#همسرداری
توقع زیاد ممنوع
🍃🍂بسیاری از مشکلات و ناراحتی هایی که برای زوج ها به وجود می آید از توقع بی جا یا توقع زیاد است!🍃🍂
✍🏻 وقتی از هر کس به اندازه توانش انتظار داشتید دیگر ناراحت رفتار و عملکرد او نمیشوید و یا تحمل آن برایتان راحت تر است.
لذا تعامل با همسرتان و اصلاح رفتار او راحتتر خواهد بود.
•● پس توقعتان به جا و البته با صبر و حوصله باشد.
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از عشق تاپاییز قسمت 31(2)
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم
-اجازه هست بریم؟
-بله قربان بفرمایید
-پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم
-اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید
-خیلی ممنون. امری باشه؟
-خدانگهدار
یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم
-چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین
محمد خندید و گفت
-عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد
با این حرف محمدرضا پنج نفریمون
زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم.
از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده
و میگه فعلا بهش خوش میگذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه.
کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم
و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم
یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم.
به همین خاطر اون سال
برخلاف سالهای گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم.
خیلی سال خوبی بود
پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کمکم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا.
من و ناصر چون با زنداداشام راحت نبودیم
مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساستر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم.
وقتی بچهها باهم جمع میشدند
یاد بچگیام میافتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق میخوابیدیم.
دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
ناصر بلند شد آیفونو جواب بده
-بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو
همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم
-کی بود ناصر؟
-پسر دایی موسی با زن و بچش
-الهامم هست؟
-آره
با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم
الهام نوهی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و همبازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانمها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار میداد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه
صدای پسر دایی و خانوادهش تو هال پیچید
منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون
پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد
-نمیای؟
-چرا تو برو منم میام
-باشه پس فعلا
-راستی؟؟
-جان
-هیچی خودم میام میبینمش
ناصر لبخندی زد و گفت
-پس زود بیا
یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم
و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام
با دیدنش میخکوب شدم
انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم
-خیلی خوش اومدین
-ممنون عیدتونم مبارک
تکونی به خودم دادم و گفتم
-بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک
با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم
تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم
با پیامک ناصر که گفت
-بیا تو آشپزخونه کارت دارم
با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه.
ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.
-اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی
-ناصر اینا چند ساله رفتن تهران
-خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم
-خیلی عوض شده
-آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی
#کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتابخوانی #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۸۶
#امروز👇
👌 #جمعه #بیستوهشتم_دی ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نترس !
من علی ابن موسی الرضا هستم ...
#سخن_بزرگان #مرحوم_مرعشی_نجفی
#داستان #حکایت #مرگ #برزخ #قبر
#سبک_زندگی #عترت_شناسی
#همسرداری
مغز مردها پیمانهای طراحی شده
حالا یعنی چی طراحی پیمانهای ؟! 🤔
🧐یعنی طراحی بخش بخش، یعنی اگر یکی از بخشها مشکلی براش پیش بیاد، به باقی داستان آسیبی وارد نمیشه
❣️به زبان سادهتر، اینکه وقتی باهاش قهر میکنید میتونه بخوابه، به این معنی نیست که شما براش مهم نیستید
به این معنیه که بخشی که مربوط به قهر کردن شماست، درکار بخشی که مربوط به خواب هس دخالت نمیکنه!
مثل مغز زنها نیست که یه بخش داره و اون یه بخش خودش و همهی جهان هستی رو درگیر میکنه!
😊پس ناراحت نشید الکی و زندگیتونو بکنید.
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۲
کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم
و به اصطلاح سیزدهبهدر. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سالهای گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچهها مُسِر بودن برای رفتن. دلم پر بود از غصهای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم.
شب قبل از سیزدهبدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامهریزی کنند.
دور هم نشسته بودیم
و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم.
-تو نمیخوای چیزی بگی؟
صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم
_من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که میخوایین برید بیرون نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم.
زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت
-بدون هیچی که نمیشه اصل سیزدهبدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونهایم
سارا و ناصر گفتند
-اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم
_شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو میخوام مرور کنم
بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم
فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم
-حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم
زن داداش گفت
-راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست
از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد.
اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزدهبهدر مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت.
صبح روز بعد...
بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین.
داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون
به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پر شده بود.
و ما مجبور شدیم بساطمون رو ورودی باغ پهن کنیم. طوری که هرکی میخواست وارد باغ بشه از چادر ما عبور میکرد.
خدا میدونه اون لحظه چقدر عصبانی شدم
که این چه جاییه که چادر زدید هر دو دقیقه یه نفر از اینجا رد میشه. ولی مگه میتونستی اعتراض کنی.
با بیمیلی بساط سیزدهبهدر مون رو تو خندهدار ترین مکان پهن کردیم.
یادمه وقتی وارد باغ شدیم
سه چهار تا آلاچیق اول رو یه خانوادهی پر جمعیت پر کرده بودند. خانوادهای که از بیست سی تا دختر دمبخت و پونزده شونزده پسر دمبخت و یه چند تایی هم زن و مرد میانسال.
چنان سر و صدایی راه انداخته بودند
که پیش خودم گفتم خدا بخیر بگذرونه. بیشتر شبیه ایل مغولن. اینکه اینا چقدر پر سر و صدان حرف هممون بود و اینکه زمین والیبال رو هم گرفته بود بماند و اینکه چادر ما هم کنار آلاچیق اینا بود که دیگه حرفشو نزن.
بدبختی من تازه از همینجا شروع شد
از لابلای این جمعیت شلوغ یه دخترخانم کاملا محجبه و سر به زیر که میون اون شلوغی داشت درس میخوند جلب توجه کرده بود.
سارا با دیدن این صحنه گفت
-چه جالب بالاخره تو این خانواده شلوغ یه دختر آروم هم پیدا شد. اسماعیل اون خانمو ببین چه حجابی داره چه متین و خانمه
_سارا بشین سرجات همین جام اومدی تو کار دیگرون دخالت کنی
با این حرفم شوهر سارا نگاه اخمآلودی بهش کرد و گفت
- بفرما اینم کنایه داداشت
_راست میگم خب من چکار دارم به دختر مردم که چجوریه من اومدم اینجا خوش بگذرونم نه اینکه به دیگران نگاه کنم
هرچی سارا اصرار کرد که به اون خانم نگاه کنم قبول نکردم که نکردم
زن داداش به سارا گفت
-من این خانم رو یه جایی دیدم انگار مکتب نرجس درس میخونه فکر کنم اونجا دیدمش
از زمانی که اومده بودیم تو باغ
صحبت شده بود این خانواده، عجب خانوادهای شدند باعث سلب آسایش و آرامش.
من و ناصر تصمیم گرفتیم بریم
و یه چرخی تو باغ بزنیم. باغ سپاه خیلی قشنگ و جذاب بود. اصلا فکر نمیکردم زاهدان همچین جایی هم داشته باشه.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتابخوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸