💠برای اینکه یک رابطه سالم باشد، هر دو نفر باید هم خواهان نه گفتن و نه شنیدن باشند هم قادر به نه گفتن و نه شنیدن.
👏بدون نفی، بدون نپذیرفتنهای گاهبهگاه، حد و مرزها از بین میروند و مشکلات و ارزشهای یک شخص بر مشکلات و ارزشهای شخص دیگر چیره میشوند.
#مهارت_زندگی #مهارت_های_زندگی #همسرداری #زناشویی
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
#فرزندپروری
❗️ارتباط كلامی را به فرزندتان یاد دهید.
▫️فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات برای بيان احساسات منفی اش استفاده كند. به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان ناراحت هستم!»
▫️وقتی بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه "كتك زدن" به تدريج متوقف می شود و ديگر از اين روش برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمی كند.
#مهارت_زندگی #فرزند_پروری #تربیت
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
تبار: «خوش آمدید سرکار خانم!»
فرحناز: «سلام. روزتون بخیر جناب تبار!»
علیپور آب دهانش را قورت داد و اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام آقا. روزتون بخیر!»
نشستند. علیپور فقط به فرحناز زل زده بود و نمیدانست چه در سر دارد؟! تبار با همان نخوت همیشگی اش، شروع به حرف زدن کرد: «گفتید مایلید منو ببینید!»
فرحناز: «نه فقط این بار... بلکه از قبل مایل بودم شما رو ببینم.»
تبار: «لطف دارین. شما که ماشالله با شاهماهیِ باهوشی مثل آقامهرداد، دیگه به زرت و پرت های من نیازی ندارین!»
فرحناز: «نفرمایید. میتونم برم سر اصل مطلب؟»
تبار: «تمنا میکنم!»
فرحناز: «میدونید که شرکت در چه وضعیتی هست. به حسن ظن و همکاری شما نیاز دارم. سه تا زحمت براتون داشتم که اگر لطف کنید و همکاری کنید، به جای دو نوبت در سال، در چهار نوبت پیشِ رو از خجالتتون درمیام.»
منظور فرحناز، این بود که اگر به حرفم گوش کنید و کاری که خواستم را انجام بدید، در چهار نوبت، یعنی در دو سال آینده، به اندازه چهارسال سود خالص پرداختیِ به تو رو افزایش میدم.
تبار که بوی خوشِ پول را شنیده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به قیافه آمپاسِ علیپور کرد و لبخندی به فرحناز زد و گفت: «استدعا دارم!»
فرحناز گفت: «ازتون انتظار دارم که دو سال، سرپرستی دفتر کیش رو شخصا به عهده بگیرید! تاکید میکنم؛ شخصا به عهده بگیرید!»
تبار چشمش بازتر شد اما تلاش میکرد که دستپاچه شدنش را کنترل کند.
فرحناز ادامه داد: «و دومین مطلب اینه که ما برای آسودگی خیال شما و اعلام حسن نیتمون به شما تصمیم داریم که جناب علیپور رو در کنار شما قرار بدیم تا هم رابط من و شما باشه و هم مسئولیت بیشتری رو تجربه کنه!»
علیپور که هیچ وقت فکرش را نمیکرد که فرحناز قبل از شروعِ کارش در هلدینگ، با دو تا حرکت سمی، بزرگترین موی دماغ هایش را از تهران و هلدینگ و خودش دور کند، فقط آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. فرحناز گفت: «که البته خود جناب علیپور کاملا با این انتصاب هماهنگ هستند و به من قول دادند که همه تلاششون برای موفقیت شما انجام بدن. مگه نه جنای علیپور؟!»
علیپور چه بگوید؟ چه میتواند بگوید؟ فقط گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد و با استرس و اندکی حالت عصبی گفت: «بله خانم! چشم. خدمتگذارم!»
تا حالا کسی اینطور تبار را غافلگیر ندیده بود! او آمده بود که ذلت مهرداد و دست و پا زدن فرحناز را ببیند و دلش خنک بشود و برود. اما فرحناز دو دستی چسبیده بود به گردنش و او را داشت در بد آتشی فرو میبرد.
البته فرحناز قاعده بازی را بلد بود. تا هنوز تبار نمیدانست چه بگوید و گیج بود، تیر خلاص را زد و از بسته ای که همراه داشت، پانزده سکه تمام بهار آزادی درآورد و روی میز گذاشت و گفت: «تو فکر بودم که چطوری پس از مدت ها ملاقات با شما هدیه در خورِ شما تقدیم کنم. چیز خاصی به ذهنم نرسید. دلم میخواست در حضور دیگر همکاران این هدیه رو تقدیم میکردم اما خب... مثل این که قسمت نیست دیگه شما رو در شرکت ببینم!»
نیم ساعت دیگر فرحناز آنجا بود و قهوه ای میل کرد و علیپور را همانجا گذاشت و رفت. وقتی علیپور با تبار تنها شد، صدای نفس های عمیق و عصبانی تبار، علیپور را آزار میداد اما جرات نمیکرد حرفی بزند.
-زنیکه سلیطه! اومد نیم ساعت نشست و صندلی ریاستش رو با چرب زبونی و چند سکه خرید و اولتیماتوم داد که دیگه شرکت نبینمت و تویِ پدر سگِ بی عرضه رو هم انداخت گردنم و گورش گم کرد و رفت!! این دیگه از زیر کدوم بُته درس خونده و زرنگی یاد گرفته که حتی نذاشت بیام شرکت و جلوی همه سه چهار تا خفتش بدم و برم!
علیپور عرق میریخت و از این که قرار است تا مدت نامشخصی با تبارِ بد دهان و عصبی مزاج و بی سواد کار کند، دنیا را دورِ سرش سیاه میدید.
-باید همون لحظه که زنگ زد، میفهمیدم که داره ما رو میبره کنجِ تله! داره ما رو میندازه به جون هم. تو رو هم با خودش آورد که بگه علیپور هماهنگ هست و دستشو بگیر و با خودت ببر به همون قبرستونی که از اونجا اومدی! دیگه کسی دور و برش ندارم. خودمم که باید بچسبم به دفتر کیش تا یه وقت این زنیکه تو جلسه سالانه درنیاد بگه که همینم که به تو سپردیم، گند زدی و نتونستی! این دیگه چه حروم لقمه ای هست!!
تبار هر چه فحش بلد بود نثار فرحناز کرد. اما خبر نداشت که فرحناز بر خلاف او، حالش خیلی خوب است و اتفاقا دارد میرود دنبال احمدی که دشمن شماره یکِ آنهاست و از آن روز، احمدی رسما در دفتر کار مهرداد و خودش حاضر میشود و کارها را در دست میگیرد.
ادامه👇
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۱
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #هفدهم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهیدی که شبها در نخلستان با پای برهنه در میان خارها میدوید و گریه و توبه میکرد
🌹 حاج قاسم سلیمانی: شهید احمد امینی، آدم عارف عجیبی بود.
#شهدا #دفاع_از_قرآن #مهارت_زندگی
#تربیت_فرزند
نوازش تشويق نيست، نوازش نياز بچه هاست مثل غذا، ما بايد بچه را نوازش كنيم، بچه هميشه بايد نوازش بگيرد، چه كار خوب بكند و چه كار بد بكند.در هر دو حالت لازم است.
#مهارت_زندگی #فرزندپروری #تربیت
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ اهل نماز شبه !
✘ همش روزه مستحبی میگیره!
✘ دائماً تسببح بدسته!
✘ دائم السفر به شهرهای زیارتیه!
ولی مدام با اخلاقش، حال بقیه رو خراب میکنه، به همه بدبینه!
💥چرا اینهمه عبادت اثری براش نداشته؟
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
وقتی احمدی در دفتر شرکت مشغول شد، به فرحناز گفت: «شاید اگر آقامهرداد بودند، نمیشد این حرکتو زد و تبار رو به خودش مشغول کرد و علیپور رو هم از شرکت انداخت بیرون! به خاطر همین، هوش و درایت شما رشک برانگیزه. شما منو خیلی دقیق نمیشناسید. آقا مهرداد میدونه که این حرفو به خاطر حضور خودم نمیزنم. به خاطر مصالح شرکت میگم.»
فرحناز لبخندی زد و گفت: «متوجهم. لطفا شروع کنید. از همین الان. منم هستم. اما نمیتونم شش دُنگ به اینجا فکر کنم.»
احمدی گفت: «راستی دارین چیکار میکنین؟ البته حمل بر فضولی نشه! احساس میکنم کار خاصی در خصوص بهار خانوم دارین میکنید که بعدا شگفت زده میشم. مثل امروز که همه محاسبات دوست و دشمن رو به هم زدید.»
فرحناز جواب داد: «صادقانه اگر بخوام بگم، در خصوص این موضوع، مثل این که قراره خودمم غافلگیر بشم. چون نمیدونم چه در انتظارمه. فقط میدونم که روز جمعه... بگذریم... سر فرصت صحبت میکنیم.»
احمدی: «بسیار خوب. هر جور صلاحه. فقط لطفا بی خبرم نذارین. امشب هیئت بحرینی میان تهران. اصلا در جریان قراردادشون نیستم. باید تا شب بشینم رو پروژه اینا مطالعه کنم. اگر امری ندارین از خدمت مرخص بشم.»
فرحناز: «بزرگوارید. لطفا هر شب گزارش تجمیعی رو دریافت کنم. بفرمایید.»
احمدی با لبخند و دست بر سینه، احترام گذاشت و رفت.
فرحناز گوشی را برداشت و فضای مجازی اش را چک کرد. دید همه جا تبلیغ برگزاری مراسم روضه دهه محرم گذاشته. از پنجره قَدی اتاقش که در طبقه بالای یکی از برج ها قرار داشت، بیرون را نگاه کرد. تا چشمش کار میکرد، میدید که رنگ و لعاب خیابان های شیراز دارد تغییر میکند و تکیه و موکب های عزای امام حسین علیه السلام در حال راه اندازی هستند.
همین طور در حال تماشای خیابان و شهر بود که گوشی اش زنگ خورد. دید از تلفن ثابت است. گوشی را برداشت. دید فرانک است.
-یادی از ما کردی!
-همش سه چهار ساعته که از هم بی خبر بودیم. میگم یه خبر خاص و ... حالا نمیدونم خوبه یا بد... اما...
-چی شده؟
-هیچی. نگران نشو! از خانه امید زنگ زدند.
فرحناز خود به خود پاهایش شروع به حرکت کرد و از اول تا آخر اتاقش راه میرفت و بیقرار شد. گفت: «خب؟ زود باش!»
-شماره تو رو نداشتند. من کارتمو داده بودم بهشون و گفته بودم اگه کاری داشتید و یا خواستید که مذاکره کنیم، تماس بگیرید. خلاصه ... همین حالا زنگ زدم و گفتن ما از فردا مراسم روضه و این چیزا داریم...
-خب؟! فرانک چرا کلمه کلمه حرف میزنی؟ زود باش دیگه!
-آره. هیچی دیگه. سلام رسوند و گفت مثل این که...
-ای بمیری فرانک! حرف بزن!!
فرانک خنده بلندی کرد و گفت: «بهار خانومت دلش خواسته که شما هم اگه دوس داری تو جلسه روضه شرکت کنی!»
-وای خدا ... بگو به جون مامانم!
-به جون مامانت!
-بیشعور منظور مامان خودت بود!
-به جون مامانم! عجب آدمی هستیا!
-وای فرانک دارم بال درمیارم. کجایی الان؟
-دفترمم. کجا باشم؟
-پاشو بیا اینجا! اصلا بیا دنبالم تا با هم بریم هر چی میخوان بخریم و براشون ببریم.
-کیا؟ خانه امید؟
-آره دیگه! میخوام هر چی میخوان، خودم بخرم و چیزی کم و کسر نباشه.
-از دست تو! باشه. دو ساعت دیگه اونجام. اما مگه تو میدونی چی میخوان؟
-بیا تو حالا! هر چی بخریم، اونا لازم دارن. تو به این چیزا کار نداشته باش. فقط پاشو بیا!
-باشه. فعلا. ببین مردم چقدر شانس دارن خداوکیلی!
-حسود نباش دیگه! غصه نخور. سفارش تو رو هم میکنم.
ادامه👇
✍مرحوم آیت اللّه العظمی سید احمد خوانساری
(رحمه اللّه علیه) میفرمودند:
همهی عشقها ، محبتها و دوستیها و وابستگیها و دلبستگیها در این عالم مجاز و قلابی است ، و فقط یک عشق و محبت و دلبستگی حقیقی در این عالم است و خریدار دارد ، و آن عشق به حضرت مولانا اباعبداللّه الحسین (سلاماللهعلیه) است .
از دنیا می روم در حالی که دستم خالی است ، ولی به یک چیز امید دارم ، و آن گریه بر مصائب آن حضرت و عشق به اوست .
📚 شرح دلداگی ، احوالات سید ، ص ۷٨ .
#سخن_بزرگان #اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 صدای افسانهای استاد عبدالباسط
سوره مبارکه #کهف
🎶مقام : #بیات
🔆الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا
🔅اموال و اولاد، زرقوبرق زندگی دنیاست. ازآنطرف، کارهای خوبِ ماندنی از نظر خدا ثواب ارزشمندتری دارد و امیدبخشیِ بیشتری.
#قرآن
#تلاوت
#عبدالباسط
#کرسی_تلاوت