‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_293
#حامد:
لبخند مرموزی میزند:
ـ الان که به من گفتی چطوری روت شد پس؟!
در دل لعنتی به خود میفرستم و سرم را پایین می اندازم.
سکوتم را که میبیند صدایم میزند:
ـ آقا حامد؟!
از بالای چشم نگاهش میکنم:
ـ بـ... بله؟!
باز هم با لبخند نگاهم میکند:
ـ عزیز من گناه نکردی که از یکی خوشت اومده! اینجوری نکن! من خودم با عزیز حرف میزنم خوبه؟!
سری تکان میدهم و میگویم:
ـ احمد اقا؟! من... من یه کار دیگه ای کردم... ولی اصلا به موضوع خانوم عظیمی ربط نداره ها!!... توروخدا عصبانی نشید!
متعجب نگاهم میکند:
ـ دیگه چه کار کردی بچه؟!
نگاهم را به زمین میدوزم:
ـ خودتون هم خوب میدونید که دلم نمیخواد زیر بار منت کسی باشم!... خب من... یعنی ما، منو رضا... امروز بازار بودیم و من... دیدم روی یه مغازه ای زده بود که به شاگرد نیاز دارن، منم... منم...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›