.
نوشتم «مُنتجم» و ذرهبین را لمس کردم. جواب آمد: «روشن، تابان، برآمده، طلوع کرده، فروزان، درخشان» همه را توی حاشیه مثنویِ عزیزکردهام نوشتم. بیتهای امشب دوتا تعبیر جدید برایم داشت، یکی «آفتابِ منتجم» که برای قرآن به کار برده شده و آن یکی «صاحب بیان» که نام دیگر قصهگوست. از پیداکردن این دو کلمه ترکیب زیادی کیفورم. گفتم بیایم اینجا هم بنویسم که احتمالا خوشتان بیاید.
#منتجم
@chiiiiimeh
.
.
میخواهم متنی بنویسم با این مضمون که اگر روزی فکرکردی بلدی چیزی یاد بقیه آدمها بدهی، همان لحظه مردهای. سوختهای. خاموش شدهای. اگر حس کردی نیاز به آموزشدیدن نداری درجا تمام شدهای. من از تمامشدن میترسم، از اینکه روزی شاگردیکردنم تمام شود و خاموش بشوم. من راه خودم را پیدا کردهام. طالبِ خستگیناپذیری هستم که دلش میخواهد تا ابد یاد بگیرد و روشن بماند.
وقتی به حبیبه جعفریان گفتم کاش برایمان کلاس آموزشی میگذاشتید، گفت من چیزی برای آموزشدادن بلد نیستم. بعد با خودم فکر کردم چه درخواست احمقانهای ازش کردم. حبیبه چیزهایی که بلد است را توی نوشتههایش جاساز کرده. باید جُربزه داشته باشم درست شاگردی کنم. حبیبه روشن است. زنده است. صدای نفسکشیدنش را میشنوم. کلماتش حرارت دارند، میتوانم لمسشان کنم.
@chiiiiimeh
.
.
وقتی آمدی توی اتاق و پرسیدی: «میای با هم چای بخوریم؟!» فهمیدم وقتش رسیده و باید بروی. تو هیچوقت چای نمیخوری مگر اینکه عزم سفر کرده باشی. مگر اینکه چمدانت دم در خانه باشد و منتظر راننده باشی. تو برعکس من با فلاسک و قوری و چایساز و فنجان نعلبکی میانه خوبی نداری. چند باری خواستم به بساط چای دچارت کنم اما نتوانستم. چای هل و زعفران و بهارنارنج را امتحان کردم و تیرم به سنگ خورد. ضرر داشتن چای برایت زیاد مهم نبود، گفتی نمیخواهی به هیچچیزی وابسته باشی.
اینکه مدام حس کنی دلت میخواهد نوشیدنی گرمی بخوری را پس میزدی. به نظرت احترام گذاشتم، هر چند از دستت کفری بودم و حرصم را درآورده بودی. آخر میدانی چایخوردن پایه میخواهد. تنهایی نمیچسبد، مثل بستنی و پفک و تخمه شکستن، مثل تمام هلههولههای دیگری که بهشان لب نمیزنی. حالا که آمدی چای بخوریم یعنی معلوم نیست چند ماه دیگر برگردی. معلوم نیست کی باز هم را ببینیم و من چطور باید شبوروز بگذرانم.
چند بار باید دروغهای شاخدار برای بچهها ردیف کنم؟ تا کی داستان پدری را قبل از خواب تعریف کنم که زود کارش تمام میشود و برمیگردد خانه؟ باشد اصلا قبول. تو بدون اعتیاد زندگی کن، بدون وابستگی به چای و قهوه و کافئین، همانطور که دلت میخواهد. اما این را بدان تا وقتی برگردی زیاد خیال بافتهام. مصرف چای تلخم چند برابر شده و قند و شکر را ترک کردهام. کاش شبیه تو بودم. شبیه وقتهایی که به جای «دوستت دارمها» و من چقدر «بیا با هم چای بخوریم.» را اختراع میکنی. قبول، هر جور تو بخواهی.
#چای
@chiiiiimeh
.
.
خواندن این هفت مقاله خیلی خیلی کیف داشت. چه جهان محشری دارد عکس و عکاسی. قطعا اگر عشق جنونآمیز نوشتن تمام قلبم را احاطه نکرده بود، بیشتر وقت میگذاشتم برای بهتر عکسگرفتن. اما هر وقت فکر میکنم چیزی من را از نوشتن دور میکند، ترجیحم حذف تماموکمالش است. چند خط از کتاب را اینجا گذاشتم.
[عکاسی، یک مرحله از بیانات انسانی است.
تمامی هنر بیان چیز واحدی است، رابطه
روح انسان با روح انسانهای دیگر و جهان]
@chiiiiimeh
.
.
دوستم اصرار میکند برویم بیرون صبحانه بخوریم و با هم وقت بگذرانیم. بهش میگویم آخر هفته باید پروژههای آخر ترمم را جمعوجور کنم و ارائه دارم. ازم میپرسد دانشگاه میروی؟ ارشد؟ دکتری قبول شدی؟ میگویم هیچکدام. من اصلا ادبیاتی نیستم. جمعه شب میخواهم با اعضای حلقه کتاب درباره همین ادبیاتینبودن صحبت کنم. درباره چیزی که سلینجر ازش فرار میکرد و حالا بهانه دورهمی چند صدنفرهی حلقه کتابخوانی مبنا شده است.
@chiiiiimeh
.
.
من کم از شما و راهی که رفتهاید مینویسم برای همین زیاد فحش میخورم. نمیگویم فلسطین، نمیگویم ایران، نمیگویم حق. ورد زبانم ادبیات امریکاست، فیلمهای هالیوودی و ادبیات غیرمتعهد. وقتی دایرکت اشتباهی میگیرم سکوت میکنم. پیام را درجا پاک میکنم. جواب نمیدهم. در عوض نشر شما برای روز مادر برایم هدیه میفرستد، اینکه شماها زندهاید و میبینید من توی کدام تیم بازی میکنم برایم کافیست.
@chiiiiimeh
.