اللهم صل علی محمد و آل محمد
#سلام بر #صاحب_الزمان #حضرت_مهدی
#سلام
#صبح_بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👏 #عید_غدیر مبارک باد
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۳۱
#امروز👇
🙏 #جمعه #شانزدهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
❇️ نماز عید غدیر ، سنت فراموش شده
💠 قالَ الصَّادِقُ علیه السلام
مَنْ صَلَّى فِيهِ ( يَوْمِ غَدِيرِ خُمٍّ ) رَكْعَتَيْنِ يَغْتَسِلُ عِنْدَ زَوَالِ الشَّمْسِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَزُولَ مِقْدَارَ نِصْفِ سَاعَةٍ يَسْأَلُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ سُورَةَ الْحَمْدِ مَرَّةً وَ عَشْرَ مَرَّاتٍ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ- وَ عَشْرَ مَرَّاتٍ آيَةَ الْكُرْسِيِّ- وَ عَشْرَ مَرَّاتٍ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ- عَدَلَتْ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِائَةَ أَلْفِ حَجَّةٍ وَ مِائَةَ أَلْفِ عُمْرَةٍ
💠 امام صادق علیه السلام فرمودند :
✅ هر کس در روز عید غدیر قبل از ظهر دو رکعت نماز بگزارد و در هر رکعت بعد از حمد، 10 مرتبه سوره توحید و 10 مرتبه آیةالکرسی و 10 مرتبه قدر را بخواند نزد خدا برایش 100 هزار حج و 100 هزار عمره محسوب میشود.
✅ طبق فتوای بسیاری از علما این نماز اگرچه مستحب است اما به جماعت می توان خواند!
#غدیر
👈 از نو شروع کنید
در اوایل آشنایی که زوجها تازه به هم رسیده اند همه چیز تازه و هيجان انگیز است و هر یک از آنان کاستیهای طرف مقابل را نادیده میگیرد، اما پس از مدتی عيب جويي و غر زدن آغاز میشود و عبارت:
✅ "عزیزم چقدر خوشگل شدی"
جاي خود را به
❌ "این لباس چیه پوشیدی ؟"
یا
❌ "این چه سرو وضعيه برای خودت درست کردی"
اگر اين عبارتها به گوش شما آشناست. و رابطه اتان دچار چنين وضعيتي شده است، باید هر دوی شما دست به دست هم دهید و چارهای برای آن بیاندیید.
#همسرداری #مهارت_زندگی #زناشویی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و پنجم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۳۲
#امروز👇
🙏 #شنبه #هفدهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
سیاستهای قرری💃💃💃💃
❤️ همیشه تو خلوت، همسرت رو با اسامی جالب و عشقولانه صدا کن!
"گلم، جیگرم، عسل، خوش تیپ، تاج سرم..."
و جلوی دیگران با پسوند و پیشوند های مناسب"امیر آقا، امیر جان، حاج آقا و ..."
نگو "عادت ندارم" "نمیتونم" "آخه یه جوریه"
+❤️+ برای گرفتن امتیاز مثبت این خیلی مهمه که اسمش رو به تنهایی بکار نبری.این اصل مهمیه و نباید فراموش بشه.
#همسرداری #سبک_زندگی #مهارت_زندگی #زناشویی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و ششم
گفتم اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
#آش_ماش
👏مواد لازم (۴ -۵ نفر)
گوشت چرخ کرده: ۲۵۰ گرم
پیاز رنده شده: نصف فنجان
ماش: ۲۵۰ گرم
عدس: ۱۰۰ گرم
پیاز داغ: یک فنجان
برنج: نصف فنجان
جعفری و گشنیز خرد شده: ۲۵۰ گرم
زردچوبه، نمک و فلفل: به میزان لازم
👌طرز تهیه
۱. عدس و ماش را از چند ساعت قبل بشویید و خیس کنید. سپس درون قابلمه با آب بگذارید بپزد.
۲. گوشت چرخ کرده را با پیاز رنده شده، نمک، فلفل و زردچوبه مخلوط کنید و آن را به صورت کوفته ریز در آورید و کوفتهها را به آش اضافه کنید.
۳. پیاز داغ را به عدس و ماش پخته اضافه کنید. برنج و سبزی خرد شده را هم اضافه کنید و مرتب هم بزنید تا آش ته نگیرد.
۴. در صورت تمایل میتوانید ۳ تا ۴ عدد شلغم خرد شده هم به این آش اضافه کنید. آش را در کاسه بزرگی بریزید و روی آش را با نعناع داغ و پیاز داغ تزئین کنید.
#آموزشی #آشپزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️☝️☝️ارتباط باورنکردنی، مرموز و عجیب طبیعت با بدن انسان که هرکسی با دیدنش حیرت زده می شود!🍋🍌🍇🍅🍑🍐🍎🥦🥕🧄🥔🍠🫒🫑🥬 شدیدا توصیه می شود کلیپ را ببینید! با دیدنش درمان بسیاری از دردهای مهلک و لاعلاج بدنی را یاد می گیرید و اگر در زندگی به کار ببرید دیگر نیازی به پزشک و مطب و ویزیت نخواهید داشت!
#دانستنیها #پزشکی #طب_سنتی
❓پرنسس های دیزنی در انیمیشن ها مشغول چه کاری هستند؟
💢به وظایف این کاراکتر ها دقت کنید ببینید ذهن کودک شما چگونه برنامه ریزی میشود ...
⚠️مراقب کودکان خود باشید آنها آسیب پذیرند.
#جهاد_تبیین #سوادرسانهای #فرزندپروری
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۳۳
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #هجدهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
#همدلی
🔶به فردی که ناراحته چی بگیم؟
۱- تو برای من مهمی و من هرکاری از دستم برمیاد برات انجام میدم.
۲- چیزی که درگیرش هستی باید خیلی سخت باشه.
۳- اشکالی نداره اگه حالت خوب نیست.
۴- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟
۵- دوستت دارم (بدون اینکه بعدش از کلمه “اما و اگر” استفاده کنید).
۶- میتونیم کنارهم تو سکوت بشینیم اگر دلت میخواد.
۷- ممکنه الان حرفم برات غیر قابل باور باشه ولی بهت قول میدم حس تو تغییر میکنه.
۸- شاید نتونم درکت کنم که دقیقاً چه حسی داری ولی من مراقبتم و میخوام کمکت کنم.
#آموزشی #مشاوره #مهارت_زندگی
📲 به اين دلايل برای كودكان موبايل و تبلت نخريم:
1️⃣ دایره واژگان کودک کاهش می یابد.
2️⃣ چاق شدن کودک افزایش می یابد.
3️⃣ فرآیند ذهنی کودک به تاخیر می افتد.
4️⃣ هوش هیجانی کودک به طرز چشمگیری کاهش می یابد.
5️⃣ سیستم اسکلتی دچار اختلال می شود.
6️⃣خواب کودک شدیدا مختل می شود.
7️⃣ توان یادگیری کودک کاهش می یابد.
8️⃣ احتمال ابتلای کودک به برخی سرطان ها تا 70 درصد افزایش می یابد.
#سوادرسانه
#فرزندپروری #پزشکی