eitaa logo
چایخانه حضرت
8.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
کانال چایخانه حضرت رضا ع من چای میریزم گناهم را بریزی یکجا تمام اشتباهم را بریزی... #چایخانه_حضرتی #چای_حضرتی ارسال تصاویر شما در حرم رضوی به آیدی زیر @chaykhane_hazrat خادم افتخاری شو
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و شش ✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید  میآمد من کارها داشتم با او خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم حسام،‌همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما،‌ چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم.. 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و هفت ✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم مطمئنا او از همه چیز خبر داشت همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست باید به کجا پناه میبردم من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از مرگ از ترس از درد از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد با یان تماس گرفتم صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.گوشی را قطع کردم باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟! روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند صدایی از حنجره یِ‌ حسام حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد آنقدر بدتر که حس سبکی کردم حسی از جنس نبودن حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و هشت مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم سارا خانووم مقاومت کن به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد روحم آتش گرفت و او قرآن خواند آرام و آهنگین اینبار کلماتش چنگ نشد سنگ نشد اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش بهوش آمدم!رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی! بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود صدایشان را شنیدم همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم آقای دکتر شرایطش چطوره موج صدایش صاف و سالخورده بود الحمدالله خوبه حداقل بهتر از قبل اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت داره میجنگه عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده بازم توکلتون به خدا دکتر رفت و حسام ماند سارا خانووم دانیال خیلی دوستتون داره پس بمونید معنی این حرفها چه بود نمیتوانستم بفهمم دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده یان مرا به این کشورِ‌تروریست خیز هُل داد اما چرا اصلا رابطه اش با این مرد چیست و عثمان همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان نقش او در این ماجراها چه بود اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت سرم قصدِ‌ انفجار داشت . 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 - هفتاد در بحبوحه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آ‍زادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ویک ✍توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش اصلا نکنه توام مسلمونی؟ جدی بود سارا آرام باش هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی پس فعلا یه کم استراحت کن از کوره در رفتم با خبری؟چجوری؟یان بیشتر از این دیوونم نکن این دوستی که تو ایران داری کیه کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا گرمم بود زیاد به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم این من بودم همان دختر مو بور با چشمان رنگی این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید گوشی از دستم افتاد به سمت آینه رفتم دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ وحشت کردم سری بی مو چشمی بی مژه صورتی بی ابرو جیغ زدم بلند دوست نداشتم خودم را ببینم پس آینه محکوم شد شکستن پروین هراسان به اتاقم آمد با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت صدایش را میشنیدم آقا حسام، مادر تو رو خدا خودتو زود برسون این دختره دیوونه شده در اتاقم بسته میترسم یه بلایی سر خودش بیاره من که زبون این بچه رو نمیفهم مدتی گذشت تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود روی زمین تکیه زده به کمد نشستم دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.معدود خنده هایم با دانیال شوخی هایش جوک های بی مزه اش سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش کل عمرم خلاصه میشد در دانیال تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم چشمانم را بستم که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد سارا خانوم لطفا درو باز کنید خودش بود قاتل خوش صدای تنها برادرم صدایش را شنیدم درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش دوباره ضربه ایی به در زد سارا خانوم خواهش میکنم درو باز کنید 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از 
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و دو زیادی آلمانی را خوب حرف میزد به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم صدایش در گوشم موج زد سه ثانیه صبر میکنم در باز نشد میشکنمش پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست با موهایی پریشان صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد صبر کن داری چیکار میکنی زخم دستم سطحی بود پروین با دیدنم جیغ زد عصبی فریاد زدم دهنتو ببند حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند دو قدم به سمتم برداشت خودم را عقب کشیدم آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم نزدیک نیا عوضی ایستاد دستانش را تسلیم وار بالا برد حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند باشه فقط اون شیشه رو بنداز کنار از دستت داره خون میاد روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم ترس و خشم صدایم را میخراشید بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح مگه تو خواب ببینی وقتی دانیالو ازگرفتی وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم نمیدونمم دنبال چی هستی چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دویدغافلگیر شدم به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس چند برابرش کرده بود در عین مقاومت حمله کردم نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد... 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 سه ✍نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد کاش میمیرد چرا قلبش را نشکافتم مبهوت و بی انرژی مانده بودم شیشه را به درون سطل پرتاب کرد چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت گوشی مدام زنگ میخورد مطمئن بودم یان است گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد! چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم این دیوانه چه میگفت انگار هیچ اتفاقی رخ نداده سرش را بالا آورد تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید واقعیت چیزه دیگه اییه همه چیز رو براتون تعریف میکنم یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه نه از طرف من نه از طرف داعش مگر مسلمانان هم شرف داشتند چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید هیییس حاج خانوم چیزی نیست یه بریدگی سطحیه بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنیدو با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد با دقت نگاهش میکردم بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد او هم مانند پدرم هفت جان داشت درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد در خود جمع شدم حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم آقا حسام مادر تورو خدا برو درمونگاه شدی گچ دیوار و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش قرآن به دست برگشت درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود او حتی لیاقت مردن هم نداشت چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد این حس در چنگالم نبود خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد  و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود گفته بود همه چیز را میگوید اما کی گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند مگر میشداون خودِ خطر بود. 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 چهار ✍مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود همان که دانیالم را مسلمان کرد همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم که نشد که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم کاش میدانستم جرمم چیست موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد چرا دیگر نمیخواند تنم کوفته و پر درد بود کمی نیم خیز شدم با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود ریش داشت اما کم سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند یعنی مرده بود خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد یا حضرت زهرا آقا حسام حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد خوبم حاج خانووم فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم همین الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه چیزی نیست یه بریدگی کوچیکه این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت مسلمانان را باید از ریشه کَند به سختی رویِ دو پایش ایستاد قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت بی زحمت بذارینش تو کتابخونه خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم پاکه پاکه سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد صدای نگرانِ پروین را میشنیدم مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا صدای حسام پر از خنده بود عه عه عه حاج خانووم غیبت ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین پیرزن پر حرص ادامه داد غیبت کجا بود صدام انقدر بلند هست که بشنوه حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری حرف گوش کن با آژانس برو حسام باز هم خندید اما کم توان اولا که چشم اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون دوما،حاج خانوم اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام این جوان دیوانه بود درد و خنده هیچ تناسبی میانشان نمیافتم با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم رفت بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم برایم  قرآن خواند و رفت اگر باز نمیگشت اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه باز هم برزخ باز هم زمین و آسمان چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ  درمان دست و پا زدم به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 پنج ✍سنگینی ابهام،ترس، و سوال شان هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم بالاخره حسام آمد با دستانی پر از خرید با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین یعنی زخمش خوب شده بود یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد بی جواب،نگاهش کردم گفتی همه چیزو بهم میگی بگو میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم مکث کرد میگم اما الان نه فعلا نمیتونم چیزی بگم خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره منو ببین هوووووی روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم من عاشق دانیالم دانیال برادر خودم نه شوهر صوفی نه رفیق وحشی تو برادرم مرده یعنی کشتنش یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید توئه عوضی اون مسلمونی تو کشتیش من، با تو هیچ جا نمیام من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه پس گورتو گم کن دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم وبه سرعت اتاق را ترک کرد چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود کاش میماند و میخواند بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند این جوان نمیتوانست بد باشد او زیادی خوب بود در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم  را بیشتر و بیشتر میکرد آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد اما جریان همینجا پایان نیافت اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم و از خانه خارج شدم! 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 شش ✍ آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت اینجا ایران بود بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟ ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم.. زبانی به لبهایش کشید هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید برزخ شدم صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد. عصبی شدم با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل بیرون از این خونه براتون امن نیست معده ام درد میکرد چرا امن نیست هان تا کی باید صبر کنم اصلا من میخوام برگردم آلمان دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید به زودی همه چی روشن میشه سلامت شما خیلی واسم مهمه 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 هفت سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد دانیال نگرانتونه ایستادم چرا درست حرف نمیزنی داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زدهیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت اینجا چه خبر بود هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم این راچه کسی فرستاده بود خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد جواب دادم صدایی آشنایی سلام گفت سارا منم، صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه حسام را میگفت او مگر ما را میدید من ایرانم پیداش کردم دانیالو پیدا کردم اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 هشت ✍موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه تو فردا مرخص میشی این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای اینجا چه خبر بود صوفی چه میگفت او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد بعد از یک روز گوشی روشن شد صوفی بود سارا تو باید از اون خونه فرار کنی در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ابهام داشت دیوانه ام میکرد من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟ با عجله جواب داد نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 نه ✍. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم چرا باید بهت اعتماد کنم از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود سارا، الان وقتِ این حرفا نیست حسام بازیگر قهاریه اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام دیگر نمیدانستم چه چیز درست است شاید درست بگی شایدم نه تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم به کدامشان باید اعتماد میکردم حسام یا صوفی شرایط جسمی خوبی نداشتم گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی آرام به سمت اتاق مادر رفتم درش نیمه باز بود نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد از گرفتن دستهایم تا نوازش اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم چرا نماز میخوونی لبخند زد شما چرا غذا میخورین؟ به پشتی مبل تکیه دادم واسه اینکه نمیرم مهرش را در دستش گرفت منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زدو من سرجایم ایستادم مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید این مُهر مال شما عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه معنایِ حرفش را نفهمیدم فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران الو.. سارا جان منم عثمان یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت خودش بود عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 یک سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم تمامِ حرفهایِ صوفی درسته جونِ تو و دانیال در خطره حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت باید فرار کنی ما کمکت میکنیم من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی راست میگفت عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود صدایم لرزید اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره اینجا چه خبره؟ بی تعلل جواب داد سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم سارا، تو به من اعتماد داری؟من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم نفسی عمیق کشیدم صدایم کردم جوابش را ندادم سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم به من اعتماد کن عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود باید تصمیم میگرفتم پایِ دانیال درمیان بود باید چیکار کنم؟ دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید کاش میشد که صدایش را بشنوم نفسی راحت کشید ممنونم ازت به زودی خبرت میکنم بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!! 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 دو ✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و دو ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم دستی به صورتش کشید لبانش کمی  جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟ میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون  نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 چهار ✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟از اون صبحونه ی دیروزی میخوام سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کندبا چایی شیرین یا حرفش را کور کردم اگه نیست، میرم اتاقم از جایم بلند شدم که خواست بمانم حاج خانووم بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست خب یاعلی بفرمایید پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود خوردم تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت صدایش بلند شد پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال آماده شدم پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود باور نمیشد که زندانیش باشم در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد وقت پیاده شدن صدایم زد سارا خانووم ایستادم من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته تا پایِ جوونمم سر قولم هستم نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 پنج اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود تنم سراسر تپش شد منشی نامم را صدا زد پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد نوبت شما حالتون خوب نیست؟ با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود درب اتاق پزشک را باز کردم دو مرد دعوایشان بالا گرفت ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد حالا نوبت اجرایِ نقشه بود برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم حواسش به مردها بود قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند آرام آرام چند گام به عقب برداشتم به سمت پله های اضطراری دویدم یک مرد روی پله ها منتظرم بود دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد صدایِ بلندِ حسام را شنیدم نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن به خیابان رسیدیم مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد در باز شد و دستی مرا به داخل کشید خودش بود، صوفی ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد با جیغی خفه، چشمانم را بستم صوفی به عقب برگشت اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد در جایم نشستم کاش میشد گریه کنم کاش صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد خوبی نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم صوفی چادری به سمتم گرفت سرت کن مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود صوفی به سمتم آمد عجله کن چته تو چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند... 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و شش ✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت دادصدایِ بوق بلند شد صوفی ایستاد پالتو رو دربیار وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد لعنتی.. لعنتی تو یقه اش ردیاب گذاشتن اینجا امن نیست سریع خارج شین صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه چادر غریب ترین پوششی که میشناختم حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود به صوفی نگاه کردم چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد کاش به او اعتماد نمیکردم سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود کاش از حالِ حسام خبر داشتم بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم چیزی به دستم خورد از جیبم بیرون آوردم مهر بود همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم خوب بود، به خوبی حسام چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش یک چشم بنده مشکی اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم چند متر گام برداشتن بالا رفتن از سه پله ایستادن باز شدن در حسِ هجومی از هوایِ گرم دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت نور، چشمانم را اذیت میکرد چندبار پلک زدم تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جاان نفسی راحت کشیدم بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد بی وقفه چشم چرخاندم دانیال پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زدصبر کن میاد دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود چشمانم را ریز کردم منظورت از حرفی که زدی چیه؟خندید چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد از اتفاقی که واست افتاده متاسفم چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده واقعا حیف شدسارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد و احمق لحن هر دو ترسناک بود این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن چرا گفتی با ماشین بزنن بهش اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود صوفی در موردِ حسام حرف میزد باورم نمیشد یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بوداما چرا عثمان او در این انتقام چه نقشی داشت شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود حسام او کجایِ این داستان قرار داشت گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم عثمان دست صوفی را جدا کرد هووووی چه خبرته رَم میکنی انگار یادت رفته اینجا من رئیسم محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست... 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 هشت ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه صوفی به سمتم آمدتو پالتوش یه ردیاب بود اونو خوب چک کردین با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد درد نفسم را تنگ کرده بود با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم صوفی وارد شد فریادش زنگ شد در گوشهایم احمقاین چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم خودش بود، حسام غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق قلبم تیر کشید اینان از کفتار هم بدتر بودند عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد صوفی در چشمانم زل زد دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست درد طاقتم را طاق کرده بودسینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم صدایش کردم چندین بار مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود وحشت بغض شد در گلویم او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش حسام.. حسااااام نفسم حبس شد چشمانش را باز کرد اکسیژن به ریه هایم بازگشت بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد نه نخواب خواهش میکنم حسام من میترسم لبخند زد از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود اینجا چه خبره دانیال کجاست و در جواب، باز هم فقط لبخند زد چشمانش نایِ ایستادگی نداشت رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود طاقت بیار همه چیز تموم میشه من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته فریاد زدم بگو بگو تو کی هستی اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن برادرم کجاست لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن منظورش را نفهمیدم یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند دلیلش چه بود جیغ زدم درد.. درد دارم.. دا..دانیااال همه تون گم شید از زندگیمون بیرون گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست صدایِ بی حال حسام را شنیدم آرووم باش همه چی درست میشه دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفیِ عثمان و یا حسام تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد با موجی کم جان، قرآن میخواندنمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت دردم از بین نرفت اما کم شد انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد عثمان و صوفی بودند عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند ببین بچه ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه حسام خندید شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم ..بفهم من نمیدونم نه اسمِ اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه... 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 نه ✍عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه چرخی به دورم زد باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره خب نظرت چیه؟ قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟ آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده با ما بازی نکن ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام خوده خودشو و باز حسام خندید کجایِ کارین ابلها اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها.. 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ارنست تماس نگرفت صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شدمثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 و یک رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم باورم نمیشد یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود چ.. چرا کشتنش؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیدان که از هیچ چیز خبر ندارد که دانیال او را هم پیچانده که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد میکشمش اگه دهنتو باز نکنی میکشمش وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد پنج صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 . . . ⏪ ... @chay_hazrati ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼