‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_292
#حامد:
جا میخورم! کمی خجالت میکشم! این خجالت از من بعید است! باز نگاه از او میگیرم:
ـ بـ.. بله... ولی نمیدونم درسته یا نه!...
با جدیت سری تکان میدهد:
ـ این حسی که ازش حرف میزنی، فقط تو وجود توعه یا...
ناخوداگاه میان حرفش میپرم:
ـ نه نه! اون هم... یعنی ایشون هم... نمیدونم چجوری بگم...
دستم را میان موهایم فرو میبرم. دستم را میگیرد و آن را از لا به لای موهام بیرون میکشد:
ـ میدونم چی داری میگی! میدونم تو دلت چی میگذره حامد! من بهت اعتماد دارم! میدونم تو این راه اشتباهی نمیکنی! ولی اگه حرفات کاملا جدیه باید اجازه بدی کس دیگه ای وارد بشه! خودتون نمیتونید کاری انجام بدید! بهترین کار اینه که به مادرت بگی!
معذب و متعجب لب میزنم:
ـ نه!! من... من نمیتونم به مامان بگم... یعنی روم نمیشه اصلا!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›