eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نه عجله ندارم آخه چادر وقتی نمیبره قبل از شما یه خانم برای خودش و دو تا دخترهاش لباس اورده بدوزم، اونها تو اولویت هستن _عه به سلامتی پس مشتری داری فکر کردم من اولین نفر هستم، باشه چهار روز دیگه میام میبرم، مزدش چقدر میشه؟ هر کاری کردم بگم من یک سومش رو قبل از برش میگیرم روم نشد چون اینجا همه آشنا هستن گفتم _قابلی نداره _نه عزیزم خودت قابل داری بگو مزدش رو. گفتم ملیحه خانم با فائزه خدا حافظی کردن رفتن. الهه رو کرد به من _اگر تا شنبه کسی نیاد ثبت نام کنه آموزش رو شروع میکنی؟ _آره حتما، فائزه هم پشیمون بشه نیاد با تو یه نفر شروع میکنم، الهه بیا یه پارچه بهت بدم بشین پشت چرخ همین‌طوری تمرینی بدوز که کار با چرخ رو یاد بگیری _بلدم میدونم بلدی، میخوام مسلط بشی باشه بده یه تیکه پارچه دادم بهش نشست پشت چرخ به تمرین کردن، لباس معصومه خانم رو برداشتم شروع کردم به دوختن، صدای اذان گوشیم اومد، رو کردم به الهه بسه دیگه پاشو بریم نماز و ناهار دو تایی اومدیم توی هال، صدای بسته شدن در حیاط اومد، از شیشه پنجره نگاه کردم داداشمه، صدا زدم _داداش محمود برگشت سمت خونه من با دست اشاره کردم _بیا قبل از اینکه برسه در خونه‌م اومدم توی حیاط _سلام داداش خسته نباشی _سلام ممنون _داداش یه دقیقه میای تو آموزشگاه خیاطی کارت دارم _خیر باشه ان‌شاالله _خیره شما بیا با هم اومدیم تو اموزشگاه رو کردم بهش دو تا زحمت دارم برات _جانم بگو یکی اینکه یه بنر بدید برام بنویسه که اینجا اموزشگاه هست، بنرشم حالت پرده داشته باشه که داخل امن تر باشه، من از توی آموزشگاه یه پرده زدم ولی یکی دیگه هم بیرون زده بشه بهتره... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_321 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یه نگاهی انداخت _یه متر بده متر رو از روی میز برداشتم _بیا داداش رفت تو کوچه از بیرون اندازه گرفت، اومد داخل اندازه‌ش رو گرفتم متنشم بده یکی از اطلاعیه‌هایی که خودمون نوشته بودیم رو دادم بهش _این رو بنویسه باشه بعد از ظهر میرم شهر میگم برات بنویسه _ممنون داداش یه کار دیگه هم داشتم، میخوام خیاط خونه رو با دیوارهای متحرک چوبی از آموزشگاه جدا کنم فکری کرد لبش رو برگردوند _دیوارهای متحرک چوبی؟ این دیگه چیه اسم خارجیش پارتیشن بندی هست با صدای بلند زد زیر خنده _از دست تو مریم، چه اسمی گذاشتی روش _اسم فارسی‌ش همینه دیگه _آره تو درست میگی، یادمه کوچیک بودی یه دفعه به مامان گفتی مرسی مامان اخمی کرد گفت، خارجی ها میگن مرسی ما باید با زبون خودمون تشکر کنیم، بگیم ممنونم، متشکرم، سپاسگزارم _خوبه دیگه مامان یادم داده فارسی رو پاس بدارم _باشه اینم برات میگیرم، میگم مریم چه عقلی کردی‌ها، _چیکار کردم _ گفتی اموزشگاه هم به خونم راه داشته باشه هم به بیرون، اینطوری هم به خونت میرسی هم به کارت _ممنونم داداش در آموزشگاه باز شد فرزانه از سمت هال اومد تو ، گفت _سلام، بابا مامان میگه بیا غذا بخوریم گرسنمونِه _الان میام _کار دیگه‌ ای نداری _نه داداش تا همین جا هم خیلی بهت زحمت دادم دست فرزانه رو گرفت، خداحافظی کرد و رفت *** الهه رو کرد به من فکرش رو میکردی توی این یک سال اینقدر کارت رونق پیدا کنه، ماشاالله آوازه مهارتت توی چند تا روستا اونور تر هم پیچیده از شهر هم برات مشتری میاد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_322 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _خدا رو شکر، عروسی تو کی هست؟ _بابا تا میاد جور بشه یکی از اقوام امید میمیره، اول عمه پدریش فوت کرد الانم که پدر بزرگش _ایکاش این رسم یکی از دنیا میره باید شش ماه یا یکسال صبر کنن برداشته بشه بعد از چهل روز دیگه مِشکی‌هاشون رو در بیارن اگرم تو خونواده عروسی چیزی هست بعد چهلم انجام بشه _آره والا الان من همینطور بلا تکلیف موندم، راستی مریم مجید هنوز بهت پیام میده _آره، دیشب پیام داده یه سری قسم ردیف کرده که من تو رو برای خودت میخوام، اولش تحت تاثیر حرفهای مینا قرار گرفتم اون حرفهایی که تو شنیدی رو زدم، ولی بعدش واقعا عاشقت شدم _تو چی نوشتی؟ _هیچی مثل همیشه کم محلی _چقدر سفتی مریم، من اگر جای تو بودم تا الان وا داده بودم، دو تا خواستگار پا بر جا داری در مقابل هر دوشون سفت و محکم میگی نه لبخندی زدم، تو دلم گفتم من سر عهدم با احمد رضا هستم _واقعا میخوای تا آخر عمرت همین‌طوری مجرد بمونی؟ _آره من از این شرایط راضی هستم _چی بگم اخلاقها و سلیقه‌ها با هم فرق داره _شام میای خونه ما؟ _نه امشب امید میخواد بیاد خونمون _خب به سلامتی خوش بگذاره بهتون _ممنون، این لباسی که الان دست منِ تموم شد فقط اتوش مونده اونم صبح انجام میدم _باشه مشتری قراره فردا بعد از ظهر بیاد ببره _کاری نداری؟ من برم _نه برو منم خسته شدم الان میبندم میرم الهه خدا حافظی کرد رفت، در آموزشگاه رو از داخل قفل زدم وارد هال شدم، روی مبل دراز کشیدم خواب چشمم رو گرفت، باصدای گُرپی که از توی حیاط اومد از خواب پریدم تیز اومدم در هال رو باز کردم، پسر معتاد کفتر باز همسایه پشتی، یه کفتر دستش جلوی در هال، از ترس خواستم داد بزنم ولی انگار صدام توی گلوم خفه شد، ترسیده هاج واج نگاهش کردم _ببخشید آبجی کفترم افتاد تو حیاطتتون اومدم بردارم رفت سمت در حیاط، در رو باز کرد رفت بیرون صدای مینا اومد _چیکار داشت این پسره؟ متوجه حضورش وسط حیاط شدم دستم رو گذاشتم روی قلبم گفتم خیلی نفهم و بی شعوره، میگه کفترم افتاده تو حیاطتون نیش‌خند زهر داری زد _چرا سرت لخته ؟بی حجاب بودی جلوش تازه متوجه شدم من از ترسم که این صدای گرپ چیه همینطوری بدون روسری و حجاب در هال رو باز کردم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_323 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) زدم تو سرم _ای وااای خاک بر سرم، از ترسم هول شدم حواسم نبود یه چیزی سرم کنم به مسخره سرش رو تکون داد _چه راحتم از در حیاطت رفت بیرون متوجه لحن نیش داره مینا شدم محلش ندادم، ناراحت اومدم توی هال در رو هم بستم. از ترس تپش قلب گرفتم دستهام میلرزه، یادم اومد مامانم میگفت کسی که ترسیده یه کم نمک بخوره بعد یه تیکه طلا بندازه توی آب، اون آب رو بخوره ترسش بر طرف میشه اومدم آشپز خونه نمکدون رو برداشت یه کم ریختم کف دستم خوردم، انگشتر طلام رو از دستم در آوردم انداختم توی لیوان شیر اب رو باز کردم تو لیوان، نصفه آب شد با قاشق یه کم انگشتر رو توی آب چرخوندم آب رو خوردم، انگشترم رو دستم کردم، اومدم تو هال نشستم روی مبل سرم و تکیه دادم به پشتی مبل، موهام رو که با کلیپس بسته بودم باز شد ریخت روی شونه‌م یه جیغ زدم از جام پریدم. دور و برم رو نگاه کردم ببینم کسی هست دیدم نه هیچ کسی نیست موهای خودمه باز شده ریخته روی شونه‌ام، نفس بلندی کشیدم، دوباره نشستم حرفهای مینا توی سرم اکو شد، چیکار داشت این پسره؟ چرا سرت لخته، چه راحتم از در حیاط رفت بیرون. زدم پشت دستم، یا ابالفضل، مینا یه حرفی برام درست نکنه سرم رو گرفتم رو به آسمون خدایا تو که خودت شاهدی من توی هال روی همین مبل خواب بودم، این پسره اصغرم بچه معتاد و کفتر بازی هست، ولی واقعا دنبال کفترش اومده بود، خوبه برم در خونه مینا بهش بگم چی شد. نکنه یه وقت فکر ناجوری در مورد من کنه از جام بلند شدم متوجه خیسی زیرم شدم، دست زدم نگاه کردم، واای خونِ عه من که وقت ماهانه‌م نیست پس این چیه؟ گوشی رو برداشتم زنگ زدم به الهه _جانم مریم میتونی یه دقیقه بیای خونه من کار مهمی باهات دارم نه امید اومده دیگه نمیتونم بیام، چی شده؟ _پس هیچی ولش کن اگر کارت واجبه میخوای مامانم رو بفرستم پیشت نه الهه جان چیزی نشده صبح میبینمت پریدن بی هوای این پسره یک طرف خونریزی که دارم هم باعث ترس بیشترم شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ایا چیزی به اسم چشم رخم هست؟؟ اگه هست راههای جلوگیری از ان چیست؟ https://eitaa.com/joinchat/1105723543C9badac50b2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مبل رو با آب داغ و یه پارچه تمیز کردم تا صبح ببرم توی حیاط آبش بکشم، دل درد و کمر درد بدی گرفتم، یه مسکن خوردم، شام نخوردم ولی اینقدر که ترسیدم اشتها ندارم، در و پنجرها رو محکم بستم پرده رو کشیدم در هال رو قفل کردم، ایکاش میشد فرزانه میومد امشب اینجا پیشم میخوابید اونم که مینا نمیگذاره، صدای محکمی کوبیده شد به در هال، قلبم از جا کنده شد، با ترس و لرزگفتم _کیه؟ _باز کن این در رو ببینم واای یا ابالفضل داداشمه حتما مینا حسابی بر علیه من شوروندش در رو باز کردم، داداشم خشم و عصبانیت توی چشمهاش موج میزنه _چی میگه مینا؟ _ خدا شاهدِ داداش من توی خونم خواب بودم صدای گرپ اومد نگذاشت من ادامه بدم، فریاد زد _خفه شو دروغ تحویل من نده، راست بگو ببینم اینجا چیکار داشت؟ _نمی‌گذاری که بگم _چی بگی دورغ؟؟ _نه باور کن چرا دروغ، دارم راستش رو میگم _ چرا جلوش بی حجاب بودی؟ _بخدا هول شدم داداش دستش رفت بالا و به سرعت نشست روی صورتم، کل صورتم چرخید چشم‌هام سیاهی رفت _دختره بی ابرو، خواستگار برات میاد میگی نه بعد میری با این پسره بی سرو پا میریزی رو هم چنان برق سیلی که به صورتم زد گرفتم، که قدرت حرف زدن ندارم، من رو پرت کرد توی هال برو گم شو توی خونه‌ت، تا من برم در خونه این کفتر بازه بی همه چیز و بیام یه فکری به حال تو کنم دل درد وکمر درد، سیلی که به صورتم خورده، ترسی که از پریدنِ اصغر کفتر باز تو حیاط به جونم افتاده، تهمت مینا و باورر داداشم باعث شد احساس بیچارگی و درماندگی کنم، یه لحظه به ذهنم رسید نکنه داداشم دوباره برگرده عصبانیم هست یه وقت بگیره بزنم در هال رو بستم دو قفلش کردم نشستم گوشه اتاق زانوهام رو توی شکمم جمع کردم، اشک مثل بارون از چشمم جاری شد بالاخره مینا زخمش رو به من زد، ایکاش الان که داداشم رفته در خونشون اصغر بگه اومدم کفترم رو بردارم داداشم‌م حرفش رو باور کنه، تو همین فکرها بودم، صدای لگد زدن به در هال بعدم فحاشی های داداشم اومد، یا امام حسین چه زود برگشت، از ترس جیغی کشیدم با گریه گفتم داداش بخدا داری اشتباه میکنی، مینا بهت دورغ گفته، اصغر پرید تو حیاط کفترش رو برداشت رفت، فقط همین خفه شو، این در رو باز میکنی یا بشکنم بیام تو نکن لگد نزن به در، داد نزن تمام تنم داره میلرزه به جهنم که داره تنت میلرزه، بی لیاقت بی چشم و رو از فردا حق نداری پات رو از در خونه بزاری بیرون، در اون آموزشگاهت رو هم گِل میگیرم. داداش به روح مامان بابا داری اشتباه میکنی لگد محکم‌تری به در کوبید... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ اسم پدر مادرمون رو به دهن کثیفت نیار، پسره تا من رو دید فرار کرد اگر بینتون چیزی نیست پس چرا فرار کرد، میگفت کفترم افتاده توی حیاطتون اومدم برداشتم _ من نمیدونم چرا فرار کرده، ولی بخدا قسم همون بود که بهت گفتم فریاد زد _ فقط اگر این موضوع راست باشه با دستهای خودم خفه‌ت میکنم باشه داداش اگر راست بود من رو بکش داداشم رفت، گوشه پرده رو زدم کنار، مینا داره با داداشم حرف میزنه اونم سرش رو به تاسف تکون میده. از استرس دستهام رو بهم میمالم اشک از چشمم روونِ خدایا من چیکار کنم، خودت که شاهد بودی چی شد. داداشم و مینا رفتن تو خونه ازکنار پنجره اومدم توی آشپز خونه در کشو کابینت رو کشیدم بیرون یه کیسه زباله برداشتم بازش کردم انداختم روی تخت، یه ملافه رو چهار لا کردم پهن کردم روی مشما تا یه وقت نجس نشه، دراز کشیدم روی تخت یادم اومد نمازم رو نخوندم با این اوضاع و احوال باید غسل استحاضه کثیره کنم، ولی اصلا حوصله ندارم، عذاب وجدان اومد سراغم، که پاشو برو غسل کن بیا نمازت رو بخو اومدم حموم غسل کردم وضو گرفتم، نماز مغرب و عشا رو خوندم برگشتم روی تخت، خوابم نمیبره رفتم تو فکر چرا اینقدر زندگی من پر تنشِ، چرا شادی‌های من اینقدر زود گذره، زندگی شیرینم با احمد رضا چه کوتاه بود، اینجا کار خیاطی و آموزشم گرفت، یه دفعه این‌طوری شد، داغ احمد رضا خیلی برام سخت بود ولی یه تصادف بود. این تهمت رو چیکار کنم، اگر مینا این حرف رو پخش کنه بین مردم آبروی خودم پدر و. مادرم همه اعتبارم پیش مردم، میره. سر گرفتم به آسمون، خدایا اگر این تهمت مینا برای من یه آزمایش هست کمکم کن سربلند از این آزمایش بیام بیرون. صدای اذان صبح از گوشیم بلند شد، مجدد غسل استحاضه کثیره کردم نماز صبح‌م رو خوندم گوشی رو برداشتم پیام دادم برای الهه _سلام کار خیلی خیلی واجبی دارم هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزن خواستم گوشی رو بزارم لب تخت دراز بکشم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد. _ سلام چی شده مریم _ باید ببینمت بهت بگم، فقط تو صبح قبل از ساعت نُه روی یه برگه بنویس به دلیل پاره ای از مشکلات آموزشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد، امیدم که رفت با مامانت بیاید من رو ببرید دکتر حالم خوب نیست عه این حرف ها چیه میزنی، چی شده؟؟ موضوع مفصلِ، هم من حوصله نوشتن ندارم هم تو نامزدت پیشته یه وقت ناراحت میشه میگه چرا اینقدر سرت توی گوشی هست، فعلا همین کاری کن که بهت میگم... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤⸤⸣ 🍃اٜٜین همه لاٜٜف زنٜٜ مدعیٜٜ اهل ظٜٜهوࢪ 🍃پسٜٜ چࢪا یارٜٜ نیامد کهٜٜ نثاࢪش بٜٜاشیم 🍃سالٜٜ ها منتظٜٜࢪ سیصد وٜٜ اندی یاࢪ اٜٜست 🥀آنقٜٜدر مࢪد نٜٜبودیم کٜٜه یارشٜٜ باشیمٜٜ ✋🏽✨ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🌹 شهادت همه‌ی آرزومه 🌹 وقتی رهبر انقلاب از آرزوی شهادت می گوید 😔😔😔 امام خامنه ای❤️ " شوق رفتن دارم اینجا جای ماندن نیست ..." ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دراز کشیدم روی تخت از بی خوابی سر درد گرفتم تو چشم‌هام انگار خورده شیشه ریختن ولی خوابم نمی‌بره. حرفهای مینا، رفتار داداشم، ترسی که این پسره معتاد کفتر باز به جونم انداخت مثل پرده سینما از جلوی چشم‌هام میاد و میره توی همین فکرها بودم صدای زنگ خونه اومد. پام رو از روی تخت گذاشتم زمین که بلند شم واای زیر دلم چه تیری کشید خمیده خمیده اومدم کنار ایفون گوشی رو برداشتم -کیه؟ _الهه‌ام با مامانم اومدم باز کن دکمه ایفون رو زدم، خمیده دستم رو گذاشتم زیر دلم تا در هال اومدم کلید رو چرخوندم در رو باز کردم. الهه و محبوبه خانم تا چشمشون افتاد به من رنگ از روشون پرید زدن تو صورتشون، الهه گفت _خاک بر سرم کنن چرا صورتت کبودِ دستم رو گذاشتم روی صورتم _مگه چی شده؟ _بد جور کبود شده بیا تو بهت میگم، رو کردم به محبوبه خانم سلام ببخشید این موقع صبح مزاحمتون شدم _سلام دخترم نه مزاحمت چیه، من نگران این حالتم _بفرمایید تو وارد خونه شدن، محبوبه خانم گفت _مریم جان داداشت زده تو صورتت؟ بغض گلوم رو گرفت چونه‌ام لرزید سر تکون دادم _بله _چرا؟ دستم رو گذاشتم روی صورتم زدم زیر گریه، الهه بغلم کرد الهی بمیرم برات مریم جان چی شده؟ از آغوشش اومدم بیرون صورتم خیلی کبود شده؟ اره، مگه خودت ندیدی؟ نه، بزار برم تو آینه نگاه کنم ببینم چی شده! به سختی صاف وایسادم رفتم سمت اتاق خواب که توی آینه صورتم رو ببینم، محبوبه خانم گفت مریم جان چرا لباست نجس شده؟ برگشتم سمتش ببخشید الان لباسم رو عوض میکنم، برای همین گفتم بیاید من رو ببرید دکتر _بیا بشین بگو ببینم چی شده؟ _بزارید صورتم رو ببینم لباس عوض کنم میام همه چی رو براتون میگم با الهه اومدم تو اتاق جلوی میز ارایش توی آینه نگاهی به صورتم انداختم هینی کشیدم رو کردم به الهه می بینی داداشم صورتم رو چیکار کرده لبش رو گاز گرفت _متاسفم مریم جان، دلم داره میترکه بگو چی شده؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️شهيــ⚘ــد به قلبت نگاه می‌كند اگر جايی برايش گذاشته باشی... مــــــــــــــــــــــی‌آیــــــــــد🕊⚘ مــــــــــــــی‌مــــــــــانـــــــــد🕊⚘ لانــــــــه‌مـــــــــــی کـــــــــنـد🕊⚘ تـــاشهــــــیدت کنــــــد🕊⚘ حكايتی بود آن زمان....🍃 قصه‌ی دلدادگی‌ها...🍁 ╭─┅🍃🦋🍃┅─╮ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ╰─┅🍃🦋