رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۳۹
شهر جده یه شهر رویایی و خیلی شیک بود.
شنیده بودم عربستان یه کشور پولداره ولی فکر نمیکردم تا این قد که شهر به این کوچیکی این قدر زیبا باشه.
لازم به ذکره قبل از اعزام به مکه
از جهتی که مرجع تقلید من آقای بهجت بودند و چند ماهی بود که از فوتشون گذشته بود به ناچار مجبور شدم مرجعم رو عوض کنم و طبق تحقیقاتی که انجام داده بودم اقای وحید خراسانی رو انتخاب کردم و زاهدان که بودم یه رساله جامع که مناسک حج رو هم توضیح داده باشه خریدمو با خودم بردم. تو مسیر هواپیما مناسک و احکام حج رو مطالعه میکردم.
فرودگاه جده که رسیدیم
برای شستن دست و صورتم به سرویسهای بهداشتی رفتم و کتابی که تا اون لحظه دست من بود رو سپردم به علیرضا
ناگفته نماند که زیارت آلیاسین جیبی هم داشتم که گذاشتم لای اون کتاب.
وارد سرویسهای بهداشتی که شدم
و چون شلوغ بود و وضو گرفتنم خیلی طول میکشید وقتی برگشتم پیش بقیه دیدم همهمه شده و سر و صدا میاد
از بچهها پرسیدم
-این سر و صدا چیه
گفت
-علیرضا رو بخاطر ورود غیرقانونی کتاب دستگیر کردند
با دو دستم زدم تو سرم
خاک بر سر شدم حالا چکار کنم. سراسیمه خودمو به علیرضا رسوندم. از بین ازدحام رد شدم تا رسیدم به علی طفلی از ترس رنگش پریده بود. و از طرفی شُرطه های عربی اذیتش میکردند که این کتاب و از کجا آوردی
علیرضا هم با هر زبونی تونسته بود
بهشون بفهمونه که این کتاب مال من نیست فایده نداشت که نداشت.
علیرضا با دیدن من شروع کرد به دست و پا زدن یکدفعه با دست اشاره کرد به من و به پلیس های فرودگاه گفت-کتاب مال اینه، مال خودشه، داد دست من تا بره وضو بگیره بخدا راست میگم این کتاب مال من نیست
من که دیدم علیرضا اینقدر ترسیده
طوری که رفیقش رو فروخت. خندم گرفت سعی کردم خندمو پنهان کنم.
اما علیرضا متوجه لبخندم شد و باعصبانیت سرم داد کشید و گفت
-زهرمار میخندی اینا میخوان منو بازداشت کنند
خونسردی مو حفظ کردم
و هرجوری که بود شکسته بسته با زبان عربی بهش فهموندم که این کتاب مال منه و کتاب خاصی نیست و تنها یه رساله احکامی هست که برای هیچکس ضرر نداره.
پلیسایی که دور و برم بودند ک
م کم داشتند قانع میشدند و کتابو بهم پس دادند. تا اینکه یکیشون گفت
-بذارید یه بار دیگه لای کتابو ببینم
با این حرف بدجور ترسیدم
اگه زیارت آلیاسین رو لای اون کتاب ببینند. شاید اتفاق بدی میافتاد. آخه عربستان این چیزا رو شرک میدونه
پلیس شروع کرد به ورق زدن
با هر ورق انگار دل من و چنگ میزدند انقدر این کتاب رو ورق ورق کردم تا رسید به زیارت آل یاسین. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم.
پلیس با دیدن زیارت نامه اومد نزدیک من اونقدر بهم نزدیک شد که صدای نفس هاشو میشنیدم
با صدای کلفتش پرسید-ما هذا؟؟
بدون اینکه به چهرهش نگاه کنم گفتم
-زیارت آلیاسین
پلیسه که انگار اشتباه شنیده بود با عصبانیت داد زد-عاشورا؟؟؟
با کمی ترس گفتم
-لا، اُنظر به، زیارتُ آلیاسین
همه طلبه ها.....دوستام حتی مسولینمون از ترس یه کلام هم حرف نمیزدند. و فقط نگام میکردند. حتی علیرضا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود تنهام گذاشت و رفت، پلیسه یه نگاهی به زیارتنامه انداخت و مکثی کرد و اونو با کتاب پس داد به من. وقتی کتابو بهم پس داد لبخندی زد و با زبون خودش یه چیزی بهم گفت و رفت.
وقتی از استادم پرسیدم
که ترجمه حرفش چی میشه گفت ترجمش میشه مواظب خودت باش. سرمو برگردوندم و به اون پلیسه که اروم داشت راه میرفت نگاه میکردم. برام قابل هضم نبود نه اون برخورد تندش نه معصومیت الانش
تو فکر بودم که مصطفی گفت
-اسماعیل اون پلیسه داره نگات میکنه
سرمو دوباره برگردوندم و نگاش کردم
لبخندی زد و برام دست تکون داد. نفس راحتی کشیدم. خداروشکر هرچی بود بخیر گذشت.
مصطفی چمدونمو برداشت
و منم دنبالش راه افتادم، سکوت کرده بودمو به کتابی که تو دستم بود نگاه میکردم، برام سوال پیش اومده بود
که یه کتاب چرا باید اینقدر برای آلسعود خطرناک باشه. از همه مهمتر رفتار دوپهلوی پلیس فرودگاه برام معما شده بود.
مصطفی سکوتمو شکست و گفت
-اسماعیل اگه امکان داره من و تو و مهرداد تو یه اتاق باشیم فکر کنم عقایدمون به هم نزدیک باشه
با پیشنهاد مصطفی موافقت کردم
از طرفی مصطفی و مهرداد عقایدشون از من بالاتر بود. و من میتونستم ازشون استفاده کنم.
از طرفی از دست علیرضا ناراحت بودم
که اینطور ناجوانمردانه من و فروخت و تحویل پلیسا داد که اگه من جای علی بودم اینکارو نمیکردم.
درد من اینه که چرا هیچکسی به داد من نرسید، همه از ترس یا پراکنده شده بودند یا فقط نگام میکردند.
به خودم گفتم اونایی که جلو چند تا پلیس کم آوردن و ترس برشون داشت طوری که حاضر نشدند از حقانیت رساله مرجع تقلید شیعه و زیارت آلیاسین دفاع بکنند چطور میتونند یاریگر امام زمان باشند
#داستان #رمان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی
🔴 بدترین زمان #گوشی و #تلویزیون دیدن #کودکان
♻️ بدترین زمان #گوشی و #تلویزیون دیدن کودکان، بلافاصله بعد از بیداری و لحظاتی قبل از خوابیدن است.
🔹طبق پژوهشهای انجام شده بر روی #مغز و #رفتار کودکان، مشاهدهٔ #صفحه_گوشی تلویزیون در سنین قبل از مدرسه به خصوص زیر دو سال، باعث کاهش عملکرد صحیح مغز، حافظهیفعال و #عدم_تمرکز و توجه کودکان میشود.
#رسانه
#فرزندپروری
#تربیت #تربیت_فرزند
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۶
#امروز👇
👌 #دوشنبه #هشتم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
#همسرداری
💠 شايعترين راهي كه زن ندانسته جرّ و بحث را شروع ميكند آن است كه احساساتش را بطور مستقيم مطرح نميكند و سؤالاتي طعنهآميز را مطرح ميسازد.
💠 مثلا وقتي مرد دير به خانه ميآيد بجاي اينكه زن بگويد: «دوست ندارم وقتي دير ميكني منتظرت بمونم» يا «نگران بودم كه نكند اتفاقي برايت افتاده باشد.» بطور غير مستقيم و به طعنه اين سؤال را مطرح ميكند:
👈 «چرا اينقدر دير ميآيي؟» يا «ميخواهي با دير آمدنت چه چيزي را ثابت كني؟» يا «چرا بهمن زنگ نزدي؟»
💠 مرد در این موقع حس ميكند كه مورد حمله قرار گرفته است و حالت تدافعي به خود ميگيرد و زن نميداند كه مخالفت او چقدر براي شوهرش دردناک است.
💠 یاد بگیریم قبل از ابراز گلایهی خود، ظاهر کلام خود را طوری اصلاح کنیم که باعث سوء برداشت همسرمان نشده و در نتیجه، مشاجره و دعوا رخ ندهد و یا به حداقلِّ خود برسد.
#مهارتهای_زندگی #مهارت_زندگی #زناشویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرص(BT) چیست؟
⬅️ مخدر ویرانگری که در بسته بندی های بسیار شیک و با طعم انواع میوه ها وجود دارد، این است که نه تنها جوان و یا حتی نوجوان را مورد هجمه قرار داده اند بلکه نوک پیکان شومش را به سمت کودکان و خردسالان دانش آموز نشانه رفته است و گویا قصد دارد تمام جامعه را شخم بزند! برای تهیه بی تی کافیست سری به سوپر مارکت محله مان یا حداکثر دست فروشان بزنیم.
⬅️ فاجعه ی سنگین تر، ناشناس بودن این محصول، به عنوان مخدر نزد خانواده ها، معلمان، مدیران، دانش آموزان و حتی غالب مصرف کنندگان است! تعجب نکنید، در بسیاری موارد مشاهده شده که فرد خردسال مصرف کننده نمی داند این چه چیزی است که مصرف می کنند و فکر می کند پاستیل، آدامس و یا امثال این هاست!
⬅️ نکته تاسف بار دیگر این که برخی کودکان دبستانی این ماده را در جلوی چشم پدر و مادر و حتی مدیر و معلم خود مصرف می کنند، بی آن که خود و یا پدر و مادر و معلم او بدانند این سرطان چیست.
#سبک_زندگی #دانستنیها #دانستنیها
#پزشکی #سلامتی #فرزندپروری #تربیت
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۴۰
داشتیم به مدینه نزدیک میشدیم
دل توی دلم نبود. دل دل میکردم برای مسجدالنبی.
اتوبوس یه خیابون فرعی رو پیچید
تا رسید به خیابون اصلی. گنبد سبز پیامبر مثل مروارید میدرخشید. چه جبروتی داشت. از پشت قبرستان بقیع منظره مسجدالنبی مثل یاقوت در دل صدف بود.
از خوشحالی داشتم دق میکردم
اصلا باورم نمیشد من باشم و مدینه و غربت و گنبد و بقیع. بغض کرده بودم. این اتوبوس لعنتی چرا نمیرسه
ناخواسته با صدای لرزون داد زدم
-اقای راننده تروخدا زود باش داره روح از بدنم جدا میشه....
بچههایی که اهل دل بودند
زدند زیر گریه. هرکسی یه جوری با پیامبر حرف میزد. یکی از پیامبر میگفت. یکی از حضرت زهرا و مصائبش. یکی هم از غربت امام حسن.
چیزی نگذشت که اتوبوس پر شد
از صدای گریه. مدیر کاروان که حال معنوی بچه ها رو دید شروع کرد به روضه خوندن و بچهها هم هایهای گریه میکردند.
پردهی اتوبوس رو کنار زدم و خطاب به مسجدالنبی زیرلب زمزمه کردم
-سلام من به مدینه، به آسمان رفیعش، به مسجد نبوی، به لاله های بقیعش، سلام من به علی و به صبر و حلم عجیبش، سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
بالاخره اتوبوس روبروی هتل توقف کرد، فاصلهی بین هتل تا مسجدالنبی تقریبا دو دقیقه بود. از کنار هتل مناره های مسجد و حیاط و سایه بونهاش به وضوح دیده میشد.
وارد هتل شدیم.هتل ده طبقهی لوکس
موج جمعیت فضای هتل رو پر کرده بود. جالب اینجا بود هتل به این عظمت فقط دوتا آسانسور داشت. و سیلی از جمعیت که منتظر بودن وارد اتاقهاشون بشن،
رفتم پیش مدیر کاروانمون
-سلام
-سلام پسرم خوبی
-ممنون، عذر میخوام یه اتاق سه نفره برای من و دوستام کنار بذارید
-اشکال نداره فقط اسماتون رو بگید تا یادداشت کنم
-بله چشم، بیزحمت بنویسید، اسماعیل صادقی، مهرداد چیت بندی و مصطفی یوسفی
مدیر کاروان بعد از نوشتن اسامی پرسید-الان دوستات کجان؟
با انگشتم اشاره کردم به مصطفی و مهرداد
که تو صف آسانسور بودند. حسابی شلوغ بود و کم کم داشت اذان مغرب هم نزدیک میشد.
مدیر کاروان یه کلید از تو کیف دستیش برداشت و داد به من
-بفرمایید این هم یه اتاق سه تخته، اتاق شماره ۱۱۰ در طبقهی دهم
با تعجب پرسیدم-طبقهی دهم؟؟؟ طبقهی دوم و سوم اتاق خالی نداریم؟
-نه عزیزم سه تختمون فقط همون اتاقی بود که کلیدشو دادم بهت
-باشه ممنون مثل اینکه چارهای نیست
کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا معترض شدند. ولی چاره چه بود بقیه اتاقاشون یا دونفره بود یا چهارنفره مهرداد
نگاهی به صف آسانسور انداخت
و گفت-حالا حالاها باید تو صف باشیم. اذان مغرب هم نزدیکه تا بخوایم لباس عوض کنیمو دوش بگیریم دیر میشه. انگار قرار نیست امشب نمازو حرم باشیم
با استرس نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم-راست میگی تا بخواد نوبتمون بشه نماز تموم شده
یه لحظه فکری به ذهنم رسید با هیجان به مهرداد و مصطفی گفتم
-چطوره از پله ها بریم بالا
مصطفی خندید و گفت-شوخیت گرفته تا برسی اون بالا فلج شدی، ۱۰ طبقهست شوخی که نیست
مهرداد گفت-اسماعیل راست میگه بریم از پلهها، ما هر سهتامون لاغریم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
یه یاعلی گفتیم و چمدونامونو دست گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن یک به یک پلهها رو بدون توقف میرفتیم بالا، انگار انرژی مضاعفی گرفته بودیم
ده طبقه رو سر یه چشم بهم زدن و بدون هیچ کسالتی رفتیم بالا
تا رسیدیم به اتاق شماره ۱۱۰
یه بسمالله گفتم و کارت و گذاشتم لای درز تا درب باز بشه.
وارد اتاق شدیم، یه اتاق ترو تمیز و شیک. از همه مهمتر وسط اتاق یه پنجره بزرگ بود که مشرف بود به مسجدالنبی و قبرستان بقیع
تخت من کنار اون پنجره بود
البته مهرداد هم بخاطر منظرهی جالبی که داشت میومد روی تخت من میخوابید.
سمت راستمون قبرستان بقیع بود
که سکوت همه جاشو فراگرفته بود. طوری که پرندهها هم دیگه پر نمیزدند. حتی یه دونه چراغ هم روشن نبود. یه ظلمت و تاریکی محض همه جا رو فراگرفته بود. برعکس سمت چپ مسجدالنبی بود که مثل ماه شب چهارده میدرخشید.
رفتم کنار پنجره، نگاهی به قبرستان بقیع انداختم و نگاهی به مسجدالنبی
خطاب به پیامبر عرض کردم
-مگه فاطمه دختر تو نبود، مگه اون قبور... قبور فرزندان تو نیست؟؟ پس چرا اونجا اینقدر تاریکه طوری که قبور ائمه بقیع هم دیده نمیشه اما بارگاه شما.....
بغضم گرفته بود
مهرداد که متوجه حالم شده بود پست سرم ایستاد دستشو گذاشت روی شونم و گفت-برای منم دعا کن اسماعیل، دعا کن شهید شم، من تحمل مردن و ندارم
#کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب #رمان #داستان
👌اگر نمی خواهید کودکتان قربانی زورگویی دیگران شود، از همین امروز به او #مهارت_نه_گفتن را آموزش دهید.
🤏برای اینکه کودکتان «نه» گفتن را یاد بگیرد، باید از خانه شروع کنید. اگر شما همیشه فرزندتان را مجبور به اطاعت کردن از خواسته هایتان می کنید و به محض دیدن واکنش منفی او، عصبانی و پرخاشگر میشوید، نباید انتظار داشته باشید کودکتان به همکلاسی که میخواهد خوراکی هایش را از او بگیرد، نه بگوید و در آینده در برابر خواسته های غیرمنطقی دوستانش مقاومت کند.
#مهارتهای_زندگی #مهارت_زندگی #تربیت #تربیت_فرزند #فرزندپروری