‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_282
#حامد:
مرد میانسالی پشت میزی گوشه مغازه نشسته است و با دیدنم از جا بلند میشود:
ـ سلام پسرم. در خدمتم.
جلوتر میرود و حالا مقابلش ایستاده ام! دستش را برای دست دادن جلو می اورد. به ارامی دستش را میان دستانم میفشرم:
ـ سلام خوبین؟
و بعد از نفسی عمیق میگویم:
ـ حقیقتش برای اگهی که روی در بود مزاحم شدم!
در جایش مینشینم و مرا نیز به نشستن دعوت میکند:
ـ چند سالته پسرم؟
روی تک صندلی مقابلش مینشینم:
ـ بیست و دو.
میپرسد:
ـ دانشجویی؟
سرم را بالا و پایین میدهم:
ـ بله.
برگه ای از داخل کشوی میزش بیرون میکشد:
ـ اگه شرایطشو داری که بسم الله بابا جان! من فردا غروب عازم سفر واجبی هستم و باید هر چه زودتر یکی رو پیدا کنم برای مغازه.
کاغذ را از دستش میگیرم. چیزی شبیه به برگه استخدام است! یکی نداند فکر میکند میخوام در یک شرکت بین المللی استخدام شوم که انقدر مقدمات دارد!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_283
#حامد:
نگاهم را از برگه میگیرم و به مرد مینگرم:
ـ من فقط شیفت بعد از ظهر میتونم بیام. صبح ها کلاس دارم. شرایطم مورد قبوله؟
لبخندی میزند:
ـ خوبه بابا جان. برای صبح شاگرد دارم. فقط تایم کاریمون از سه و نیم بعد از ظهره تا یازده شب! مشکلی که نداری؟
پیرمرد خوش برخوردی است! از او خوشم می اید! متقابلا لبخندی میزنم:
ـ نه مشکلی که نیست فقط...
سکوتم را که میبیند سرش را تکان میدهد:
ـ غصه حقوقشو نخور پسرم!
و بعد به برگه زیر دستم اشاره میکند:
ـ اول کار که میای و این فرم رو پر میکنی حقوقت هفت تومنه. اگه کارت خوب باشه و موندگار باشی بیشتر از این هم میشه!
ساعتش کمی دردسر ساز است! یازده شب دیر است! چه بهانه ای جور کنم تا مامان متوجه نشود؟! دم عمیقی میگیرم. حقوقش خوب است اما اینکه مدام ساعت یازده شب خانه بروم و به مامان دروغ بگویم اصلا خوب نیست!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_284
#حامد:
از سر کلافگی سری تکان میدهم و ناچار فرم را پر میکنم. مرد با لبخند برگه را از دستم میگیرد:
ـ از فردا میای سر کارت دیگه انشاالله؟
پلک هایم را روی هم میگذارم:
ـ بله...
نگاهی به برگه می اندازد و میپرسد:
ـ پس دارو سازی میخونی!
و بعد با نگاهی که تعجب در ان موج میزند نگاهم میکند:
ـ دانشگاه تهران؟ پسر خوب توی نخبه کجا؟ شاگرد مغازه کجا؟!
نفسم را از سینه ام بیرون میدهم:
ـ مجبورم حاج آقا!
کاغذ را روی میز میگذارد و میپرسد:
ـ پس مجردی آقا حامد؟! پسر به این خوبی چرا تا الان مجرد مونده؟؟
تک خنده ای میکنم:
ـ همینجوری...
تازه یادم می اید که اصلا برای چه به بازار امده ام! نگاهم را در سر تا سر مغازه میچرخانم:
ـ حاج اقا میز تحریر هم دارید؟
به انتهای سالن اشاره میکند:
ـ یه چند تایی داریم. میخوای یه نگاهی بنداز.
#ادامه_دارد...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_285
#حامد:
چرخی در مغازه بزرگش میزنم اما چیزی که میخواهم را پیدا نمیکنم. برمیگردم و مقابل میزش می ایستم:
ـ ببخشید...
سرش را بالا می اورد که میپرسم:
ـ من فردا ساعت سه و نیم بیام باید مغازه رو باز کنم یا خودتون هم هستید؟
برگه میان دستش را پایین میگذراد و عینک کوچکش را از روی چشمانش برمیدارد:
ـ خانوم ملکی، برادرزادهم هست وقتی بیای. منم قبل از پرواز یه سر میام.
بعد از کمی صحبت دیگر از مغازه بیرون میزنم. هنوز هم باورم نشده که به همین راحتی کار خوبی پیدا کرده ام! برای بیرون امدن از زیر بار منت حمید و بقیه بهتر است!
همان طور مغازه های دیگر را میگردم تا بالاخره میز تحریر مناسبی پیدا میکنم. سفارشش میدهم تا برای فردا که به خانه خودمان برمیگردیم بتوانم درس بخوانم.
رضا که کارش تمام میشود دنبالم می اید و مرا به خانه حمیده میرساند. سر سفره ناهار که مینشینیم یاد احمد اقا می افتم. گویا امشب میرسند تهران! باید ماجرای دستش را برای حمیده بگویم تا شوکه نشود!
کمی مِن و مِن میکنم و بعد رو به حمیده میگویم:
ـ آبجی... احمدآقا نگفت تو درگیری شون چه اتفاقاتی افتاده؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_286
#حامد:
یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
ـ والا اصلا درباره درگیری هم به من چیزی نگفت! تو گفتی برام.
حرفش را تایید میکنم:
ـ صداشو که شنیدی؟ باهات حرف زد. دیدی که حالش خوبه؟
خیره نگاهم میکند و چند باری پلک میزند:
ـ این چه سوالاییه میپرسی؟ سید احمد چیزیش شده؟
فورا میگویم:
ـ ای بابا خواهر من! دارم میگم خودت صداشو شنیدی که صحیح و سالمه حالش هم خوبه! فقط یه خورده دستش خراش برداشته! چیزی نشده بیخودی نگرانش نباش!
دستش را جلو دهانش میگذارد:
ـ یا فاطمه زهرا!! دستش چی شده؟؟
مامان قبل از من سمت حمیده میرود:
ـ چیزیش نشده مادر! یه خورده زخمی شده دیگه!
حمیده با چشمان به اشک نشسته نگاهم میکند:
ـ مطمئنی حالش خوبه حامد؟ توروخدا به من دروغ نگیا!!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_287
#حامد:
کنارش مینشینم و دستش را میگیرم:
ـ عزیز دل حامد! اخه من کی به شما دروغ گفتم؟! خیالت راحت باشه! حالش از منم بهتره!
کمی که حالش بهتر میشود مشغول خوردن بقیه ناهار میشویم.
سفره را خودم جمع میکنم و اجازه نمیدهم مامان کاری انجام دهد. تا بعد از ظهر خودم را با درس و کتاب مشغول میکنم و با صدای زنگ ایفون که حتم دارم احمدآقاست از اتاق بیرون میروم. هم دلشوره دارم و هم خوشحالم که بعد از سه چهار روز برگشته و دیگر نگران نیستم!
از در که وارد میشود نگاهم روی دست باند پیچی شده اش ثابت میماند! حمیده و مامان مقابلش ایستاده اند و من پشت سر انها. احمد اقا مودبانه با مامان دست میدهد و مقابل حمیده می ایستد:
ـ سلام به حمیده خانوم عزیز! نبینم گریه کنی!
و بعد اشک روی گونه حمیده را با دست سالمش پاک میکند! اشاره ای به شکم حمیده میکند و با خنده میپرسد:
ـ پسر بابا حالش چطوره؟!
حمیده میان گریه میخندد!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_288
#حامد:
جلو میروم و با لبخند میگویم:
ـ نمیخواید حال دایی پسرتونو بپرسید؟!
چشم غره همراه با خنده ای نثارم میکند و با هم دست میدهیم:
ـ خب حالا حال دایی پسرم چطوره؟!
با احتیاط مرا در اغوش میگیرد:
ـ دیگه منم به روز تو افتادم! دستم عین تو چلاق شده!
میخندم و از اغوشش جدا میشوم:
ـ همدردیم پس!
بعد از احوالپرسی طولانی مدتی احمد اقا به اتاق میرود و لباس های نظامی اش را عوض میکند. ابی به دست سالم و صورتش میزند و در جمعمان مینشیند. از درگیری شان با تروریست ها در مرز میگوید و ماجرای زخمی شدن دستش.
با اذان مغرب احمد اقا از جا بلند میشود، وضویی میگیرد و سمت اتاق خودشان میرود.
نمیدانم کار درستی است یا نه اما باید از درگیری ذهنم با او بگویم. باید ماجرای خانم عظیمی را با او درمیان بگذارم! اصلا نمیتوانم تصور کنم که بخواهم چنین موضوعی را با مامان یا حمیده مطرح کنم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_289
#حامد:
فرصت خوبی است! منم هم بلند میشوم و بعد از گرفتن وضو سمت اتاق مشترک حمیده و احمداقا میروم. در نیمه باز است. تقه ای به در میزنم که صدای احمد اقا بلند میشود:
ـ بیا تو حامد جان.
به سختی لبخندی روی لبم مینشانم و وارد میشوم.
محض احتیاط در را هم پشت سرم میبندم و مقابل احمد اقا که روی سجاده آبی رنگش نشسته، مینشینم. اب دهانم را فرو میدهم و میگویم:
ـ میشه حرف بزنیم؟ ضروریه!!
در دلم به حرف خود میخندم! ضروری؟!
ابرویی بالا می اندازد:
ـ درباره چی؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟!
پوکر نگاهش میکنم:
ـ چرا همیشه فکر میکنید باید یه دسته گلی به اب داده باشم؟!
میخندد:
ـ والا تا الان که همش کارت همین بوده!
شانه ای بالا می اندازد:
ـ شاید این یه مورد استثنا باشه! بلند شو نماز بخونیم بعد بگو.
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_290
#حامد:
چشمی میگویم که از جا بلند میشود و به نماز می ایستد. من هم پشت سرش قرار میگیرم و الله اکبر نماز را میگویم.
بعد از نماز به عقب میچرخد و در حالی که سجاده اش را جمع میکند، قبول باشدی میگوید.
کمی عقب تر میرود و روی تخت مینشیند. دستانش را از پشت تکیه بدنش میکند و با چشم به صندلی مقابلش اشاره میکند:
ـ بشین ببینم چی میگی!
بی حرف کاری که گفته است را انجام میدهم. دستانش را بغل میزند و میگوید:
ـ خب؟ میشنوم!
نفس عمیقی میکشم و لب باز میکنم:
ـ خب راستش... اول اینکه لطفا عصبانی نشید!
یک تای ابرویش را بالا می اندازد و مشکوک نگاهم میکند! ادامه میدهم:
ـ اون شب که اومدید... کلانتری... یه... یه خانومی کنارم بود... شما هم دیدینش! خب اون هم دانشگاهیم بود... خانوم عظیمی...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_291
#حامد:
نگاهم به گره تنگ ابروهایش که می افتد برای لحظه ای از اینکه امده ام تا حرف دلم را به او بزنم پشیمان میشوم! با صدایش نگاه خیره ام را از ابرو هایش میگیرم!
ـ خب؟ میگفتی؟!
آب دهانم را فرو میدهم:
ـ خب... چند وقتیه که میشناسمش... اکثر روز ها میبینمش و... یعنی اولین بار که همو دیدیم اون روزی بود که بیمارستان بودیم بعد من با یه پسری دعوام شد... و اون خانومی که همراهش بود... حالا بعد از دو سال دوباره همو دیدیم!
سوالی نگاهم میکند:
ـ و ته ماجرا؟!
لبم را تر میکنم و سرم را پایین می اندازم:
ـ اون... اون شب که رفتم تو اون مهمونی... نمیدونم چیشد اصلا... فقط به من زنگ زد، خیلی ترسیده بود! ازم کمک خواست منم... منم اصلا دست خودم نبود و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم اونجا!... ولی خدای بالای سرم شاهده اون لحظه فقط به این فکر کردم که ممکنه چ بلایی سرش بیاد اونجا، همین!
نگاهم را بالا می اورم:
ـ ولی بعد از اون شب... حالم یه جوریه... یعنی یه حـ... حس...
حرفم را قطع میکند:
ـ یه حس قشنگ؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_292
#حامد:
جا میخورم! کمی خجالت میکشم! این خجالت از من بعید است! باز نگاه از او میگیرم:
ـ بـ.. بله... ولی نمیدونم درسته یا نه!...
با جدیت سری تکان میدهد:
ـ این حسی که ازش حرف میزنی، فقط تو وجود توعه یا...
ناخوداگاه میان حرفش میپرم:
ـ نه نه! اون هم... یعنی ایشون هم... نمیدونم چجوری بگم...
دستم را میان موهایم فرو میبرم. دستم را میگیرد و آن را از لا به لای موهام بیرون میکشد:
ـ میدونم چی داری میگی! میدونم تو دلت چی میگذره حامد! من بهت اعتماد دارم! میدونم تو این راه اشتباهی نمیکنی! ولی اگه حرفات کاملا جدیه باید اجازه بدی کس دیگه ای وارد بشه! خودتون نمیتونید کاری انجام بدید! بهترین کار اینه که به مادرت بگی!
معذب و متعجب لب میزنم:
ـ نه!! من... من نمیتونم به مامان بگم... یعنی روم نمیشه اصلا!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_293
#حامد:
لبخند مرموزی میزند:
ـ الان که به من گفتی چطوری روت شد پس؟!
در دل لعنتی به خود میفرستم و سرم را پایین می اندازم.
سکوتم را که میبیند صدایم میزند:
ـ آقا حامد؟!
از بالای چشم نگاهش میکنم:
ـ بـ... بله؟!
باز هم با لبخند نگاهم میکند:
ـ عزیز من گناه نکردی که از یکی خوشت اومده! اینجوری نکن! من خودم با عزیز حرف میزنم خوبه؟!
سری تکان میدهم و میگویم:
ـ احمد اقا؟! من... من یه کار دیگه ای کردم... ولی اصلا به موضوع خانوم عظیمی ربط نداره ها!!... توروخدا عصبانی نشید!
متعجب نگاهم میکند:
ـ دیگه چه کار کردی بچه؟!
نگاهم را به زمین میدوزم:
ـ خودتون هم خوب میدونید که دلم نمیخواد زیر بار منت کسی باشم!... خب من... یعنی ما، منو رضا... امروز بازار بودیم و من... دیدم روی یه مغازه ای زده بود که به شاگرد نیاز دارن، منم... منم...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_294
#حامد:
حرفم را قطع میکند:
ـ یعنی حامد حقته بزنم تو سرت الان؟!
کلافه نگاهش میکنم:
ـ اخه چرا؟ یعنی من حق ندارم که بخوام اعصابم اروم باشه؟ من دلم نمیخواد خرجمو مامان یا حمید بدن! خب درک کنید لازمه که یه کاری پیدا کنم!!
با اخم نگاهم میکند:
ـ خوبه هیچی تو زندگیت کم نداری! وضع مالی که خوبه، مادرت هواتو داره، خواهرت هم همین طور! برادرت هم نگرانته و براش مهمی! چه نیازی داری که خودت کار کنی؟؟
دستی به چشمانم میکشم:
ـ همه اینا که میگید درسته ولی هزار بار گفتم نمیخوام منت کسی رو سرم باشه! که هی چپ بره راست بیاد بگه فلان چیزو از صدقه سر من داری، اگه وضعت اینجوریه به خاطر منه و این همه حرف مزخرف دیگه!
نفس عمیقی میکشد:
ـ لابد اینم به مادرت نگفتی! اره؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_295
#حامد:
سری تکان میدهم:
ـ اره نگفتم... و نمیخوام بفهمه!
قبل از اینکه احمد آقا چیزی بگوید تقه ای به در میخورد و حمیده داخل می اید:
ـ خلوت کردید دو تایی! خبریه؟
فورا خودم را جمع و جور میکنم که احمد اقا میگوید:
ـ نه حرفای مردونه میزنیم.
خنده ام میگیرد! احمد اقا با اخم تصنعی چپ نگاهی حواله ام میکند و از جا بلند میشود:
ـ حمیده خانوم شام امادس؟
حمیده حرفش را تایید میکند:
ـ اره اومدم همینو بگم. پاشید بیاید دیگه.
من هم از جا بلند میشوم و با هم از اتاق بیرون میزنیم. احساس سبکی میکنم. همین که حرف هایم را به احمد اقا گفته ام و قرار است برایم کاری بکند بهتری حس دنیا است!
بعد از شام به بهانه درس فورا به اتاق کار احمد اقا که این مدت اتاق من شده است میروم و به احمد اقا پیام میدهم:
ـ امشب میگید به مامان دیگه؟!
به دقیقه نمیکشد که جوابم را میدهد:
ـ میشه بگی چرا انقدر هولی پسر خوب؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_296
#حامد:
لبم را به دندان میگزم و مینویسم:
ـ خواهشا یه امشبو سر به سرم نذارید! بگید دیگه!
با پیام بعدی اش چشمانم گرد میشود:
ـ اگه دوماد شاهد و ناظر نباشه که من نمیتونم چیزی بگم! کجا فرار کردی؟ پاشو بیا تا بگم!
چند بار پیامش را میخوانم و متعجب مینویسم:
ـ شوخی میکنید دیگه؟
چند ایموجی پوکر برایم میفرستد و بعد مینویسد:
ـ من با تو شوخی دارم حامد؟ بیام همونجا موهاتو بِکَنم؟!
باورم نمیشود این همان احمد اقای جدی یک ساعت پیش داخل اتاق باشد! اب دهانم را فرو میدهم:
ـ اذیت نکنید دیگه!
این بار چند ایموجی خنده برایم میفرستد و بعد صدایش از پذیرایی بلند میشود:
ـ اقا وصالی؟؟ کجا تشریف بردید؟ هنوز میخواستیم از حضورتون فیض ببریم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_297
#حامد:
چشمانم بیشتر از این گرد نمیشود! به کل از حرفم پشیمان میشوم! فورا برایش پیامی مینویسم:
ـ اصلا من غلط کردم احمد اقا بیخیال شید!
جواب پیامم را نمیدهد و دقیقه ای بعد در اتاق باز میشود! با شتاب در جایم می ایستم که احمد آقا دست به سینه به دیوار تکیه میزند:
ـ چند بار دیگه باید صدات بزنم پسر خوب؟
اب دهانم را فرو میدهم:
ـ من... من پشیمون شدم ولش کنید!
میخندد! بلند و بی پروا! گوشه لبم را میگزم که میگوید:
ـ سوغاتی اوردم برات نمیخوای بیای ببینی چیه؟
و بعد جلو می اید، دستم را میگیرد و مرا همراه خودش از اتاق بیرون میبرد!
در جمع مامان و حمیده مینشینیم. احمد اقا دست در جیبش میبرد و چیزی را بیرون میاورد. مشتش را مقابلم میگیرد و گلوله ای را کف دستم می اندازد! متعجب نگاهم بین گلوله و احمد اقا جا به میشود که میگوید:
ـ این مهمون ناخونده ای بود که از تو دستم درش اوردن!
دست باند پیچی شده اش را بالا می اورد:
ـ که به این روز افتادم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_298
#حامد:
ریز میخندم که ارام پس کله ام میزند:
ـ خجالت بکش بچه! کسی به بزرگترش میخنده؟!
با حالت نمایشی دستی پشت سرم میکشم و خنده خجلی میکنم. مامان از جا بلند میشود:
ـ چایی میخورید بریزم؟ تازه دمه.
احمد آقا فورا میگوید:
ـ نه عزیز خانوم قربون دستت بشین میخوام یه چیزی بگم!
متعجب نگاهش میکنم. مامان هم تعجب میکند و مینشیند:
ـ چیشده باز این حامد کاری کرده؟
پوکر نگاهش میکنم:
ـ عه مامان! مگه من همیشه باید یه کاری کرده باشم؟!
مامان میخندد که احمد آقا میگوید:
ـ حقیقتش این آقا پسر شما یه چیزی تو دلش هست که روش نمیشه به شما بگه! از من خواسته که باهاتون در میون بذارم!
نگاه سوالی مامان سمتم می اید که فورا سرم را پایین می اندازم و دستانم را روی صورتم میگذارم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_299
#حامد:
حمیده میگوید:
ـ داداش من خجالتی نبود! این چه موضوعیه که الان این جوری سرخ شد؟؟
احمد اقا میگوید:
ـ مثل اینکه...
دستش را دور گردنم می اندازد و کمی مرا به خودش نزدیک تر میکند:
ـ مثل اینکه دلش جایی گیر کرده!
گرمای عجیبی بدنم را فرا گرفته است! دیگر حتی دستانم را هم از روی صورتم برنمیدارم تا واکنش مامان و حمیده را ببینم و فقط متوجه سکوت حاکم بر خانه میشوم! دست احمد اقا روی دستانم قرار میگیرد:
ـ ببینمت؟؟ دیگه انقدر هم لازم نیست خجالت بکشی!
صدای سرشار از خوشحالی مامان بلند میشود:
ـ یعنی پسرم از یکی خوشش اومده؟ یعنی بالاخره قراره تو لباس دامادی ببینمش؟
حمیده با ذوق میگوید:
ـ وای خدایا شکرت دیگه داداشم هم سر و سامون میگیره!
احمد آقا دستانم را پایین می اورد اما باز هم نگاهم را به زمین دوخته ام و نمیتوانم در چشمان انها نگاه کنم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_300
#حامد:
مامان میگوید:
ـ مادرت قربونت بره! حالا این دختری که پسر من ازش خوشش اومده کیه؟!
تنها چیزی که میتوانم بگویم خدانکنه ای ارام است! احمد اقا میخندد:
ـ ولی عزیز خانوم همین چند دقیقه پیش پسرت بهم گفت پشیمون شده!
لبخند مامان و حمیده جمع میشود!
ناخودآگاه لب میزنم:
ـ نه من هول شدم اینجوری گفتم!!
احمد اقا میخندد و چشمکی حواله ام میکند.
مامان بی توجه به احمد آقا رو به من میپرسد:
ـ خب مادر شماره مادرشو بگیر زنگ بزنم باهاشون صحبت کنم!
نمیتوانم چیزی بگویم و فقط خیره نگاهش میکنم. احمد آقا میگوید:
ـ البته باید یه شخص دیگه ای رو بفرستی که باهاش حرف بزنه و شمارشو بگیره.
نمیدانم گفتنش درست است یا نه اما سرم را پایین می اندازم و میگویم:
ـ من... شماره خودشو... دا... دارم!
احمد اقا با جدیت میپرسد:
ـ و اونوقت تو برای چی شمارشو داری؟!
حمیده پیشدستی میکند و میگوید:
ـ ای بابا احمد جان اذیتش نکن! یه دفعه داداشم حالش خوبه!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_301
#حامد:
احمد آقا بدون آنکه نگاه از من بگیرم میگوید:
ـ سوال پرسیدم ازت!
تا اوضاع بدتر نشده لب باز میکنم:
ـ گفتم که... بهم زنگ زد... کمک میخواست اونشب!
مامان میگوید:
ـ حالا خیره انشاالله. هر وقت شمارشو گرفتی مادر بده خودم زنگ میزنم حرف میزنم! باشه پسرم؟
چشمی میگویم که مامان از جا بلند میشود و به اشپزخانه میرود. حمیده با شوق نگاهم میکند:
ـ حالا داداش این دختره رو کجا دیدی؟ چه شکلیه اصلا؟؟ خوشگله دیگه؟؟!
تنها جواب سوال اولش را میدهم:
ـ هم دانشگاهیمه.
دوباره میپرسد:
ـ خب چه شکلیه؟ خیلی خوشگله؟؟
نگاهم را به او میدوزم:
ـ نمیدونم...
حمیده یک تای ابرویش را بالا می اندازد:
ـ وا یعنی چی نمیدونی؟ پس چجوری ازش خوشت اومده؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_302
#حامد:
احمد اقا قبل از من میگوید:
ـ حمیده خانوم چه سوالایی میپرسیا!
همان موقع مامان با سینی چای از اشپزخانه بیرون می اید:
ـ حالا که پسرم میخواد دوماد بشه بیاید چای تازه دم بخورید دهنتون رو هم با خرما شیرین کنید فعلا تا بعد شیرینی هم بگیریم!
احمد اقا میخندد، از جا بلند میشود و سینی را از دست مامان میگیرد. مامان در حالی که روی مبل مینشیند خطاب به احمد آقا میگوید:
ـ خدا عمرت بده مادر.
و بعد رو به من میگوید:
ـ دورت بگردم مادر اسمش چیه؟
متعجب نگاهش میکنم:
ـ اسم کیی؟
میخندد:
ـ عروسم دیگه!
احمد آقا سینی چای را مقابل من میگیرد:
ـ چه زود هم شد عروستون!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_303
#حامد:
لیوانی برمیدارم و با صدای ارامی لب میزنم:
ـ اسمش رهاس.
...
رضا دستش را مقابل صورتم تکان میدهد:
ـ کجایی داداش؟
نگاهش میکنم:
ـ ببخشید حواسم نبود... بله؟!
میگوید:
ـ میگم که مطمئنی کار درستی کردی؟ الان بخوای تا ساعت یازده شب تو مغازه باشی، به مادرت چی میگی؟!
شانه ای بالا می اندازم:
ـ نمیدونم واقعا! ولی مجبور بودم یه کاری پیدا کنم! اینطوری دیگه حمید نمیتونه حرف مفت بزنه!
سری تکان میدهد:
ـ راستی احمد اقا برگشت؟
با حرکت سر حرفش را تایید میکنم:
ـ اره... تازه اونجا درگیر شده بودن بنده خدا تیر خورده بود!
چشمانش گرد میشود:
ـ تیر خورده؟ یا امام غریب حالش چطوره الان؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_304
#حامد:
روی نیمکت وسط حیاط مینشینم:
ـ دستش تیر خورده الان حالش خوبه خداروشکر.
رضا با خنده حالت سوالی به خود میگیرد:
ـ خب دیگه درباره چی بپرسم ازت؟!
و بعد بشکنی میزند:
ـ اهان اصل کاری مونده!
سرم را به طرفین تکان میدهم:
ـ چی؟
میخندد:
ـ خانوم عظیمی! گفتی به مادرت؟
حرفش را نفی میکنم:
ـ نه... به احمد اقا گفتم... اونم به مامان گفت!
میپرسد:
ـ خب حالا میخوای چیکار کنی؟
شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را به اسمان میدوزم:
ـ احمد آقا گفت یه نفر سومی باید باهاش مطرح کنه و شماره خانوادشو بگیره!
دستی روی شانه ام میزند:
ـ من هستم داداش غصه نخور! میرم باهاش صحبت میکنم خوبه؟
فورا سمتش میچرخم که میگوید:
ـ داداشمی دیگه!
با حال زاری لب میزنم:
ـ بد نشه رضا؟ اصلا اگه شماره ای نده چی؟ اگه بگه...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_305
#حامد:
دستش را مقابلم میگیرد:
ـ یواش حامد چه خبرته؟! چقد هولی تو!
قرار میشود رضا وقتی بعد از ظهر به کلاس می اید با او صحبت کند. من فقط کلاس هایم را صبح برداشته ام اما رضا چندتایی کلاس بعد از ظهر هم دارد. بعد از دانشگاه به خانه میروم و بعد از ناهار بدون اینکه کسی متوجه شود از خانه بیرون میزنم. به مغازه که میرسم بسم اللهی میگویم و وارد میشوم. پشت میز آن اقایی که دیروز مرا استخدام کرد، خانمی نشسته و مشغول کار است. گویا همان خانم ملکی است که دیروز اقای ملکی گفت برادرزاده اش است!
جلو میروم و سلام میکنم که می ایستد و جواب سلامم را میدهد:
ـ در خدمتم بفرمایید.
میگویم:
ـ وصالی هستم، دیروز اقای ملکی...
فورا میگوید:
ـ اها اها بله! عموجان بهم گفتن.
میپرسم:
ـ من از کجا باید شروع کنم؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_306
#حامد:
سر جایش مینشیند و میگوید:
ـ الان ساعت خلوتیه. بفرمایید دفترچه های راهنمای هر مبلمان رو مطالعه کنید که بتونید مشتری ها رو راهنمایی کنید.
و بعد تعداد زیادی دفترچه روی میز میگذارد!
تا غروب انجا مشغول هستم. کار مشتری ها را راه می اندازم و در این حین دستی هم به سر و گوش مغازه میکشم. برای این کار استخدام نشده ام ولی از اینکه بخواهم بیکار بنشینم اعصابم خورد میشود!
نزدیک غروب اقای ملکی به همراه مردی جوان می ایند و سری به مغازه میزنند. اقای ملکی مرد جوان را معرفی میکند:
ـ بهزاد، خواهرزادهام و همسر خانوم ملکی هستن. امشب اینجا میمونه تا کمک دستت باشه و قلق کار دستت بیاد.
لبخندی میزنم:
ـ ممنونم.
آقای ملکی میرود و بهزاد میماند. سنش خیلی بیشتر از من است اما جوان است. بهزاد با لبخند کار ها را برایم توضیح میدهد و تا شب همراهم است.
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›