eitaa logo
کودک و خانواده
190 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
سوسن: «راس میگی آقاجون؟» فرحناز: «مامان؟ آره؟ میخواستین اسم منو بذارین بهار؟» فرانک: «باورم نمیشه! چه جالب!» که مامان فرحناز حرفهای شوهرش را ادامه داد و در حالی که انگار داشت از یک حسرت قدیمی حرف میزد گفت: «آره. راس میگه. میخواستیم اسمشو بذاریم بهار! اما اون شب، مامانم از ما خواست که اسم خواهرشو که فرحناز بوده و میگفتن خیلی خوشکل بوده و تو نوجوونی از دنیا رفته بوده، زنده کنیم و اسم دخترمونو بذاریم فرحناز! که بابات مردونگی کرد و پا گذاشت رو دلش و منم با دلم کنار اومدم و اسمشو گذاشتیم فرحناز!» باباش گفت: «حالا بعد از این همه سال... یه دختر دیگه... یه دختری که به دل دخترم نشسته... اسمش بهار هست و اومده تا درِ قلبِ دخترم و داره در میزنه.» که با این حرف، هر سه تاشون، ینی سوسن و فرانک و فرحناز چشمشان پر از اشک شد. باباش از سر جاش بلند شد و همین طور که عصای قهوه ای و براقش را در دست داشت و میخواست به حیاط برود، حرفی زد که دیگر کسی روی حرفش نتواند حرف بزند. با همان صلابت و جذبه اما مهر خاص پدرانه اش گفت: «من این و اونو نمیشناسم. اون مادر زنم بود و دوسش داشتم که رو حرفش حرف نزدم. دیگه این بار کوتاه نمیام. من یه بهار تو این خونه میخوام. حالا خود دانید!» این را گفت و رفت. ته دل همه را قرص کرد که باید بجنگید و هر طور شده بهار را بگیرید و بیاورید در این خانه و فامیل! دو ساعت بعد که مهرداد آمد، فرانک رفته بود. سوسن و شوهرش و مامان فرحناز همه چیز را برایش تعریف کردند. مهرداد رو به فرحناز کرد و گفت: «مگه اونا صاحبِ بچه هستن که اینجوری جوابت دادن؟! اصلا غلط کردن که باهات بد حرف زدن! شده اونجا رو خراب میکنم و از نو میسازم و ده برابر بچه بی سر پناه جا میدم، اما باید این دختره... همین... چی بود اسمش!» فرحناز با حالت خاصی گفت: «بهار!» -آره. همین... بهار... تا بتونم سرپرستیِ بهارو بگیرم. اصلا غصه نخور خانمم. کم غصه منو میخوری که الان بی تفاوت رد بشم و کاری نکنم؟! کاریت نباشه. بسپارش به من. فقط یه چیزی! گفتی معلوله؟ ینی نمیتونه راه بره؟ فرحناز گفت: «نه. مثل یه گل خوشکل که گوشه یه گلدون باشه، همش نشسته رو زمین. شاید به زور بتونه خودشو روز زمین بِکِشه و یکی دو متر جابجا بشه. اما نمیتونه بلند بشه و راه بره.» -اوکی. مشکلی نیست اما کارای شخصیش چی؟ میتونه انجام بده؟ -نمیدونم. فکر نکنم. (رو به مامانش کرد و پرسید) مگه نه مامان؟ میتونه؟ مامانش که معلوم نبود دارد تیکه می اندازد یا شوخی میکند، جواب داد: «والا نداشتم تا حالا... دختر معلولِ جسمی حرکتی نداشتم. اما الان به کَرَم مرتضی علی، دو تا معلول ذهنی دارم. اینا ... تو و زن داداشِت! به کارِت میاد؟» این را که گفت، همه زدند زیر خنده. داداش فرحناز که سهراب نام داشت، در حالی که خرکیف شده بود از این حرف مامانش، رو به سوسن کرد و محکم زد به کمرش و وسط قهقهه اش گفت «چطوری معلول ذهنی؟!» سوسن هم خنده اش را خورد و چنان جذبه و نگاه غیظ آلودی به سهراب کرد که سهراب ترسید و خنده اش را خورد و آرام و زیر لب گفت «خودمم. غلط کردم.» 🔺دو روز بعد... جلسه مشاوره فرحناز با شرکتش تمام شده بود و داشت صورتجلسه را امضا میکرد که منشی رییس شرکت آمد و درِ گوشِ فرحناز گفت: «ببخشید خانم! آقاتون اومدند. بیرون نشستند. اتاق انتظار.» فرحناز که جا خورده بود و انتظار آمدن مهرداد در آن موقع از روز را نداشت، فورا دو سه تا سند دیگر امضا کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف اتاق انتظار رفت. تا با هم روبرو شدند و دست دادند، مهرداد بی مقدمه گفت: «راهشو پیدا کردم. باید همین امروز بریم صحبت کنیم.» نیم ساعت بعد، از ماشینشان پیاده شدند و وارد دفتر ساختمان وکلا شدند. آنها را با احترام پذیرفته و در دفتر کار احمدی، سه نفری نشستند. مهرداد: «عزیزم! در خدمت جناب احمدی هستیم. از وکلای کاربلد و مورد اعتماد من و مرحوم پدرم. کسی که همیشه برگ آخر ما هست و وقتی فرصت نداریم یا با سازمان های دولتی درافتادیم، زحمت همه چیزو میکشن.» احمدی که مردی شصت ساله بود و سبیل سفید پر پشت و موهای کمی داشت و همیشه عطر سیگار میزد، گفت: «سلطانی ها همیشه به من لطف دارن. بهتره بریم سر اصل مطلب.» مهرداد گفت: «خب شما بگین؟ چیکار کنیم که زودتر و بی دردسرتر بتونیم اون دخترو از اونجا بگیریم؟» ادامه👇
👈 ۷ 👇 🙏 ۱۴۰۲ 👌در 🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه و به تبع علیهم‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💑 نسبـت به ناراحتی همسرتان بی‌تفاوت نباشید! 🌹وقتی بحثتون میشـــه و دلخـــوری پیش میاد؛ نزاریـــد دلخــوری به روز بعد بکشه از دلش دربیارید و بی‌تفاوت نخوابید. این حس بی‌تفاوتی، از تلخ‌ترین‌ احساس‌هاست که روح و روان همـسرتون رو آزار میـده.🦋 🌹همون شب ناراحتی رو چال کنــید تا روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هــم شروع کنــید وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میـــره.🦋 🌹اگر گذشت آدم رو کوچیک می‌کرد خــدا با این همـــه گذشتش انقــدر بزرگ نبود. چه خوشبختند زن و شوهـــر هــایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنار هم هستن و جاشون رو از هـم جدا نمی‌کننـد.🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا