"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_ششم تا اینکه دیدم یکی صدام میکنه
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_هفتم
تو راهرو که یه نیمکت بود نشستیم و ثنام به عنوان سوغاتی شکلات آورده بود کلیالبته از برنامه ها جمع کرده بود😂
و گذاشت رو میز زینب و الهه هم امدن و شروع کردم به باز کردن شکلات و گذاشتنش تو دهنم که دیدم همه دارن یکی یکی میان و شکلات بر می دارن و میرن
خندم گرفته بود انگار نذری بود😅
ثنام که انگار خوشش آمده بود میگفت بفرمایید بفرمایید
عه چرا کم برداشتی یکم دیگه بردار و اره....
خیلی روز خوبی بود بالاخره از تنهایی در آمده بودم
خلاصه اون روز ثنا کم تعریف کرد برای اینکه من ناراحت نشم و اینا ولی بعدا خوب دق و دلی اون روز و با الهه خانوم در آوردن هنوزم که هنوزه خانما خاطره اعتکاف شون تموم نشده ایشششش...
(ثنا)
چند روز کلا فک میکردم به حس و حال اعتکافی که دیگه تموم شده بود 😔..!
یه روز تو مدرسه که معلم نداشتیم با بچه های کلاسمون دعوامون شد و از کلاس زدیم بیرون و رفتیم نمازخانه 🏫
یه ساعت تو نماز خونه عشق و حال کردیم و از خاطرات گذشته تعریف کردیم 🥹
بعضی اوقات ام بعضی از بچه ها میومدن تو نمازخانه و میدیدیمشون😁👋🥹
یه گپ و گفتی ام با اونا داشتیم تا زنگ بخوره 😬
یکی دو هفته بعد از اعتکاف یه روز منو حنانه از پشت خرابی مدرسه سر در اوردیم 😂
والا خرابی نبود گل های خوشگل کم نداشت 😄😊
کیف میداد برای عکس گرفتن 😁🥹🤌🏻
فردا چهارشنبه بودو مصادف با ...
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_هفتم تو راهرو که یه نیمکت بود نشست
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_هشتم
{حنانه}
واهاییییییی
آنقدر ذوق زده بودم که نگمممم بدون مکث و حتی باز کردن کادو مثل دیوونه ها پریدم بغلش😂
و ثنام که انگار کوب کرده بود فقط نگام میکرد و بعد چند ثانیه اونم بغلم کرد و گفت خب بسه دیگه نمی خوای بازش کنی؟
عههه راس می گی چرا چرا برام باز شود دیده شود بخون تا باز کنمش؟
حنانه یه دور ببین بچه ها رو همه زل زدن بهمون😂😂
یه نگاهی کردم دیدم بعلهههه همه دارن نگامون می کنن یه لبخند ریزی زدم و آروم کاغذ کادو رو باز کردم😃
واهای ثناااا از هموناس که عکسش و فرستادممم و دوست داشتم واهای مرسییی ازت مهربونننن
بازش کردم توش یه پلاک شهید صدر زاده بود و عکس حرم و حاج قاسم به معنای واقعی معرکهههه بود
ثنا آروم گفت حناااا ببین منم یدونه از اینا دارم و این یعنی یه وسیله ست دیگهههه
من ذوق زده بودم و وقتی فهمیدم ثنا هم ست پلاک من رو برای خودشم خریده باعث شد بیشتر ذوق کننننم
آنقدر ذوق زده بودم که دوباره ثنا رو محکم بغل کردم و یه بوس کوشولو گوشه لپش کردم و سرم انداختم پایین و زدم زیر خندهههه
آقا کلا تولدم اون سال خیلی خوب بود
شب تولدم ام یکی از بچه های هیئت مون برام گپ تولد زده بود و خیلی ذوقی شدمممم و قرار بود امسال تولدم رو با اکیپ بچه های هیئت مون بگیریم ولی به خاطر دلایلی حدود ده روز بعد ۱۸ بهمن تولد رو گرفتیم و من از ۲۴ ام فک کنم بچه هامون رو دعوت کردم و با مامانم و بابام و خاله کوثرم همه وسایلی که برای جشن لازم بود رو آماده کردیم و ۲۸ام که من یکم زانوم درد می کرد نرفتم مدرسه و موندم خونه کمک مامانم اینا کردم و حدود ساعت ۱۱ اینا رفتم آرایشگر برای درست کردن موهام...
الهه هم بعد مدرسه آمد تا اونم موهاش رو درست کنه
آرایشگر شروع کرد به بافت موهایی که انتخاب کرده بودم برام ببافه و بعد حدود یه ساعت تموم شد کار موهام و حالا نوبت الهه بود
الهه من میرم خونه کمک مامان اینا تموم شو خودت بیا باشه؟
_باشه برو
وقتی رسیدم خونه دیدم مامانم و خاله کوثرم خیلی خوب چیدمان کردن و کلی ذوقی شدم و دوییدم آشپزخونه آشپزخونه سلام کردم و سریع روسریم دو در آوردم و گفتم دادام چطور شدم؟
{مامانم}
خیلی خوشگل شدییییی
+واقعانی؟
_ارهههه
+خب خداروشکر
{حنانه}
بعد حدودا نیم ساعت صدای درمون به صدا در آمد
زینگ زینگ....
کیه؟
+بدو باز کن حنانه
عهههه بابا بودددد کیک گرفته بود از اون دو طبقه هایی که همیشه دوست داشتم برای تولدم داشته باشمممم
_وایییییییییی ممنونمممممم بابااییییی
+خواهش می کنم عزیزمممم
و زود رفت چون تا امدن بچه هامون خیلی نمونده بود
اها یادم رفت بگم ثنا به خاطر دلایلی اجازه نداشت بیاد خونه مون و این در تمام اون تولد باعث میشد حای خالیش کنارم حس بشه
ساعت ۵ شد دقیقا زمانی که قرار بود شروع کنیم تولد رو و همه چیز به لطف مامانم و بابام و خاله آماد بود حتی الهه هم از آرایشگر آمده بود و ما هم حاضر حاضر بودیم و همش منتظر بودم زنگ در رو بزنن ولییی.....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_نهم
ساعت شد سه و سه پنج دیقه هیچکی نیومده بود دیگه داشتم فک می کردم نکنه نیان نکنههه....
نکنه ها هی تو سرم داشت می چرخید که آیفون به صدا در آمد
آخ جوننننن دوییدم سمت آیفون دیدم سه تا از بچه ها مونن و با خوش حالی گفتم بفرمایید و در رو باز کردم
زل زده بودم به آسانسور تا مطمئن شم طبقه رو درست میان و وقتی رسیدن از کنار آسانسور کشیدم اینور و کنار در منتظر موندم بچه ها که امدن یکی یکی بغلشون کردم و خوش آمد گفتم و بعد اون خیلی طول نکشید که همه بچه ها امدن البته به جز ثنا که خیلی جاش خالی بود هعی ولی خب خوشحال بودم که بچه هامون همه امدن و کم کم جشن شروع شد
و من مونده بودم حالا باید چیکار کنم آقا هیچی رفتم وایسادم و اول با بچه ها یکی یکی عکس گرفتیم و بعدم دسته جمعی خیلی حس خوبی بوددد
و بعدم تولد تولد خوندن و از پانزده تا یک شمردن و یه آرزوی خوشگل کردم و محکم شمع رو فوت کردممممم
باورم نمیشد منی که حای بهم نمی خورد ۱۳ سالم باشه داشتم وارد ۱۶ سالگی میشدم😂
حالا نوبت چی بود؟آفرین پذیرایی(چون اول کیک خوردیم و بعد کادو باز کردیم)
اره خلاصه کیک و آوردیم و دادیم به دوستای خوبمون همراه چایی
بعد میل کردن کیو خوشمزه مون وقتی ام باشه وقت باز کردن کادو ها بوددددد
حالا نوبت معصومه بود که با ترفند خودش کادو بده حالا ترفندش بچه هامون قبل دادن کادو یه شعر می خوندن اولش این بود این کادو از...
بقیش و یادم نمیاددد😂
تولد که تموم شد با لیوان یکبار مصرف و بادکنک تصمیم گرفتیم یه بازی کنیم و اونم این بود لیوان رو می چیدیم و دو نفر میومدن و نفری یه بادکنک می دادیم دست شون و می بردن پشت و فوت می کردن و بعدش سر بادکنک و ول می کردن و برنده کسی بود که زودتر از رقیبش لیوان رو بندازه...
خلاصه کلی اون روز بهمون خوش گذشت و شد جزو بهترین تولداممم
یه چند روزی بعد از ۲۸ بهمن می گذشته که....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
"چشمک"
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!' #رمان🫀 #او_وجودِ_من #پارت_بیست_و_نهم ساعت شد سه و سه پنج دیقه هیچکی
-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_سی
(,ثنا)
از طرف مدرسه برای سرود قرار بود تمرین کنیم ..
ماهم اولین بارمون بود توی امسال قرار بود یه سرود و هماهنگ کنیم 🥹
سرود خیلی قشنگی بود .
نمیدونم شنیدید یانه , ولی میگه آرامش در چشمانت آرامش قبل از طوفان ...😁🌊
یه روز تو مدرسه با بچه های بسیجمون اومدیم نماز خونه برا تمرین بلند بلند میخوندیم و تمرین میکردیم که چجوری وایستیم قرار بود بریم یه مدرسه ای و جلوی داور ها سرود اجرا کنیم 😁😬
زیاد نشد تمرین کنیم یهویی گفتن باید سرود حفظ کنید 😐🥺
خلاصه ...
ما سرود و حفظ کردیمو فردا قرار بود بریم اون مدرسه
ذوقی بودیم که میتوانستیم گوشی ببریم 😁
رفتیم اونجا .... اینو نگفتم قبلش تو مدرسه , خانی داشت برامون چفیه میبست به مدل خودش 😂🥹
خداییش خیلی ام قشنگ میبست 🥹🫠
بریم ادامه حرفمون , وقتی رسیدیم اونجا باز داشتیم تمرین میکردیم و خانی چفیه هارو مرتب میکرد ماهم از فرصت استفاده کردیم و کلی عکس انداختیم عین سربازا نظام میگرفتم و اخم میکردیم 😂 و عکس میگرفتیم 😄🤦♀
بعد از کلی عکس و سوژه گرفتن از زینب و بقیه 😉😃
نوبت گروه ما شد تا بریم و سرود و اجرا کنیم همچون کلی استرس داشتیم که یه وقت خراب نکنیم 😬😑
تا اینکه مدیرمون صدامون کرد و ما مرتب از پله ها رفتیم بالا و روی سکو وایستادیم و آماده خوندن بودیم ....
{حنانه}
آقا هیچی رفتیم بالای سکو و به ترتیبی که قرار بود وایسادیم
معلم پرورشی مون اهنگ بی کلام شعره رو گذاشت و ما شروع کردیم به خوندن
همه استرس داشتیم و بعضیا هم که یکیش خودمم صدامون می لرزید...
ولی خب در آخر بدن نخوندین ولی باید دو تا سرود می خوندیم ولی ما...
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>
.
ولی ماهروقت تنها شدیم،
امام رضا، دست کشیدروسرمون وگفت؛
غصه نخوریا من هستم🥺❤️🩹:)
″↵ #امام_رضا_مشهد ″