.
داشتم از جمعشدن مردم دور میز، فیلم میگرفتم که یکهو همسرم و آلا از جلوی دوربین رد شدند. نمیدانم چطور همسرم دلش نمیخواهد بایستد و از روی میز چیزی بردارد. یا حتی فقط آدمها را موقع انتخاب بین خرما و حلوا و شربت نگاه کند. من دلم میخواهد بروم بینشان و به هرچیزی که روی میز گذاشتهاند نوکی بزنم؛ اما جلوی خودم را میگیرم و از دور فیلم و عکس میگیرم.
قبل از افطار هرکس هرچیزی توی خانه دارد را با خودش میآورد و روی میز میگذارد. بلافاصله بعد از اللهاکبرِ مؤذن، دستهجمعی روزهشان را باز میکنند. روی میز هر نوع غذایی بدون محدودیت میگذارند، خرما، شربت، چای، دوغ، سمبوسه، کیک، ساندویچ و حتی سوپ و عدسی. امروز سهم من از میز پربرکت محلیها یک قُلُپ شربتآلبالو بود که آلا بین دو نماز مغرب و عشا برایم از توی حیاط آورد.
یکی از کارهایی که این جا جزو وظایف همسرم است، نمازخواندن در مسجد مَلِکبِنعباس است. مسجدی که حدوداً سیصدسال قدمت دارد و دستنخورده باقی مانده. دو سه دقیقهای از حسینیه حداد باید راه برویم تا برسیم بهش. درهای چوبی کوتاه، پنجرههای قدیمی و دالبرهای گچی دیوار حس خانه مادربزرگها را به مسجد دادهاند. نماز که تمام شد زنها از توی کیف و کیسههای بغل دستشان چند مدل شیرینی خانگی بیرون آوردند و به هم تعارف کردند.
دلم میخواست با زنها درباره رسپی شیرینیهای محلی گپ بزنم؛ اما میدانستم برای رفتن عجله داشتند. یکیشان یک پلاستیک جدا بهم شیرینی داد و گفت ببرم برای همسرم و بچهها. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه میز توی حیاط مسجد را نگاه کردم که هنوز یک لیوان شربت رویش بود. اینجا هوای جاماندهها و دقیقهنودیها را هم دارند. دوست دارم هر روز کنار این دو میز راه و رسم شفقت را تماشا کنم.
#یَمّ
#یازدهم
@chiiiiimeh
.
.
حاجی عبدالزهراء تورلیدر سفر ما به بندرلنگه است. سالهاست هر روحانی که به مسجد حداد دعوت میشود را با خانوادهاش میبرد و همهجا میگرداند. منظورم از گرداندن، دیدن خشکوخالی نیست. نشاندادن دقیق با توضیحات تکمیلی از شرق و غرب و جنوب و شمال بندرلنگه است. بردن به جاهایی که کمترکسی به آنجا میرود و خیلیها ازش بیخبرند. جاهایی که متروکه، دستنخورده و یکجورهایی مهروموم شده باقی مانده.
سه تا دختر دارد و یک پسر که همهشان ازدواج کردهاند. بیستم ماه رمضان عازم امارات است. همسرش یک ماه قبل رفته. دختر دومش آنجا ازدواج کرده و همین روزهاست که فارغ شود و یک پسر کاکلزری برایشان بیاورد. روز تولد نوهاش بلیط گرفته؛ برای همین تندتند همه جای شهر را نشانمان میدهد تا با خیال راحت برود.
امروز ساعت سه و نیم بعدازظهر آمد و با هم رفتیم محله جدّاف. جایی که در آن لنجهای قدیمی یا معیوب را تعمیر میکنند و آنطرفتر لنجهای نو و نیمهکارهی میلیاردی را میسازند. بین لنجها راه میرفت و سالهای کودکی برایش تداعی میشد. برایمان از پدربزرگش گفت که از بحرین به بندرلنگه آمده و کارش گلّافی بوده (تعمیرکار لنج) پدرش هم گلاف بوده؛ اما خودش درس خوانده، معلم شده و حالا بازنشسته آموزشوپرورش است.
قبل از اینکه برگردیم خانه و برای نماز مغرب آماده شویم گفت که میخواهد برایمان قلیهمیگو درست کند. گفت آشپزی بلد است؛ اما همیشه دلودماغش را ندارد خصوصاً روزهایی که توی خانه تنهاست. دلم میخواست یک یادگاری کوچک به بهترین تورلیدر دنیا بدهم؛ اما خودش پیشدستی کرد و به همسرم یک تسبیح تربت داد. تسبیح را بوسیدم و گذاشتم توی سجاده کوچکِ ته کیفم.
#یَمّ
#دوازدهم
@chiiiiimeh
.