eitaa logo
چیمه🌙
623 دنبال‌کننده
595 عکس
33 ویدیو
4 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
چیمه🌙
🌙 دیشب در تالار ایوان شمس بودم. جستار علاقه همیشگی من بوده و هست. دوست داشتم اگر زمانی بعد از داستا
نورمه کانال شخصی‌نویسی‌های فاطمه رجبی رتبه اول مسابقه ناداستان ایران کتاب است. ❤️
. یکشنبه ساعت ۱۶ قرار است در جلسه شهرستان ادب درباره داستان «قوانین بازی» نوشته ایمی‌تن ارائه‌ای داشته باشم. داستان مهاجرت، ادبیات چین، شطرنج و سازگاری کلمات پرتکرار این جلسه خواهند بود. اگر دوست دارید همراه باشید لینک اسکای‌روم اینجاست.‌ راهبر جلسه مجید قیصری است. مرد آرام و دانایی که می‌شود سال‌ها ازش یاد گرفت. فایل داستان را پایین‌تر می‌گذارم. https://www.skyroom.online/ch/akhavan61/afarinesh @chiiiiimeh .
Ghavanine_Bazi.pdf
13.08M
📕داستان کوتاه «قوانین بازی»
. وقتی چند ساعت قبل از امتحان روی مبل خوابت برد، یاد سوال ویراستار افتادم: «برای تقدیمیه کتاب چیزی مدنظرتون هست؟!» و من تصویر تو موقع درآغوش‌کشیدن کتاب‌ها توی سرم دور خورده بود که گفتم: «برای پسرم که ادامه‌ی رویاهای من است.» @chiiiiimeh .
. یک‌روز‌ که حوصله هیچ‌کاری را نداشتم و در انزوای کامل به سرمی‌بردم، به «فرشته جغتایی» پیام دادم که می‌شود من را با کتابفروشی‌های مشهد آشنا کنید؟! یک عصر گرم‌ تابستانی بود که سخاوتمندانه من را برد و تمام سوراخ‌سنبه‌های کتابفروشی‌‌های شهر را نشانم داد. درباره کتابفروش‌ها و اخلاق و‌ مدل برخوردشان برایم توضیحاتی داد.‌ حالا هر بار خودم می‌روم و طبق دستورالعمل فرشته منابع را نگاهی می‌اندازم، تغییرات ویترین‌ها و قفسات را چک می‌کنم و بی‌سروصدا خرید می‌کنم و برمی‌گردم. قبلا فکر می‌کردم قم و تهران منبع لایزال کتاب‌ها هستند و در سفرها نیازی نیست سری به کتابفروشی‌ بندازم. چند سالی است متوجه شده‌ام اولویت کتابفروش، نحوه چیدمان، سواد مراجعین و خیلی چیزهای دیگر به پیداکردن کتاب‌های جدید و آشنایی با نویسنده‌های کمتر شناخته‌شده بستگی دارد. حالا دیگر خودم را از گشت‌زدن توی متروکه‌ترین کتابفروشی‌ها هم محروم نمی‌کنم. دست می‌برم سمت قفساتی که پر از غبار نرمی شده‌اند. کتاب‌های منتظر را از همه جای جهان نجات می‌دهم و با خودم به کتابخانه شخصی‌ام می‌برم. @chiiiiimeh .
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. خواهرکوچک‌تر توی یک‌ حلقه زنانه که لباس بلند گلدوزی‌شده‌ هندی تنشان بود، تصویری با مادر پیرشان حرف می‌زد. وقتی دید به خواهربزرگش خیره شده‌ام، با اشاره بهم فهماند کرولال است. نیم ساعتی سرش را چسبانده بود به فرش و دانه‌های تسبیح را بین انگشتان تازه حنازده‌اش جابه‌جا می‌کرد. بین‌ واگویه‌های مبهمی که به گوشم می‌رسید، فقط می‌توانستم تکرار کم‌جان کلمه «علی» را تشخیص بدهم. جامعه کبیره را نصفه‌نیمه رها کردم و خیره شدم به زن مسافر هندی که از همه ما زبان‌دارها بیشتر بلد بود میلاد امیرالمومنین را تبریک بگوید و خودش را توی دل صاحب‌خانه جا کند. @chiiiiimeh .
. من زیاد عکس می‌گیرم و اغلب هیچ‌کدام را منتشر نمی‌کنم.‌ هرچند ماه یکبار هم تیک همه را می‌زنم و پاک‌شان می‌کنم. وقتی اینستاگرام داشتم روزی ده‌ها عکس می‌گرفتم و چندتایی را استوری می‌کردم. حالا تک‌وتوک لحظاتی را برای خودم ثبت می‌کنم و دل‌ودماغی برای انتشار هیچ‌کدام ندارم. چه وقت‌هایی به تکاپوی عکس گرفتن می‌افتم؟! لحظاتی که یک مادر می‌دود تا به زندگی برسد، می‌دود تا عقب نماند و بین دعوای بچه‌ها چند ثانیه دیرتر نرسد. یکهو یه خودم می‌آیم و می‌بینم بین «کلاه رو بذار سرت» یا «دکمه‌هات رو ببند سرما نخوری» دست برده‌ام سمت گوشی و تصاویر ناشیانه‌ای را توی حافظه گوشی برای دل خودم ثبت کرده‌ام. طبق برنامه همیشگی سفر به مشهد، آخرین ایستگاه بهشت رضا بود. قطعه فرشتگان پیاده شدیم و من مشغول عکس گرفتن شدم. همسرم سعی می‌کرد با شوخ طبعی دعوای زهرا و آلا را تمام کند. رو به سنگ قبر یشمی‌رنگ کوچکی که حسابی باران خورده بود، گفت: «ببین بابا جون این دوتا خواهر خل‌وچلت بعد از تو به دنیا اومدن.» زهرا کل‌کل با آلا را تمام کرد و از خنده ریسه رفت: «با کی حرف می‌زنی بابا؟!» نگران لرزیدن آلا از سرما بودم. نمی‌توانستم جواب بدهم: «با استخوان‌های چهارده‌ساله برادرت که حتما تا حالا پودر شده‌اند.» انگشتم را گذاشته بودم روی شاتر و تندتند عکس می‌گرفتم. هرکدام سرشان یک طرف بود و من بی‌اهمیت ادامه می‌دادم. وقتی برگشتیم توی ماشین و خوابشان برد، فرصت مرور لحظاتی را پیدا کردم که ازشان جامانده بودم. می‌توانستم بدون نگرانی بابت سرمای برف‌پودرشده‌ای که می‌خورد توی صورت‌شان با عکس‌های گوشی مشق سکوت کنم. جایی که در پارادوکس خواستن و نخواستن لحظات نزیسته‌ام متوقف می‌شوم. عکس‌ها در سکوت با من حرف می‌زنند، مونس چند ثانیه انزوای من می‌شوند، وادارم می‌کنند با تامل بیشتری به احساساتم فکر کنم. گاهی از همین عکس‌های بی‌صدا متن‌هایی ریشه می‌زنند که روزهای طولانی‌تری می‌توانم بهشان فکر کنم. @chiiiiimeh .