eitaa logo
گروه هنری 49
791 دنبال‌کننده
130 عکس
40 ویدیو
147 فایل
طراحی : کارتون، کاریکاتور کمیک، تصویرسازی کاراکتر، بکگراند پراپ و آبجکت استوری بورد موشن دیزاین ارتباط با ادمین : @sasafavi ۴۹ : ابجد مداد
مشاهده در ایتا
دانلود
💢بازار بی وفایی ها کارش حسابی گرفته بود. پرسیدم: در این سال هاچه وقت بسیارموفق بودی؟ جواب داد. سال شصت و یک هجری. آن سال در کار آهنگری سود زیادی بردم. روزهایی بود که در کوفه، زره، شمشیر و کلاهخود بسیار کمیاب و گران شده بود. انگار همه می خواستند به جنگ بروند...! 📎 📎 📎 ....................🍂🌼🌻🌼🍂.................... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢با وفاترین اصحاب اصحاب دور امام حلقه زده بودند. من آن شب، بیمار بودم. ولی خود را نزدیک رساندم تا آنچه را که پدر می گوید بشنوم. صحبتِ رفتن یا ماندن بود و بیعتی که برداشته شده بود. کمی بعد، اصحاب یکی پس از دیگری به نشان حمایت از جا بلند شدند. عمویم عباس اولین آن ها بود و بعد مسلم بن عوسجه، سعید بن عبداله، زهیر و بقیه. تمام حرفشان هم همین بود : ما اولویت دیگری به جز شما نداریم. عده ای هم همان شب از لشکر دشمن به سپاه اضافه شدند. غروب همان روز امام فرموده بود: من اصحابی باوفاتر از یاران خود سراغ ندارم. ✍🏻(روایت امام سجاد (ع) از شب عاشورا) 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢بدرقه‌ی جان از وسط میدان جنگ، آن‌قدر خاك بلند شده بود كه هیچ چیز پیدا نبود. در میان صدای شمشیرها، ناگهان ندایی آشنا به گوش رسید: «یا ابَتاه، عَلَیكَ مِنّى‏ السَّلام». حالِ پدر دگرگون شد. با شتاب به میدان آمد. دشمن را کنار زد. از اسب پیاده شد و روی زانو، خود را به پیکر پاره پاره‌ی جوانش رساند. روی خاک نشست. سر علی را به دامن گرفت و بلند بلند گریه کرد. صدایی رنج دیده در صحرا پیچید. «جوانان بنی هاشم بیایید ...» 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢مثلِ ماهی صدای گریه، از سمت خیمه‌ها شنیده می‌شد. پدر برای وداع، به خیمه‌ها آمده بود. کودک شیرخواره را به دست بابا دادند. طفل شش ماهه، دیگر رمقی در بدن نداشت. «از تشنگی، دهان کوچکش مثل ماهی باز و بسته می‌‌شد!». پدر، او را نوازش کرد، بوسید و همراه خود، برای طلب آب به میدان برد. «علی‌اصغر»، آن روز، دیگر به خیمه‌ها برنگشت... 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢کاروان و «سَر» ها «صدای زنگوله‌ی شترها نزدیک‌تر می‌شد». به بالای بلندی رفتم تا بهتر ببینم. «کاروانی بزرگ از سربازها، آن‌ها را به دنبال هم راه می‌بردند». به نظر می‌رسید اسیر باشند. لباس‌های خاکی با چهره‌هایی رنج دیده و اشک‌هایی که روی صورت‌ها خشک شده بود. بچه‌هایی هم با پاهای برهنه به دنبالشان می‌رفتند. به دروازه‌ی شهر که رسیدند «به یکی از زن‌ها نزدیک شدم و پرسیدم»: از کجا می‌آیید؟ زن گفت: «از کربلا می‌آییم و اسیران آل محمدیم». همان‌جا بود که چشمم به سرهای روی نیزه‌ها افتاد ... ✍🏻«روایت زن کوفی از لحظه‌ی ورود کاروان اسرای کربلا به شهر کوفه» 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢برای آزادگی آرام آرام از لشکری که برای جنگ آماده می‌شد فاصله گرفت و خود را به اردوگاه امام (ع) رساند. در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود، مقابل امام (ع) ایستاد. «برای کسی مثل من هم، راهی برای توبه هست؟» امام (ع) با مهربانی پاسخ داد: بله و فرمود: «اینک تو میهمان ما هستی، چند لحظه‌ای پیش ما بمان». «آقا! اگر اجازه بدهید تا به ميدان بروم، بهتر است». با اذن امام (ع) به میدان رفت. مدتی نگذشت که پیکر مجروح و خون‌آلودش بر زمین افتاد. امام (ع) بر بالین او حاضر شد. دست نوازش بر سر و صورت خاکی‌اش کشید و فرمود: «تو آزاده‌ای، همان‌طور که مادرت تو را نامیده است». «حُر» از مادرش شنیده بود: «دعا می‌کنم آزاده باشی، در لحظه‌ای که دیگران اسیرند... .» 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢خیلی دیر خیلی دور قصد خیرخواهی داشت. می گفت: کاش به کوفه نروید و با من به جای امنی بیایید. امام فرمود: بین ما و کوفیان قراری ست که باید پیش همان ها برویم! گفتگو که تمام شد، برای رساندن آذوقه به اهل و عیال خود، از امام خداحافظی کرد. اما قول داد که به زودی برمی گردد. به سمت قبیله خود رفت. اوضاع خانواده را سروسامان داد و بعد، راهی کوفه شد تا خودش را به کاروان امام برساند. اما در بین راه خبری را از سماعه بن زید شنید؛ برگرد که دیگر دیر شده است. دارند سرها را می برند... طرماح، موقع خداحافظی، از امام شنیده بود که: اگر قصد یاری ما را داری شتاب کن. 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸
💢انتخابِ ماندگار روز دهم از ظهر گذشته. در میان گرد و خاکِ جنگ، فقط برق شمیشرهاست که دیده می‌شود. نه حُر، نه زهیر، نه حبیب و نه از بنی هاشم، دیگر کسی باقی نمانده. میان هلهله‌ی نظامیان، ناگهان صدایی رنج دیده در صحرا می‌پیچد: «آیا کسی هست که به یاری ما بیاید و از حرم رسول خدا دفاع کند؟». صدا، تا لشکرِ عمرسعد می‌رود و توجه دو برادر را به خود جلب می‌کند. «سعد» و «ابوالحتوف». هر دو از خوارج نهروان بوده‌اند و حالا با لشکر عمرسعد به کربلا آمده‌اند تا شانه به شانه‌ی شمر و سنان شمشیر بزنند. با شنیدن آن صدا، برادر دست روی شانه‌ی برادر می‌گذارد: «می‌شنوی؟ اين، صدای حسين، پسرِ دخترِ پيامبر است. چگونه با او بجنگیم در حالی‌که امیدِ شفاعت جدّش را در روز قیامت داریم». گفتگویی کوتاه میان دو برادر شروع می‌شود و لحظاتی بعد، آخرین یارانِ امام (ع) به امام (ع) می‌پیوندند... 📎 📎 📎 ...............🍂🌼🌻🌼🍂............... 👇🏻 کارهای ما رو دنبال کنید 👇🏻 🔸🟤 @ CheheloNoh | گروه هنری 49 🟤🔸