eitaa logo
چیمه🌙
633 دنبال‌کننده
605 عکس
34 ویدیو
4 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. جمعه است و تازه جلسه مثنوی‌خوانی تمام شده. سهم ابیات امشب را خواندیم و هرکس رفت پی کارش. من اما بعد از تمام شدن جلسه تازه کارم شروع می‌شود. می‌گردم بین ابیات و باز می‌خوانم و می‌کاوم و نکته برمی‌دارم. به سختی از مثنوی کنده می‌شوم. امسال با دوستم قرار گذاشتیم تذکرةالاولیاء و منطق‌الطیر هم بخوانیم ولی من هی عقب انداختم و دست دست کردم. هر بار پیام می‌داد که: «خواندی؟ شروع کردی؟ از این هفته فاطمه؟!» بهانه آوردم و عقب انداختم. آخر سر هم راستش را بهش گفتم: «من این روزا مست مثنوی‌ام. ببخشید نمی‌تونم برم سمت عطار، زینب جان!» بهم حق داد و گفت تجربه‌اش را قبلا داشته. امشب هم رسیدیم به ابیات هزارو پانصدم. عنوان این بود «مَن اَرادَ اَن یَجلِس مَعَ الله فَلیجلِس مَعَ اهلِ التصوّف» مولانا چندین و چند مثال ناب می‌آورد برای اینکه بگوید اگر می‌خواهی هم‌نشین خداوند باشی با کسانی که اهل خدا هستند همراه شو. صغری کبری می‌چیند، مثال می‌‌آورد، تشبیه و استعاره و تضاد ردیف می‌کند. چند تا از مثال‌‌ها را برایتان می‌نویسم. سیلی که به دریا می‌ریزد، دانه‌ای که به مزرعه می‌رسد، نانی که در انسان حل می‌شود، هیزمی که تبدیل به روشنایی می‌شود. سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع گشت کشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد @chiiiimeh .
. به هر تقدیر، هر نوشته تیرک راهنمایی است که روز از آن گذر کرده و در منزلگاهی جای پایش را پشت سر گذاشته. روزهای عمر در ما می‌گذرند بی‌آنکه دیده شوند. از بس هم‌زاد یکدیگرند. همه تکرار یک نت و یک تصویر مکرر که نه شنیدنی است نه دیدنی. عبور شبحی بی‌صورت و صوت در مه و آینده‌ای عکس برگردان گذشته و زمان حالی خالی! @chiiiiimeh .
. این قابلمه‌ی دوستی است که از تهران برای ناهار آمده بود خانه ما (@masture). دیشب گفت قرمه‌سبزی پختم من هم قرار شد برنج بگذارم. ناهار خوردیم، بچه‌ها بازی کردند و حالا رفته توی هتلی که در خیابان ارم گرفته‌اند. من دارم ظرف‌های عصرانه را جمع‌وجور می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چقدر خوب شد یک روز به خودم جرات دادم و بهش پیشنهاد دوستی دادم. کلاس یادداشت‌نویسی مطبوعاتی مجازی اسم نوشته بودم. همین دوستم شاگرد اول کلاس بود. خیلی خوب یادداشت می‌نوشت‌. تمرین‌های کلاسی را طوری می‌نوشت که استاد می‌گفت با کمی بازنویسی آماده انتشار هستند. یک روزی که من از پس نوشتن یک یادداشت ساده هم برنمی‌آمدم رفتم و بهش پیام دادم و گفتم: «می‌شه با هم دوست بشیم؟!» و باب آشنایی را به همین سادگی باز کردم. چند سال با هم نوشتیم و خواندیم و خودمان را به درد و دیوار کوبیدیم تا آن مرحله لعنتی و پرفشار را رد کردیم. می‌دانستم تنهایی از پسش برنمی‌آیم. من آدم دورهمی و انگیزه دادن و انگیزه گرفتن هستم. توی کار انفرادی می‌خشکم و احساس بیهودگی می‌کنم. بدون اغراق جان کندیم تا برسیم به جایی که برای گرفتن سفارش کار فقط احتیاج به گرفتن موضوع از سفارش دهنده داشته باشیم و بقیه را خودمان بنویسیم. آن‌قدر نوشتیم تا با یک ف برسیم به فرحزاد و نوشته‌هایمان بدون دستور بازنویسی سردبیرها استحقاق انتشار در سایت‌ها و مجلات را داشته باشند. خوشحالم که برای ساختن بعضی از دوستی‌ها خودم پیش‌قدم شده‌ام. بارها این کار را کرده‌ام. شاید یک روز همه را لیست کنم و درباره‌شان بیشتر بنویسم. درباره نقش مهمی که بعضی دوستانم در زندگی من داشته‌اند. درباره تمام تصویرهای مجازی که حالا ارزش این را دارند که حقیقی و همیشگی شوند. @chiiiiimeh .
. تمرکزم پایین است. مغزم اتصالی کرده. زل زده‌ام به مانیتور و صدای مُقطَّع و بلند دو نفر را توی سرم می‌شنوم. شکل و شمایل گلادیاتورهایی را دارند که وسط میدان سنگی یک شهر باستانی یونانی در حال مبارزه هستند. متوحشانه به جان هم افتاده‌اند. نیم‌تنه‌های بدقواره‌ی شبه‌نظامی تنشان است با ریش‌وسبیل‌های خاک‌وخلی. عرق از سر و رویشان شره می‌کند و شمشیرهای آهنی را بی‌وقفه به هم می‌کوبند. تماشاچی‌ها به امید پیروزی یکی و شکست آن دیگری برایشان کف و سوت می‌زنند و هورا می‌کشند. یکی از گلادیاتورها شتابزده رو می‌کند به من و می‌گوید: «برو سفارش کار بگیر، تولید محتوا کن، کپی رایتینگ، کار اجرایی، گزارش بنویس، خرج کلاس‌ها و کتاب‌خریدن‌ها و هزینه‌های خودت رو در بیار.» آن یکی گلادیاتور که صورت عبوس‌تری دارد، زورش چربیده. بدوبیراه می‌گوید و شمشیر برنده‌تری دارد. بازوهای سترگش را بالا می‌برد و فریاد می‌زند که: «بتمرگ سر نوشتن کتاب خودت. قلم خودتت رو به فنا نده. یادت رفته چقدر روی اینکه تصویر بسازی، لحن دربیاری، شخصیت بسازی و دیالوگ بذاری توی دهنش جون کندی؟!» تسلیم می‌شوم اما نزاع‌های درونی تمامی ندارد. تابستان نمی‌توانم دوره‌ای شرکت کنم، کتابی بخرم و باید خیلی از چیزها را محدود کنم. فعلا گلادیاتوری که زورم کرده کارهای بی‌ربط نکنم، پیروز شده. راستش نمی‌دانم تا کی توی این مبارزه دوام می‌آورم. این‌روزها حالم از اینکه جایی مشغول به کار نیستم خوش‌تر است اما از آن طرف ذهنم درگیر نیازهایی است که فقط کشیدن کارت بانکی از پسشان برمی‌آید. فعلا کاری جز صبوری‌کردن و تسلیم گلادیاتور زورگو شدن نمی‌توانم انجام بدهم. باید ببینم پیشنهادِ وسوسه‌انگیزِ کار بعدی من را تسلیم آن یکی گلادیاتور می‌کند یا نه؟! @chiiiiimeh .
. لطفا چند دقیقه وقت بگذارید و این مطلب‌ از بی‌کاغذی نشر اطراف را بخوانید. واقعا نامه نوشتن همیشه جذاب بوده و هست. https://atraf.ir/bikaghaz/%d8%ad%d8%aa%db%8c-%d8%a7%da%af%d8%b1-%da%a9%d8%b3%db%8c-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%b1%d8%a7-%d9%86%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%af-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d8%a8%d9%87/ @chiiiiimeh .
. 🎐 ما گروهی داریم که فقط در آن کتاب‌های ایرانی جمع‌خوانی می‌کنیم، ماهی فقط یک کتاب.‌ ماه قبل کتابی از فصیح خواندیم و این ماه یکی از کتاب‌های احمد محمود. توی این لینک درباره کتاب "زمستان ۶۲" نوشتم. اگر دوست داشتید با قلم فصیح آشنا بشوید، اين مطلب را بخوانید. بعد هم بروید سراغ کتاب "شراب خام" از فصیح که شخصیت اول داستان همان جلال آریان است که در کتاب زمستان ۶۲ همراهش هستیم. 🎈https://iranibekhanim.ir/blog/خوانشی-قصدگرا-از-زمستان-ساختگی-فصیح @chiiiiimeh .