هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
198-tobe-ta.mp3
5.97M
هدایت شده از شهید کمالی
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 188.mp3
5.77M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🦋 در ۲۷۰ روز
🦋روز صد وهشتاد وهشتم
🦋 خطبه ۱۲۲
https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از شهید کمالی
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم اللهم عجل لولیک فرج
✹﷽✹
نـاحــله
قسمتچهلوهفت
نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
____
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم .
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم .
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود .خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
_
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد .
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد .
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود .
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
_
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن .
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود .
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد .
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.
این و گفت و از جاش پا شد .
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده...
ادامهدارد...
✹﷽✹
هدایت شده از شهید کمالی
✨درفرخنده سالروز ولادت باسعادت حضرت رقیه(س)جواهری درخشان درخاندان اهل بیت،ویژه برنامه ی “دختران فاطمی”را اجرا کردیم.
✨این مراسم که با حضور پرشور بیش از 500 نفر از بانوان و دختران برگزار شد،فرصتی مغتنم بود تا در فضایی معنوی و صمیمی،ضمن گرامیداشت این روز فرخنده،از آموزههای ارزشمند مکتب فاطمی بهرهمند شویم.
✨برنامه با سخنرانی ارزشمند جناب آقای صولتی،روانشناس خانواده،در خصوص اهمیت واستحکام روابط مادرودخترآغازشد.ایشان با بیانات شیوای خود،نکات کلیدی و کاربردی در جهت بهبود و تعمیق این رابطه ارزشمند ارائه نمودند.
✨در ادامه،حاضران به تماشای کلیپهای مناسبتی نشستند و از اجرای هنرمندانه حدیث کساء توسط گروهی از دختران،بهرهمند شدند.
✨اجرای دلنشین شعرخوانی و دکلمهخوانی توسط هنرمندان نوجوان ونیزاجرای سرود زیبای گروه سرود دختران مقطع ابتدایی،از دیگر بخشهای جذاب این برنامه بود که مورد استقبال گرم شرکتکنندگان قرار گرفت.
✨در پایان مراسم،مسابقهای مهیج برگزارشدو به برگزیدگان جوایزی اهدا گردید.
حسن ختام این جشن باشکوه، همخوانی پرشور سرود «سلام فرمانده» توسط تمامی حاضران بود که شور و شعف وصفناپذیری را در فضا طنینانداز کرد.در پایان نیز،از تمامی شرکتکنندگان پذیرایی به عمل آمد.
✨امید است این برنامه،گامی کوچک در جهت ترویج فرهنگ فاطمی و تقویت بنیان خانوادههای ایرانی بوده باشد.
#جشن_حضور_تا_ظهور
#گروه_جهادی_عمار_مدیا_حضور
#پایگاه_شهید_اشرفی_اصفهانی_حضور
#گروه_جهادی_حضرت_زینب_س_حضور
#پایگاه_شهیده_طاهره_هاشمی_حضور
#آوای_انقلاب
#نسل_امید
#مدرسه_بهاران
هدایت شده از شهید کمالی
برگزاری نشست آسیب های اجتماعی
سخنران دکترصولتی
1403/11/28
مسجدامام رضا (ع)
پایگاه شهیده طاهره هاشمی و نسرین افضل
حوزه سردارشهیدهمدانی
هدایت شده از شهید کمالی
جشن نیمه شعبان مسجد صاحب الزمان ویلاشهر با همکاری دوپایگاه ریحانه النبی وحضرت علی اکبر
#جشن_حضور_تا_ظهور
#بهارانه
#به_عشق_انقلاب
#نسل_امید
#چی_بودیم_چی_شدیم
#رسم_عاشقی
#مدرسه_بهاران
#آوای_انقلاب
#بجنورد_حضور
#حوزه_حضرت_سمیه_حضور
#پایگاه_ریحانه_النبی_حضور
#تا_انقلاب_مهدی
#پادشه_خوبان