.
خواندن این هفت مقاله خیلی خیلی کیف داشت. چه جهان محشری دارد عکس و عکاسی. قطعا اگر عشق جنونآمیز نوشتن تمام قلبم را احاطه نکرده بود، بیشتر وقت میگذاشتم برای بهتر عکسگرفتن. اما هر وقت فکر میکنم چیزی من را از نوشتن دور میکند، ترجیحم حذف تماموکمالش است. چند خط از کتاب را اینجا گذاشتم.
[عکاسی، یک مرحله از بیانات انسانی است.
تمامی هنر بیان چیز واحدی است، رابطه
روح انسان با روح انسانهای دیگر و جهان]
@chiiiiimeh
.
.
دوستم اصرار میکند برویم بیرون صبحانه بخوریم و با هم وقت بگذرانیم. بهش میگویم آخر هفته باید پروژههای آخر ترمم را جمعوجور کنم و ارائه دارم. ازم میپرسد دانشگاه میروی؟ ارشد؟ دکتری قبول شدی؟ میگویم هیچکدام. من اصلا ادبیاتی نیستم. جمعه شب میخواهم با اعضای حلقه کتاب درباره همین ادبیاتینبودن صحبت کنم. درباره چیزی که سلینجر ازش فرار میکرد و حالا بهانه دورهمی چند صدنفرهی حلقه کتابخوانی مبنا شده است.
@chiiiiimeh
.
.
من کم از شما و راهی که رفتهاید مینویسم برای همین زیاد فحش میخورم. نمیگویم فلسطین، نمیگویم ایران، نمیگویم حق. ورد زبانم ادبیات امریکاست، فیلمهای هالیوودی و ادبیات غیرمتعهد. وقتی دایرکت اشتباهی میگیرم سکوت میکنم. پیام را درجا پاک میکنم. جواب نمیدهم. در عوض نشر شما برای روز مادر برایم هدیه میفرستد، اینکه شماها زندهاید و میبینید من توی کدام تیم بازی میکنم برایم کافیست.
@chiiiiimeh
.
.
دیروز رفتیم جشن. از دخترها خواستند توی یک برگه خوبی و بدی مادرهایشان را بنویسند. برگهها را جمع کردند و بلند خواندند. زهرا توی بدیهایم نوشته بود تهتغاری را لوس میکند. برای خوبیها نوشته بود هرچقدر حالش بد باشد وقتی بهش میگویم برویم کتابفروشی میگوید بزن بریم.
@chiiiiimeh
.
.
صبح رفتم کتابفروشی. کتاب قرمز را که از روی میز تازههای منتشر شده برداشتم، دخترکتابفروش پرسید برای روز مادر زیادی تلخ نیست خانم موسوی؟ به نظرم بروید سمت قفسههای نوجوان. بهش گفتم من غم پرستم خودت که میدانی. از عصر شروع کردم و حالا دارم فکر میکنم چه به موقع تیرباران شدم. نامه ژرژبس به خانوادهاش اینطور تمام میشود: «نهراسید. من مرگ زیبایی دارم. شما برای ادامه زندگی بیشر از من به جسارت نیاز دارید. پسر شما که ترکِتان میکند در حالیکه فریاد میکشد زنده باد وطنم!»
@chiiiiimeh
.
.
دارم کتاب «بودن با دوربین» را میخوانم که درباره کاوه گلستان است. همسرش هنگامه به حبیبه جعفریان به وقت مصاحبه اینطور میگوید: «این یکی از تخصصهای کاوه بود که میتوانست آدمها را مجاب کند حرفش درست است. آنقدر به چیزی که میگفت اعتقاد داشت، که برای دیگران احترامبرانگیز بود. آن شور و وجدی که داشت آدمها را میگرفت. این شورِ زندگیاش بهترین خصوصیتش بود.»
@chiiiiimeh
.
.
گوشی هشدار میدهد ظرفیت پر است. دست میبرم تا برنامههای خاک گرفته را پاک کنم. تقریبا چیز اضافهای ندارم و پیامرسانها را هم تحتوب استفاده میکنم. بهخوان را بالاوپایین میکنم. از حجم صفرهایی که توی صفحه شخصیام ردیف شده شرم میکنم. یک صفحه سفید بدون هیچ کتاب خوانده شده، درحال خواندن و خواهم خواندی. توی آن حجم از سفیدی شبیه آدمی هستم که توی عمرش کتابی دست نگرفته، شبحی سرگردان و به دردنخور.
قبل از پاککردن بهش فرصت میدهم. میچرخم توی بهخوان بلکه مهرش به دلم بیفتد و پاکش نکنم. شروع به فعالیت میکنم. بین کتابخانههای شخصی دور میزنم. مرضیه اعتمادی و حبیبه جعفریان را دنبال میکنم. شش نفر هم من را دنبال کردهاند. از کجا فهمیدهاند من اینجا هستم؟ لابد مثل اینستاگرام خبر میدهد فلانی عضو شده. نمیدانم. دلم میخواهد از فرهنگ کتابخوانی کشور حمایت کنم و نخودی توی این آش بیندازم. نمیتوانم.
دستم به استفاده از برنامه نمیرود. باز میچرخم. کلی آدم آشنا پیدا میکنم. هر کدام یک عالمه کتاب گذاشتهاند. صفحاتشان رنگی و زنده است، غرورآفرین و رشکبرانگیزند. آدم حسودیاش میشود به خفنیشان. یکبار دیگر هم سعی کرده بودم کتابهایی که میخوانم را جایی ثبت کنم و آدمها را در جریان بگذارم. با دوستم نشسته بودیم توی کتابخانه عمومی. گودریدز را برایم نصب کرد و بهم گفت: ببینم دیگه چه بهونهای داری؟ قول دادم از همان روز شروع کنم. چند ماه گذشت و من حتی یکبار ازش استفاده نکردم.
وقتی دوستم پرسید پس چرا فعالیت نمیکنی؟ بهش گفتم یه چیزی بگو انگیزه بگیرم. سعی کرد مجابم کند. آخرش گفت اصلا هرچی آدم حسابیه اونجاست. باز وسوسه نشدم. با اولین هشدار ظرفیت پر گوشی گودریدز را حذف کردم. حالا هم نوبت بهخوان شده بود. نمیتوانستم خودم را زور کنم. حتی اگر همه آدم حسابیها به طرف دیگری بروند، ترجیح میدهم خودم را از زیر دستوپایشان بیرون بکشم و صفر و سفید خالی باقی بمانم.
@chiiiiimeh
.