eitaa logo
✅🌹با شهدا تا ظهور🌹
185 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
59 فایل
چله صلوات هدیه به شهدا به نیت نزدیکی فرج مولا صاحب الزمان (عج) و حاجت روایی حاجت‌مندان ان شاءالله🤲🏻🌷 روزی یک تسبیح هدیه به یک شهید 🌹🥺 لینک ناشناس جهت پیشنهاد و ارتباط با خادم کانال https://harfeto.timefriend.net/16963076621694 @Khadem_mola_ali
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یونس از همان اولین روزهای حیاتش طعم تلخ فقر و محرومیت را چشید و در خانواده ای رشد یافت که اگرچه فقیر بودند اما خود را مقید به اجرای احکام شرعی می دانستند. و پاکی و نجابت و عشق به اسلام و اهل بیت(ع) ویژگی ممتاز آنان بود. حاج یونس هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که روزه گرفتن را آغاز کرد و به همراه پدرش در نماز جماعت مسجد روستا حضور می یافت و در جلسات قرآن حضوری فعال داشت. دو و نیم ساله بود که خداوند وجودش را قرین برادری به نام مرتضی کرد. سال های آغازین درس خواندن را در دبستان روستای محل زندگی اش به پایان رسانید. و در سال 1351 وارد مدرسه راهنمایی فواد زنگی آباد شد. دوازده سال از عمر پر برکت او نگذشته بود که پدرش دار فانی را وداع گفت. فصل جدیدی در زندگی اش گشوده شد و مسئولیت سرپرستی خانواده را با از دست دادن پدر که نان آور خانواده بود، پذیرفت. او با کار و درس توأمان هم در جبهه تحصیل علم و هم در جبهه تحصیل معاش، سرپرستی برادر کوچکتر و مادرش را به عهده گرفت. دوران راهنمایی که به پایان رسید برای ادامه تحصیل ناچار شد زادگاه خود را ترک کند و راهی کرمان شود. بالاخره پس از حضور در مدرسه سعادت و دبیرستان امام خمینی(ره) در سال تحصیلی1356-1355 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرایط حاکم بر جامعه آن زمان بی دینی و ظلم و جور ستم شاهی بود، حاجی از این بابت دلی آزرده داشت و هر لحظه آرزو می کرد که زمینه های یک حرکت اسلامی و انقلابی فراهم آید تا بتواند با یاد خدا و عشق به رهایی مردم مسلمان از ستم و جنایات رژیم طاغوت در جهاد فی سبیل الله امت قهرمان ایران، سهیم گردد. در سال های پر التهاب اواخر عمر حکومت پهلوی، و با شروع حرکت مردم مسلمان تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره)، حاج یونس که عشق و علاقه خاصی به امام پیدا کرده بود با به دست آوردن نوار سخنرانی امام(ره) و گوش سپردن به بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی، با تلاش مضاعف سعی در رساندن نوارها به دیگر همرزمان خود داشت و با پخش اعلامیه های حضرت امام(ره) و چسباندن آن ها بر دیوارهای روستایش نقش اساسی در به ثمر رساندن مبازرات انقلابی در زادگاه خود داشت.
حاجی در تمام تظاهرات و راهپیمایی هایی که در شهر کرمان برگزار می شد حضوری فعالانه و پرثمر داشت و شور و هیجان توأم با شعور و آگاهی و ایمان به مکتب رهایی بخش اسلام و پذیرش بی قید و شرط ولایت امر او را در پیگیری راهی که انتخاب کرده راسخ و پا برجاتر می کرد.
بالاخره مبارزات مردم به ثمر نشست و انقلاب اسلامی در 22 بهمن1357 به پیروزی رسید. حاجی که بخاطر کفالت مادرش از خدمت سربازی معاف شده بود مشتاقانه تمایل داشت که فنون جنگی را بیاموزد تا در صحنه دفاع از انقلاب نوپای اسلامی آمادگی لازم را داشته باشد. وی که از اعضای اصلی شورای اسلامی روستای زنگی آباد به شمار می رفت به محض شروع غائله کردستان با حضور در پادگان قدس کرمان و طی نمودن آموزش های کوتاه مدت نظامی، به منطقه نبرد با ضد انقلاب در خطوط مرزی میهن اسلامی اعزام شد. و این سرآغاز فصل نوینی در زندگی پر رمز و راز شهید اسلام حاج یونس زنگی آبادی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وی از مأموریت نبرد با ضد انقلاب به مرخصی برگشته و در تشییع جنازه پانزده تن از همرزمانش شرکت کرده بود که جنگ تحمیلی عراق بر علیه امت مسلمان ایران آغاز شد. ایشان به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمدند و در پادگان قدس سپاه پاسداران کرمان مشغول خدمت شدند و بارها به جبهه اعزام گردیدند.
16.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ/ شهید حاج یونس زنگی آبادی به روایت سردار سلیمانی "احساس می کردم هر وقت شهید حاج یونس زنگی آبادی در خط مقدم است، یک لشکر در آنجا حضور دارد."
کرمان، "آمد خواستگاری. یک برگه بزرگ آورد بیرون، شرایطش را نوشته بود. همه ش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود. شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد. گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشد. گفت: نه! یک جلد قرآن نمی شود. یک جلد قرآن با یک دوره کتاب های شهید مطهری. همه را دعوت کرد مسجد. از سپاه کرمان هم آمده بودند. دعای کمیل که تمام شد عاقد توی جمعیت دنبالم می گشت. تازه فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است." راوی: همسر شهید
وقتی حاج یونس اعلام کرد که ما آن طرف پل هستیم، برای قرارگاه خاتم این کار غیر قابل تصور بود. نیروهای حاج یونس(شهید زنگی آبادی) در کربلای ۵ به دشمن مجال ندادند. او به نقطه ی محال دشمن زد. چنان حمله ای از این نقطه کرد که رزمنده ها، تا آنتنی که عمود بر پل کانال ماهی گیری بود، به تاخت رفتند؛ آنقدر که عراقی ها را دنبال می کردند. نه تنها پل ماهی گیری را گرفتند، که از پل هم عبور کردند و سر پل را هم گرفتند. وقتی حاج یونس اعلام کرد که ما آن طرف پل هستیم، برای قرار گاه خاتم این کار غیر قابل تصور بود. در حالی که دیگر لشکرها در خط اول در گیر بودند، حاج یونس از کانال ماهی گیری عبور کرده و پشت دشمن مستقر شده بود. راوی: حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیتنامه شهید زنگی آبادی بسم الله الرحمن الرحیم علی(ع): بالاترین مرگها شهادت است. إنَّ الله یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ صَفَّاً کَأنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص. (قرآن کریم [سوره صف آیه 4]) (همانا خدا دوست می دارد کسانی را که در راه او صف زده، گویا ایشانند بنیانی ساخته شده) با سلام بر امام زمان(عج)، رهبر انقلاب، رزمندگان، شهداء و شما ملت شهید پرور؛ هر بار که عملیاتی می شود چندین نفر از یاران امام از جمع رزمندگان به سوی معشوق رهسپار میشوند و دعایشان که اول پیروزی بر دشمن و بعد شهادت است مستجاب می شود. دعای ما نیز این است و حال نمیدانم که در این عملیاتهای آخرین آیا خداوند رحمان دعای این عبد منان و ذلیل را مستجاب می کند یا نه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلی این راهی است رفتنی و همگی باید از این گذرگاه و این کاروان که دنیاست عبور کنند، با توشه هایی که خودشان برداشته اند و کِشتی که روی این مزرعه انجام داده اند. باید رفت و هیچ تردیدی در آن نیست. حالا که باید برویم چه بهتر از اینکه در راهی خوب قدم بگذاریم و در آن برویم، ما که در این راه قدم گذاشته ایم امیدوارم که خداوند ما را ثابت قدم بدارد و به برکت خون شهداء ما را نیز ببخشد. من از خدا می خواهم که مرگ مرا شهادت و در راهش از من قبول بفرماید و ما را در جوار رحمتش با شهدای مخلص همراه بفرماید. این مسیر، مورد تأیید انبیاء و اولیاء خدا بوده و امیدوارم که بتوانم خودم را در این مسیر حفظ کنم و نلغزم و از خدا میخواهم مرا ثابت قدم بمیراند.
مسئله ای که هست این است که این بدن برای روح انسان قفس است و روح ملکوتی انسان در آن زندانیست و این بدن است و دست ماست که چگونه آنرا بکار ببریم، آیا او را در راه صاحبش تعلیم دهیم و یا دشمنش که هوای نفس و شیطان است و بعد از تعلیم با مرگ است که قفل این قفس شکسته شده و روح انسان پرواز می کند، به سوی رب و حال مانده است برداشت بذری که در این دنیا کاشته ایم، خوب کاشته ایم که موقع برداشت خوب برداشت کنیم و یا بد کاشته ایم که مطابقش برداشت کنیم.
میخواستم سخنی هم با ملت داشته باشم اما می بینم که فهم ملت بالاتر از سخنان من است و بالاتر از صحبتهایی که من می کنم ولی بخاطر یادآوری چند کلمه ای میگویم همانطور که دیگر شهدای عزیز ما در وصیتنامه های خود ذکر کرده اند و همانگونه که شما به آن عمل می کنید این است که مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید.
عرضی هم با خانواده دارم و این است که خوشحال باشید، توانستید هدیه ای یا بهتر است بگویم امانتی که خدا بدست شما داده است، به نحو احسن تربیت کرده و به راه خدا رهسپار کنید و امانت او را پس دهید. اگر می خواهید فغان و زاری کنید در فقدان من، من حرفی ندارم اما شما کمی فکر کنید آیا خون ما از خون امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)،72 تن از یاران عاشورا و یاران حسین(ع) رنگین تر است؟ از آنها بگذریم چون به پای آنها نمی رسیم آیا خون ما از شهدای عملیاتهای قبل رنگین تر است؟ چگونه آنان در راه حق فدا شدند ما هم مثل آنها و از آنها کمتر، از این که بگذریم آیا شما از زینب(س) بالاترید آیا از فاطمه زهرا(س) بالاترید آیا از مادران و پدران دیگر شهدای ما بالاترید، چطور آنها در فقدان عزیزانشان صبر می کنند و شکوه و شکایت را برای آخرت می گذارند؟ در آنجا به شکایت قوم ظالم برخیزید شما نیز دل خود را پهلوی دل آنها بگذارید و خود را مانند آنها کنید اجر و ثوابش بیشتر از ناله و گریه و زاری کردن است. از شما می خواهم مرا عفو کنید زیرا نتوانستم آنطور که شما می خواستید باشم امیدوارم که مرا ببخشید. در ضمن لازم است که بگویم برای من نماز قضا بخوانید و تعداد 18 روزه قضا دارم که اگر موفق نشدم بگیرم شما بگیرید.
دیگر عرضی که قابل گفتن باشد ندارم فقط از شما می خواهم که امام امت را تنها نگذارید و از خدا میخواهم که امام امت را تا ظهور حضرت حجت(عج) حفظ کند. رزمندگان اسلام را پیروز فرماید، ظهور امام زمان(عج) را نزدیک فرماید و اسلام را در سراسر جهان با نابودی کفر رایج بگرداند. آمین یا رب العالمین. در قاموس شهادت واژه ای بنام وحشت نیست. از همگی می خواهم که اگر بدی از ما دیدید عفو نمائید. (خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار) حاج یونس زنگی آبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم تا اینکه بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود 360 نفر عراقی، بعد از یک مبارزه‌ی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند. وقتی نزدیک ما می‌شدند، کلت‌های خود را جلوی نیروهای ما می‌انداختند و از داخل گلها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاه‌های مضطرب پیش می‌آمدند. اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود: اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخورده‌اند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند. من به حاج یونس گفتم: حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت می‌کردند. حاج یونس خیلی جدی جواب داد: دیروز مساله‌اش فرق می‌کرد. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم. به غیر از قمقمهی بچّه‌ها، دیگر آبی وجود نداشت. حاج یونس دستور داد که هر کس در قمقمه‌اش آب دارد، به آنها بدهد.
دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد حدود ساعت هشت شب، گلوله‌ای به بیل بلدوزر اصابت میکند و ترکش‌هایی از آن به کتف حاج یونس می‌خورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمی‌گوید. نیمه‌های شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد. بچّه‌هایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون زیادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است. سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند. دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.» گفتم: «خب، چیزی که نیست؟» حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! می‌گفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمی‌دادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، میتوانم کار کنم، از آنجا فرار کردم»
حاج قاسم، اسم تیپ ما را امام حسین(ع) گذاشت این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(ع)، یکی تیپ امام سجاد(ع)، یکی هم تیپ امام حسین(ع)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(ع) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ گفتم: «هر کدام را که خودت دوست داری.» حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(ع) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (ع) شهید بشوم.😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته‌ام دفعه‌ی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب میآمدیم. رانندهی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه می رفت. حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمیتوانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه می‌رود. آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود. وقتی به سه راه مرگ که زخمی‌ها را با قایق از آنجا به عقب می‌بردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم. حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته‌ام. بعد از اینکه ما را از ماشین پایین می‌گذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپاره‌ای آمد و حاجی همان جا شهید شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است در سالهای زندگی مشترکمان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکارهای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.
من را از روی پاهایم شناسایی کن قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده‌ام. همین طور هم شد. آن روز در خانه‌ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه‌ی هفت شهید عملیات کربلای پنج زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانه‌ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه‌ی مادرم آمدیم. مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم. در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازهی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.
حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آوردهاندش کرمان.» یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شدهام و مرا به کرمان آوردهاند، شما بدانید که من شهید شدهام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم. به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.
آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمدهایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازه‌ی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوت‌های دیگر گذاشته‌اند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، می‌آیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار. امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.