eitaa logo
ࡃߊ‌̈̇ࡄࡐ߳ߊ‌ܢߺ߭ ܟߺࡎ߭ܝ‌ܝߺ̈ߺߺ ܝ۬‌ܣܝ‌ߊ‌♥️
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
「اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة _.!️ _شروع نوکری :『¹⁴⁰¹/⁸/²⁶』 _کپی:پنج صلوات بفرستید ودعا واسه فرج امام زمان علیه السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊 زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭 حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊 زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊 عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭 زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲 با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨ و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞 که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟 حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊 زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲 حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊 ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣 تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید✋ سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊 _مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋ به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇 اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊 خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم ..☺️☺️ دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 💠از اهل محل گرفته.. تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند..✨🍃 💠وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به و .. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋ وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.. میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش.. ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊 💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔 مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. .. دست .. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. 💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌 پای ثابت گلریزان بود.. 🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. 💠 با رفقایش... چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. 💠 از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه...😊😍 بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑 کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦‍♂ زهراخانم فقط لبخند میزد..😊 و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود..🔒✋ هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
تسبیح زمین و آسمان یا مهدی ذکر همه‌ی فرشتگان یا مهدی حالا که رسیده روز بیعت با عشق لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی 🌟تعجیل در ظهورشان 🌟 🌺 (عج)🌺مبارک 🌷یازهرا🌷 🌿🌸"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @cheyxrctsubduvtxjhb8899
در این کانال که با هدف راه‌اندازی شده است، ۳ آلبوم وجود دارد که به طور مستمر اطلاعات جدید به آن اضافه می‌شود. بر حسب علاقه می‌توانید انگشت مبارک خود را بر کلمات آبی‌رنگ زیر بزنید: ┈┈••✾•🌿🌺🌼🌼🌺🌿•✾••┈┈•   1⃣✅ سواد رسانه ┈┈••✾•🌿🌺🌼🌼🌺🌿•✾••┈┈•   2⃣✅ فایل صوتی خاطرات شهدا ┈┈••✾•🌿🌺🌼🌼🌺🌿•✾••┈┈•   3⃣✅ سبک زندگی آرامش‌بخش 🌼تشکر از شما که در با ما هستید. 🌼لطفا به ما بپیوندید و دیگران را هم دعوت کنید. از کانال= با ذکر برای سلامتی مجاز است. ┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•    ◀️ کانال سواد رسانه، زیست مجازی و سبک زندگی آرامش‌بخش: 👇    https://eitaa.com/joinchat/2266956530C459da0a91f