eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : دو سه ماهی میشود که پایم به مطب این دکتر باز نشده است. چند سالی میشود که پرونده ام زیر دستش است. از وقتی که گفت بیماری ام فعلا مهار شده دیگر به اینجا نیامده ام. کنار احمد اقا روی صندلی مینشینیم که میگوید: ـ بهتری؟ آب دهانم را فرو میدهم: ـ خوبم... دستش را روی پیشانی ام میگذارد: ـ هنوز داغی ولی تبت اومده پایین. سرگیجت چی؟ چشمانم را روی هم میگذارم: ـ هنوز همونطوریه. سری تکان میدهد و پوف کلافه ای میکشد. بعد از چند نفر بالاخره داخل میرویم. به دلیل سرگیجه شدید فورا روی صندلی مینشینم. دکتر با دیدنم لبخندی میزند: ـ به به آقای وصالی! چیشده از اینورا؟ چقد باید بهت بگم دلم نمخواد دیگه اینجا ببینمت؟ چیکار میکنی با خودت پسر خوب؟! شانه ای بالا می اندازم که صندلی اش را جلو تر میکشد: ـ خیله خب! بگو ببینم چیشده باز؟! یکی از دستانم را روی سرم میگذارم و دیگری را روی چشمانم میکشم: ـ مثل گذشته... سرگیجه و سردرد! کلا چشمام سیاهی میره و دیدم مختل میشه... تعادلم هم به هم میخوره... احمد اقا میگوید: ـ سرما هم خورده دکتر جان! بدنش عین ذغال داغه! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : دکتر حرفش را تایید میکند: ـ اون که از چشماش معلومه... و بعد رو میکند به من و میگوید: ـ فقط میخوام بدونم چیکار کرده که سرماخورده! من اینهمه سفارش میکنم بدون لباس گرم بیرون نرو، تو هوای سرد و آلوده ترجیحا ماسک بزن، نذار باد به پیشونیت بخوره! بعد تو دقیقا عکس همین کار ها رو انجام میدی درسته؟! از گوشه چشم نگاهی به احمد اقا می اندازم و نفس عمیقی میکشم. دکتر دستانش را روی میز قلاب میکند: ـ باید بگم که بیماریت دوباره فعال شده! و با شناختی که من ازت دارم میتونم بدون معاینه دو تا دلیل قطعی برای این اتفاق بیارم! پرسشگر نگاهش میکنم که نیم نگاهی به احمد اقا می اندازد و باز سمت من میچرخد: ـ تنش و اضطراب و... قطع خوردن قرص هات!! یکه میخورم! همه چیز را مقابل احمد اقا میگوید و باز بدقولی ام را به رخم میکشد! نگاه سنگین احمد اقا را روی خود حس میکنم! سرم پایین می اید و نگاهم به بازی انگشتانم دوخته میشود! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : دکتر کنایه وار میپرسد: ـ تایید میکنی دیگه؟! آب دهانم را با سختی فرو میدهم. پلک هایم را روی هم میگذارم و در تایید حرفش سرم را بالا و پایین میکنم: ـ بله... احمد آقا نفسش را با فشار بیرون میدهم ولی حرفی نمیزند! و این قطعا آرامش قبل از طوفان است!! دکتر سری به نشانه تاسف تکان میدهد: ـ واقعا من دیگه نمیدونم باید باهات چیکار کنم! ببین پسر خوب من خیلی راحت میتونم واسه بیمار هام فقط نسخه بپیچم و ردشون کنم برن! ولی براشون از جون و دل مایه میذارم چون برام مهمن!الان پنج شیش ساله پروندت دست منه و تمام تلاشمو به کار گرفتم تا کمکت کنم! منتی سرت نیست، نمیخوام برای من کاری انجام بدی که! هر کاری میکنی واسه خودته! واسه حفظ سلامتی خودت! برام سواله چرا مدام در حال جنگ با خودتی؟ جوابی ندارم. سردرد و سرگیجه ام هم بیشتر شده و به شدت کلافه ام! دکتر که سکوتم را میبیند سری تکان میدهد و مشغول نوشتن روی کاغذ زیر دستش میشود! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : مدتی بعد کاغذ را سمتم میگیرد: ـ از همین لحظه به بعد قرص هاتو مرتبا میخوری! در ضمن برای سرماخوردگیت هم دارو نوشتم حواست به خودت باشه! کاغذ را از دستش میگیرم و تشکر میکنم. با سختی از جا بلند شده و دستم را به میز میگیرم. احمد اقا کمی عقب تر به دیوار تکیه زده و دستانش را بغل زده است! اخم غلیظی بین ابروهایش نشسته که معلوم است حالا حالا ها قصد باز شدن ندارد! نگاه از او میگیرم و چند قدم به سمت در برمیدارم. احمد اقا هم از دکتر تشکر میکند و با هم از اتاق بیرون میرویم. دستم را به دیوار میگیرم و به کمک آن قدم های لرزانم را برمیدارم! دیگر احمد اقا دستم را نمیگیرد و تا ماشین با سختی خود را میکشم! در ماشین را میزند و برگه را از میان دستانم بیرون میکشد: ـ بشین تا برگردم. و بعد سمت داروخانه کنار بیمارستان میرود. خاطرات گذشته به ذهنم می آید! دو سال پیش هم همچین موقعیتی بود که با خانم عظیمی رو به رو شدم! آن روز هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشود! و حرف هایش! حرف هایش همین چند روز پیش در بیمارستان! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : با یاداوری او انگار کسی به قلبم چنگ بزند، احساس میکنم قلبم ایستاده و دیگر نمیزند! واقعا احساس میکنم دیوانه شده ام! با صدای بسته شدن در ماشین و جای گرفتن احمد اقا کنارم از فکر و خیال بیرون می آیم! پلاستیک دارو ها را روی پایم میگذارد و راه می افتد. کمی که میگذرد با صدای آرامی لب میزنم: ـ میشه به مامان چیزی نگید؟! با صدای فریادش از جا میپرم: ـ چی بگم بهش؟؟ بگم پسر بیشعورت چند ماه بهت دروغ گفته؟؟! بگم پسر احمقت قرصاشو نمیخورده؟ بگم که دق کنه از دست توی... نفس حرصی اش را بیرون میدهد و شیشه ماشین را پایین میدهد. دستش را روی شیشه میگذارد و آن را تکیه گاه سرش میکند! من فقط چشمانم را بسته ام و خود را عقب کشیده ام! زبانم نمیچرخد تا حرفی بزنم! به سختی لب باز میکنم: ـ فکر نمیکردم لازم باشه. باز صدای فریادش بلند میشود: ـ بی فکریتو به رخ من نکش حامد!! بیشتر از این عمق بی عقلیتو نشون نده!! باز هم پلک هایم را روی هم میفشرم. با ارام ترین صدای ممکن میگویم: ـ حق با شماست! هر چی بگید هم حق دارید. فقط توروخدا چیزی به مامان نگید! نه درباره قرص ها و نه درباره بیماری. به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
سلام وقتتون به خیر🥲 ولی حامد نمیذاره یه گندش جمع بشه بعد بعدیشو رو کنه🗿 احمدآقا هم که بی اعصاب🚶‍♀️ خب میشنوم.. https://daigo.ir/secret/228669160
https://eitaa.com/cherikroman/22675 والا یکم شان و شخصیتم خوب چیزیه آدم برای یه رمان و داستان خیالی از رهبرش مایه نمیزاره __ الان شما با کیی هسی ممبر؟ ما از رهبری مایه نذاشتیم بعضیا داشتن عمق جهالت و بیشعوریشون رو نشون میدادن ما فقط دهنشونو بستیم که گنده تر از دهنشون حرف نزنن و اسم رهبری رو هم نیارن این بحث مسخره هم باید همینجا تموم بشه چون من انقدر بیکار نیستم که بشینم بابت زندگی شخصیم و کسی که دوستش دارم به ملت جواب پس بدم والسلام
سلام رمان فرمانده کو؟؟؟؟ __ سلام همینجاست سلام میرسونه😂 پارت اولو میخواید؟ چیشو میخواید؟
سلاممممم من تازه عضو شدم رمانت عالیههههه __ سلام ممبر خوشگل خوش اومدی😁🩷 ممنون از لطفت🥲
سالی رو بزاررر __ چشممم
دختر خوب سالی بزار __ ممبر خوب چشممم
اول اسم یکی از رفیقات که خیلی خیلی دوست اش داری __ بالاتر گفتم فقط چهارتا رفیق دارم ز ـ ن ـ ه ـ ر
🤍 در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی✨️ خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری در مسیرت جان‌فشانم گل‌بکارم تا بیایی✨ ⛅️[‌‎‌‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‎
80.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹داستان دختر متحول شده؛ توسط شهدا و امام رضا علیه السلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهم میگفتن تا وقتی که نمیری نمیتونی بهشت رو ببینی ؛ بهشون گفتم که میشه ، حرفمو باور نکردن ،بهم گفتن دیوونه‌ام .. منم نتونستم دوباره حرف روی حرفشون بیارم چون تو نبودی تا تورو رو بهشون نشون بدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : حرفی نمیزند! نگاهش به منظره مقابلش دوخته شده. طولی نمیکشد که جلوی درمانگاهی می ایستد! ملتمس نگاهش میکنم: ـ احمد آقا؟! خواهش میکنم!! نفس عمیقی میکشد و با ابرو به بیرون اشاره میکند: ـ برو پایین! و بعد از ماشین پیاده میشود. نگاهی به پلاستیک میان دستانم می اندازم. باز هم سِرُم! کلافه از ماشین پیاده میشوم و با قدم هایی لرزان دنبال احمد آقا راه می افتم. به بخش تزریقات میرویم. با اشاره احمد اقا روی تخت خالی دراز میکشم. او میرود و با پرستاری می آید. پرستار سِرُمم را وصل میکند و از آنجا بیرون میزند. به جز من فقط یک نفر اینجاست. ان هم چند دقیقه بعد کارش تمام میشود و میرود. حالا من مانده ام با احمد آقا. این بار عجیب ارام است! نگاهش به چشمانم گره خورده است! دم عمیقی میگیرد و با لحنی ارام میگوید: ـ چرا خودتو آزار میدی عزیز من؟ چرا لج میکنی با خودت آخه؟! اب دهانم را فرو میدهم: ـ بخدا... بخدا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه! با کلافگی دستی به صورتش میکشد: ـ باشه همه اینا قبول! ولی چرا دروغ گفتی؟ چرا میگفتی قرصارو میخورم؟ میدونی مادرت چقدر از اینکه حالت بهتره خوشحال بود؟ الان چطوری میخوای بهش بگی؟ به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›