.
عمومَمَّد افتاده بود به جان ماسهها و زمین را با یک تکه چوب، دایرهایشکل میکَند. بعد با دست ماسهها را بلند کرد و دنبال چیزی گشت. آلا پرسید: «چکار میکنی عمو؟» سطل سفید توی دستش را نشان داد: «شب، بعد از افطار با چراغ دستی میام ماهی میگیرم.» زهرا و آلا وقتی کرمها را دیدند، جیغ کشیدند. هول شدند و چند قدم به عقب برگشتند.
آلا پرید توی حرفش: «اسم ماهیا چیه عمو؟» کلاهش را چند ثانیه برداشت و زود برگرداند روی موهای یکدست سفید و مجعدش: «الان فصل ماهیِشوبه. یه ماهی سفیدِ که برای سرخکردن خوبه و خیلی خوشمزس. اینجا همه مدل ماهی هست، حتی اِسپَک.» دخترها یکیدرمیان سؤال میکردند: «اسپک؟» «یه ماهی که ما محلیا نمیخوریمش. میفروشیم به چینیا.»
و باحوصلهتر توضیح داد: «اسپک کیلو بیست تومن بود. چینیا که اومدن صد و پنجاه بهشون فروختیم. دندونای تیزی داره؛ اما پولک نداره.» آلا محو تماشای کرمها بود که پرسید: «دندوناش چجورین عمو؟» «یه اشاره بهت بکنه دستت رو بریده.» زهرا رو کرد به لجنهای معلق کنار ساحل. صورتش را مثل کسی که حالش از چیزی بههم خورده باشد جمعکرد: «اینا چیه عمو؟» «ته دریا درختایی هست که اینا ازش میزنه بیرون. با آب میان بالا. غذای ماهیان.»
«عمو! آب کی بالا میاد کی میره پایین؟» «هر ۲۴ ساعت دوبار بالا میاد، دوبار میره پایین، صبحا و شبا.» اینها را که گفت، سطل پر از کرمش را برداشت و ایستاد. از گونی برنجی که همراهش بود یک بطری آب بیرون آورد: «روشون آب شیرین میریزم که از هم جدا بشن.» کرمها روی هم لغزیدند و از هم باز شدند. دخترها به حرکت تودرتوی کرمها نگاه کردند و از ته دل خندیدند: «وای چقدر ترسناکند عمو!»
#یَمّ
#ششم
@chiiiiimeh
.
.
رأس ساعت ۹ زنگ در را میزنند. من و دخترها آمادهایم؛ اما کمی دلشوره دارم. چند تا سوره کوچک میخوانم و یکبار آیةالکرسی. اولین بار است میخواهم با زنهای بندری آشنا بشوم. آن هم نه یکی و دو تا قرار است بروم حسینیه شَرّوف، حسینیهای که مرکز تجمع اصلی زنان بندرلنگهای در ماه مبارک رمضان است. دو ساعت بعد از افطار دور هم جمع میشوند، برای جزءخوانی قرآن و دعای افتتاح خواندن. تقریبا ده نفر آمدهاند برای پاگشاکردن همسر حاجآقا که من باشم. توی کوچه با همهشان گرم میگیرم و روبوسی میکنم.
خوشپوشتر و خوشعطرتر از آنی هستند که فکرش را میکردم، برندبازهای حرفهای. کیفها و لباسهای آنچنانی، شالهای حریر و دستهای پر از النگو توجهم را جلب میکنند. انگار همین الان از امارات با Flydubai رسیدهاند توی کوچهی پشتیِ مسجد حداد. من و زهرا چادر و روسری معمولی سرمان است و بهجای کفش، دمپایی راحتی پا کردهایم. همه با هم میرویم تا ته کوچه و بعد میپیچیم سمت راست. میرسیم به یک در چوبی سبز و سفیدرنگ که رویش سال تأسیس حسینیه را نوشته، مَأتَم شَرّوف ۱۲٦٩ هجری قمری. حدوداً دویست سال قبل حسینیه ساخته شده و چهلپنجاه سال قبل ترمیم.
یکجوری با من و دخترهایم رفتار میکنند که معذب میشویم، بهشدت محترم و رسمی. وارد حسینیه که میشویم همه میآیند جلو. تقریباً با صد نفر روبوسی و احوالپرسی میکنم. گیج شدهام؛ اما به روی خودم نمیآورم. هر کدام یک لهجه دارند و جوری حرف میزنند. باید هر چند ثانیه یکبار کانال عوض کنم. با یکی فارسی حرف میزنم، با یکی عربی، با یکی بندری. هرکس با همان لهجهای که سلام میکند. حس میکنم همه چیز توی سرم قاتیپاتی شده و الان است که به تتهپته بیفتم. جوری همه را تحویل میگیرم انگار سالها میشناختمشان و بارها دیدمشان و بهشدت دلتنگشان شدهام. یکهو بزرگخاندان شروف که مهمترین شخصیت مجلس است، دستم را میگیرد و راه میبرد. به منبر اشاره میکند و بهم میگوید: «بفرمایید... بفرمایید... بالا.»
چند ثانیه خون به مغزم نمیرسد. هاجوواج چپوراستم را نگاه میکنم. دستوپایم شروع به لرزیدن میکند. میگویم: «من؟» تازه متوجه میشوم که میخواهند برایشان سخنرانی کنم و بعدش روضه بخوانم. توضیح میدهم که این شغل همسرم است و من هیچ تخصصی در آن ندارم؛ اما مگر توی کتشان میرود؟ گریهام گرفته. من را سمت جایی میکشانند که روضهخوان مینشیند. مستأصل بهشان میگویم: «مگر اینجا قرآن نمیخوانید؟ الان که وقت مناسبی برای سخنرانی نیست.» میگویند: «اول شما بفرمایید چند کلمه صحبت کنید، بعد قرآن میخوانیم.»
دلم میخواهد بمیرم. تمام نگاهها به من است. حس میکنم توی منگنه گیر کردهام و سرم درحال متلاشیشدن است. تمام کتابهایی که این چند روز خواندهام را مرور میکنم تا چیز بهدردبخوری برای گفتن پیدا کنم. اعترافات تولستوی، نامههای ونگوگ، کتاب یا سیگار جورج اورول، صدسال تنهایی مارکز، تا روشنایی بنویس اخوت، خون خرگوش زنگیآبادی. از توی اینها چه چیز مناسبی میتوانم برای گفتن جلوی این همه آدم پیدا کنم؟!
#یَمّ
#هفتم
@chiiiiimeh
.
.
زنها حلقه دورم را تنگتر میکنند. پیرزنی میزند روی شانهام و با لحن تحقیرآمیزی میگوید: «یعنی این همه سال با حاجآقا بودی هیچی ازش یاد نگرفتی؟!» آن یکی شبیه بازجویی که قصد اعترافگرفتن دارد، میپرسد: «از علم و دانش ایشون هیچی بهت نرسیده؟» خودم را کنترل میکنم تا حرفی نزنم و بیاحترامی نکنم. بزرگ خاندان شروف که صورتش جولانگاه چروکهای ریزودرشت شده، جلوتر میآید: «نیم ساعت هم کافیه. تفسیر قرآن چی؟ احکام؟ هیچی بلد نیستی؟»
میخواهم حرف بزنم؛ اما حُنّاق گرفتهام. کلماتشان راه گلویم را بند آورده. تارهای صوتیام بیشتر از هر وقت دیگری به هم چسبیدهاند و راه نفسم بسته شده. حس میکنم نفهمترین و نابلدترین آدم جهانم. لبهایم را از هم باز میکنم: «شرمنده. الان واقعا آمادگیش رو ندارم.» سکوت میکنم. چیزی درباره تفاوتهای فردی خودم با همسرم و زمینه فعالیت تخصصی هر کداممان نمیگویم. میدانم بیفایده است.
کلیشه زن حاجآقابودن را دستکاری نمیکنم که احتمالاً مطالعات و فعالیتهایم در زمینه نویسندگی باعث شرمساری بیشتر برای روحانی فاضل و همهچیزدانی مثل همسرم خواهد بود. یکباره ناامید میشوند و رهایم میکنند. اجازه میدهند روی یک مبل قهوهای رنگ بنشینم و هرکس برمیگردد سر جای خودش. جان ندارم لای قرآن را باز کنم. انگشتانم کرخت شده و از پس ورقزدن هم برنمیآیم.
حس میکنم از میدان جنگی برگشتهام، خسته و دستتنها. بدنم کوفته شده. نه مهماتی داشتم نه آذوقهای برای تجدید قوا. صدای خواندن سوره حمد که توی حسینیه بلند میشود. ناخودآگاه اشکهایم گلولهگلوله از گوشه چشمم سُرمیخورند و زیر ماسک سفیدم پنهان میشوند. زنی جلو میآید و بهم قهوه تعارف میکند. فنجان سفید کوچکی از بین فنجانهای رویهمچیده شده بر میدارم. نیمی از فنجانم را با قهوه عربی پر میکند و میرود سراغ نفر بعدی. ماسکم را پایین میدهم و کامم را تلختر میکنم.
#یَمّ
#هشتم
@chiiiiimeh
.
.
گوشتچرخکرده را از توی فریزر بیرون آوردم و گذاشتم روی سینک. آشپزخانهی دومتری را زیرورو کردم؛ اما رندهای پیدا نکردم. زنگ زدیم به سِدمحمود خادم مسجد. گفت آشپزخانهی مسجد را هم بگردیم که نبود. میخواستم هرطور شده افطار کتلت درست کنم. همه با هم هوس کرده بودیم. با پسرم و دخترها رفتیم شهر را دور بزنیم و رنده پیدا کنیم. توی دوردورهایمان رسیدیم به کتابخانهی شهید مینکی.
دستوپایم شُل شد. پیاده شدیم و به بچهها قول دادم زیاد معطل نکنم. دلم میخواست به جدیدترین کتابخانهی بندرلنگه سری بزنم و آمار کتابهایش را بگیریم. ساختمان نوساز بود و معماری بومی داشت. بادگیرها، دیوارهای خاکیرنگ و پنجرههای سنتی دلم را بردند. دستگیره در ورودی را چندبار پایین دادم و گفتم: «قسمت نیست. تعطیله، برگردیم بچهها!» یکیدو تا پله که برگشتیم سمت ماشین، کتابداری نیمخواب با لباس سورمهای رنگ کلید انداخت و در را برایمان باز کرد.
سعی کرد جلوی خمیازهاش را بگیرد؛ اما نتوانست. عینکش را با چینی که به صورت و بینی داد کمی بالاتر برد: «این طرفا معتاد زیاده. خلوتم هست؛ برای همین قفل کردم.» لهجه نداشت. قیافهاش هم به بندریها نمیخورد. سریع برگشت سر جایش و باز روی صندلی لَمید. من بین قفسهها غرق شدم و دخترها توی بخش کودک. نیم ساعت بعد، دو ردیف کتاب گذاشتم روی میزش:«اینا رو میخوام ببرم. ثبت کنید لطفاً.» پرسید: «از کجا اومدین؟» و باب آشنایی باز شد.
وقتی صمیمیتر شدیم و آمار کتابخوانیام را از توی سامانه عضویت سراسری متوجه شد، پرسید: «تا کِی هستین کتابخونه؟» رنده و کتلت یادم رفته بود: «تا یک ساعت دیگه.» دو دقیقهای غیبش زد و با دخترش ستایش که همسن آلا بود برگشت. تا دخترها یخشان باز شد و گرگمبههوا را شروع کنند، برایم گفت که تهرانی است. همسرش توی نیروی دریایی کار میکند و پانزده سال است آمدهاند بندرلنگه. من هم گفتم همسرم برای سفر تبلیغی دعوت شده و همراهش آمدهام. گفتم این روزها دیوانهوار میخوانم و مینویسم، همین. شمارهاش را داد و توی گوشی «خانم ناطقی کتابدار لنگه» ذخیره کردم.
کتابها را برداشتم که برویم؛ اما نگذاشت. گفت: «دو دقیقه صبر کنید الان برمیگردم.» رفت بیرون و در کتابخانه را قفل کرد. سمند سفیدش را آتش کرد و با دوتا پلاستیک پُر برگشت. سطل آش و سمبوسهها را گرفت جلویم: «افطار مهمون من باشید خانم موسویجان.» هر دو پلاستیک را گرفتم و بغلش کردم. بهش گفتم: «من هم فردا براتون کتلت میارم؛ البته اگه رنده پیدا کنم.» وقتی برگشتیم خانه، گوشتچرخکرده آبشده را برگرداندم توی فریزر و چند ساعتی سرگرم ورقزدن کتابهای امانتی شدم.
#یَمّ
#نهم
@chiiiiimeh
.
.
به مناسبت دهمین روز نوشتن از بندرلنگه میخواهم چند غذای محلی را برایتان لیست کنم. غذاهایی که برایمان آوردند یا دعوت شدیم و سر سفرهی بومیها امتحان کردیم یا خودمان خریدیم.
۱.قلیه ماهی یا خورشت ماهی🐟
ابوطاهر/ خوشمزهترین قلیه ماهی کل عمرم بود. یک نوع سبزی محلی مخصوص داشت. ترش بود و پر از فلفل. تکههای سفید و نرم ماهی توی یک سس غلیظ غوطهور بود که برنج هم پختم و برای شام خوردیم. ماهی را برادر حاجطاهر گرفته بود تازهتازه.
۲.مچبوس گوشت و مرغ(گوبولی)🍖
منزل هاجر شهابیعزیز/ برنج پر از ادویه با حشو، گوشت و مرغ سرخ شده که مزه بینظیری داشت. محتویات حشو پیاز و نخود و ادویه بود. حشو را کنار گوشت و مرغ میگذارند. افطار سه روز قبلمان بود (شبی که ماراتن کتاب داشتیم)
۳.کوکوماهی🌯
مادرحاجطاهر برایمان پختند. کوکوهای ریزریز و گرد که دست نوهشان احمد برایمان فرستادند. مزه عجیبغریبی داشتند. به زور سالاد و نانساندویچی و سس خوردم اما همسرم و بچهها دوست داشتند. ماهی را با تیغمیغهایش و سبزی و سیبزمینی و پیاز چرخکرده بودند و سرخ شده بود.
۴.سمبوسه مرغ🥟
رفته بودیم مسجد برای نماز مغرب و عشا که گذاشته بودند توی قسمت زنانه. اینجا رسم است یک افطار مختصر به کسانی که میآیند مسجد میدهند. شبجمعه سمبوسه آورده بودند توی مسجد که مزه بهشت میداد و صدای قرچقروچ دلچسبی داشت. کمی تندوتیز بود ولی درحال عادتکردن به غذای فلفلی هستیم.
۵.شیرینی لانه زنبوری و لگیمات🥧
خودمان خریدیم. توی ظرفهای یکبارمصرف میفروشند. مزه معمولی داشتند. لانه زنبوری شیرینی که داخلش پنیر بود و رویش شیرعسل ریخته بودند. شیبه سینابون بود طعمش البته بدون دارچین. لگیمات هم اصلا خوشمزه نبود که اگر خانگی بود قطعا طعم بهتری داشت.
۶.خورشت گوشت🍲
دعوت شده بودیم برای سحری. یک سفره رنگارنگ پهن بود که یکی از غذاهاش خورشت گوشت بود. ادویه نقش مهمی در این خورشت دارد. بوی غذای مامانا را میدهد و همه جور سیزیجاتی دارد، هویج، سیبزمینی، کدو، بامیه، پیاز... . گوشت را با سبزیجات تفت میدهند و بهش ادویه و رب میزنند. (یاد غذای مامانم افتادم) عکس نگذاشتم تا هوس نکنید.🙂
#یَمّ
#مأكولات
@chiiiiimeh
.
چیمه🌙
. اينجا موش اومده. 👋 #یَمّ #دهم @chiiiiimeh .
.
راستی، موشه هنوز هستااا😁
تازه امشب فهمیدیم دوتان🐁🐁
یکی از دوستام اول ماه رمضان گفت امیدوارم این سفر برات رشد خوبی داشته باشه. تا اینجاش که رشدم مثبت بوده خدایی.
چون اگر قم بودم و موش بود توی خونه سریع میپریدم توی کوچه و برنمیگشتم خونه. ولی الان دقیقا روبروی جایی که موشا درحال زندگیکردن هستند و هی سرشون رو میارن بیرون اوضاع رو چک میکنند، دارم تایپ میکنم و میخندم. ولی کاش سفید بودن موشا. خاکستریِمایل به سیاهن. خیلی وحشتناکتر از موش گوگولی سفیدان. بریم برای رشد بعدی. خدایا به امید تو.
.
.
داشتم از جمعشدن مردم دور میز، فیلم میگرفتم که یکهو همسرم و آلا از جلوی دوربین رد شدند. نمیدانم چطور همسرم دلش نمیخواهد بایستد و از روی میز چیزی بردارد. یا حتی فقط آدمها را موقع انتخاب بین خرما و حلوا و شربت نگاه کند. من دلم میخواهد بروم بینشان و به هرچیزی که روی میز گذاشتهاند نوکی بزنم؛ اما جلوی خودم را میگیرم و از دور فیلم و عکس میگیرم.
قبل از افطار هرکس هرچیزی توی خانه دارد را با خودش میآورد و روی میز میگذارد. بلافاصله بعد از اللهاکبرِ مؤذن، دستهجمعی روزهشان را باز میکنند. روی میز هر نوع غذایی بدون محدودیت میگذارند، خرما، شربت، چای، دوغ، سمبوسه، کیک، ساندویچ و حتی سوپ و عدسی. امروز سهم من از میز پربرکت محلیها یک قُلُپ شربتآلبالو بود که آلا بین دو نماز مغرب و عشا برایم از توی حیاط آورد.
یکی از کارهایی که این جا جزو وظایف همسرم است، نمازخواندن در مسجد مَلِکبِنعباس است. مسجدی که حدوداً سیصدسال قدمت دارد و دستنخورده باقی مانده. دو سه دقیقهای از حسینیه حداد باید راه برویم تا برسیم بهش. درهای چوبی کوتاه، پنجرههای قدیمی و دالبرهای گچی دیوار حس خانه مادربزرگها را به مسجد دادهاند. نماز که تمام شد زنها از توی کیف و کیسههای بغل دستشان چند مدل شیرینی خانگی بیرون آوردند و به هم تعارف کردند.
دلم میخواست با زنها درباره رسپی شیرینیهای محلی گپ بزنم؛ اما میدانستم برای رفتن عجله داشتند. یکیشان یک پلاستیک جدا بهم شیرینی داد و گفت ببرم برای همسرم و بچهها. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه میز توی حیاط مسجد را نگاه کردم که هنوز یک لیوان شربت رویش بود. اینجا هوای جاماندهها و دقیقهنودیها را هم دارند. دوست دارم هر روز کنار این دو میز راه و رسم شفقت را تماشا کنم.
#یَمّ
#یازدهم
@chiiiiimeh
.