‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_299
#حامد:
حمیده میگوید:
ـ داداش من خجالتی نبود! این چه موضوعیه که الان این جوری سرخ شد؟؟
احمد اقا میگوید:
ـ مثل اینکه...
دستش را دور گردنم می اندازد و کمی مرا به خودش نزدیک تر میکند:
ـ مثل اینکه دلش جایی گیر کرده!
گرمای عجیبی بدنم را فرا گرفته است! دیگر حتی دستانم را هم از روی صورتم برنمیدارم تا واکنش مامان و حمیده را ببینم و فقط متوجه سکوت حاکم بر خانه میشوم! دست احمد اقا روی دستانم قرار میگیرد:
ـ ببینمت؟؟ دیگه انقدر هم لازم نیست خجالت بکشی!
صدای سرشار از خوشحالی مامان بلند میشود:
ـ یعنی پسرم از یکی خوشش اومده؟ یعنی بالاخره قراره تو لباس دامادی ببینمش؟
حمیده با ذوق میگوید:
ـ وای خدایا شکرت دیگه داداشم هم سر و سامون میگیره!
احمد آقا دستانم را پایین می اورد اما باز هم نگاهم را به زمین دوخته ام و نمیتوانم در چشمان انها نگاه کنم!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›