.
«جایی میان مرزهای دو طیف»
خودتان میدانید که خیلی وقت است، «ما» و «آنها» دو سر طیف نامشخصی ایستادهایم. وقتی ما دیشب شبیه گنجشکهای بیپناهی بالبال میزدیم که خبری از بالگرد شما توی جنگلهای نیمهتاریک بگیریم، آنها داشتند دهانشان را شیرین میکردند. عکاسی که توی اینستاگرام دنبال میکنم، استوری کرد سوپرمارکت محلهشان گفته دیگر مشروب و مزهای باقی نمانده. همه را برای محافل شادمانی بردهاند. مغزم از این حجم تحقیر و بیتفاوتی از کار افتاده بود.
«ما» ماندیم و مرگ. «آنها» و خشونتی که به جای تسلابخشی، اندوه روی اندوهمان میآورد. همین چندماه پیش اولین باری بود که شما را از نزدیک دیدم. نشستم پشت سر آرمیتا و مادرش، خانواده شهدا و مسئولین. نمیدانم آنجا چه میکردم. قرار بود نیمه ماه رمضان با شعرا بروم دیدار و نشد. شب عید فطر گفتند وقتش شده. شما ایستادید زیر نوشته زیتونی رنگ «الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَى مَا هَدَانَا» پانزده دقیقهای درباره مردم، گرهگشایی، رهبر فرزانه، خدمت، دگرخواهی، وحدت، دستاوردها و شعار امسال صحبت کردید.
آنروز رهبری چندباری گفتند «همانطور که آقای رئیس جمهور... » دیدار که تمام شد رفتید پشت پرده و از دید خارج شدید. همانجا جایزه شما را پیچیدند؟! پس ما چی؟ حالا چطور با این مرزهای پررنگ میان «ما» و «آنها» غریبهگی نکنیم؟! چرا فرمول اتصال این دو طیف را در ادامه نگفتید؟! مگر میشود از این حجم استیصال و درماندگی عبور کنیم؟! الان توی خبرها خواندم فردا قرار است شما و هیئت همراه قم باشید. بقیه حرفها بماند برای مراسم فردا آقای رئیسی!
@chiiiiimeh
.
.
وقتی آقای خانه روضهخوان باشد، خیلی خوشبهحال اهل خانه است. هرکاری میکنم صدای زمزمههایش را میشنوم. میتوانم روزی چندبار پل بزنم تا کربلا و مدینه و بقیع. هربار از کنار اتاقش رد میشوم، فالگوش میایستم. روضهام را گوش میدهم، بعد میروم سراغ کارم. از صبح صدای روضهخوان خانهی ما گرفته و سفیدی چشمانش پر از مویرگهای خونی شده. چیزی نمانده مهمانها از راه برسند. آسمان هم بغضی شده. نباید با خودم چتر ببرم. امروز وقت خیس شدن است. کاش تا ابد میبارید.
@chiiiiimeh
.
«درباره خندهها»
اول/ دوستی دارم که اروپا زندگی میکند. امروز برایم تعریف میکرد وقتی بین قفسههای فروشگاهی درحال خرید بوده، از صدای خندهای به وجد آمده. بیآنکه بداند صاحب خنده کیست، متوجه شده خنده باید متعلق به یک ایرانی باشد. همین اتفاق یک روز سخت را برایش آسان کرده. درباره انواع خندهها و صدایی که دارند حرف زدیم. نتیجه این شد که از مدل خندیدن آدمها میشود ملیت و چيزهای دیگری را حدس زد و به این جمله که «خندهها لهجه دارند» رسیدیم.
دوم/ بعد از یک ماه بهش زنگ زدم. گفتم الو خوبی؟! مطمئن بودم دلت برایم تنگ شده برای همین زنگ زدم. یک وقت فکر نکنی آمدهام منتکشی. بهم گفت خیلی رو داری و بعد دوتایی همان مدل خیلی بینزاکت و عربدهطور همیشگی قهقهه زدیم. همسرم صدای خندهام را که شنید، آمد توی اتاق. پرسید آشتی کردین؟ گفتم ما که قهر نبودیم. نگفتم پشت خط کیست، اما مدل خندیدنم که با هر آدمی یکجور است من را لو داده بود.
@chiiiiimeh
.
.
«مرضیه اعتمادی» هستم.
زیر این سقف از زندگی و
کتابهایی که میخوانم، مینویسم.
💌
@ateetemadi
https://eitaa.com/mafshoom
.
.
لیوان جوشانده از صبح روی میز صبحانه مانده بود و سرفههایم بدتروبدتر میشد. وقتی از سرکار برگشت و گفت: «عزیزم! پس چرا این دمنوش رو نخوردی بهتر بشی؟!» تندی بلند شدم و لیوان را آوردم توی کتابخانه و سرکشیدم. دلم فقط همان یک عزیزم را خواسته بود؟! آن لحظه سوختن و خسخس سینه بعد از سرفههای لعنتی پاک یادم رفت. باید باشد کسی که یادمان بیندازد عزیزدلش هستیم مگرنه؟!
@chiiiiimeh
.
.
از استادم پرسیدم برای اینکه بهتر فکر کنم، برای اینکه مغزم را به کار بیندازم، غیر از خواندن و نوشتن باید چه کارهایی بکنم؟! گفت با چند تا آدم حسابی حرف بزن. تو خیلی کم حرف میزنی. خندیدم و گفتم خیلی سخت است، اما سعی خودم را میکنم. بعد یادم آمد هربار توی جمع نوبتم شده بود درباره نوشتههای بقیه یا کتابها یا نویسندهها اظهارنظر کنم نظری نداده بودم. از اینکه نقد تندی داشته باشم ترسیده بودم؟! چرا این بُعد از من اينقدر غیرفعال شده بود؟! حالا به آن ضلع سوم جستوجوگرانه که خودخواسته گمش کردهام بیشتر از همیشه نیاز دارم.
@chiiiiimeh
.
.
آلا از صبح داشت در اوقات فراغت تابستانی دنبال کتاب موردعلاقهش میگشت. کتاب کثیف پیدا شد اما تمساح بند جنسه هنوز نه.
https://taaghche.com/book/90649
@chiiiiimeh
.
.
َداستان کودک جدیدم رو گرفته دستش و میگه بازم باید کلاس بری تا داستانت بهتر بشه. میگم خب بفرمایید مشکلش چیه من درستش کنم. میگه ضبط کن یادت نره. یکی از دندونههای سین رو کم گذاشتی. خب من میتونم بخوانم ولی بقیه بچهها که بلد نیستند. همه منتقدین یک طرف بچهم یک طرف😁
@chiiiiimeh
.