هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
خانواده محمد، زمانیکه او دوران دبستان را در شهر فردوس میگذراند، به علت ایستادگی پدر محمد، حاج شیخعلیاكبر منتظرقائم، در برابر دستاندركاران حكومت طاغوتی و دستنشانده محمدرضا شاه پهلوی و حقگوییهایش، راهی شهر یزد شدند. وی پس از دوران دبیرستان، به خدمت سربازی رفت، در همان دوران، مدتی به شهر سنندج و سپس به شهر دامغان در استان سمنان فرستاده شد.
هنوز پانزده سال بیشتر نداشت كه به همراه پدرش به صف مبارزین قیام پانزده خرداد 1342 پیوست و با تكثیر و پخش اعلامیههای امام و افشای تبهكاریهای حكومت محمدرضا پهلوی ملعون در پیشبرد جنبش امام خمینی(ره) تلاش مینمودند. از سال 1346 در پی آشنایی با مرحوم فتاح، سرپرست انجمن دینی یزد، كلاسهای انجمن را به جلسات بررسی مسائل سیاسی و مطالعه كتاب ولایت فقیه امام، تبدیل نمود و بعد سیاسی را احیا و به ایجاد شور و شعور انقلابی در افكار جوانان پرداخت. محمد در دوران سربازی نیز به مخالفت خویش با حكومت ستمشاهی و دستنشانده پهلوی ادامه داد.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
پس از پایان خدمت سربازی، در شركت برق توانیر شهر كرج مشغول به كار شد. ولی به دلیل انقلابی بودن و فعالیت علیه حكومت پهلوی، از كار اخراج شد. او به همراه برادرش، حسن، در سال 1350، گروهی زیرزمینی به نام «فلاح» را با هدف براندازی نظام شاهنشاهی پایهریزی كردند و پیكار خود را در چارچوب سازمانی مسلحانه ادامه دادند. نخستین اعلامیه این گروه در ششم بهمن 1351 در یزد به صورت گستردهای پخش شد كه بازتاب خوبی یافت. در همان سال، گروه یاد شده لو رفت و ساواک وی را دستگیر و شكنجه كرد. شهید منتظرقائم بیش از پانزده ماه در سیاهچالهای زندان اوین تهران بدون كوچكترین اعترافی، سختترین شكنجهها را به جان خرید. پس از آزادی، به همكاری با سازمان مجاهدین خلق اسلامی كه در آن زمان هنوز وجهه خوبی میان پیكارگران داشت، پرداخت؛ ولی پس از كجروی عقیدتی و سیاسی این سازمان و مرتد شدن بسیاری از اعضای آن، از آن ها روی گرداند.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
در پی پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن ماه 1357، به منظور پاسداری از ارزشهای انقلاب و دستاوردهای آن، در همه شهرهای ایران نزدیك به صد و هشتاد واحد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به صورت خودجوش پایهگذاری شد. همزمان، در یزد نیز سپاه با حضور جوانان انقلابی برپا گردید. با نظر شهید آیتالله محمد صدوقی و تصویب شورای فرماندهی سپاه در تهران، به سمت نخستین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد برگزیده شد. شهید منتظر قائم، به دنبال آشوب و فتنهانگیزی ضدانقلاب در كردستان، روانه آن استان شد و در منطقه «سقز»، «بانه»، «بوكان»، «پاوه» و «روانسر» حضور داشت و مدتی هم به فرماندهی سپاه سقز گمارده شد. آن شهید پس از بازگشت از كردستان، دوباره در سپاه یزد به فعالیتش ادامه داد.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
فرهنگ مصرف
پدر شهید در مورد سبك مصرف محمد این چنین گفته بود:
محمد همیشه موقع غذا خوردن، نرمههای نان و غذاهای بدتر را استفاده میکرد تا بهترش را دیگران و مخصوصاً من بخورم و هر چه اصرار میکردیم که غذای خوب بخورد، به نحوی صحبت را عوض میکرد و گاه با خنده و گاهی با رفتار مخصوصی که داشت کاری میکرد تا ما از اصرار دست برداریم. خودش را اینطور عادت داده بود.
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
🌹 #شهید_محسن_حججے:
🔸 خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
📖 سربلند
روایتی داستانی از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم، محسن حججی
✅ مشاهده و خرید اینترنتی
https://b2n.ir/x90999
#شهید_حججی
#امام_زمان
🔸 شما هم رسانه باشید...
📍کانال رسمی شهید حججی
🆔 @modafe_haram_shahid_hojaji
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
1_1583032677.mp3
8.21M
پیامِ شهید حججی به پسرش:)🕊
بعضی صوت هارو هر چقدر گوش بدیم کمه . .
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
📌 *غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد، آسمانی شد.*
🔹️ *ماموریت ویژه #سردار_مهدی_نیساری برای شناسایی پیکر مطهر #شهید_محسن_حججی:*
◇ بعد از *شهادت حججی* تا مدتها ، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود تا اینکه قرار شدحزب الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
◇ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر *محسن و دو شهیدحزب الله* را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
◇ به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر *محسن* را شناسایی کنی؟"
◇ می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.اما آن موقع ، *محسن* برایم از همه چیز وحتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
◇ در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود ، با اسلحه اش ما را می پایید.
◇ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"میخکوب شدم ، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
◇ رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟!
این بدن *اربا_اربا شده* این بدن قطعه قطعه شده!"
◇ بی اختیار رفتم طرف داعشی عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.داد زدم: *"پست فطرتا ، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"*
◇ حاج سعیدحرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت :"این کار ما نبوده ، کار داعش عراق بوده."دوباره فریاد زدم : *"کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"*
◇ داعشی به زبان آمد گفت: "تقصیرخودش بود.از بس حرص مون رودرآورد.نه اطلاعاتی بهمون داد ، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کردکه از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
◇ هرچه می کردم ، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکررا برای شناسایی دقیقاباخودمون ببریم."
◇ اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه ، پیکر *محسن* نبود وداعش میخواست فریب مان بدهد.
🔹️ توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* گفتم : "بی بی جان خودتون کمک مون کنید ، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری توی ذهنم آمد.خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن ، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم.
◇ نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی ، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.دیگر خیلی خسته بودم.
◇ هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله ، پیکر *محسن* را تحویل گرفته اند.
🔹️ به دمشق که رسیدم ، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم ، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: *"پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن.توی حرم."*
◇ من را برد پیش *پدر محسن* که کنار ضریح ایستاده بود. *پدر محسن* می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تاچشمش به من افتاد ، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: *"از محسن خبر آوردی"*
◇ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟!
بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
◇ گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقرحزب الله لبنانه ، برید اونجا خودتونببینیدش."
◇ گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو."
◇ التماسش کردم چیزی از من نپرسد.دلش خیلی شکست.دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح *حضرت زینب علیها السلام* و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم.همه محسنم رو.
تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی ،راضی ام."
◇ وجودم زیر وروشد.سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود.به سختی لب باز کردم و گفتم: *"حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبرعلیه السلام اربا اربا کرده ان."*
🔹️ هیچ نگفت فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: *"بیبی جان، این هدیه را از من قبول کن!
هدایت شده از 🌷با شهدا تا ظهور🌷
شهادت «محسن حججی» کربلایی در دلهای اهل دل برپا کرده است تا آنجا که وقتی سری به صفحات اینستاگرام و یا شبکههای ارتباطی میزنیم بیشتر از هر اسم دیگری نام شهید حججی و تصویر او را میبینیم.