری به تو قولی بدم بعدش بزنم زیرش نه دوست ندارم پس من قول دادم که به کسی نگم، اصرار نکن گر چه خیلی برام سخته اما باشه نگو، دیگه من برم، تو هم اماده باش که با داداشت برید فرش بخرید الهه جان از دست من که دلخور نشدی نه عزیزم، من از داشتن دوست دهن سفتی مثل تو خیلی هم خوشحالم، به قول مامانم میگه، به یکی گفتن، کجا حرف خودت رو شنیدی طرف گفت اونجا که حرف مردم رو، هر کجا دیدی که دارن پشت سر کسی حرف میزنن بدون پشت سر تو هم حرف میزنن، یا اگر دیدی کسی راز کسی دیگر رو نگه نمیداره بدون که هر وقت باشه راز تو رو هم فاش میکنه لبخند پهنی به این مثال قشنگش زدم، به تایید حرفش سرم رو تکون دادم آفرین به این مثال دقیقا همین طوره خب خدا حافظ مریم جان خدا به همراهت تا فردا، حتما از ناهار بیا چشم از ناهار میام تا دم در حیاط همراهش رفتم، الهه رفت در حیاط رو بستم اومدم تو هال با خودم گفتم الان که بریم شهر ی تلوزیونم می خرم ، تو فکر خرید فرش و تلویزیون بودم گوشیم زنگ خورد جواب دادم جانم داداش من و مینا توی ماشین منتظرتیم بیا بریم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اومدم توی کوچه، چشمم به مینا افتاد دلشوره و استرس اومد سراغم، نگاهم رو دادم بالا تو دلم گفتم وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ، خدایا همه کارهام رو سپردم به خودت، رسیدم به ماشین در عقب رو باز کردم نشستم توی ماشین سلام ببخشید که به زحمت افتادید _مریم چرا با ما مثل غریبه ها رفتار میکنی، تو خواهر منی، من هر کاری برات بکنم وظیفمه این حرفش خیلی به دلم نشست ممنونم داداش ان شاالله خدا سایه ات رو همیشه روسر زن و بچه‌هات و من نگه داره شما هم برادر منی هم جای پدرم فدات شم ابجی، صدایی از مینا در نیومد راستی چرا بچه‌هارو نیاوردید مینا گفت شلوغ میکنن اذیت میشیم برد گذاشتشون خونه مامانش دلم سوخت بچه ها خیلی شهر رو دوست دارند رسیدیم شهر، داداشم ماشین رو کنار یه فرش فروشی بزرگ پارک کرد همگی پیاده شدیم، رفتیم داخل، رو به رو یه فرش زمینه کرمی با نقش ترنج چشمم رو گرفت، برای اینکه یه وقت مینا نگه به من اهمیت نداد، رو کردم بهش به نظرم اون فرش روبروی خیلی قشنگه نظر شما چیه؟ زیر چشمی نگاه کرد ببینه داداشم حواسش بهش هست یا نه، دید نه داره اطراف رو نگاه میکنه، بی تفاوت لبش رو برگردوند زیر لب گفت خودت میدونی اهمیتی به رفتارش ندادم رفتم کنار داداشم ایستادم گفتم داداش برگشت سمت من جانم با دستم فرش رو نشونش دادم من از این خوشم اومده، بریم جلو ببینیم نگاهی انداخت به فرش، رو کرد به مینا مریم از یه فرش خوشش اومده بیا بریم از نزدیک ببینیم چطوره مینا با لبخند گفت بریم سه تایی قدم بر داشتیم سمت فرش مورد نظر من، داداشم تبسمی زد رو کرد به من خوش سلیقه ایا مریم لبخند پهنی زدم ممنون داداش رو کرد به مینا نظر تو چیه؟ _خیلی قشنگه مبارکش باشه واقعا دلم برای مینا میسوزه، به جای یک رویی و یک دلی و آرامش دو رویی و نفاق و نقشه‌کشی رو انتخاب کرده، در واقع آب زلال رو کنار گذاشته و رفته سراغ اب گل آلود، داره روح خودش رو بیمار میکنه داداشم آقایی که راهنمای فرش بود رو صدا زد، بنده خدا اومد، رو به داداشم گفت سلام خیلی خوش امدید رضایی هستم در خدمت شما... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
『🇮🇷͜͡🌹』 ⚫شهیدحاج قاسم سلیمانی ▪اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید . ▪ مانند کسی که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند تا عالم شود . پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفست ▪به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید. ▪بله درسته : پس اول برای شهید شدن باید اعمال و زندگیمان رو درست کنیم تا به آن مقام والای شهادت که عاقبت بخیری در دنیا و آخرت است برسیم.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_254 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _آقای رضایی ما دوتخته ازاین فرش دوازده متریش رو میخواهیم باشه چشم برید فاکتور کنید یه مبلغی رو به عنوان بیعانه پرداخت کنید، آدرس بدید میاریم درب منزلتون... رو به داداشم گفتم ببین از سر این فرش پا دری هم دارند آقای راهنما شنید من چی گفتم، برگشت سمت من بله خانم داریم، چند تا میخواهید؟ بی زحمت سه تا مینا خنده مسخره ای کرد چه خبره سه تا پادری، مگه میخوای آش پا دری درست کنی. می‌تونم منم با مسخره جوابش رو بدم، ولی به خودم گفتم ولش کن از دعوا و گوشه کنایه های ما برادرم اذیت میشه، خیلی مودبانه گفتم یکی برای ورودی آشپز خونه یکی برای جلوی در اتاق خواب یکی هم برای جلوی دری که به حیاط باز میشه میخوام ابرو داد بالا آهان باشه بخر دست کردم توی کیفم کارت عابر بانکم رو در آوردم گرفتم سمت داداشم بیا داداش برید حساب کنید ابرو داد بالا لبش رو گاز گرفت دست من رو پس زد گفت کارت رو بزار تو کیفت من خودم حساب میکنم نه داداش پول هست، بگیرید حساب کنید میگم بزار تو کیفت، بگو چشم چشمم افتاد به مینا صورتش مثل لبو قرمز شده، هی نفس های بلند ولی آهسته میکشه تلاش میکنه خودش رو عادی نشون بده، چقدر دلم میخواد بهش بگم مینا خانم چند ساله دارید از باغ و مغازه ای که من هم توی سودش شریک هستم میخورید، یه جهاز‌م به من ندادید، الان که داداشم در واقع میخواد یه طوری خودش رو از مدیونی من در بیاره داره پول فرش‌ها رو میده رنگ به رنگ میشی، ولی حیف که نمیتونم بهش بگم. داداشم فرشها و پادری‌ها رو فاکتور کرد یه مبلغی رو هم بیعانه داد، از در فرش فروشی اومدیم بیرون رو به داداشم گفتم ـ داداش وقت دارید بریم من یه تلوزیونم بخرم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
آخوند ایرانی که پروفسورهای اروپایی برای کسب علم خدمتش می‌رسیدند رو میشناسید؟ قراربودباجمعی‌از نخبگان ریاضی بریم خارج‌سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. گفتم اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی‌کنن! بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره!گفت: می‌دونم. گفتم قراره ما بریم کنفرانس علمی شما اشتباهی نیاین! گفت: می‌دونم. دیدم کم نمیاره. مساله ریاضی پیچیده ای رو داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس ریاضی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.از خواب که بیدار شدم دیدم.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_255 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با لبخند گفت برای خواهر گلم بله که وقت دارم، ولی چرا تلوزیونت رو نیاوردی _شیراز یه خونواده بودن تلوزیونشون خراب بود دادمش به اونها مینا پرید وسط حرفمون با یه حرصی گفت نباید میگفتی حالا که گفتی اجرت پیش خدا رفت _آخه داداش پرسید داداشم رو کرد به مینا منظوری نداشت من ازش پرسیدم ان‌شاالله که اجرش پیش خدا محفوظه حالا سریعتر بیاید بریم تا مغازه ها نبستن یه تلوزیونم بخریم نگاهم افتاد به مینا، صورتش سرخ سرخ شده، داره از حس تنفری که به من داره منفجر میشه، واقعا دلم داره براش میسوزه، یه لحظه گفتم، ایکاش داداشم نگفته بود بریم برات فرش بخرم، هفته دیگه با پدر شوهرم میرفتم، برای اینکه یه کم حالش رو بهتر کنم، آرومتر قدم برداشتم، که مینا با داداشم هم قدم بشن، با هم حرف بزنن، رسیدیم به یه مغازه صوتی تصویری داخل شدیم، تلوزیون رو انتخاب کردم، فروشنده فاکتور کرد، کارتم رو در اوردم گرفتم رو به داداشم گفتم این رو دیگه بزار خودم پولش رو بدم کارت رو از من گرفت توی دستش نگه داشت کارت خودش رو داد، فروشنده کارت کشید، از در مغازه اومدیم بیرون، کارت من رو گرفت جلوم، دلخور گفت وقتی میگم من حساب میکنم، اصرار تو برای چیه؟ ببخشید داداش نمیخوام به زحمت بیفتی عه، باز گفت زحمت بیفتی، دیگه از این حرفها نشنوم ها، الانم بیا بریم مواد غذایی بخریم برای یخچالت فوری مینا گفت با دوستش رفتن خریدن داداشم رو کرد به من تحکمی و دستوری گفت حالا ایندفعه رو خودت خریدی اشکال نداره ولی از این به بعد لیست میدی من خودم برات میخرم اینقدر لحن حرف زدنش جدی بود که نتونستم حرف رو حرفش بزنم، گفتم چشم تلوزیون رو گذاشتیم عقب ماشین، منم خودم رو جا دادم عقب نشستم، مینا و محمودم نشستن جلو حرکت کردیم داداشم رو کرد به مینا مینا جان چرا اینقدر صورتت قرمز شده _نمی دونم سرمم درد گرفته گرسنت نیست نه میلی به غذا ندارم یه دفعه گفت آخ آخ آخ خون دماغ شدم محمود، یه چند تا دستمال کاغذی بهم بده داداشم از جلوی ماشین چند دستمال کشید بیرون گرفت جلوی مینا بیا بگیر سرم رو آوردم جلو، دلم براش سوخت دستی که مشت کرده گرفته جلوی بینیش ، پر خون شده، خونها از مشت مینا ریخت روی چادرش... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾