.
خواندن از نسبت میان نویسنده با کتابش همیشه برایم جای کشف داشته است. تا همین دیروز با خودم میگفتم نویسندهها چقدر عجیب هستند. چرا عکس کتابهایشان را برای پروفایل پیامرسانها انتخاب میکنند؟ چرا توی استوریها و پستها اینقدر کتابهایشان را نشان بقیه میدهند و کار خودشان را تبلیغ میکنند؟ حالا چند تا کلمه ردیف کردهاند دیگر این حجم از خودتحویلگیری و خودشیفتگی واقعا لازم است؟
ریموند کارور توی مقدمه مجموعه داستانش از حسوحالش به وقت انتشار اولین کتابش نوشته. کارور شب اولی که کتابش را دست گرفته، نخوابیده. دست همسرش را گرفته و توی شهر راه افتاده. نیمهشب کتابش را برده و به دوستانش نشان داده. بعد از خواندن مقدمهی کارور با خودم میگفتم فکر نمیکنم برای من اولین کتاب مهم باشد.کتاب است دیگر مینویسم و میروم سراغ بعدی و بعدی و بعدی.
اما واقعیت جور دیگری اتفاق افتاد. از دیروز تا همین حالا که «خیمه ماهتابی» منتشر شده، در آغوش کشیدمش. هزار بار خیمه را توی موقعیتهای جورواجور گذاشتم و ازش عکس گرفتم. کنار سینک، پیش گلهایی که زهرا باقری هدیه آورده، کنار پنجره، توی کتابخانه، توی حرم و رواق و صحن حضرت معصومه. امروز دلم خواست به جای پروفایلی که پنج سال است عوض نکردهام، خیمه را به عنوان هویت تازهام به تمام آدمها نشان بدهم.
به قول پال آستر نویسنده امریکایی «با خودت فکر میکنی که هرگز برای تو اتفاق نخواهد افتاد، که نمیتواند برای تو اتفاق بیفتد، که در این جهان تو تنها کسی هستی که هیچکدام از اینها برایت اتفاق نمیافتد، و بعد همه آنها، یکی پس از دیگری، برایت اتفاق میافتد، درست به همان شکلی که برای دیگران اتفاق افتاده بود.»
#پروفایل
@chiiiiimeh
.
.
چند وقت پیش بزرگواری پیام داد و خواست طرح رمانش را بخوانم و نظر بدهم. بهش گفتم طرح نوشتن یک مبارزه تخصصی و پیچیده است که با یک نگاه انداختن اتفاق خاصی برایش نمیافتد. ساعتها درگیری و کلنجاررفتن با شخصیتها و ایده میخواهد، آخرش هم معلوم نیست توی مبارزه به نتیجه برسیم. احتمال دارد درجا بزنیم و برگردیم روی پله اول و باز از نو شروع کنیم. بندهی خدا تشکر کرد و دیگر پیدایش نشد.
وقتی داشتم درباره مورچهها و سیستم دفاعی بدنشان تحقیق میکردم، این تصویری که برایتان گذاشتهام را پیدا کردم. با مدل مبارزهی این مورچههای پیر میشود درگیری نویسنده با طرح رمان را ملموستر نشان داد. توی تصویر شاهد مبارزهای هستیم که در آن مایع سمی و صمغیطوری شرایط حمله را بحرانیتر کرده است.
ممکن است هر لحظه یکی از مورچهها یا هر دوتایشان از بین بروند، مثل هزاران طرحی که نویسنده توی سر میپروراند و بالاخره متوجه میشود از پس نوشتنشان برنمیآید. تعداد کمی از طرحها پیروز میشوند و اجازه برداشتن قدم بعدی یعنی فصلبندی و نوشتن رمان را به نویسنده میدهند. چیزی که اهمیت دارد این است که نویسنده میتواند راهنما داشته باشد؛ اما نمیتواند از کسی سرمشق بگیرد.
طرحنوشتن یک مبارزه دو نفره بیرحمانه است بین نویسنده و ایدهای که توی سرش میپروراند. استاد راهنما، دوستان همفکر، کتابهای تئوری هیچکدام وارد این مبارزه نمیشوند. همه مثل یک مربی کشتی خارج از گود میایستند و نویسنده را با اضطراب نگاه میکنند. چیزی که تعیین کننده سرنوشت مبارزه و پیروزی طرح رمان است، استقامت، ذکاوت و جرات انتحاری بستن نویسنده به ایدهی خودش است.
#انتحاری
@chiiiiimeh
.
.
دو تا مینیسریال جذابی که اخیرا دیدم.
هم داستان خوب و تعلیق دارند، هم زود
میرن سر اصل مطلب و تموم میشن.
#پیشنهاد_سریال
@chiiiimeh
.
هدایت شده از کتابخانههای عمومی استان قم
📢 در آستانه اربعین حسینی؛
نشست رونمایی کتاب «خیمه ماهتابی» برگزار میشود
🔰 در آستانه اربعین حسینی و به میزبانی کتابخانه عمومی شهدای نوبهار قم، نشست رونمایی از کتاب «خیمه ماهتابی» ویژه کودکان و نوجوانان برگزار می شود.
🗓 زمان: دوشنبه ۱۳ شهریور ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۰ صبح
🔻مکان: بلوار 15 خرداد، خیابان نوبهار، کوچه 39
🌐https://B2n.ir/b70800
🔊 @qomplir
.
یکبار از نویسنده دهبیست هزار فالوری اینستاگرام شنیدم که تا عمر دارد جلسه نقد کتابش نمیرود. میگفت توی جلسه هیچکس کتابش را نخوانده و حتی مجری در جریان محتوای کتاب نبوده و کملطفی کرده. پیشفرض ذهنی من از جلسه نقد «خیمه ماهتابی» یک همچین فاجعهای بود. جایی که توی رودربایستی بمانم و مجبور باشم بروم. اولین تجربه جلسه نقد کتابم، با تماس خانم افشاری رقم خورد.
مسئول فرهنگی نهاد کتابخانههای قم بود و صفر تا صد برگزاری جلسه را دست گرفته بود. دورادور میشناختمش، عضو فعال حلقه کتابخوانی و هنرجوی نویسندگی مبنا. بعد از اینکه موافقتم را برای حضور در جلسه اعلام کردم، هر روز درباره برنامههای جلسه با من صحبت میکرد و هماهنگیهای لازم را انجام میداد. وقتی دیدم همه چیز مرتب است، از نظر روحی آمادهتر شدم. آدم دقیقی برنامهها را پیش میبرد که قدر کلمات را میدانست.
با این همه، شب از اضطراب اولین مواجهه حضوری با مخاطبین و منتقدین پلک روی هم نگذاشتم. ماشین راس ساعت آمد و من را رساند به کتابخانه شهدای نوبهار. خانم افشاری مثل پروانه دور همه میگشت و برنامه را مدیریت میکرد. وقتی پا توی سالن ورودی کتابخانه گذاشتم، حلقهای از پسران نوجوان داشتند خیمه را بلندبلند میخواندند. صدایشان برایم ردّی از بشارت بود. ایستادم و چند ثانیه از احساس امنیت و احترام لبریز شدم.
خیلی از بچههایی که آنجا بودند خیمهام را خوانده بودند، منتقدین و مروجین کتاب هم از ریزبهریز خیمه باخبر بودند، چند روز قبل خیمه ماهتابی به کل کتابخانههای استان قم رسیده بود. اولین جلسه نقد کتابم شباهتی به کملطفیهای معمول جلسات نقد نداشت. آدمی فرمان جلسه را دست گرفته بود که سالها همنشین کتاب و کلمه بود. خانم افشاری توی فضای مجازی به «شقایق اهل تابستان» معروف است. عکس را به خاطر شقایقها گذاشتم و متن را برای تشکر و خداقوت نوشتم.
#شقایق
@chiiiiimeh
.
.
من و زن هر دوتایمان روی نیمکت فلزی ورزشگاه نشسته بودیم. زن با خودش حرف میزد و من هرزگاهی سرم را بالا میآوردم و نگاهی به صورت زرد و بیرنگورویش میانداختم. روی گونههایش رد خون دلمه بسته باقی مانده بود. خطهای کنارهمکنارهم که نشان میداد توی لحظاتی که خیلی هم دور نبوده به سیم آخر زده و آن بلا را سر خودش آورده. حالش خوش نبود. هر دوتایمان توی سکوت مشغول عزاداری بودیم.
زن صدایش را بالاتر آورد و سکوت بینمان را شکست: «باهاش قهر کردم. بهش گفتم من اومدم زیارتت اما تو بچهم رو گرفتی. از اون به بعد دیگه مشهد نرفتم. یعنی اگه برم هم برای گشتوگذار میرم و زیارتش نمیرم.» زن رفته بود مشهد و همانجا جنین چند هفتهای را سقط کرده بود. حوالی سال ۸۹ بود. همان روزهایی که داشتم دوران سوگ از دستدادن پسر یکسالهام را میگذراندم. ازش پرسیدم: «دلت برای صحن و سراش تنگ نمیشه؟! من نرم زیارت دیوونه میشم.»
صورتش را خاراند و خون افتاد. «تو جای من نیستی که بدونی چقدر سخته.» من جای دردناکتری ایستاده بودم. چند روز قبل پسرم را توی بهشت رضا امانت گذاشته بودم و آمده بودم قم. صبحها دوستم زورکی من را میبرد ورزش کنم تا توی خانه از غصه دق نکنم و بلایی سر خودم نیاورم. زن فکر میکرد غمگینترین مادر دنیاست و از دل تفتیده من خبر نداشت. نمیدانم چرا امشب این مکالمه خاکگرفته یادم آمد. سر شب یکهو تصویر زن توی سرم زنده شد.
۱۳ سال و ۸ ماه و ۲۲ روز از روزهایی که تکهای از خودم را توی بیابانهای مشهد جا گذاشتم میگذرد. تکهای که کوچک است اما برای من وطن. وطن که همیشه نباید سرزمین بزرگی باشد. غسان کنفانی گفته «الوطن ليس شرطًا أن يكون أرضًا كبيرة، فقد يكون مساحة صغيرة حدودها كتفين.» گاهی وقتها حدفاصل دو استخوان کتف آدمی میشود وطن، گاهی تکهای از جانت که به مشهدالرضا نزدیکتر است.
#وطن
@chiiiiimeh
.