🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_146
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
قطعا چیزی هست که من هنوز ازش بیخبرم! و حتما سـالی هم بیخبره! یه چیزیه بین خودشون دوتا که فقط ازش با خبرن!
به خونه رایان و الیزابت رسیدیم. همگی وارد خونه شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم. رایان لبخندی زد:
ـ حالا دختر ما پیش شما چیکار میکرد ماریو جان؟!
ابروهام در هم رفت:
ـ اتفاقا میخوام درباره همین صحبت کنم!
لبخند از روی لبش محو شد که گفتم:
ـ به الیزابت هم بگو بیاد.
سری تکون داد و الی رو صدا زد که اون هم اومد و با لبخند کنارم نشست:
ـ بله داداش؟!
لب باز کردم:
ـ من میخوام بدونم پسر من و دختر شما چرا باید این همه مدت با هم بوده باشن و ما تازه بفهمیم؟!
رایان و الیزابت متعجب نگاهشون بین منو بچه ها جا به جا شد. رایان لب زد:
ـ منظورت چیه؟
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_147
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
نفسی کشیدم تا آروم باشم و نگاهی به دیلان انداختم. نگاهش که به من افتاد فورا سرش رو پایین انداخت. رو به رایان لب زدم:
ـ منظورم واضحه. دیلان و دیارا چندین بار باهم رفتن بیرون و با هم بودن.
الیزابت نفسی کشید:
ـ وای داداش نگران شدم. حالا چیزی نشده که خودت داری میگی فقط چند بار رفتن بیرون.
عصبی لب زدم:
ـ چیزی نشده؟ الیزابت چیزی نشده؟؟!
رایان که عصبی شده بود رو به دیارا لب زد:
ـ برو تو اتاقت تا من بعدا تکلیف تو رو روشن کنم!
و بعد رو به من گفت:
ـ ماریو جان من واقعا متوجه نشدم وگرنه نمیذاشتم کار به اینجا بکشه.
چشمامو روی هم فشردم که دیارا بلند شد و اومد مقابلم روی دو زانو نشست:
ـ دایی خواهش میکنم... دایی من دیلانو دوست دارم!... اونم منو دوست داره!...
رایان با عصبانیت جلو اومد و دستشو کشید و بلندش کرد:
ـ بیا برو چرت و پرت به هم نباف.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_148
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
اینبار صدای دیلان بلند شد:
ـ چرت و پرت نمیگه!! من دیارا رو دوست دارم! جونم براش میره! هر اتفاقی هم بیوفته بازم پاش وایمیستم!
همه نگاه ها سمت دیلان چرخید که با صدای بلندی لب زدم:
ـ تو دهنتو ببند که همه این آتیش ها از گور توعه!
سـالی دستشو گرفت و اونو که ایستاده بود سرجاش نشوند:
ـ هیچی نگو بذار همه چی تموم شه!
دیلان اما دستشو پس زد و گفت:
ـ چی تموم شه؟ عشق ما؟ مگه عشق ما تموم میشه؟ چرا نمیخواید قبول کنید؟ من دیارا رو دوست دارم!
و بعد رو به من گفت:
ـ مگه عاشقی جرمه بابا؟! مگه شما خودتون عاشق نشدید؟ مگه شما مامانو دوست نداشتید؟!
چنگی به موهاش زد و ادامه داد:
ـ من نمیتونم عاشق بشم؟
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_149
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
با عصبانیت سمتش رفتم که سـالی بازومو گرفت و منو عقب کشید. در همون حال لب زدم:
ـ دهنتو ببند! واسه من ادای آدم های عاشقو در نیار! تو پسر بچه پونزده ساله چه میفهمی عشق چیه هان؟؟
دیارا هم جلو اومد و بازومو گرفت:
ـ دایی التماست میکنم عشق مارو قبول کن! به جون خودم ما همو دوست داریم!
عصبی سمت اون چرخیدم و بازومو از دستش بیرون کشیدم:
ـ تو هیچی نگو هی میخوام حرفی بهت نزنم نمیذاری! اصلا تو بیخود کردی جواب پسر منو دادی!
الیزابت با گریه لب زد:
ـ داداش شما بشین یه لحظه بذار من اینا رو ساکت میکنم.
و بعد دست دیلان رو گرفت و به اجبار به آشپزخونه بردش. با عصبانیت سر جام نشستم که سـالی دستشو روی دستم گذاشت:
ـ ماریو جانم اروم باش یه ذره! یهو سکته میکنی! بذار همه چی حل میشه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_150
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
عصبی تر از قبل لب زدم:
ـ حل میشه؟ چی حل میشه سـالی؟ حل شدنش اینه که بچه پونزده ساله من جلوم وایساده از عشق و ازدواج حرف میزنه؟!
نفس حرصی کشیدم که دیارا کنارم نشست:
ـ دایی...
با فریادم نذاشتم ادامه بده:
ـ زهرمارو دایی! بمیره داییت که به این روز انداختیش!
بغض کرده توی خودش جمع شد و زیر لب دور از جونی گفت.
رایان چند تا نفس عمیق کشید تا عصبانیتش فروکش کنه و بعد چشماشو روی هم گذاشت و رو به دیارا گفت:
ـ بیا برو تو اتاقت تا خودم بلند نشدم.
دیارا بعض کرده نگاهش بین من و رایان جا به جا شد که سـالی رو به رایان گفت:
ـ تو هم اروم باش دیگه! انقدر این بچه ها رو اذیت نکنید!
و بعد رو به دیارا گفت:
ـ پاشو، پاشو عمه قربونت بره برو تو اتاق تا همه چیز حل بشه، خب؟!
دیارا اشک روی گونه شو پاک کرد و اروم سمت اتاق رفت.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_151
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
سمت سالی برگشتم و با لحن تندی لب زدم:
ـ ببین اگه به اینجا رسیدیم تقصیر توعه ها!
سـالی با دلخوری نگاهم کرد:
ـ ماریو...
حرفش با صدای فریاد دیلان قطع شد:
ـ ولم کن عمه... دیارا کدوم گوری رفتی؟!
دیلان از آشپزخونه بیرون اومد و سمت اتاق دیارا رفت. با شتاب در رو باز کرد و داخل رفت که پشت سرش الیزابت هم داخل دوید. من هم با شتاب از جام بلند شدم و سمت اتاق رفتم. دیلان یقه پیراهن دیارا رو گرفت و اونو به دیوار چسبوند و توی صورتش فریاد زد:
ـ مگه قرار نبود فقط خودمون دو تا بدونیم؟ هان؟؟
بلند تر لب زد:
ـ مگه قرار نبود دیگه جواب اون آشغالو ندی؟!
دیارا به گریه افتاد که فورا جلو رفتم و دیلان رو عقب کشیدم:
ـ چه مرگته وحشی شدی؟! الان که دوسش دارم دوسش دارم راه انداخته بودی!
بی توجه به حرفم خواست دوباره سمت دیارا بره که اینبار رایان مقابلش ایستاد:
ـ هی من هیچی نگفتم پررو شدی! تو بیخود کردی به دختر من دست میزنی!
و بعد دیلان رو عقب زد.
دست دیلان رو گرفتم و سمت در اتاق بردمش که در همون حال با صدای بلند و لحن تهدید واری رو به دیارا گفت:
ـ حالا بهت میفهمونم وایسا ببین!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_152
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
من که از همه جا بیخبر بودم اونو روی مبل نشوندم و لب زدم:
ـ دهنتو ببند ببینم چه مرگت شد باز؟!!
نفس حرصی کشید:
ـ بابا...
حرفش رو ادامه نداد و چند تا نفس عمیق کشید.
سـالی با نگرانی کنارش نشست:
ـ چت شد پسر من؟! چرا یهو قاطی میکنی؟!
دیلان با کلافگی دستی یه صورتش کشید و بعد موهاشو عقب زد:
ـ بابا من دیارا رو میخوام!
چشام ازین گرد تر نمیشد! همین الان قصد جونش رو کرده بود و حالا انقدر پررو توی چشمام نگاه میکرد و میگفت میخوام!
با عصبانیت با دست به سینش زدم:
ـ خفه شو ببینم! تو بیخود کردی!
رو به سالی لب زدم:
ـ بلند شو بریم تا نزدم این پسره رو لهش کنم!
الیزابت فورا لب زد:
ـ عه داداش کجا؟ بمون من اینا رو کنترل میکنم.
با عصبانیت نگاهش کردم:
ـ با تو هم کار دارم الیزابت! فعلا فقط حواست به دخترت باشه که دیگه دور و بر دیلان نباشه تا من این پسرو درست کنم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_153
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
و بعد دست دیلان رو گرفتم و سمت در رفتم و رو به سـالی لب زدم:
ـ برو دلاریس رو بیدار کن بریم.
سـالی نگاه نگرانی بهم انداخت و با چشم به دیلان اشاره کرد که طوری که کسی نبینه چشمامو به نشانه اطمینان رو هم گذاشتم.
دست دیلانو کشیدم و با خودم به حیاط بردم. وسط حیاط اونو سمت خودم چرخوندم و شونه هاشو گرفتم:
ـ از همین الان تا فردا صبح درباره این موضوع هیچی حرفی نمیزنی که اگه یه کلام بگی دیگه رو دستم کنترلی ندارم! پس حواست باشه دیلان!
به سختی آب دهانشو فرو داد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ چشم...
خوبه ای گفتم و سمت ماشین بردمش. هر دو سوار شدیم و منتظر موندیم تا سـالی و دلاریس هم بیان.
چند باری از داخل آینه نگاهش کردم ک هر بار نگاهش خیره بهم بود و به محض چشم تو چشم شدن نگاهشو ازم میدزدید. معلوم نبود این پسر با این سن کم چه مرگش شده!
کمی بعد در باز شد و سـالی قابله ای رو روی صندلی گذاشت و خواست برگرده که گفتم:
ـ این چیه؟ کجا میری؟
به خونه اشاره کرد:
ـ الیزابت شام گذاشت برامون دستم پر بود برم دلاریس رو بیارم.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_154
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
گفتم:
ـ نمیخواد بشین...
و بعد رو به دیلان لب زدم:
ـ برو خواهرتو بغل بگیر بیار.
نگاهی به سـالی انداخت و خواست پیاده بشه که گفتم:
ـ صدای چشم گفتنت نیومد!
چشماشو بست و با صدایی که میلرزید لب زد:
ـ چشم!
و فورا پیاده شد و سمت خونه رفت. سـالی کنارم نشست و با لحن ناراحتی لب باز کرد:
ـ ماریو داری زیاده روی میکنی...
حرفش رو قطع کردم:
ـ واقعا برای امشب بسه سـالی! دیگه بسه! با دیلان اتمام حجت کردم با تو هم هستم! تا فردا صبح هیچ کس حق حرف زدن درباره این موضوعو نداره!
بغض کرده سرشو سمت پنجره چرخوند و دیگه حرفی نزد. دیلان درحالی که دلاریس توی آغوشش بود سوار ماشین شد که راه افتادم. سـالی به عقب چرخید و گفت:
ـ دیلان جان بچه رو بده من اذیت میشی.
از داخل آینه دیلان رو نگاه کردم که گفت:
ـ راحتم مامان.
سـالی دیگه چیزی نگفت. تمام مسیر از داخل آینه نگاهم به دیلان بود. سر دلاریس رو تو آغوشش گرفته بود و موهای اونو نوازش میکرد و با حالی گرفته به بیرون خیره بود.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_155
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
با صدای دیلان هر دو به سمت درگاه آشپزخونه برگشتیم:
ـ چیشدی مامان؟!
سـاای با مهربونی لب زد:
ـ چیزی نشد پسرم بابات یهویی اومد داخل ترسیدم.
برای اینکه خندم نگیره انگشتمو گوشه لبم کشیدم که دیلان قدمی جلوتر اومد:
ـ مطمئنی مامان؟
اینبار من لب زدم:
ـ اره مطمئنه! برو لباس هاتو عوض کن بیا سر میز!
بدون اینکه نگاهم کنه سرشو پایین انداخت و چشمی زمزمه کرد و فورا سمت اتاقش رفت. پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی نشستم:
ـ خب سـالی جان آبرومونو جلو این پسر نیم وجبی به باد دادی که! خوبه کار خاصی نکردم!
در کسری از ثانیه چشماش گرد شد:
ـ چه کار خاصی مثلا؟؟!
با خنده لب زدم:
ـ چمیدونم مثلا شاید خواستم یه بوسه خوشگل بزنم رو موهات! اونوقت اگه این پسر میدید تو جواب گو بودی با این جیغی که کشیدی؟
اروم خندید:
ـ خجالت بکش مرد گنده!
متقابلا خندیدم:
ـ باشه ولی تو هنوز همون عروسک پونزده شونزده سال پیش برای منی!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
هدایت شده از Saly novel🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_156
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
خنده از سر ذوقی کرد که از جا بلند شدم و وقتی مطمئن شدم که اوضاع امنه گونه شو عمیق بوسیدم! سـالی فقط خندید و حرفی نزد و این یعنی بعدا برام جبران میکنه!
کمی بعد غذا رو که گرم کرد با بی میلی پشت میز نشستم که سـالی دیلان رو صدا زد. اما جوابی نداد که گفتم:
ـ بذار برم در اتاقش.
فورا دستمو گرفت:
ـ الان میاد تو میری باز عصبانی میشی.
لبخندی برای اطمینانش زدم:
ـ نه عصبانی نمیشم اینطوری بلند صداش میزنه اون عروسک کوچولوی تو اتاق بیدار میشه!
خندید که از جا بلند شدم و سمت اتاق دیلان رفتم. در نیمه باز بود داخل که رفتم دیدم همون طور نشسته به پشتی تخت تکیه داده و خوابش برده!
نفسی کشیدم و از اتاق بیرون زدم. واقعا دیگه نمیدونستم باید با این ماجرای پیش اومده چیکار کنم.
...
چند روزی به همین روال گذشت که دیلان مدام حرفشو پیش میکشید که هر بار با مقاومت جدی من رو به رو میشد و حتی برای مدرسه هم خودم میبردمش و خودم هم برش میگردوندم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
هدایت شده از Saly novel🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_157
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
اما دیگه طاقت نیاورد که به قسم دادن روی آورد:
ـ بابا جون مامان یه لحظه بشین به حرف من گوش بده! خواهش میکنم!
از اینکه جون سـالی رو قسم داد عصبی شدم اما چشمامو روی هم گذاشتم و نفسمو با فشار بیرون دادم که دیلان دستمو گرفت و منو روی صندلی نشوند.
بعد در اتاقو قفل کرد و کلیدش رو مقابلم روی میز گذاشت:
ـ بابا این کلید دست شما! هر بلایی خواستین سرم بیارین ولی من بدون موافقت شما با حرفام از این اتاق بیرون نمیرم!
ابروهامو در هم کشیدم که گفت:
ـ بابا من دیارا رو دوست دارم! عاشقش شدم بابا جون من انقدر مخالفت نکنین...
دستمو به نشانه کافیه بالا بردم:
ـ جمع کن این مسخره بازی ها رو! تو یه نگاه به خودت انداختی تو آینه؟؟ کلا پونزده سالته بچه! پس واسه من دوسش دارم و عاشقشم راه ننداز!
با صدای بلندی لب زد:
ـ بابا!! من بچه نیستم!
دستامو روی میز گذاشتم و بلند شدم و با عصبانیت لب زدم:
ـ صداتو بیار پایین ببینم! تو بیخود میکنی جلو روی من صداتو بلند میکنی!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
هدایت شده از Saly novel🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_158
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
چشماشو روی هم فشرد و با صدای گرفته و ارومی لب زد:
ـ ببخشید از قصد نبود.
سمت در رفتم که فورا مقابلم ایستاد و دستاشو به دو طرف باز کرد:
ـ بابا نرو! مثل چند شب پیش، بزن ولی نرو!
فقط برای اینکه بترسونمش دستم رو بالا بردم که فورا خودشو عقب کشید و دستاشو سپر صورتش کرد! چند ثانیه که گذشت و دید که اتفاقی نیوفتاده اروم دستاشو از روی صورتش برداشت. پوزخندی زدم:
ـ دستمو میبرم بالا میترسی! اونوقت میگی من بچه نیستم؟ برو کنار دیلان که اصن حوصله حرفای تکراریتو ندارم!
با حالی درمونده لب زد:
ـ بابا جون من یه دقیقه وایسا! بابا جون مامان!
با عصبانیت لب زدم:
ـ یه بار دیگه جون مادرتو قسم بدی دندوناتو تو دهنت خورد میکنما!
این بار به اشکی از گوشه چشمش چکید که فورا اونو پاک کرد اما من دیدمش! یهو مقابلم زانو زد و دستاشو روی زانوهام گذاشت:
ـ التماست میکنم بابا! خواهش میکنم بذا من و دیارا با هم... با هم ازدواج کنیم!
متعجب از این کارش فورا لب زدم:
ـ بلند شو ببینم این چه کاریه؟!!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_159
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
محکم تر زانو هامو گرفت:
ـ بابا دارم التماست میکنم! بابا من تموم غرورمو له کردم مقابل شما! همون طور چند شب پیش خودتون غرورمو له کردین! ولی ارزششو داره! بابا تا موافقت نکنید نمیذارم برید! خواهش میکنم!
نفسمو با فشار بیرون دادم و بازوشو گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم:
ـ دیگه همچین کاریو مقابل هیچکس انجام نده! حتی منی که پدرتم!
سرش پایین بود که شونه هاشو گرفتم و تکون ارومی بهش دادم:
ـ سرتو بگیر بالا!
هیچ حرکتی نکرد که محکم تر تکونش دادم:
ـ گفتم سرتو بگیر بالا!!
چشماشو روی هم فشرد و با تردید سرشو بالا آورد و نگاهشو به چشمام دوخت که لب زدم:
ـ من موافقت میکنم ولی بقیه اش با پدر و مادر دیاراعه! اونا باید تصمیم بگیرن!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_160
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
ناباور به چشمام خیره شد و با تته پته گفت:
ـ واقعا... واقعا میگید... بـ... بابا؟!
نفس عمیقی کشیدم و با جدیت لب زدم:
ـ اره!
و بعد اونو کنار زدم، قفل در رو باز کردم و بیرون رفتم!
وقتی به سـالی گفتم چشماش گرد شد و متعجب لب زد:
ـ وای ماریو داری با من شوخی میکنی؟؟
لبخند کمرنگی زدم:
ـ نه بهتره با الیزابت و رایان هم مطرح کنی!
متعجب سری تکون داد:
ــ باشه! الان زنگ بزنم به الیزابت؟
شونه هامو بالا انداختم:
ـ چمیدونم هر وقتی خواستی زنگ بزن فقط...!
اروم روی تخت دراز کشیدم و ادامه دادم:
ـ فقط یه جوری بچین اخر هفته برای خواستگاری بریم!
دیگه چشمای سـالی گرد تر از این نمیشد! با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد گفت:
ـ ماریو تو امشب منو سکته میدی! نه به این که هر وقت هر چی گفت داد زدی سرش نه به الان!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_161
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم ک گوشی به دست از اتاق بیرون رفت.
شب روی تخت دراز کشیده بودم که در به ارومی باز شد و سـالی داخل اومد. لبخندی به روش زدم و به جای خالی روی تخت اشاره کردم:
ـ بیا که خیلی دلم برات تنگ شده!
لبخندی زد و اومد کنارم روی تخت نشست. دهن باز کرد حرفی بزنه که فورا دستشو کشیدم که توی اغوشم افتاد! دستمو میون موهاش بردم که لب زد:
ـ باز شروع کردی ماریو؟ بذار من نفس بکشم خب!
خنده ای کردم و اروم سرشو بوسیدم:
ـ خب منم دل دارم دیگه عروسک!
اون هم خندید:
ـ بازم عروسک؟ ماریو جلوی بچه ها میگی آبرومون میره!
بلند خندیدم و اونو به اغوشم بیشتر فشردم:
ـ بیخیال من دلم برای بوی تنت تنگ شده!
چیزی نگفت که گونمو روی گونه نرمش گذاشتم و لب زدم:
ـ میدونی که ماریو دیوونته؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_162
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
لب هاش کش اومد و اروم و دلبرانه خندید:
ـ منم دیوونتم ماریوی دیوونه!
در حالی که سعی میکردم بلندی صدامو کنترل کنم خندیدم:
ـ وای سـالی خودت بگو چجوری فشارت بدم که استخونات خورد نشه!
خندید و فورا خودشو از اغوشم بیرون کشید و از تخت پایین پرید! خندمو جمع کردم و با حال زاری لب زدم:
ـ نامردی نکن دیگه امشب باید کلا تو بغل من باشی!
دستاشو روی دهنش گذاشت و ریز خندید:
ـ خیلی پررویی ماریو!
خواستم از جا بلند شم و سمتش برم که جیغ خفیفی کشید و سمت در قدم برداشت:
ـ جلو بیای میرما!
فورا ایستادم و دستامو به نشانه تسلیم بالا آوردم:
ـ باشه باشه وایسا!
خندید و سر جاش ایستاد. طوری که متوجه نشه یواش یواش سمت در رفتم و همون طور هم شروع به صحبت باهاش کردم تا حواسش پرت شه:
ـ راستی به الیزابت زنگ زدی چی گفت؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_163
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
شونه هاشو بالا انداخت:
ـ ظهر که گفت باید با رایان حرف بزنم. اخر شب هم زنگ زد گفت رایان خیلی عصبانی شده ولی الیزابت به زور راضیش کرده تا بذاره اخر هفته بریم اونجا.
کم کم دیگه داشتم به در اتاق میرسیدم:
ـ خب پس میریم دیگه! بریم ببینیم حرف این دو تا بچه چیه!
با رسیدن به در اتاق فورا قفلش کردم و با خنده خبیثانه ای سمت سـالی رفتم که جیغی کشید و عقب عقب رفت:
ـ ماریو!!
با همون خنده روی لبم جلو تر رفتم:
ـ حالا واسه من ناز میکنی عروسک؟؟
لبخند کج و کوله و ترسیده ای زد:
ـ اذیت نکنیا!
صدای خندم بلند تر شد:
ـ امشب میخوام اذیتت کنم اتفاقا!
در کسری از ثانیه چشماش گرد شد و سرعت عقب عقب رفتنش بیشتر شد:
ـ ماریو... ماریو برو عقب!
با خنده سرعت قدم هامو بیشتر کردم. اون که به کمد رسیده بود با ترس نگاهی به پشت سرش انداخت و باز نگاهش رو به چشمام دوخت:
ـ واییی ماریو نیا جلو!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_164
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
خنده ی بلندی کردم:
ـ میام جلو ببینم کیی میخواد جلومو بگیره!
خنده همراه با ترسی کرد:
ـ ماریو بسه دیگه به اندازه کافی ترسیدم حالا برو عقب!
با خنده جلو تر رفتم. دیگه صورتم کاملا مقابل صورتش بود! پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم و لب زدم:
ـ نمیخوای بذاری امشب به من خوش بگذره؟!
صدای قورت دادن اب دهانشو شنیدم:
ـ ماریو...
اجازه ندادم حرکتی بکنه و لـ+ـب هامو روی لـ+ـب هاش گذاشتم و آروم و عمیق بوسیدمش! اروم ازش جدا شدم اما دلم نیومد که به همین زودی عقب برم و دوباره بی توجه به تقلاهاش سرمو جلو بردم و کارمو تکرار کردم!
این بار برای اینکه اذیت نشه عقب کشیدم ک دیدم با لبخند کمرنگی نگاهم میکنه! دستمو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشردمش:
ـ میمیرم برات میدونی که؟!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_165
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
دستشو روی سینم گذاشت و با صدای ارومی لب زد:
ـ منم همینطور.
بوسه ای روی موهاش زدم و با یه حرکت روی هوا بلندش کردم و سمت تخت رفتم. اون رو سرجاش خوابوندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. دستمو میون موهاش فرو بردم:
ـ موهات دنیای منه عروسک!
...
دیلان با عجله سمتم اومد:
ـ بابا لباسم خوبه؟؟
نگاهی به سرتا پاش انداختم:
ـ خوبه.
سرشو کج کرد:
ـ بابا باهام سرد نباش دیگه!
خواستم بی حرف از کنارش رد بشم که دستمو گرفت:
ـ بابا خواهش میکنم!
نگاهم رو به چشماش دوختم:
ـ دیلان! پسرم! میخوام باهات اتمام حجت کنم! اگه رایان امشب رضایت داد و با دیارا... با دیارا ازدواج کردی، از گل نازک تر بهش نمیگی! اون دختره احساساتیه! اگه بخوای مثل اونشب یقه شو بچسبی اونم به دلیلی که به هیچ کس نگفتی اونوقت دیگه پسر من نیستی!
جاخوردنش کاملا مشهود بود! انگار چیزیو پنهان میکرد انگار...
افکار بد رو از خودم دور کردم و از کنارش گذشتم و سمت حیاط خونه رفتم.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_166
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
اول دیلان و بعد سـالی و دلاریس اومدم که همگی سوار شدیم و راه افتادیم. یه دسته گل کوچیک و یه جعبه شیرینی هم گرفتیم و به خونه اونها رفتیم.
وقتی رسیدیم در کمال تعجب دیلان دسته گل رو با بی احساسی تمام دست دیارا داد و از کنارش گذشت. جاخوردگی دیارا رو کاملا میفهمیدم!
رو به دیارا لب زدم:
ـ سلام دایی جون خوبی؟!
لرزش صداش کاملا مشهود بود:
ـ خوبم.
نفسی کشیدم و داخل رفتم. همگی دور هم نشستیم. کمی احوال پرسی کردیم که گفتم:
ـ خب من موضوع اصلی رو پیش بکشم که به حاشیه نریم.
رایان فورا گفت:
ـ ماریو جان اگه اجازه بدی یه سوالی از پسرت بپرسم!
سری تکون دادم:
ـ راحت باش.
رو کرد به دیلان که متعجب نگاهش میکرد و پرسید:
ـ از کی فهمیدی که دیارا رو دوست داری که الان اینجا نشستی؟!
دیلان همون طور خیره به رایان بود که سـالی روی شونش زد:
ـ پسرم داییت با توعه.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_167
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
رایان اروم لب باز کرد:
ـ نمیدونم شاید... شاید یک سالی باشه.
همه متعجب نگاهش کردیم که رایان گفت:
ـ من باید از بابت دوست داشتنت مطمئن باشم! مطمئن باشم که دخترم تو زندگی با تو خوشبخته و چیزی کم نداره!
دیلان آب دهانشو فرو داد و لب زد:
ـ تمام تلاشمو میکنم...
گلومو صاف کردم و گفتم:
ـ من تازه متوجه این شدم که این دو تا با هم دیگه بیرون میرفتن و رابطشون یه چیزی فرا تر از رابطه ی دختر دایی پسر داییه! ولی چیز دیگه ای که فهمیدم اینه که همون طور که دیلان دیارا رو دوست داره... همون طور هم دیارا به دیلان علاقه داره!
الیزابت لب باز کرد:
ـ من هم متوجه این موضوع شده بودم اما میخواستم تلاش کنم تا از اول از سر دیارا بندازم بعد هم با دیلان صحیت کنم.
سـالی لب زد:
ـ خب وقتی هم دیگه رو دوست دارن چرا به جای اینکه از هم جداشون کنیم باعث نزدیکی شون نشیم؟
و بعد رو به رایان گفت:
ـ تو موافق نیستی داداش؟
رایان لب زد:
ـ از بابت دیلان الان مطمئن شدم اما از بابت دختر خودم هنوز مطمئن نیستم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_168
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
دیلان فورا لب زد:
ـ ولی اون هم...
حرفشو قطع کردم:
ـ سکوت کن دیلان!
و بعد رو به رایان گفتم:
ـ حرف، حرف توعه رایان جان هر تصمیمی بگیری ما هم موافقیم و هم بهش احترام میذاریم.
رایان لبخندی زد:
ـ پس بذارید چند روزی با دیارا صحبت کنم تا مطمئن بشم.
و بعد رو کرد به آشپزخونه:
ـ دیارا جان بابا چای و شیرینی نمیاری؟!
متقابلا لبخندی زدم که چند دقیقه بعد دیارا با سینی چای بیرون اومد و الیزابت هم با جعبه شیرینی. دیارا اول مقابل من ایستاد که سر تا پاشو ورانداز کردم. پیراهن لیمویی چین داری پوشیده بود و موهای مشکیش رو هم بالای سرش بسته بود و گیرهی زردی روشون زده بود.
با لبخندی یکی از لیوان ها رو برداشتم:
ـ ممنون خوشگل دایی!
لبخند کمرنگی زد و سمت سـالی رفت و بعد مقابل دیلان ایستاد. دیلان نگاه خنثی ای بهش انداخت و خواست لیوانی برداره که نگاهش به من افتاد! فورا لبخندی که کاملا مشخص بود به زور اونو روی لبش نشونده رو به دیارا زد و بعد لیوانی برداشت:
ـ ممنون.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_169
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
چشمای دیارا با دیدن لبخند دیلان برق زد اما من کمی از رفتار های دیلان به شک افتادم!
بعد از اینکه الیزابت شیرینی به همه تعارف کرد نشست که سـالی رو به رایان گفت:
ـ پس یه قرار دیگه بذاریم برای چند روز دیگه که نظرتو بگی. خوبه داداش؟
رایان لبخندی زد:
ـ خوبه.
بعدم از خوردن چای و شیرینی تصمیم بر رفتن گرفتیم. خواستگاری عجیبی بود چون خیلی مختصر بود و حرف خاصی نزدیم!
وقتی رسیدیم خونه سـالی مشغول آشپزی شد که من هم وارد آشپزخونه شدم:
ـ سـالی جانم؟!
لبخندی زد:
ـ جانم.
اروم گونشو بوسیدم:
ـ قربونت برم من خوشگل خانوم!
مکثی کردم و گفتم:
ـ این پسر امشب چش بود؟ فکر میکردم خوشحاله و ذوق داره! اما خیلی سرد با دیارا برخورد کرد!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_170
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
فورا لب زد:
ـ اره انگار یه چیزیش بود! نکنه دعواشون شده؟!
اخمی کردم:
ـ مگه باز هم با هم بودن؟!
ابروهاشو بالا انداخت:
ـ نه ماریو فکر کنم سر یه موضوعیه که مال خیلی وقت پیشه و ما بی خبریم! به خاطر همون هم اونشب سر دیارا داد کشید و یقه شو گرفته بود که رفتیم و جداشون کردیم!
حرفشو تایید کرد:
ـ یه چیزیه که فقط خودشون دوتا میدونن!
سـالی سری تکون داد:
ـ حالا خودتو ناراحت نکن بذار ببینیم رایان چی میگه بعد میشینن حرفاشونو میزنن سنگاشونو وا میکنن دیگه.
شونه ای بالا انداختم و روی صندلی نشستم. باید بفهمم اینجا چه خبره که هیچ کس به جز خودشون نمیدونه!
...
با موافقت دیلان قرار شد دیگه نریم خونشون و یه سره مراسم بگیریم. به درخواست من قرار شد یه مراسم کوچیک بگیریم و بعدا عروسی رو برگزار کنیم.
ما که خانواده ای نداشتیم. کل مراسممون هشت نفره برگزار میشد!
دیلان رو به آرایشگاه رسوندم. طبق معمول بی حوصله بود اما پیگیرش نشدم و بعد از اون خودم هم به ارایشگاه دیگه ای که همیشه میرفتم رفتم.
پایان فصل دوم...
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍