میلیمتر به میلیمتر که به اتاق آخر نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میشد. تا این که رسید به در اتاق. در اتاق بسته بود. دستش ناخودآگاه رفت به طرف در و آن را باز کرد. تا در را باز کرد...
دید بهار خانوم با یک چادر گل گلی روی تختش نشسته و ته لبخندی در چهره دارد و به چهره ترسیده و نفس نفس زنان فرحناز چشم دوخته!
-سلام. خوبین؟
-سلام عزیز دلم! سلام قربونت برم.
-در رو پشت سرتون ببندید لطفا.
فرحناز فورا در را بست و در حالی که هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد الان سر و کله همه پیدا میشود، رو به طرف بهار خانوم کرد.
-نگران نباشین. من از صبح منتظرتون بودم.
فرحناز لبخندی زد و گفت: «نمیشد. همه چهار چشمی هوای ما رو داشتند که این طرف نیاییم.»
تا این جمله اش تمام شد، بهار خانوم لبخندی زد و مثل دفعه قبل، بغلش را باز کرد. فرحناز هم معطل نکرد و خودش را به تخت رساند و آرام کنار بهار نشست و همدیگر را بغل کردند. فرحناز یک نفس عمیق از بوی عطری که بهار خانوم زده بود را استشمام کرد و دلش خنک شد. تا این که روبروی هم نشستند و شروع به صحبت کردند.
-چه خبر عزیزم؟
-خوبم. خدا را شکر.
-من خیلی منتظر روز جمعه هستم.
-منم همین طور. راستی...
بهار دستش را برد زیر بالشتش و همان عروسک کوچکی که اسمش را تابستان گذاشته بود از زیر بالشتش درآورد و رو به طرف فرحناز گرفت و گفت: «اینو بگیر. به دردت میخوره!»
فرحناز که متوجه شد که دوباره بهار دارد حرفهای خاص و عجیب میزند، عروسک را گرفت و به طرف صورتش برد. دید بوی بهار میدهد. گفت: «این واسه خودمه!»
بهار خندید و جواب داد: «نه! اینو داشته باش. روز جمعه باهات باشه.»
-آهان. ینی با این برم شاهچراغ؟
-آره. یادت نره ها! این خیلی مهمه!
-باشه. خودت چطوری دخترم؟
-خوبم. وقتی همه اینجا هستن و این آقا روضه میخونه و بچه ها شلوغ میکنن و فیروزه خانم زیر لب با خودش حرف میزنه، خوشحالم.
-خوش به حالت! چرا اینقدر تو خاصی؟ چرا اینقدر عزیزی؟
-خدا اینطوری خواسته.
-چرا من اینقدر بی قرارم؟ چرا اینقدر این روزا دارم دست و پا میزنم؟
-اینم خدا خواسته!
-راستی چرا اون روز گفتی مهرداد رو نمیشناسی؟ مرد خوبیه که!
-نمیشناسمش. شوهرته؟
-آره. بیچاره الان زندانه. الهی فدات شم! چیزی ... خبری ... چه میدونم ... یه کلمه که دلمو راحت بکنه و اینقدر نگرانش نباشم، نداری بهم بگی؟
-نه. چیزی نمیدونم. نماز میخونه؟
-نماز؟ آره ... ینی ... چی بگم؟
-اگه نماز میخوند میشناختمش.
-آهان! ینی چون نماز نمیخونه ... حتما بهش میگم! وای خدا چرا هیچ وقت بهش نگفتم نماز بخونه؟
-اگه دوسش داشتی باید بهش میگفتی.
-دوسش که دارم. بدون اون اصلا نمیتونم. ولی آره. کوتاهی از منم بوده.
-یه چیزی بپرسم؟
-جون دلم!
-اون خانمه که اون روز باهات بود، امروزم اومده؟
ادامه👇
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر تربیتی که همه والدین از آن غفلت کرده اند و دمادم مشغول تورق در فضای مجازی هستند
#مهارت_زندگی #تربیت #فرزندپروری
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۴
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #بیستم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وصیت نامهی عجیب شهید باغانی
⭕️ بسیار درس آموز و عاشقانه، که مورد توجه خاص #مقام_معظم_رهبری قرار گرفت!
💠 استاد #پناهیان
#مهارت_زندگی #مهارت_های_زندگی
#شهدا #قهرمانان #همسرداری
❤️🍃❤️
🧕 یک زن از شما فقط
عشــــــــ❣ــــــق و محـــــــــ❤️ــــــــبت میخواهد!
❓یک زن از همسرش چه می خواهد؟
👌 آقایان محترم توجه کنید اگر هــزاران هزار ثروت و طلا و جواهرات به پای همسرتان بریزید
‼️ اما کوچـــک ترین محبتی را به همسرتان نشان ندهید ارزنی ارزش نخواهد داشت.
🧕یک زن در زندگی به هیچ چیزی به اندازه ی محــــ❤️ـــــبت کردن نیاز ندارد؛ محبتی که هم به زبان آورده شود و هم به آن عمل شود .
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقرب جهنمی
#آیتالله_مجتهدی_تهرانی(ره)
#سخن_بزرگان #